مطالب ناب
اشعار زیبای پرویـن اعتصـامــی

ads ads ads

موزیک من




موزیک پلیر

جمال حق

نهان شد از گل زردی گلی سپید که ما
سپید جامه و از هر گنه مبرائیم


جواب داد که ما نیز چون تو بی گنهیم
چرا که جز نفسی در چمن نمیپائیم


بما زمانه چنان فرصتی نبخشوده است
که از غرور، دل پاک را بیالائیم


قضا، نیامده ما را ز باغ خواهد برد
نه میرویم بسودای خود، نه میئیم


بخود نظاره کنیم ار بچشم خودبینی
چگونه لاف توانیم زد که بینائیم


چو غنچه و گل دوشینه صبحدم فرسود
من و تو جای شگفت است گر نفرسائیم


بگرد ما گل زرد و سپید بسیارند
گمان مبر که بگلشن، من و تو تنهائیم


هزار بوته و برگ ار نهان کند ما را
به چشم خیرهٔ گلچین دهر پیدائیم


بدین شکفتگی امروز چند غره شویم
چو روشن است که پژمردگان فردائیم


درین زمانه، فزودن برای کاستن است
فلک بکاهدمان هر چه ما بیفزائیم


خوش است بادهٔ رنگین جام عمر، ولیک
مجال نیست که پیمانه‌ای بپیمائیم


ز طیب صبحدم آن به که توشه برگیریم
که آگه‌است که تا صبح دیگر اینجائیم


فضای باغ، تماشاگه جمال حق است
من و تو نیز در آن، از پی تماشائیم




چه فرق گر تو ز یک رنگ و ما ز یک فامیم
تمام، دختر صنع خدای یکتائیم


همین خوش است که در بندگیش یکرنگیم
همین بس است که در خواجگیش یکرائیم


برنگ ظاهر اوراق ما نگاه مکن
که ترجمان بلیغ هزار معنائیم


درین وجود ضعیف ار توان و توشی هست
رهین موهبت ایزد توانائیم


برای سجده درین آستان، تمام سریم
پی گذشتن ازین رهگذر، همه پائیم


تمام، ذرهٔ این بی زوال خورشیدیم
تمام، قطرهٔ این بی کرانه دریائیم


درین، صحیفه که زیبندگیست حرف نخست
چه فرق گر بنظر، زشت یا که زیبائیم


چو غنچه‌های دگر بشکفند، ما برویم
کنون بیا که صف سبزه را بیارائیم


درین دو روزهٔ هستی همین فضیلت ماست
که جور میکند ایام و ما شکیبائیم


ز سرد و گرم تنور قضا نمیترسیم
برای سوختن و ساختن مهیائیم


اسیر دام هوی و قرین آز شدن
اگر دمی و اگر قرنهاست، رسوائیم

تیره‌بخت

دختری خرد، شکایت سر کرد
که مرا حادثه بی مادر کرد


دیگری آمد و در خانه نشست
صحبت از رسم و ره دیگر کرد


موزهٔ سرخ مرا دور فکند
جامهٔ مادر من در بر کرد


یاره و طوق زر من بفروخت
خود گلوبند ز سیم و زر کرد


سوخت انگشت من از آتش و آب
او بانگشت خود انگشتر کرد




دختر خویش به مکتب بسپرد
نام من، کودن و بی مشعر کرد


بسخن گفتن من خرده گرفت
روز و شب در دل من نشتر کرد


هر چه من خسته و کاهیده شدم
او جفا و ستم افزونتر کرد


اشک خونین مرا دید و همی
خنده‌ها با پسر و دختر کرد


هر دو را دوش بمهمانی برد
هر دو را غرق زر و زیور کرد


آن گلوبند گهر را چون دید
دیده در دامن من گوهر کرد


نزد من دختر خود را بوسید
بوسه‌اش کار دو صد خنجر کرد


عیب من گفت همی نزد پدر
عیب جوئیش مرا مضطر کرد


همه ناراستی و تهمت بود
هر گواهی که در این محضر کرد


هر که بد کرد، بداندیش سپهر
کار او از همه کس بهتر کرد


تا نبیند پدرم روی مرا
دست بگرفت و بکوی اندر کرد


شب بجاروب و رفویم بگماشت
روزم آوارهٔ بام و در کرد


پدر از درد من آگاه نشد
هر چه او گفت ز من، باور کرد


چرخ را عادت دیرین این بود
که به افتاده، نظر کمتر کرد


مادرم مرد و مرا در یم دهر
چو یکی کشتی بی لنگر کرد


آسمان، خرمن امید مرا
ز یکی صاعقه خاکستر کرد


چه حکایت کنم از ساقی بخت
که چو خونابه درین ساغر کرد


مادرم بال و پرم بود و شکست
مرغ، پرواز ببال و پر کرد


من، سیه روز نبودم ز ازل
هر چه کرد، این فلک اخضر کرد

تیمارخوار

گفت ماهیخوار با ماهی ز دور
که چه میخواهی ازین دریای شور


خردی و ضعف تو از رنج شناست
این نه راه زندگی، راه فناست


اندرین آب گل آلود، ای عجب
تا بکی سرگشته باشی روز و شب


وقت آن آمد که تدبیری کنی
در سرای عمر تعمیری کنی


ما بساط از فتنه ایمن کرده‌ایم
صد هزاران شمع، روشن کرده‌ایم


هیچگه ما را غم صیاد نیست
انده طوفان و سیل و باد نیست


گر بیائی در جوار ما دمی
بینی از اندیشه خالی عالمی


نیمروزی گر شوی مهمان ما
غرق گردی در یم احسان ما


نه تپیدن هست و نه تاب و تبی
نه غم صبحی، نه پروای شبی


دامها بینم براه تو نهان
رفتنت باشد همان، مردن همان


تابه‌ها و شعله‌ها در انتظار
که تو یکروزی بسوزی در شرار




گر نمی‌خواهی در آتش سوختن
بایدت اندرز ما آموختن


گر سوی خشکی کنی با ما سفر
بر نگردی جانب دریا دگر


گر ببینی آن هوا و آن نسیم
بشکنی این عهد و پیوند قدیم




گفت از ما با تو هر کس گشت دوست
تو بدست دوستی، کندیش پوست


گر که هر مطلوب را طالب شویم
با چه نیرو بر هوی غالب شویم


چشمهٔ نور است این آب سیاه
تو نکردی چون خریداران نگاه




خانهٔ هر کس برای او سزاست
بهر ماهی، خوشتر از دریا کجاست


گر بجوی و برکه لای و گل خوریم
به که از جور تو خون دل خوریم


جنس ما را نسبتی با خاک نیست
پیش ماهی، سیل وحشتناک نیست


آب و رنگ ما ز آب افزوده‌اند
خلقت ما را چنین فرموده‌اند


گر ز سطح آب بالاتر شویم
زاتش بیداد، خاکستر شویم


قرنها گشتیم اینجا فوج فوج
می نترسیدیم از طوفان و موج


لیک از بدخواه، ما را ترسهاست
ترس جان، آموزگار درسهاست


بسکه بدکار و جفا جو دیده‌ام
از بدیهای جهان ترسیده‌ایم


بره‌گان را ترس میباید ز گرگ
گردد از این درس، هر خردی بزرگ


با عدوی خود، مرا خویشی نبود
دعوت تو جز بداندیشی نبود


تا بود پائی، چرا مانم ز راه
تا بود چشمی، چرا افتم به چاه


گر بچنگ دام ایام اوفتم
به که با دست تو در دام اوفتم


گر بدیگ اندر، بسوزم زار زار
بهتر است آن شعله زین گرد و غبار


تو برای صید ماهی آمدی
کی برای خیر خواهی آمدی


از تو نستانم نوا و برگ را
گر بچشم خویش بینم مرگ را

تیر و کمان



گفت تیری با کمان، روز نبرد
کاین ستمکاری تو کردی، کس نکرد


تیرها بودت قرین، ای بوالهوس
در فکندی جمله را در یک نفس


ما ز بیداد تو سرگردان شدیم
همچو کاه اندر هوا رقصان شدیم


خوش بکار دوستان پرداختی
بر گرفتی یک یک و انداختی


من دمی چند است کاینجا مانده‌ام
دیگران رفتند و تنها مانده‌ام


بیم آن دارم کازین جور و عناد
بر من افتد آنچه بر آنان فتاد


ترسم آخر بگذرد بر جان من
آنچه بگذشتست بر یاران من


زان همی لرزد دل من در نهان
که در اندازی مرا هم ناگهان


از تو میخواهم که با من خو کنی
بعد ازین کردار خود نیکو کنی


زان گروه رفته نشماری مرا
مهربان باشی، نگهداری مرا


به که ما با یکدگر باشیم دوست
پارگی خرد است و امید رفوست


یکدل ار گردیم در سود و زیان
این شکایت‌ها نیاید در میان


گر تو از کردار بد باشی بری
کس نخواهد با تو کردن بدسری


گر بیک پیمان، وفا بینم ز تو
یک نفس، آزرده ننشینم ز تو


گفت با تیر از سر مهر، آن کمان
در کمان، کی تیر ماند جاودان


شد کمان را پیشه، تیر انداختن
تیر را شد چاره با وی ساختن


تیر، یکدم در کمان دارد درنگ
این نصیحت بشنو، ای تیر خدنگ


ما جز این یک ره، رهی نشناختیم
هر که ما را تیر داد، انداختیم


کیست کاز جور قضا آواره نیست
تیر گشتی، از کمانت چاره نیست


عادت ما این بود، بر ما مگیر
نه کمان آسایشی دارد، نه تیر


درزی ایام را اندازه نیست
جور و بد کاریش، کاری تازه نیست


چون ترا سر گشتگی تقدیر شد
بایدت رفت، ار چه رفتن دیر شد


زین مکان، آخر تو هم بیرون روی
کس چه میداند کجا یا چون روی


از من آن تیری که میگردد جدا
من چه میدانم که رقصد در هوا


آگهم کاز بند من بیرون نشست
من چه میدانم که اندر خون نشست


تیر گشتن در کمان آسمان
بهر افتادن شد، این معنی بدان


این کمان را تیر، مردم گشته‌اند
سر کار اینست، زان سر گشته‌اند


چرخ و انجم، هستی ما میبرند
ما نمی‌بینیم و ما را میبرند


ره نمی‌پرسیم، اما میرویم
تا که نیروئیست در پا، میرویم


کاش روزی زین ره دور و دراز
باز گشتن میتوانستیم باز


کاش آن فرصت که پیش از ما شتافت
میتوانستیم آنرا باز یافت


دیدهٔ دل کاشکی بیدار بود
تا کمند دزد بر دیوار بود

تهیدست

دختری خرد، بمهمانی رفت
در صف دخترکی چند، خزید


آن یک افکند بر ابروی گره
وین یکی جامه بیکسوی کشید


این یکی، وصلهٔ زانوش نمود
وان، به پیراهن تنگش خندید


آن، ز ژولیدگی مویش گفت
وین، ز بیرنگی رویش پرسید




گر چه آهسته سخن میگفتند
همه را گوش فرا داد و شنید


گفت خندید به افتاده، سپهر
زان شما نیز بمن میخندید


ز که رنجد دل فرسودهٔ من
باید از گردش گیتی رنجید


چه شکایت کنم از طعنهٔ خلق
بمن از دهر رسید، آنچه رسید


نیستید آگه ازین زخم، از آنک
مار ادبار شما را نگزید


درزی مفلس و منعم نه یکی است
فقر، از بهر من این جامه برید


مادرم دست بشست از هستی
دست شفقت بسر من نکشید


شانهٔ موی من، انگشت من است
هیچکس شانه برایم نخرید


هیمه دستم بخراشید سحر
خون بدامانم از آنروی چکید


تلخ بود آنچه بمن نوشاندند
می تقدیر بباید نوشید


خوش بود بازی اطفال، ولیک
هیچ طفلیم ببازی نگزید


بهره از کودکی آن طفل چه برد
که نه خندید و نه جست و نه دوید


تا پدید آمدم، از صرصر فقر
چون پر کاه، وجودم لرزید


هر چه بر دوک امل پیچیدم
رشته‌ای گشت و بپایم پیچید


چشمهٔ بخت، که جز شیر نداشت
ما چو رفتیم، از آن خون جوشید


بینوا هر نفسی صد ره مرد
لیک باز از غم هستی نرهید


چشم چشم است، نخوانده‌است این رمز
که همه چیز نمیباید دید


یارهٔ سبز مرا بند گسست
موزهٔ سرخ مرا رنگ پرید


جامهٔ عید نکردم در بر
سوی گرمابه نرفتم شب عید


شاخک عمر من، از برق و تگرگ
سر نیفراشته، بشکست و خمید


همه اوراق دل من سیه است
یک ورق نیست از آن جمله سفید




هر چه برزیگر طالع کشته است
از گل و خار، همان باید چید


این ره و رسم قدیم فلک است
که توانگر ز تهیدست برید


خیره از من نرمیدید شما
هر که آفت زده‌ای دید، رمید


به نوید و به نوا طفل خوش است
من چه دارم ز نوا و ز نوید


کس برویم در شادی نگشود
آنکه در بست، نهان کرد کلید


من از این دائره بیرونم از آنک
شاهد بخت ز من رخ پوشید


کس درین ره نگرفت از دستم
قدمی رفتم و پایم لغزید


دوش تا صبح، توانگر بودم
زان گهرها که ز چشمم غلطید


مادری بوسه بدختر میداد
کاش این درد به دل میگنجید


من کجا بوسهٔ مادر دیدم
اشک بود آنکه ز رویم بوسید


خرم آن طفل که بودش مادر
روشن آن دیده که رویش میدید


مادرم گوهر من بود ز دهر
زاغ گیتی، گهرم را دزدید

توانا و ناتوان

در دست بانوئی، به نخی گفت سوزنی
کای هرزه‌گرد بی سر و بی پا چه می‌کنی


ما میرویم تا که بدوزیم پاره‌ای
هر جا که میرسیم، تو با ما چه می‌کنی


خندید نخ که ما همه جا با تو همرهیم
بنگر بروز تجربه تنها چه می‌کنی


هر پارگی بهمت من میشود درست
پنهان چنین حکایت پیدا چه می‌کنی


در راه خویشتن، اثر پای ما ببین
ما را ز خط خویش، مجزا چه می‌کنی


تو پای بند ظاهر کار خودی و بس
پرسندت ار ز مقصد و معنی، چه میکنی


گر یک شبی ز چشم تو خود را نهان کنیم
چون روز روشن است که فردا چه می‌کنی


جائی که هست سوزن و آماده نیست نخ
با این گزاف و لاف، در آنجا چه میکنی


خود بین چنان شدی که ندیدی مرا بچشم
پیش هزار دیدهٔ بینا چه می‌کنی


پندار، من ضعیفم و ناچیز و ناتوان
بی اتحاد من، تو توانا چه می‌کنی

پیوند نور

بدامان گلستانی شبانگاه
چنین میکرد بلبل راز با ماه


که ای امید بخش دوستداران
فروغ محفل شب زنده‌داران


ز پاکیت، آسمان را فر و پاکی
ز انوارت، زمین را تابناکی


شبی کز چهره، برقع برگشائی
برخسار گل افتد روشنائی


مرا خوشتر نباشد زان دمی چند
که بر گلبرگ، بینم شبنمی چند


مبارک با تو، هر جا نوبهاریست
مصفا از تو، هر جا کشتزاری است


نکوئی کن چو در بالا نشستی
نزیبد نیکوان را خودپرستی


تو نوری، نور با ظلمت نخوابد
طبیب از دردمندان رخ نتابد


بکان اندر، تو بخشی لعل را فام
تجلی از تو گیرد باده در جام


فروغ افکن بهر کوتاه بامی
که هر بامی نشانی شد ز نامی


چراغ پیرزن بس زود میرد
خوشست ار کلبه‌اش نور از تو گیرد


بدین پاکیزگی و نیک رائی
گهی پیدا و گه پنهان چرائی


مرو در حصن تاریکی دگر بار
دل صاحبدلان را تیره مگذار


نشاید رهنمون را چاه کندن
زمانی سایه، گه پرتو فکندن


بدین گردنفرازی، بندگی چیست
سیه کاری چه و تابندگی چیست


بگفتا دیدهٔ ما را برد خواب
به پیش جلوهٔ مهر جهانتاب


نه از خویش اینچنین رخشان و پاکم
ز تاب چهرهٔ خور تابناکم


هر آن نوری که بینی در من، اوراست
من اینجا خوشه چینم، خرمن اوراست


نه تنها چهرهٔ تاریکم افروخت
هنرها و تجلیهایم آموخت


جهان افروزی از اخگر نیاید
بزرگی خردسالان را نشاید


درین بازار هم چون و چرائیست
مرا نیز ار بپرسی رهنمائی است


چرا بالم که در بالا نشستم
چو از خود نیست هیچم، زیردستم


فروغ من بسی بیرنگ و تابست
کجا مهتاب همچون آفتابست


رخ افروزد چو مهر عالم آرای
همان بهتر که من خالی کنم جای


مرا آگاه زین آئین نکردند
فراتر زین رهم تلقین نکردند


ز خط خویش گر بیرون نهم گام
براندازندم از بالای این بام


من از نور دگر گشتم منور
سحرگه بر تو بگشایند آن در


چو با نور و صفا کردیم پیوند
نمی‌پرسیم این چونست و آن چند


درین درگه، بلند او شد که افتاد
کسی استاد شد کاو داشت استاد


اگر کار آگهی آگه ز کاریست
هم از شاگردی آموزگاریست


چه خوانی بندگی را بی نیازی
چه نامی عجز را گردنفرازی


درین شطرنج، فرزین دیگری بود
کجا مانند زر باشد زراندود


بباید زین مجازی جلوه رستن
سوی نور حقیقت رخت بستن


گهی پیدا شویم و گاه پنهان
چنین بودست حکم چرخ گردان


هزاران نکته اندر دل نهفتیم
یکی بود از هزار، اینها که گفتیم


ز آغاز، انده انجام داریم
زمانه وام ده، ما وامداریم


توانگر چون شویم از وام ایام
چو فردا باز خواهد خواست این وام


بر آن قوم آگهان، پروین، بخندند
که بس بی مایه، اما خودپسندند

پیام گل



به آب روان گفت گل کاز تو خواهم
که رازی که گویم به بلبل بگوئی


پیام ار فرستد، پیامش بیاری
بخاک ار درافتد، غبارش بشوئی


بگوئی که ما را بود دیده بر ره
که فردا بیائی و ما را ببوئی


بگفتا به جوی آب رفته نیاید
نیابی مرا، گر چه عمری بجوئی


پیامی که داری به پیک دگر ده
بامید من هرگز این ره نپوئی


من از جوی چون بگذرم برنگردم
چو پژمرده گشتی تو، دیگر نروئی


بفردا چه میافکنی کار امروز
بخوان آنکسی را که مشتاق اوئی


بد اندیشه گیتی بناگه بدزدد
ز بلبل خوشی و ز گل خوبروئی


چو فردا شود، دیگرت کس نبوید
که بی رنگ و بی بوی، چون خاک کوئی


دل از آرزو یکنفس بود خرم
تو اندر دل باغ، چون آرزوئی


چو آب روان خوش کن این مرز و بگذر
تو مانند آبی که اکنون به جوئی


نکو کار شو تا توانی، که دائم
نمانداست در روی نیکو، نکوئی


تو پاکیزه خو را شکیبی نباشد
چو گردون گردان کند تندخوئی


نبیند گه سختی و تنگدستی
ز یاران یکدل، کسی جز دوروئی

پیک پیری

ز سری، موی سپیدی روئید
خنده‌ها کرد بر او موی سیاه


که چرا در صف ما بنشستی
تو ز یک راهی و ما از یک راه


گفت من با تو عبث ننشستم
بنشاندند مرا خواه نخواه


گه روئیدن من بود امروز
گل تقدیر نروید بیگاه


رهرو راه قضا و قدرم
راهم این بود، نبودم گمراه


قاصد پیریم، از دیدن من
این یکی گفت دریغ، آن یک آه




خرمن هستی خود کرد درو
هر که بر خوشهٔ من کرد نگاه


سپهی بود جوانی که شکست
پیری امروز برانگیخت سپاه


رست چون موی سیه، موی سپید
چه خبر داشت که دارند اکراه


رنگ بالای سیه بسیار است
نیستی از خم تقدیر آگاه


گه سیه رنگ کند، گاه سفید
رنگرز اوست، مرا چیست گناه




چو تو، یکروز سیه بودم وخوش
سیهی گشت سپیدی ناگاه


تو هم ایدوست چو من خواهی شد
باش یکروز بر این قصه گواه


هر چه دانی، بمن امروز بخند
تا که چون من کندت هفته و ماه


از سپید و سیه و زشت و نکو
هر چه هستیم، تباهیم تباه


قصه خویش دراز از چه کنیم
وقت بیگه شد و فرصت کوتاه

پایه و دیوار

گفت دیوار قصر پادشهی
که بلندی، مرا سزاوار است


هر که مانند من سرافرازد
پایدار و بلند مقدار است


فرخم زان سبب که سایهٔ من
جای آسایش جهاندار است


نقش بام و درم ز سیم و زر است
پرده‌ام از حریر گلنار است


در پناه من ایمن است ز رنج
شاه، گر خفته یا که بیدار است


سوی من، دزد ره نیابد از آنک
تا کمند افکند گرفتار است


همگی بر در منند گدای
هر چه میر و وزیر و سالار است


قفل سیمم بنزد سیمگر است
پردهٔ اطلسم ببازار است


با منش هیچ حیله در نگرفت
گرچه شبگرد چرخ، غدار است


باد و برفم بسی بخست و هنوز
قوت و استقامتم یار است


من ز تدبیر خود بلند شدم
هر که کوته نظر بود خوار است


نیکبخت آنکه نیتش نیکوست
نیکنام آنکه نیک رفتار است


قرنها رفت و هیچ خم نشدم
گر چه دائم بپشت من بار است


اثر من بجای خواهد ماند
زانکه محکم‌ترین آثار است


پایه گفت اینقدر بخویش مناز
در و دیوار و بام، بسیار است


اندر آنجا که کار باید کرد
چه فضیلت برای گفتار است


نشنیدی که مردم هنری
هنر و فضل را خریدار است


معرفت هر چه هست در معنی است
نه درین صورت پدیدار است


گرچه فرخنده است مرغ همای
چونکه افتاد و مرد، مردار است


از تو، کار تو پیشرفت نکرد
نکتهٔ دیگری درین کار است


همه سنگینی تو، روی من است
گر جوی، گر هزار خروار است


تو ز من داری این گرانسنگی
پیکر بی روان، سبکسار است


همه بر پای، از ثبات منند
هر چه ایوان و بام و انبار است


گر چه این کاخ را منم بنیاد
سخن از خویش گفتنم عار است


کارها را شمردن آسان است
فکر و تدبیر کار دشوار است


بار هر رهنورد، یکسان نیست
این سبکبار و آن گرانبار است


هر کسی را وظیفه و عملی است
رشته‌ای پود و رشته‌ای تار است


وقت پرواز، بال و پر باید
که نه این کار چنگ و منقار است


همه پروردگان آب و گلند
هر چه در باغ از گل و خار است


عافیت از طبیب تنها نیست
هر ز دارو، هم از پرستار است


هر کجا نقطه‌ای و دائره‌ایست
قصه‌ای هم ز سیر پرگار است


رو، که اول حدیث پایه کنند
هر کجا گفتگوی دیوار است



پایمال آز

دید موری در رهی پیلی سترک
گفت باید بود چون پیلان بزرگ


من چنین خرد و نزارم زانسبب
که نه روز آسایشی دارم، نه شب


بار بردم، کار کردم هر نفس
نه گرفتم مزد، نه گفتند بس


ره سپردم روزها و ماهها
اوفتادم بارها در راهها


خاک را کندیم با جان کندنی
ساختیم آرامگاه و مامنی


دانه آوردیم از جوی و جری
لانه پر کردیم با خشک و تری


خوی کردم با بد و نیک سپهر
نیکیم را بد شمرد آن سست مهر


فیل با این جثه دارد فیلبان
من بدین خردی، زبون آسمان


نان فیل آماده هر شام و سحر
آب و دان مور اندر جوی و جر


فیل را شد زین اطلس زیب پشت
بردباری، مور را افکند و کشت


فیل می‌بالد به خرطوم دراز
مور می‌سوزد برای برگ و ساز


کارم از پرهیزکاری به نشد
جز به نان حرص، کس فربه نشد


اوفتادستیم زیر چرخ جور
بر سر ما میزند این چرخ دور


آسیای دهر را چون گندمیم
گر چه پیدائیم، پنهان و گمیم


به کزین پس ترک گویم لانه را
بهر موران واگذارم دانه را


از چه گیتی کرد بر من کار تنگ
از چه رو در راه من افکند سنگ


باید این سنگ از میان برداشتن
راه روشن در برابر داشتن


من از این ساعت شدم پیل دمان
نیست اینجا جای پیل و پیلبان


لانهٔ موران کجا و پیل مست
باید اندر خانهٔ دیگر نشست


حامی زور است چرخ زورمند
زورمندم من! نترسم از گزند


بعد از این بازست ما را چشم و گوش
کم نخواهد داد چرخ کم فروش


فیل گفت این راه مشکل واگذار
کار خود میکن، ترا با ما چکار


گر شوی یک لحظه با من همسفر
هم در آن یک لحظه پیش آید خطر


گر بیائی یک سفر ما را ز پی
در سر و ساقت نه رگ ماند، نه پی


من بهر گامی که بنهادم بخاک
صد هزاران چون ترا کردم هلاک


من چه میدانم ملخ یا مور بود
هر چه بود، از آتش ما گشت دود


همعنان من شدن، کار تو نیست
توشهٔ این راه در بار تو نیست


در خیال آنکه کاری میکنی
خویش را گرد و غباری میکنی


ضعف خود گر سنجی و نیروی من
نگروی تا پای داری سوی من


لانه نزدیک است، از من دور شو
پیلی از موران نیاید، مور شو


حلقه بهر دام خودبینی مساز
آنچه بردستی، بنادانی مباز


من نمی‌بینم ترا در زیر پای
تا توانی زیر پای من میای


فیل را آن مور از دنبال رفت
هر که رفت از ره، بدین منوال رفت


ناگهان افتاد زیر پای پیل
هم کثیر از دست داد و هم قلیل


روح بی پندار، زر بی غش است
آتشست این خودپسندی، آتش است


پنبهٔ این شعلهٔ سوزان شدیم
آتش پندار را دامان زدیم


جملگی همسایهٔ این اخگریم
پیش از آن کبی رسد خاکستریم


حاصلی کش آبیار، اهریمنست
سوزد ار یک خوشه، گر صد خرمنست


بار هر کس، در خور یارای اوست
موزهٔ هر کس برای پای اوست

بی پدر

به سر خاک پدر، دخترکی
صورت و سینه بناخن میخست


که نه پیوند و نه مادر دارم
کاش روحم به پدر می‌پیوست


گریه‌ام بهر پدر نیست که او
مرد و از رنج تهیدستی رست


زان کنم گریه که اندریم بخت
دام بر هر طرف انداخت گسست


شصت سال آفت این دریا دید
هیچ ماهیش نیفتاد به شست


پدرم مرد ز بی داروئی
وندرین کوی، سه داروگر هست


دل مسکینم از این غم بگداخت
که طبیبش ببالین ننشست


سوی همسایه پی نان رفتم
تا مرا دید، در خانه ببست




همه دیدند که افتاده ز پای
لیک روزی نگرفتندش دست


آب دادم بپدر چون نان خواست
دیشب از دیدهٔ من آتش جست


هم قبا داشت ثریا، هم کفش
دل من بود که ایام شکست


اینهمه بخل چرا کرد، مگر
من چه میخواستم از گیتی پست


سیم و زر بود، خدائی گر بود
آه از این آدمی دیوپرست

بی آرزو

بغاری تیره، درویشی دمی خفت
دران خفتن، باو گنجی چنین گفت


که من گنجم، چو خاکم پست مشمار
مرا زین خاکدان تیره بردار


بس است این انزوا و خاکساری
کشیدن رنج و کردن بردباری




شکستن خاطری در سینه‌ای تنگ
نهادن گوهر و برداشتن سنگ


فشردن در تنی، پاکیزه جانی
همائی را فکندن استخوانی


بنام زندگی هر لحظه مردن
بجای آب و نان، خونابه خوردن


بخشت آسودن و بر خاک خفتن
شدن خاکستر و آتش نهفتن


ترا زین پس نخواهد بود رنجی
که دادت آسمان، بیرنج گنجی


ببر زین گوهر و زر، دامنی چند
بخر پاتابه و پیراهنی چند


برای خود مهیا کن سرائی
چراغی، موزه‌ای، فرشی، قبائی


بگفت ای دوست، ما را حاصل از گنج
نخواهد بود غیر از محنت و رنج


چو میباید فکند این پشته از پشت
زر و گوهر چه یکدامن چه یکمشت


ترا بهتر که جوید نام جوئی
که ما را نیست در دل آرزوئی




مرا افتادگی آزادگی داد
نیفتاد آنکه مانند من افتاد


چو ما بستیم دیو آز را دست
چه غم گر دیو گردون دست ما بست


چو شد هر گنج را ماری نگهدار
نه این گنجینه میخواهم، نه آن مار


نهان در خانهٔ دل، رهزنانند
که دائم در کمین عقل و جانند




چو زر گردید اندر خانه بسیار
گهی دزد از در آید، گه ز دیوار




سبکباران سبک رفتند ازین کوی
نکردند این گل پر خار را بوی


ز تن زان کاستم کاز جان نکاهم
چو هیچم نیست، هیچ از کس نخواهم


فسون دیو، بی تاثیر خوشتر
عدوی نفس، در زنجیر خوشتر


هراس راه و بیم رهزنم نیست
که دیناری بدست و دامنم نیست

بنفشه

بنفشه صبحدم افسرد و باغبان گفتش
که بیگه از چمن آزرد و زود روی نهفت


جواب داد که ما زود رفتنی بودیم
چرا که زود فسرد آن گلی که زود شکفت


کنون شکسته و هنگام شام، خاک رهم
تو خود مرا سحر از طرف باغ خواهی رفت


غم شکستگیم نیست، زانکه دایهٔ دهر
بروز طفلیم از روزگار پیری گفت


ز نرد زندگی ایمن مشو که طاسک بخت
هزار طاق پدید آرد از پی یک جفت


به جرم یک دو صباحی نشستن اندر باغ
هزار قرن در آغوش خاک باید خفت


خوش آن کسیکه چو گل، یک دو شب به گلشن عمر
نخفت و شبرو ایام هر چه گفت، شنفت

بهای نیکی

بزرگی داد یک درهم گدا را
که هنگام دعا یاد آر ما را


یکی خندید و گفت این درهم خرد
نمی‌ارزید این بیع و شرا را


روان پاک را آلوده مپسند
حجاب دل مکن روی و ریا را


مکن هرگز بطاعت خودنمائی
بران زین خانه، نفس خودنما را


بزن دزدان راه عقل را راه
مطیع خویش کن حرص و هوی را


چه دادی جز یکی درهم که خواهی
بهشت و نعمت ارض و سما را


مشو گر ره شناسی، پیرو آز
که گمراهیست راه، این پیشوا را


نشاید خواست از درویش پاداش
نباید کشت، احسان و عطا را


صفای باغ هستی، نیک کاریست
چه رونق، باغ بیرنگ و صفا را


به نومیدی، در شفقت گشودن
بس است امید رحمت، پارسا را


تو نیکی کن بمسکین و تهیدست
که نیکی، خود سبب گردد دعا را


از آن بزمت چنین کردند روشن
که بخشی نور، بزم بی ضیا را


از آن بازوت را دادند نیرو
که گیری دست هر بیدست و پا را


از آن معنی پزشکت کرد گردون
که بشناسی ز هم درد و دوا را


مشو خودبین، که نیکی با فقیران
نخستین فرض بودست اغنیا را


ز محتاجان خبر گیر، ایکه داری
چراغ دولت و گنج غنا را


بوقت بخشش و انفاق، پروین
نباید داشت در دل جز خدا را

برگ گریزان

شنیدستم که وقت برگریزان
شد از باد خزان، برگی گریزان


میان شاخه‌ها خود را نهان داشت
رخ از تقدیر، پنهان چون توان داشت


بخود گفتا کازین شاخ تنومند
قضایم هیچگه نتواند افکند


سموم فتنه کرد آهنگ تاراج
ز تنها سر، ز سرها دور شد تاج


قبای سرخ گل دادند بر باد
ز مرغان چمن برخاست فریاد


ز بن برکند گردون بس درختان
سیه گشت اختر بس نیکبختان


به یغما رفت گیتی را جوانی
کرا بود این سعادت جاودانی


ز نرگس دل، ز نسرین سر شکستند
ز قمری پا، ز بلبل پر شکستند


برفت از روی رونق بوستان را
چه دولت بی گلستان باغبان را


ز جانسوز اخگری برخاست دودی
نه تاری ماند زان دیبا، نه پودی


بخود هر شاخه‌ای لرزید ناگاه
فتاد آن برگ مسکین بر سر راه


از آن افتادن بیگه، برآشفت
نهان با شاخک پژمان چنین گفت


که پروردی مرا روزی در آغوش
بروز سختیم کردی فراموش


نشاندی شاد چون طفلان بمهدم
زمانی شیردادی، گاه شهدم


بخاک افتادنم روزی چرا بود
نه آخر دایه‌ام باد صبا بود


هنوز از شکر نیکیهات شادم
چرا بی موجبی دادی به بادم


هنرهای تو نیرومندیم داد
ره و رسم خوشت، خورسندیم داد


گمان میکردم ای یار دلارای
که از سعی تو باشم پای بر جای


چرا پژمرده گشت این چهر شاداب
چه شد کز من گرفتی رونق و آب


بیاد رنج روز تنگدستی
خوشست از زیردستان سرپرستی


نمودی همسر خوبان با غم
ز طیب گل، بیاکندی دماغم


کنون بگسستیم پیوند یاری
ز خورشید و ز باران بهاری


دمی کاز باد فروردین شکفتم
بدامان تو روزی چند خفتم


نسیمی دلکشم آهسته بنشاند
مرا بر تن، حریر سبز پوشاند


من آنگه خرم و فیروز بودم
نخستین مژدهٔ نوروز بودم


نویدی داد هر مرغی ز کارم
گهرها کرد هر ابری نثارم


گرفتم داشتم فرخنده نامی
چه حاصل، زیستم صبحی و شامی


بگفتا بس نماند برگ بر شاخ
حوادث را بود سر پنجه گستاخ


چو شاهین قضا را تیز شد چنگ
نه از صلحت رسد سودی نه از چنگ


چو ماند شبرو ایام بیدار
نه مست اندر امان باشد، نه هشیار


جهان را هر دم آئینی و رائی است
چمن را هم سموم و هم صبائی است


ترا از شاخکی کوته فکندند
ولیک از بس درختان ریشه کندند


تو از تیر سپهر ار باختی رنگ
مرا نیز افکند دست جهان سنگ


نخواهد ماند کس دائم بیک حال
گل پارین نخواهد رست امسال


ندارد عهد گیتی استواری
چه خواهی کرد غیر از سازگاری


ستمکاری، نخست آئین گرگست
چه داند بره کوچک یا بزرگست


تو همچون نقطه، درمانی درین کار
که چون میگردد این فیروزه پرگار


نه تنها بر تو زد گردون شبیخون
مرا نیز از دل و دامن چکد خون




جهانی سوخت ز اسیب تگرگی
چه غم کاز شاخکی افتاد برگی


چو تیغ مهرگانی بر ستیزد
ز شاخ و برگ، خون ناب ریزد


بساط باغ را بی گل صفا نیست
تو برگی، برگ را چندان بها نیست


چو گل یکهفته ماند و لاله یکروز
نزیبد چون توئی را ناله و سوز


چو آن گنجینه گلشن را شد از دست
چه غم گر برگ خشکی نیست یا هست


مرا از خویشتن برتر مپندار
تو بشکستی، مرا بشکست بازار


کجا گردن فرازد شاخساری
که بر سر نیستش برگی و باری


نماند بر بلندی هیچ خودخواه
درافتد چون تو روزی بر گذرگاه

بهای جوانی

خمید نرگس پژمرده‌ای ز انده و شرم
چو دید جلوهٔ گلهای بوستانی را


فکند بر گل خودروی دیدهٔ امید
نهفته گفت بدو این غم نهانی را


که بر نکرده سر از خاک، در بسیط زمین
شدم نشانه بلاهای آسمانی را


مرا به سفرهٔ خالی زمانه مهمان کرد
ندیده چشم کس اینگونه میهمانی را




طبیب باد صبا را بگوی از ره مهر
که تا دوا کند این درد ناگهانی را


ز کاردانی دیروز من چه سود امروز
چو کار نیست، چه تاثیر کاردانی را


به چشم خیرهٔ ایام هر چه خیره شدم
ندید دیدهٔ من روی مهربانی را


من از صبا و چمن بدگمان نمیگشتم
زمانه در دلم افکند بدگمانی را




چنان خوشند گل و ارغوان که پنداری
خریده‌اند همه ملک شادمانی را


شکستم و نشد آگاه باغبان قضا
نخوانده بود مگر درس باغبانی را


بمن جوانی خود را بسیم و زر بفروش
که زر و سیم کلید است کامرانی را


جواب داد که آئین روزگار اینست
بسی بلند و پستی است زندگانی را


بکس نداد توانائی این سپهر بلند
که از پیش نفرستاد ناتوانی را


هنوز تازه رسیدی و اوستاد فلک
نگفته بهر تو اسرار باستانی را


در آن مکان که جوانی دمی و عمر شبی است
بخیره میطلبی عمر جاودانی را


نهان هر گل و بهر سبزه‌ای دو صد معنی است
بجز زمانه نداند کس این معانی را


زگنج وقت، نوائی ببر که شبرو دهر
برایگان برد این گنج رایگانی را


ز رنگ سرخ گل ارغوان مشو دلتنگ
خزان سیه کند آن روی ارغوانی را


گرانبهاست گل اندر چمن ولی مشتاب
بدل کنند به ارزانی این گرانی را


زمانه بر تن ریحان و لاله و نسرین
بسی دریده قباهای پرنیانی را


من و تو را ببرد دزد چرخ پیر، از آنک
ز دزد خواسته بودیم پاسبانی را


چمن چگونه رهد ز آفت دی و بهمن
صبا چه چاره کند باد مهرگانی را


تو زر و سیم نگهدار کاندرین بازار
بسیم و زر نخریده است کس جوانی را

برف و بوستان



به ماه دی، گلستان گفت با برف
که ما را چند حیران میگذاری


بسی باریده‌ای بر گلشن و راغ
چه خواهد بود گر زین پس نباری


بسی گلبن، کفن پوشید از تو
بسی کردی بخوبان سوگواری




شکستی هر چه را، دیگر نپیوست
زدی هر زخم، گشت آن زخم کاری


هزاران غنچه نشکفته بردی
نوید برگ سبزی هم نیاری


چو گستردی بساط دشمنی را
هزاران دوست را کردی فراری


بگفت ای دوست، مهر از کینه بشناس
ز ما ناید بجز تیمارخواری


هزاران راز بود اندر دل خاک
چه کردستیم ما جز رازداری


بهر بی توشه ساز و برگ دادم
نکردم هیچگه ناسازگاری


بهار از دکهٔ من حله گیرد
شکوفه باشد از من یادگاری


من آموزم درختان کهن را
گهی سرسبزی و گه میوه‌داری


مرا هر سال، گردون میفرستد
به گلزار از پی آموزگاری


چمن یکسر نگارستان شد از من
چرا نقش بد از من مینگاری


به گل گفتم رموز دلفریبی
به بلبل، داستان دوستاری


ز من، گلهای نوروزی شب و روز
فرا گیرند درس کامکاری


چو من گنجور باغ و بوستانم
درین گنجینه داری هر چه داری


مرا با خود ودیعتهاست پنهان
ز دوران بدین بی اعتباری


هزاران گنج را گشتم نگهبان
بدین بی پائی و ناپایداری


دل و دامن نیالودم به پستی
بری بودم ز ننگ بد شعاری


سپیدم زان سبب کردن در بر
که باشد جامهٔ پرهیزکاری


قضا بس کار بشمرد و بمن داد
هزاران کار کردم گر شماری


برای خواب سرو و لاله و گل
چه شبها کرده‌ام شب زنده‌داری


به خیری گفتم اندر وقت سرما
که میل خواب داری؟ گفت آری


به بلبل گفتم اندر لانه بنشین
که ایمن باشی از باز شکاری


چو نسرین اوفتاد از پای، گفتم
که باید صبر کرد و بردباری


شکستم لاله را ساغر، که دیگر
ننوشد می بوقت هوشیاری


فشردم نرگس مخمور را گوش
که تا بیرون کند از سر خماری


چو سوسن خسته شد گفتم چه خواهی
بگفت ار راست باید گفت، یاری


ز برف آماده گشت آب گوارا
گوارائی رسد زین ناگواری


بهار از سردی من یافت گرمی
منش دادم کلاه شهریاری


نه گندم داشت برزیگر، نه خرمن
نمیکردیم گر ما پرده‌داری


اگر یکسال گردد خشک‌سالی
زبونی باشد و بد روزگاری


از این پس، باغبان آید به گلشن
مرا بگذشت وقت آبیاری


روان آید به جسم، این مردگانرا
ز باران و ز باد نو بهاری




درختان، برگ و گل آرند یکسر
بدل بر فربهی گردد نزاری


بچهر سرخ گل، روشن کنی چشم
نه بیهوده است این چشم انتظاری


نثارم گل، ره آوردم بهار است
ره‌آورد مرا هرگز نیاری


عروس هستی از من یافت زیور
تو اکنون از منش کن خواستگاری


خبر ده بر خداوندان نعمت
که ما کردیم این خدمتگذاری



بلبل و مور

بلبلی از جلوهٔ گل بی قرار
گشت طربناک بفصل بهار


در چمن آمد غزلی نغز خواند
رقص کنان بال و پری برفشاند


بیخود از این سوی بدانسو پرید
تا که بشاخ گل سرخ آرمید


پهلوی جانان چو بیفکند رخت
مورچه‌ای دید بپای درخت


با همه هیچی، همه تدبیر و کار
با همه خردی، قدمش استوار


ز انده ایام نگردد زبون
رایت سعیش نشود واژگون


قصه نراند ز بتان چمن
پا ننهد جز بره خویشتن


مرغک دلداده بعجب و غرور
کرد یکی لحظه تماشای مور


خنده کنان گفت که ای بیخبر
مور ندیدم چو تو کوته نظر


روز نشاط است، گه کار نیست
وقت غم و توشهٔ انبار نیست


همرهی طالع فیروزبین
دولت جان پرور نوروز بین


هان مکش این زحمت و مشکن کمر
هین بنشین، می‌شنو و می‌نگر


نغمهٔ مرغان سحرخیز را
معجزهٔ ابر گهرریز را


مور بدو گفت بدینسان جواب
غافلی، ای عاشق بیصبر و تاب


نغمهٔ مرغ سحری هفته‌ایست
قهقهٔ کبک دری هفته‌ایست


روز تو یکروز بپایان رسد
نوبت سرمای زمستان رسد


همچو من ای دوست، سرائی بساز
جایگه توش و نوائی بساز


بر نشد از روزن کس، دود ما
نیست جز از مایهٔ ما، سود ما


ساخته‌ام بام و در و خانه‌ای
تا نروم بر در بیگانه‌ای


تو بسخن تکیه‌کنی، من بکار
ما هنر اندوخته‌ایم و تو عار


کارگر خاکم و مزدور باد
مزد مرا هر چه فلک داد، داد


لانه بسی تنگ و دلم تنگ نیست
بس هنرم هست، ولی ننگ نیست




کار خود، ای دوست نکو میکنم
پارگی وقت رفو میکنم


شبچره داریم شب و روز چاشت
روزی ما کرد سپهر آنچه داشت


سر ننهادیم ببالین کس
بالش ما همت ما بود و بس


رنجه کن امروز چو ما پای خویش
گرد کن آذوقهٔ فردای خویش


خیز و بیندای به گل، بام را
بنگر از آغاز، سرانجام را


لانه دل‌افروزتر است از چمن
کار، گرانسنگتر است از سخن


گر نروی راست در این راه راست
چرخ بلند از تو کند بازخواست


گر نشوی پخته در این کارها
دهر بدوش تو نهد بارها


گل دو سه روزیست ترا میهمان
میبردش فتنهٔ باد خزان


گفت ز سرما و زمستان مگو
مسلهٔ توبه به مستان مگو


نو گل ما را ز خزان باک نیست
باد چرا میبردش خاک نیست


ما ز گل اندود نکردیم بام
دامن گل بستر ما شد مدام


عاشق دلسوخته آگه نشد
آگه ازین فرصت کوته نشد


شب همه شب بر سر آنشاخه خفت
هر سحرش چشم بدت دور گفت


کاش بدانگونه که امید داشت
باغ و چمن رونق جاوید داشت


چونکه مهی چند بدینسان گذشت
گشت خریف و گه جولان گذشت


چهر چمن زرد شد از تند باد
برگ ز گل، غنچه ز گلشن فتاد


دولت گلزار بیکجا برفت
وان گل صد برگ بیغما برفت


در رخ دلدار جمالی نماند
شام خوشی، روز وصالی نماند


طرح چمن طیب و صفائی نداشت
گلبن پژمرده بهائی نداشت


دزد خزان آمد و کالا ربود
راحت از آن عاشق شیدا ربود


دید که هنگام زمستان شده
موسم هشیاری مستان شده


خرمنش از برق هوی سوخته
دانه و آذوقه نیندوخته


اندهش از دیده و دل نور برد
دست طلب نزد همان مور برد


گفت چنین خانه و مهمان کجا
مور کجا، مرغ سلیمان کجا


گفت یکی روز مرا دیده‌ای
نیک بیندیش کجا دیده‌ای


گفت حدیث تو بگوش آشناست
منعم دوشینه چرا بی نواست


در صف گلشن نه چنان دیدمت
رقص کنان، نغمه زنان دیدمت


لقمهٔ بی دود و دمی داشتی
صحبت زیبا صنمی داشتی


بر لب هر جوی، صلا میزدی
طعنه بخاموشی ما میزدی


بسترت آنروز گل آمود بود
خاطرت آسوده و خشنود بود


ریخته بال و پر زرین تو
چونی و چونست نگارین تو


گفت نگارین مرا باد برد
میشنوی؟ آن گل نوزاد مرد




مرحمتی میکن و جائیم ده
گرسنه‌ام، برگ و نوائیم ده


گفت که در خانه مرا سور نیست
ریزه خور مور بجز مور نیست


رو که در خانهٔ خود بسته‌ایم
نیست گه کار، بسی خسته‌ایم




دانه و قوتی که در انبان ماست
توشهٔ سرمای زمستان ماست


رو بنشین تا که بهار آیدت
شاهد دولت بکنار آیدت


چرخ بکار تو قراری دهد
شاخ گلی روید و باری دهد


ما نگرفتیم ز بیگانه وام
پخته ندادیم بسودای خام


مورچه گر وام دهد، خود گداست
چون تو در ایام شتا، ناشتاست

بام شکسته

بادی وزید و لانهٔ خردی خراب کرد
بشکست بامکی و فرو ریخت بر سری


لرزید پیکری و تبه گشت فرصتی
افتاد مرغکی وز خون سرخ شد پری


از ظلم رهزنی، ز رهی ماند رهروی
از دستبرد حادثه‌ای، بسته شد دری


از هم گسست رشتهٔ عهد و مودتی
نابود گشت نام و نشانی ز دفتری


فریاد شوق دیگر از آن لانه برنخاست
و آن خار و خس فکنده شد آخر در آذری


ناچیز گشت آرزوی چند ساله‌ای
دور اوفتاد کودک خردی ز مادری

بازی زندگی

عدسی وقت پختن، از ماشی
روی پیچید و گفت این چه کسی است


ماش خندید و گفت غره مشو
زانکه چون من فزون و چون تو بسی است


هر چه را میپزند، خواهد پخت
چه تفاوت که ماش یا عدسی است


جز تو در دیگ، هر چه ریخته‌اند
تو گمان میکنی که خار و خسی است


زحمت من برای مقصودی است
جست و خیز تو بهر ملتمسی است


کارگر هر که هست محترمست
هر کسی در دیار خویش کسی است


فرصت از دست میرود، هشدار
عمر چون کاروان بی جرسی است


هر پری را هوای پروازی است
گر پر باز و گر پر مگسی است


جز حقیقت، هر آنچه میگوئیم
هایهوئی و بازی و هوسی است


چه توان کرد! اندرین دریا
دست و پا میزنیم تا نفسی است


نه تو را بر فرار، نیروئی است
نه مرا بر خلاص، دسترسی است


همه را بار بر نهند به پشت
کس نپرسد که فاره یا فرسی است


گر که طاوس یا که گنجشکی
عاقبت رمز دامی و قفسی است

باد بروت

عالمی طعنه زد به نادانی
که بهر موی من دو صد هنر است


چون توئی را به نیم جو نخرند
مرد نادان ز چارپا بتر است


نه تن این، بر دل تو بار بلاست
نه سر این، بر تن تو درد سر است


بر شاخ هنر چگونه خوری
تو که کارت همیشه خواب و خور است


نشود هیچگاه پیرو جهل
هر که در راه علم، رهسپر است


نسزد زندگی و بی‌خبری
مرده است آنکه چون تو بیخبر است


ره آزادگان، دگر راهی است
مردمی را اشارتی دگر است


راحت آنرا رسد که رنج برد
خرمن آنرا بود که برزگر است


هنر و فضل در سپهر وجود
عالم افروز چون خور و قمر است


گر تو هفتاد قرن عمر کنی
هستیت هیچ و فرصتت هدر است


سر ما را بسر بسی سوداست
ره ما را هزار رهگذر است


نه شما را از دهر منظوری است
نه کسی را سوی شما نظر است


همهٔ خلق، دوستان منند
مگسانند هر کجا شکر است


همچو مرغ هوا سبک بپرم
که مرا علم، همچو بال و پر است


وقت تدبیر، دانشم یار است
روز میدان، فضیلتم سپر است


باغ حکمت، خزان نخواهد دید
هر زمان جلوه‌ایش تازه‌تر است


همتراز وی گنج عرفان نیست
هر چه در کان دهر، سیم و زر است




عقل، مرغ است و فکر دانهٔ او
جسم راهی و روح راهبر است


هم ز جهل تو سوخت حاصل تو
عمر چون پنبه، جهل چون شرر است


صبح ما شامگه نخواهد داشت
آفتاب شما به باختر است


تو ز گفتار من بسی بتری
آنچه گفتم هنوز مختصر است


گفت ما را سر مناقشه نیست
این چه پر گوئی و چه شور و شر است


بی سبب گرد جنگ و کینه مگرد
که نه هر جنگجوی را ظفر است


فضل، خود همچو مشک، غماز است
علم، خود همچو صبح، پرده در است


چون بنائی است پست، خود بینی
که نه‌اش پایه و نه بام و در است


گفتهٔ بی عمل چو باد هواست
ابره را محکمی ز آستر است


هیچگه شمع بی فتیله نسوخت
تا عمل نیست، علم بی اثر است


خویش را خیره بی نظیر مدان
مادر دهر را بسی پسر است


اگرت دیده‌ایست، راهی پوی
چند خندی بر آنکه بی بصر است


نیکنامی ز نیک کاری زاد
نه ز هر نام، شخص نامور است


خویشتن خواه را چه معرفتست
شاخه عجب را چه برگ و بر است


از سخن گفتن تو دانستم
که نه خشک اندرین سبد، نه تر است


در تو برقی ز نور دانش نیست
همه باد بروت بی ثمر است


اگر این است فضل اهل هنر
خنکا آن کسی که بی هنر است

ای مرغک

ای مرغک خرد، ز اشیانه
پرواز کن و پریدن آموز


تا کی حرکات کودکانه
در باغ و چمن چمیدن آموز


رام تو نمی‌شود زمانه
رام از چه شدی، رمیدن آموز


مندیش که دام هست یا نه
بر مردم چشم، دیدن آموز


شو روز بفکر آب و دانه
هنگام شب، آرمیدن آموز


از لانه برون مخسب زنهار
این لانهٔ ایمنی که داری




دانی که چسان شدست آباد
کردند هزار استواری


تا گشت چنین بلند بنیاد
دادند باوستادکاری


دوریش ز دستبرد صیاد
تا عمر تو با خوشی گذاری


وز عهد گذشتگان کنی یاد
یک روز، تو هم پدید آری


آسایش کودکان نوزاد
گه دایه شوی، گهی پرستار


این خانهٔ پاک، پیش از این بود
آرامگه دو مرغ خرسند




کرده به گل آشیانه اندود
یکدل شده از دو عهد و پیوند


یکرنگ چه در زیان چه در سود
هم رنجبر و هم آرزومند


از گردش روزگار خشنود
آورده پدید بیضه‌ای چند


آن یک، پدر هزار مقصود
وین مادر بس نهفته فرزند


بس رنج کشید و خورد تیمار
گاهی نگران ببام و روزن


بنشست برای پاسبانی
روزی بپرید سوی گلشن




در فکرت قوت زندگانی
خاشاک بسی ز کوی و برزن


آورد برای سایبانی
یک چند به لانه کرد مسکن


آموخت حدیث مهربانی
آنقدر پرش بریخت از تن


آنقدر نمود جانفشانی
تا راز نهفته شد پدیدار


آن بیضه بهم شکست و مادر
در دامن مهر پروراندت




چون دید ترا ضعیف و بی پر
زیر پر خویشتن نشاندت


بس رفت کوه و دشت و کهسر
تا دانه و میوه‌ای رساندت




چون گشت هوای دهر خوشتر
بر بامک آشیانه خواندت


بسیار پرید تا که آخر
از شاخته بشاخه‌ای پراندت


آموخت بسیت رسم و رفتار
داد آگهیست چنانکه دانی


از زحمت حبس و فتنهٔ دام
آموخت همی که تا توانی


بیگاه مپر ببرزن و بام
هنگام بهار زندگانی


سرمست براغ و باغ مخرام
کوشید بسی که در نمانی


روز عمل و زمان آرام
برد اینهمه رنج رایگانی


چون تجربه یافتی سرانجام
رفت و بتو واگذاشت این کار

اندوه فقر

با دوک خویش، پیرزنی گفت وقت کار
کاوخ! ز پنبه ریشتنم موی شد سفید


از بس که بر تو خم شدم و چشم دوختم
کم نور گشت دیده‌ام و قامتم خمید


ابر آمد و گرفت سر کلبهٔ مرا
بر من گریست زار که فصل شتا رسید


جز من که دستم از همه چیز جهان تهیست
هر کس که بود، برگ زمستان خود خرید


بی زر، کسی بکس ندهد هیزم و زغال
این آرزوست گر نگری، آن یکی امید


بر بست هر پرنده در آشیان خویش
بگریخت هر خزنده و در گوشه‌ای خزید


نور از کجا به روزن بیچارگان فتد
چون گشت آفتاب جهانتاب ناپدید


از رنج پاره دوختن و زحمت رفو
خونابهٔ دلم ز سر انگشتها چکید


یک جای وصله در همهٔ جامه‌ام نماند
زین روی وصله کردم، از آن رو ز هم درید


دیروز خواستم چو بسوزن کنم نخی
لرزید بند دستم و چشمم دگر ندید


من بس گرسنه خفتم و شبها مشام من
بوی طعام خانهٔ همسایگان شنید


ز اندوه دیر گشتن اندود بام خویش
هر گه که ابر دیدم و باران، دلم طپید


پرویزنست سقف من، از بس شکستگی
در برف و گل چگونه تواند کس آرمید


هنگام صبح در عوض پرده، عنکبوت
بر بام و سقف ریخته‌ام تارها تنید




در باغ دهر بهر تماشای غنچه‌ای
بر پای من بهر قدمی خارها خلید


سیلابهای حادثه بسیار دیده‌ام
سیل سرشک زان سبب از دیده‌ام دوید


دولت چه شد که چهره ز درماندگان بتافت
اقبال از چه راه ز بیچارگان رمید


پروین، توانگران غم مسکین نمیخورند
بیهوده‌اش مکوب که سرد است این حدید



ای گربه

ای گربه، ترا چه شد که ناگاه
رفتی و نیامدی دگر بار


بس روز گذشت و هفته و ماه
معلوم نشد که چون شد این کار


جای تو شبانگه و سحرگاه
در دامن من تهیست بسیار


در راه تو کند آسمان چاه
کار تو زمانه کرد دشوار


پیدا نه بخانه‌ای نه بر بام
ای گمشدهٔ عزیز، دانی




کز یاد نمیشوی فراموش
برد آنکه ترا بمیهمانی




دستیت کشید بر سر و گوش
بنواخت تو را بمهربانی


بنشاند تو را دمی در آغوش
میگویمت این سخن نهانی


در خانهٔ ما ز آفت موش
نه پخته بجای ماند و نه خام


آن پنجهٔ تیز در شب تار
کردست گهی شکار ماهی


گشته است بحیله‌ای گرفتار
در چنگ تو مرغ صبحگاهی


افتد گذرت بسوی انبار
بانو دهدت هر آنچه خواهی


در دیگ طمع، سرت دگر بار
آلود بروغن و سیاهی




چونی به زمان خواب و آرام
آنروز تو داشتی سه فرزند


از خندهٔ صبحگاه خوشتر
خفتند نژند روزکی چند


در دامن گربه‌های دیگر
فرزند ز مادرست خرسند


بیگانه کجا و مهر مادر
چون عهد شد و شکست پیوند


گشتند بسان دوک لاغر
مردند و برون شدند زین دام


از بازی خویش یاد داری
بر بام، شبی که بود مهتاب


گشتی چو ز دست من فراری
افتاد و شکست کوزهٔ آب


ژولید، چو آب گشت جاری
آن موی به از سمور و سنجاب


زان آشتی و ستیزه کاری
ماندی تو ز شبروی، من از خواب


با آن همه توسنی شدی رام
آنجا که طبیب شد بداندیش


افزوده شود به دردمندی
این مار همیشه میزند نیش


زنهار به زخم کس نخندی
هشدار، بسیست در پس و پیش


بیغوله و پستی و بلندی
با حمله قضا نرانی از خویش


با حیله ره فلک نبندی
یغما گر زندگی است ایام

ای رنجبر



تا بکی جان کندن اندر آفتاب ای رنجبر
ریختن از بهر نان از چهر آب ای رنجبر


زینهمه خواری که بینی زافتاب و خاک و باد
چیست مزدت جز نکوهش یا عتاب ای رنجبر


از حقوق پایمال خویشتن کن پرسشی
چند میترسی ز هر خان و جناب ای رنجبر


جمله آنان را که چون زالو مکندت خون بریز
وندران خون دست و پائی کن خضاب ای رنجبر




دیو آز و خودپرستی را بگیر و حبس کن
تا شود چهر حقیقت بی حجاب ای رنجبر


حاکم شرعی که بهر رشوه فتوی میدهد
کی دهد عرض فقیران را جواب ای رنجبر


آنکه خود را پاک میداند ز هر آلودگی
میکند مردار خواری چون غراب ای رنجبر


گر که اطفال تو بی شامند شبها باک نیست
خواجه تیهو می‌کند هر شب کباب ای رنجبر


گر چراغت را نبخشیده‌است گردون روشنی
غم مخور، میتابد امشب ماهتاب ای رنجبر


در خور دانش امیرانند و فرزندانشان
تو چه خواهی فهم کردن از کتاب ای رنجبر


مردم آنانند کز حکم و سیاست آگهند
کارگر کارش غم است و اضطراب ای رنجبر


هر که پوشد جامهٔ نیکو بزرگ و لایق اوست
رو تو صدها وصله داری بر ثیاب ای رنجبر


جامه‌ات شوخ است و رویت تیره رنگ از گرد و خاک
از تو میبایست کردن اجتناب ای رنجبر


هر چه بنویسند حکام اندرین محضر رواست
کس نخواهد خواستن زیشان حساب ای رنجبر

امروز و فردا

بلبل آهسته به گل گفت شبی
که مرا از تو تمنائی هست


من به پیوند تو یک رای شدم
گر ترا نیز چنین رائی هست


گفت فردا به گلستان باز آی
تا ببینی چه تماشائی هست


گر که منظور تو زیبائی ماست
هر طرف چهرهٔ زیبائی هست


پا بهرجا که نهی برگ گلی است
همه جا شاهد رعنائی هست


باغبانان همگی بیدارند
چمن و جوی مصفائی هست


قدح از لاله بگیرد نرگس
همه جا ساغر و صهبائی هست


نه ز مرغان چمن گمشده‌ایست
نه ز زاغ و زغن آوائی هست


نه ز گلچین حوادث خبری است
نه به گلشن اثر پائی هست


هیچکس را سر بدخوئی نیست
همه را میل مدارائی هست


گفت رازی که نهان است ببین
اگرت دیدهٔ بینائی هست




هم از امروز سخن باید گفت
که خبر داشت که فردائی هست

امید و نومیدی



به نومیدی، سحرگه گفت امید
که کس ناسازگاری چون تو نشنید


بهر سو دست شوقی بود بستی
بهر جا خاطری دیدی شکستی


کشیدی بر در هر دل سپاهی
ز سوزی، ناله‌ای، اشکی و آهی


زبونی هر چه هست و بود از تست
بساط دیده اشک آلود از تست


بس است این کار بی تدبیر کردن
جوانان را بحسرت پیر کردن


بدین تلخی ندیدم زندگانی
بدین بی مایگی بازارگانی


نهی بر پای هر آزاده بندی
رسانی هر وجودی را گزندی


باندوهی بسوزی خرمنی را
کشی از دست مهری دامنی را


غبارت چشم را تاریکی آموخت
شرارت ریشهٔ اندیشه را سوخت


دو صد راه هوس را چاه کردی
هزاران آرزو را آه کردی


ز امواج تو ایمن، ساحلی نیست
ز تاراج تو فارغ، حاصلی نیست


مرا در هر دلی، خوش جایگاهیست
بسوی هر ره تاریک راهیست


دهم آزردگانرا مومیائی
شوم در تیرگیها روشنائی


دلی را شاد دارم با پیامی
نشانم پرتوی را با ظلامی


عروس وقت را آرایش از ماست
بنای عشق را پیدایش از ماست


غمی را ره ببندم با سروری
سلیمانی پدید آرم ز موری


بهر آتش، گلستانی فرستم
بهر سر گشته، سامانی فرستم


خوش آن رمزی که عشقی را نوید است
خوش آن دل کاندران نور امید است


بگفت ایدوست، گردشهای دوران
شما را هم کند چون ما پریشان


مرا با روشنائی نیست کاری
که ماندم در سیاهی روزگاری


نه یکسانند نومیدی و امید
جهان بگریست بر من، بر تو خندید


در آن مدت که من امید بودم
بکردار تو خود را می‌ستودم


مرا هم بود شادیها، هوسها
چمنها، مرغها، گلها، قفسها


مرا دلسردی ایام بگداخت
همان ناسازگاری، کار من ساخت


چراغ شب ز باد صبحگه مرد
گل دوشینه یکشب ماند و پژمرد


سیاهیهای محنت جلوه‌ام برد
درشتی دیدم و گشتم چنین خرد


شبانگه در دلی تنگ آرمیدم
شدم اشکی و از چشمی چکیدم


ندیدم ناله‌ای بودم سحرگاه
شکنجی دیدم و گشتم یکی آه


تو بنشین در دلی کاز غم بود پاک
خوشند آری مرا دلهای غمناک


چو گوی از دست ما بردند فرجام
چه فرق ار اسب توسن بود یا رام


گذشت امید و چون برقی درخشید
هماره کی درخشید برق امید

از یک غزل

بی روی دوست، دوش شب ما سحر نداشت
سوز و گداز شمع و من و دل اثر نداشت


مهر بلند، چهره ز خاور نمینمود
ماه از حصار چرخ، سر باختر نداشت


آمد طبیب بر سر بیمار خویش، لیک
فرصت گذشته بود و مداوا ثمر نداشت




دانی که نوشداروی سهراب کی رسید
آنگه که او ز کالبدی بیشتر نداشت


دی، بلبلی گلی ز قفس دید و جانفشاند
بار دگر امید رهائی مگر نداشت


بال و پری نزد چو بدام اندر اوفتاد
این صید تیره روز مگر بال و پر نداشت


پروانه جز بشوق در آتش نمیگداخت
میدید شعله در سر و پروای سر نداشت


بشنو ز من، که ناخلف افتاد آن پسر
کز جهل و عجب، گوش به پند پدر نداشت


خرمن نکرده توده کسی موسم درو
در مزرعی که وقت عمل برزگر نداشت


من اشک خویش را چو گهر پرورانده‌ام
دریای دیده تا که نگوئی گهر نداشت

ارزش گوهر

مرغی نهاد روی بباغی ز خرمنی
ناگاه دید دانهٔ لعلی به روزنی


پنداشت چینه‌ایست، بچالاکیش ربود
آری، نداشت جز هوس چینه چیدنی


چون دید هیچ نیست فکندش بخاک و رفت
زینسانش آزمود! چه نیک آزمودنی


خواندش گهر به پیش که من لعل روشنم
روزی باین شکاف فتادم ز گردنی


چون من نکرده جلوه‌گری هیچ شاهدی
چون من نپرورانده گهر هیچ معدنی


ما را فکند حادثه‌ای، ورنه هیچگاه
گوهر چو سنگریزه نیفتد به برزنی


با چشم عقل گر نگهی سوی من کنی
بینی هزار جلوه بنظاره کردنی


در چهره‌ام ببین چه خوشیهاست و تابهاست
افتاده و زبون شدم از اوفتادنی


خندید مرغ و گفت که با این فروغ و رنگ
بفروشمت اگر بخرد کس، به ارزنی


چون فرق در و دانه تواند شناختن
آن کو نداشت وقت نگه، چشم روشنی




در دهر بس کتاب و دبستان بود، ولیک
درس ادیب را چکند طفل کودنی


اهل مجاز را ز حقیقت چه آگهیست
دیو آدمی نگشت به اندرز گفتنی


آن به که مرغ صبح زند خیمه در چمن
خفاش را بدیده چه دشتی، چه گلشنی


دانا نجست پرتو گوهر ز مهره‌ای
عاقل نخواست پاکی جان خوش از تنی


پروین، چگونه جامه تواند برید و دوخت
آنکس که نخ نکرده بیک عمر سوزنی

اشک یتیم

روزی گذشت پادشهی از گذرگهی
فریاد شوق بر سر هر کوی و بام خاست


پرسید زان میانه یکی کودک یتیم
کاین تابناک چیست که بر تاج پادشاست


آن یک جواب داد چه دانیم ما که چیست
پیداست آنقدر که متاعی گرانبهاست


نزدیک رفت پیرزنی کوژپشت و گفت
این اشک دیدهٔ من و خون دل شماست


ما را به رخت و چوب شبانی فریفته است
این گرگ سالهاست که با گله آشناست


آن پارسا که ده خرد و ملک، رهزن است
آن پادشا که مال رعیت خورد گداست


بر قطرهٔ سرشک یتیمان نظاره کن
تا بنگری که روشنی گوهر از کجاست


پروین، به کجروان سخن از راستی چه سود
کو آنچنان کسی که نرنجد ز حرف راست

آئین آینه

وقت سحر، به آینه‌ای گفت شانه‌ای
کاوخ! فلک چه کجرو و گیتی چه تند خوست


ما را زمانه رنجکش و تیره روز کرد
خرم کسیکه همچو تواش طالعی نکوست


هرگز تو بار زحمت مردم نمیکشی
ما شانه می‌کشیم بهر جا که تار موست


از تیرگی و پیچ و خم راههای ما
در تاب و حلقه و سر هر زلف گفتگوست


با آنکه ما جفای بتان بیشتر بریم
مشتاق روی تست هر آنکسی که خوبروست


گفتا هر آنکه عیب کسی در قفا شمرد
هر چند دل فریبد و رو خوش کند عدوست


در پیش روی خلق بما جا دهند از انک
ما را هر آنچه از بد و نیکست روبروست


خاری بطعنه گفت چه حاصل ز بو و رنگ
خندید گل که هرچه مرا هست رنگ و بوست


چون شانه، عیب خلق مکن موبمو عیان
در پشت سر نهند کسی را که عیبجوست


زانکس که نام خلق بگفتار زشت کشت
دوری گزین که از همه بدنامتر هموست


ز انگشت آز، دامن تقوی سیه مکن
این جامه چون درید، نه شایستهٔ رفوست


از مهر دوستان ریاکار خوشتر است
دشنام دشمنی که چو آئینه راستگوست


آن کیمیا که میطلبی، یار یکدل است
دردا که هیچگه نتوان یافت، آرزوست


پروین، نشان دوست درستی و راستی است
هرگز نیازموده، کسی را مدار دوست

احسان بی ثمر

بارید ابر بر گل پژمرده‌ای و گفت
کاز قطره بهر گوش تو آویزه ساختم


از بهر شستن رخ پاکیزه‌ات ز گرد
بگرفتم آب پاک ز دریا و تاختم


خندید گل که دیر شد این بخشش و عطا
رخساره‌ای نماند، ز گرما گداختم


ناسازگاری از فلک آمد، وگرنه من
با خاک خوی کردم و با خار ساختم


ننواخت هیچگاه مرا، گرچه بیدریغ
هر زیر و بم که گفت قضا، من نواختم


تا خیمهٔ وجود من افراشت بخت گفت
کاز بهر واژگون شدنش برفراختم


دیگر ز نرد هستیم امید برد نیست
کاز طاق و جفت، آنچه مرا بود باختم


منظور و مقصدی نشناسد بجز جفا
من با یکی نظاره، جهان را شناختم

آشیان ویران

از ساحت پاک آشیانی
مرغی بپرید سوی گلزار


در فکرت توشی و توانی
افتاد بسی و جست بسیار


رفت از چمنی به بوستانی
بر هر گل و میوه سود منقار


تا خفت ز خستگی زمانی
یغماگر دهر گشت بیدار


تیری بجهید از کمانی
چون برق جهان ز ابر آذار


گردید نژند خاطری شاد


چون بال و پرش تپید در خون
از یاد برون شدش پریدن


افتاد ز گیرودار گردون
نومید ز آشیان رسیدن


از پر سر خویش کرد بیرون
نالید ز درد سر کشیدن


دانست که نیست دشت و هامون
شایستهٔ فارغ آرمیدن


شد چهرهٔ زندگی دگرگون
در دیدن نماند تاب دیدن


مانا که دل از تپیدن افتاد


مجروح ز رنج زندگی رست
از قلب بریده گشت شریان


آن بال و پر لطیف بشکست
وان سینهٔ خرد خست پیکان


صیاد سیه دل از کمین جست
تا صید ضعیف گشت بیجان


در پهلوی آن فتاده بنشست
آلوده بخون مرغ دامان


بنهاد به پشتواره و بست
آمد سوی خانه شامگاهان


وان صید بدست کودکان داد


چون صبح دمید، مرغکی خرد
افتاد ز آشیانه در جر


چون دانه نیافت، خون دل خورد
تقدیر، پرش بکند یکسر


شاهین حوادثش فرو برد
نشنید حدیث مهر مادر


دور فلکش بهیچ نشمرد
نفکند کسیش سایه بر سر


نادیده سپهر زندگی، مرد
پرواز نکرده، سوختش پر


رفت آن هوس و امید بر باد


آمد شب و تیره گشت لانه
وان رفته نیامد از سفر باز


کوشید فسونگر زمانه
کاز پرده برون نیفتد این راز


طفلان بخیال آب و دانه
خفتند و نخاست دیگر آواز


از بامک آن بلند خانه
کس روز عمل نکرد پرواز


یکباره برفت از میانه
آن شادی و شوق و نعمت و ناز


زان گمشدگان نکرد کس یاد


آن مسکن خرد پاک ایمن
خالی و خراب ماند فرجام


افتاد گلش ز سقف و روزن
خار و خسکش بریخت از بام


آرامگهی نه بهر خفتن
بامی نه برای سیر و آرام


بر باد شد آن بنای روشن
نابود شد آن نشانه و نام


از گردش روزگار توسن
وز بدسری سپهر و اجرام


دیگر نشد آن خرابی آباد


شد ساقی چرخ پیر خرسند
پردید ز خون چو ساغری را


دستی سر راه دامی افکند
پیچانید به رشته‌ای سری را


جمعیت ایمنی پراکند
شیرازه درید دفتری را


با تیشهٔ ظلم ریشه‌ای کند
بر بست ز فتنه‌ای دری را


خون ریخت بکام کودکی چند
برچید بساط مادری را


فرزند مگر نداشت صیاد؟

آسایش بزرگان

شنیده‌اید که آسایش بزرگان چیست:
برای خاطر بیچارگان نیاسودن


بکاخ دهر که آلایش است بنیادش
مقیم گشتن و دامان خود نیالودن


همی ز عادت و کردار زشت کم کردن
هماره بر صفت و خوی نیک افزودن


ز بهر بیهده، از راستی بری نشدن
برای خدمت تن، روح را نفرسودن


برون شدن ز خرابات زندگی هشیار
ز خود نرفتن و پیمانه‌ای نپیمودن


رهی که گمرهیش در پی است نسپردن
دریکه فتنه‌اش اندر پس است نگشودن

آرزوی مادر

جهاندیده کشاورزی بدشتی
بعمری داشتی زرعی و کشتی


بوقت غله، خرمن توده کردی
دل از تیمار کار آسوده کردی


ستمها میکشید از باد و از خاک
که تا از کاه میشد گندمش پاک


جفا از آب و گل میدید بسیار
که تا یک روز می انباشت انبار


سخنها داشت با هر خاک و بادی
بهنگام شیاری و حصاری


سحرگاهی هوا شد سرد زانسان
که از سرما بخود لرزید دهقان


پدید آورد خاشاکی و خاری
شکست از تاک پیری شاخساری


نهاد آن هیمه را نزدیک خرمن
فروزینه زد، آتش کرد روشن


چو آتش دود کرد و شعله سر داد
بناگه طائری آواز در داد


که ای برداشته سود از یکی شصت
درین خرمن مرا هم حاصلی هست


نشاید کآتش اینجا برفروزی
مبادا خانمانی را بسوزی


بسوزد گر کسی این آشیانرا
چنان دانم که میسوزد جهان را


اگر برقی بما زین آذر افتد
حساب ما برون زین دفتر افتد


بسی جستم بشوق از حلقه و بند
که خواهم داشت روزی مرغکی چند


هنوز آن ساعت فرخنده دور است
هنوز این لانه بی بانگ سرور است


ترا زین شاخ آنکو داد باری
مرا آموخت شوق انتظاری


بهر گامی که پوئی کامجوئیست
نهفته، هر دلی را آرزوئیست


توانی بخش، جان ناتوان را
که بیم ناتوانیهاست جان را

آرزوها

ای خوشا خاطر ز نور علم مشحون داشتن
تیرگیها را ازین اقلیم بیرون داشتن


همچو موسی بودن از نور تجلی تابناک
گفتگوها با خدا در کوه و هامون داشتن


پاک کردن خویش را ز آلودگیهای زمین
خانه چون خورشید در اقطار گردون داشتن


عقل را بازارگان کردن ببازار وجود
نفس را بردن برین بازار و مغبون داشتن


بی حضور کیمیا، از هر مسی زر ساختن
بی وجود گوهر و زر، گنج قارون داشتن


گشتن اندر کان معنی گوهری عالمفروز
هر زمانی پرتو و تابی دگرگون داشتن


عقل و علم و هوش را بایکدیگر آمیختن
جان و دل را زنده زین جانبخش معجون داشتن


چون نهالی تازه، در پاداش رنج باغبان
شاخه‌های خرد خویش از بار، وارون داشتن


هر کجا دیوست، آنجا نور یزدانی شدن
هر کجا مار است، آنجا حکم افسون داشتن

آرزوی پرواز

کبوتر بچه‌ای با شوق پرواز
بجرئت کرد روزی بال و پر باز


پرید از شاخکی بر شاخساری
گذشت از بامکی بر جو کناری


نمودش بسکه دور آن راه نزدیک
شدش گیتی به پیش چشم تاریک


ز وحشت سست شد بر جای ناگاه
ز رنج خستگی درماند در راه


گه از اندیشه بر هر سو نظر کرد
گه از تشویش سر در زیر پر کرد


نه فکرش با قضا دمساز گشتن
نه‌اش نیروی زان ره بازگشتن


نه گفتی کان حوادث را چه نامست
نه راه لانه دانستی کدامست


نه چون هر شب حدیث آب و دانی
نه از خواب خوشی نام و نشانی


فتاد از پای و کرد از عجز فریاد
ز شاخی مادرش آواز در داد




کزینسان است رسم خودپسندی
چنین افتند مستان از بلندی


بدن خردی نیاید از تو کاری
به پشت عقل باید بردباری


ترا پرواز بس زودست و دشوار
ز نو کاران که خواهد کار بسیار


بیاموزندت این جرئت مه و سال
همت نیرو فزایند، هم پر و بال


هنوزت دل ضعیف و جثه خرد است
هنوز از چرخ، بیم دستبرد است




هنوزت نیست پای برزن و بام
هنوزت نوبت خواب است و آرام


هنوزت انده بند و قفس نیست
بجز بازیچه، طفلان را هوس نیست


نگردد پخته کس با فکر خامی
نپوید راه هستی را به گامی


ترا توش هنر میباید اندوخت
حدیث زندگی میباید آموخت


بباید هر دو پا محکم نهادن
از آن پس، فکر بر پای ایستادن


پریدن بی پر تدبیر، مستی است
جهان را گه بلندی، گاه پستی است


به پستی در، دچار گیر و داریم
ببالا، چنگ شاهین را شکاریم


من اینجا چون نگهبانم و تو چون گنج
ترا آسودگی باید، مرا رنج


تو هم روزی روی زین خانه بیرون
ببینی سحربازیهای گردون


از این آرامگه وقتی کنی یاد
که آبش برده خاک و باد بنیاد


نه‌ای تا زاشیان امن دلتنگ
نه از چوبت گزند آید، نه از سنگ




مرا در دامها بسیار بستند
ز بالم کودکان پرها شکستند


گه از دیوار سنگ آمد گه از در
گهم سرپنجه خونین شد گهی سر


نگشت آسایشم یک لحظه دمساز
گهی از گربه ترسیدم، گه از باز




هجوم فتنه‌های آسمانی
مرا آموخت علم زندگانی


نگردد شاخک بی بن برومند
ز تو سعی و عمل باید، ز من پند

آرزوها

ای خوش اندر گنج دل زر معانی داشتن
نیست گشتن، لیک عمر جاودانی داشتن


عقل را دیباچهٔ اوراق هستی ساختن
علم را سرمایهٔ بازارگانی داشتن


کشتن اندر باغ جان هر لحظه‌ای رنگین گلی
وندران فرخنده گلشن باغبانی داشتن




دل برای مهربانی پروراندن لاجرم
جان بتن تنها برای جانفشانی داشتن


ناتوانی را به لطفی خاطر آوردن بدست
یاد عجز روزگار ناتوانی داشتن


در مدائن میهمان جغد گشتن یکشبی
پرسشی از دولت نوشیروانی داشتن




صید بی پر بودن و از روزن بام قفس
گفتگو با طائران بوستانی داشتن

آرزوها

ای خوشا سودای دل از دیده پنهان داشتن
مبحث تحقیق را در دفتر جان داشتن


دیبه‌ها بی کارگاه و دوک و جولا بافتن
گنجها بی پاسبان و بی نگهبان داشتن


بنده فرمان خود کردن همه آفاق را
دیو بستن، قدرت دست سلیمان داشتن


در ره ویران دل، اقلیم دانش ساختن
در ره سیل قضا، بنیاد و بنیان داشتن


دیده را دریا نمودن، مردمک را غوصگر
اشک را مانند مروارید غلطان داشتن


از تکلف دور گشتن، ساده و خوش زیستن
ملک دهقانی خریدن، کار دهقان داشتن


رنجبر بودن، ولی در کشتزار خویشتن
وقت حاصل خرمن خود را بدامان داشتن


روز را با کشت و زرع و شخم آوردن بشب
شامگاهان در تنور خویشتن نان داشتن


سربلندی خواستن در عین پستی، ذره‌وار
آرزوی صحبت خورشید رخشان داشتن

ابزار وبمستر

ابزار وبمستر

codebazan

codebazan