مطالب ناب
شب دهم

ads ads ads

موزیک من




موزیک پلیر

مادر جن ها فرزندانش را به دشت آورده بود

مادر جن ها فرزندانش را به دشت آورده بود


شاعر : مجید سعد آبادی


باد، مادر جن‌ها


فرزندانش را به دشت آورده بود


و از سر بریده بالای نیزه


مدام اجازه جنگ می‌گرفت


باد ، همان پیر زنی که با آدم و حوا به دنیا آمد


تنها کسی بود که در لحظه


هم کنار سرِ بی بدن گریه می‌کرد


هم کنار بدنِ بی‌سر


پیرزن طوری می‌وزید و


موهای بالای نیزه را تکان می‌داد


که انگار نه انگار


روحی از بدن جدا شده است


جن‌ها تا زانو در خون فرو رفته بودند


تا کمر در تاسف


تا گردن در بغض‌های ترکیده مادرشان


فرشته‌ها دسته دسته


از بهشت بیرون آمدند


و دو تا یکی


جن‌ها را از واقعه


بیرون بردند

خلیل گلستان نشین

خلیل گلستان نشین


شاعر : سید حمیدرضا برقعی


این اشک ها به پای شما آتشم زدند
شکرخدا برای شما آتشم زدند

من جبرییل سوخته بالم ،نگاه کن!
معراج چشم های شما آتشم زدند


سر تا به پا خلیل گلستان نشین شدم
هر جا که در عزای شما آتشم زدند


از آن طرف مدینه و هیزم،ازاین طرف
با داغ کربلای شما آتشم زدند


بردند روی نیزه دلم را و بعد از آن
یک عمر در هوای شما آتشم زدند


گفتم کجاست خانه خورشید شعله ور
گفتند بوریای شما، آتشم زدند


دیروز عصر تعزیه خوانان شهرمان
همراه خیمه های شما آتشم زدند


امروز نیز نیّر وعمان ومحتشم
با شعر در رثای شما آتشم زدند...

پیچیده شمیمت همه جا ای تن بی سر

پیچیده شمیمت همه جا ای تن بی سر


شاعر : سعید بیابانکی


بگذار که این باغ درش گم شده باشد 
گل‌های ترش برگ و برش گم شده باشد


جز چشم به راهی به چه دل خوش کند این باغ
گر قاصدک نامه برش گم شده باشد


باغ شب من کاش درش بسته بماند
ای کاش کلید سحرش گم شده باشد


شب تیره و تار است و بلا دیده و خاموش
انگار که قرص قمرش گم شده باشد


چاهی است همه ناله و دشتی است همه گرگ
خواب پدری که پسرش گم شده باشد


آن روز تو را یافتم افتاده و تنها
در هیبت نخلی که سرش گم شده باشد


پیچیده شمیمت همه جا ای تن بی سر
چون شیشه عطری که درش گم شده باشد

غنچه سرخ انار

غنچه سرخ انار


شاعر : حسن واشقانی فراهانی


کم شد دمی که وسعت گرد و غبارها
دید از رسول در همه سو یادگارها


بر هر طرف که دوخت نگاهی به خاک
دید بی دست و سر تپیده به خون گلعذارها


بر باد رفته دید گل سرخ فاطمه
جاری ز خون کنار تنش جویبارها


عباس خفته بود در اطراف علقمه
با پیکری نشسته به رویش غبارها


یک سو به خون تپیده تن اکبر جوان
قاسم به سوی دیگر و بر خاک و خارها


شش ماهه نیز آن سوی یک خیمه خفته بود
با خنده‌ای چون غنچه سرخ انارها


افتاده بود حر به کنار حبیب و جون
با پیکری به سنگر و تیغش شیارها


امشب به هر طرف پی اطفال می‌دود
فردا روانه است به شهر و دیارها


«سائل» غلام حضرت زینب شدی
بدان! دارد به حق غلامی او افتخارها

نه ، خداحافظی مکن

نه ، خداحافظی مکن


شاعر : علی اکبر لطیفیان


باطن ترین من، نه خدا حافظی مکن
هرچند ظاهراً، نه خدا حافظی مکن


من نیمه توأم جلویت ایستاده ام
با نیمِ خویشتن، نه خدا حافظی مکن


یک اهل بیت را ته گودال میبری
ای خمس پنج تن، نه خدا حافظی مکن


اصلاً بدون من سفری رفته ای ؟ بگو ...
...حالا بدون من، نه خدا حافظی مکن


پس حرف می‌زنی که خداحافظی کنی
اینگونه نه نزن، نه خدا حافظی مکن


شاید کسی نبُرد خدا را چه دیدی
با کهنه پیرهن، نه خدا حافظی مکن


این سمت عزیز، محترم، با کفن ، ولی
آن سمت بی کفن، نه خدا حافظی مکن


بعد از تو چند مرد به دنبال چند زن
بعد از تو چند زن.... نه خدا حافظی مکن

مشک بر دوش

مشک بر دوش


شاعر : محمدحسین انصاری نژاد


مشك بر دوش سوی علقمه رفت 
تا كه شق‌القمر نشان بدهد


تا كه چشمش هزار معجزه را 
بین خوف و خطر نشان بدهد


شیهه در شیهه اسب و گرد و سوار 
آسمان مكث كرده تا چه كند؟


خیمه در خیمه گریه می‌شنود 
آب را شعله‌ور نشان بدهد؟!


مشك لب‌تشنه گرم زمزمه شد 
گریه‌های رقیه در گوشش


تا كه یك دشت لاله‌عباسی 
غرق خون جگر نشان بدهد


قبضه‌ی ذوالفقار در مشتش 
خشم دریاست در سر انگشتش


كربلا قلعه قلعه خیبر شد 
رفت مثل پدر نشان بدهد


با خودش فكر می‌كند كه فرات 
عطش باغ را نمی‌فهمد


می‌رود معنی شكفتن را 
فوق درك بشر نشان بدهد


همه خشم خونفشان علی 
در صدایش وزیده، می‌خواهد


خطبه شقشیقه‌ای دیگر 
با رجز‌ها مگر نشان بدهد


ساعتی بعد آفتاب گرفت 
لحظه بعثتی شگفت آمد


سوره‌ای قطعه قطعه در دستش 
رفت شق‌القمر نشان بدهد

درگاه ذوالجلال

درگاه ذوالجلال


شاعر : آیت الله مکارم شیرازی


شورى فکنده در همه عالم نواى تو
دنیا اسیر غم شد و غرق عزاى تو


چشمان دوستان همه ناظر به سوى توست
دلهاى عاشقان همه در کربلاى تو


در هر سراى شراره سوداى عشق تو است
بر هر لبى کنون سخن از نینواى تو


ذرات کائنات ثناخوان لطف توست
در عمق دهر ولوله اى از ولاى تو


آغوش باز کرده شهادت به محضرت
آماده گشته بادیه پر بلاى تو


شرمنده گشته است شجاعت ز رزم تو
سرو روان خجل بر قدّ رساى تو


این فخر بس تو را به شهیدان راه حق
خواهان شود به حشر خدا خونبهاى تو


در گاهواره رسم شفاعت رقم زدى
«فطرس» رهین منت و جُود و سخاى تو


دادى تو آب دشمن غدّار خویش را
قربان عفو و بخشش و مهر و وفاى تو


دارم من این امید به درگاه ذوالجلال
گردد تمام هستى «ناصر» فداى تو

کربلا و مدینه یکی شدند

کربلا و مدینه یکی شدند


شاعر : یاسر حوتی


آرام تر بـرو که توانی نمانده است
تا آخرین نگاه زمانی نمانده است


بگذار تا که سیر نگاهت کنم حسیـن!
یک لحظه بعد از تو نشانی نمانده است


می‌خواستم فدای تو گردم ولی نشد
بعد از شهید علقمه جانی نمانده است


تو می روی ... پس که ؟ عنان گیر من شود
وقتی که هیچ مرد جوانی نمانده است


این گله های گرگ نشستند درکمین
تا با خبر شوند شبانی نمانده است


**


او رفت و بعد ،شیهه اسبی غریب ؛ . . . ماند
شاخه شکست ؛ رایحه عطر سیب ماند


یک تن به جای حضرت یوسف به چاه خفت
اما سری ؛ دریغ . . . به روی صلیب ماند


از آن همه جمال جمیل خدا ؛ فقط
تصویر مات و خاکی شیب الخضیب ماند


دیگر برای بوسه شمشیر جا نبود
حتی لبان دخترکش بی نصیب ماند


درلابلای آن همه فریاد و هلهله
تنها صدای مادری آنجا غریب ماند


**


صحرا میان شعله صدتازیانه سوخت
پروانه های کوچکِ در این میانه سوخت


تنها نه بال نازک پروانه های دشت
گل های سرخ روسری دخترانه سوخت


یکباره کربلا و مدینه یکی شدند
پهلو و دست و بازو و هم شانه سوخت

نزدیک مغرب است

نزدیک مغرب است


شاعر : علی اکبر لطیفیان


نزدیك مغرب است خدایا چه می شود؟
كشتی شكست خورده دریا چه می شود؟


از لاله های خون جراحات زخم عشق
مقتل ز عمق فاجعه دریاچه می شود


با چكمه های بند نبسته رسیده شمر
با زخمهای سینه بابا چه می شود


قاتل ز بس برید از نفس فتاد
ای سر بریده بعد تو با ما چه می شود


نزدیك مغرب است چه باد مخالفی
نزدیك مغرب است ندا داد هاتفی :


ای كشته فتاده به صحرا حسین من
ای میوه رسیده زهرا حسین من


آن كهنه پیرهن كه خودم بافتم چه شد
ای بانی قیامت كبرا حسین من


یادش به خیر شانه زدن های موی تو
ای صاحب شفاعت عظما حسین من


چشمت زدند عاقبت این هرزه چشم
قربانی حسادت دنیا حسین من


مغرب شد و گذشت وَ حالا شب آمده
بعد از تمام حادثه ها زینب آمده


زینب رسید و خاطره ها را مرور كرد
از بین نیزه های شكسته عبور كرد


آهی كشید و گفت «أأنت اخی»حسین
اینجا گریز روضه ی ما جفت و جور كرد


بشنید یا «اخی الیً»صبور باش
دل را به امر حنجر پاره صبور كرد


در آخرین دقایق گودال قتلگاه
هر نیزه ای به گونه ای عرض حضور كرد


قلب ز شعله دلخورش آتش گرفته است
ناگاه دید چادرش آتش گرفته است

قرآن بخوان

قرآن بخوان


شاعر : سیده فاطمه نوری


خواهم نشست آینه سان در برابرت
تا بنگرم به چشم علی رزم آخرت


ای آفتاب بر سر سرنیزه ها بتاب
قرآن بخوان برای تسلای خواهرت


دشمن که حمله کرد به خیمه به خنده گفت:
زینب کجاست سید و سالار و سرورت؟


اینک به سوی خیمه ما می کنند رو
آن اسب های رد شده از روی پیکرت


با شعله های آتش و با تازیانه ها
تا تسلیت دهند به غمهای دخترت


گویا نشسته مادرم اندر بهشت خلد
آغوش خود گشوده بر آن جسم بی سرت


بابا به اشک بر سر کوثر نشسته است
سیراب کرده حنجر خونین اصغرت


در قتلگاه بر سر دامن گرفته بود
آن جسم زخم خورده و مظلوم، مادرت


می خواستم بیایم و از زیر نیزه ها
پیدا کنم تو را و دهم جان در برت


ناگه سه ساله دخترکی گریه کرد و گفت
عمه بیا که سوخت دلم سوخت دخترت


آتش گرفته بود به دامان بچه ها
آتش به جان ساقه گلهای پرپرت


آبی نبود تا کنم آتش خموش و لیک
با اشک چشم کردم و با یاد کوثرت


دشمن به سویم آمده با تازیانه اش
من می روم به شام به همراهی سرت


ای کاش یابم فرصتی از تازیانه ها
تا بنگرم دوباره به لبخند آخرت


قرآن بخوان که وقت سفر یاریم کنی
جانم فدای صوت خوش و خون حنجرت...

حروف مقطعه

حروف مقطعه


شاعر : یوسف رحیمی

در این غروب غریبی ببین کواکب را
به نیزه ها سر زخمیّ نجم ثاقب را


بخوان به لحن حروف مقطعه امشب
حدیث غربت زینب، بخوان مصائب را


چرا عزیز دلم «هَل أتَی» نمی خوانی
ببار جرعه ای از کوثر مناقب را


بخوان «وَلِیُّکُمُ الله» را پناه حرم
بگو حکایت این مردمان غاصب را


برای تسلیت خاطر «ذَوِی القُربَی»
ز تازیانه و سیلی ببین مواهب را


بخوان «لِیُذهِبَ عَنکُم» شکوه غیرت من
که دور سازی از این کاروان اجانب را


مسیح خستة من ندبة أنا العطشان
به خون نشانده دل بیقرار راهب را


لب مقدس قرآن و خیزران بوسه!
و «أم حَسِبتَ» بخوان این همه عجائب را


بیا شبی به خرابه بیاوری با خود
برای دخترکت لیلةُ الرغائب را


هنوز بر لب تو بغض «أیَّ مُنقَلبٍ»
به انتظار نشسته غریب غائب را

خدا رحم کند

خدا رحم کند


شاعر : کاظم بهمنی


لحظه ی وصل رسیده ست خدا رحم کند
نفس روضه بریده ست خدا رحم کند


تویی آن شاپرکِ ناز که بین راهت
دشمنت تار ،تنیده ست خدا رحم کند


ادب و رحم و جوانمردی و اینگونه صفات
دور از این قومِ دریده ست خدا رحم کند


وسط خطبه ی تو کاش دگر هو نکشند
رنگ عباس پریده ست خدا رحم کند


مادرش داد علی را ببری آب دهی
حرمله نقشه کشیده ست خدا رحم کند


از همین لحظه که هنگام خداحافظی است
قامت عمه خمیده ست خدا رحم کند


از تو آقا چه بگویم که نرنجد مادر
صحبت از رأس بریده ست خدا رحم کند

شمع شهدا

شمع شهدا


شاعر : علیرضا قزوه


عباسِ علی تشنه و طفلان همه تشنه
فریاد و فغان از ستم قوم دغا، های


بازوی حرم، نخل جوانمردی و ایثار
عباس علی، حضرت شمع شهدا، های


آتش به سوی خیمه و خرگاه تو می رفت
از دست ابالفضل چو افتاد لوا، های


با یاد جوانمردی عباس و غم تو
خورشید جدا گریه کند، ماه جدا، های


خورشید نه این است که می چرخد هر روز
خورشید سری بود جدا شد ز قفا، های


می چرخد و می چرخد و می چرخد، گریان
هفتاد قمر گردِ سرِ شمس ضُحی، های


خونین شده انگشتری سوّم خاتم
از سوگ سلیمان چه خبر، باد صبا!؟ های


از داغ علی اصغر محزون، جگرم سوخت
با رفتن عباس، قدم گشت دو تا، های


طفلان عطش نوش تو را حنجره، خون شد
از خفتنِ فریاد در آن حنجره ها، های


بگذار که از اکبر داماد بگویم
با خون سر آن کس که به کف بست حنا، های


تنها چه کند با غم شان زینب کبری
رأس شهدا وای، غریو اسرا ، های


بر محمل اُشتر سر خود کوبید، زینب(س)
از درد بکوبم سر خود را به کجا؟ های


امشب شب دلتنگی طفلان حسین(ع) است
این شعله به تن دارد و آن خار به پا، های


این مویه کنان در پی راهی به مدینه ست
آن موی کنان در پی جسم شهدا، های


این پیرهن پاره، تن کیست ؟ خدایا
گشتیم به دنبال سرش در همه جا، های


در آینه سر می کشد این سر، سر خونین
در باد ورق می خورد آن زلف رها، های


این حنجر داوودی سرهای بریده ست
ترتیل شگفتی ست ز سرهای جدا، های


بگذار هم از گریه چراغی بفروزم
بادا که فروزان بشود شام شما ،های...


من تشنه و دل تشنه و عالم همه تشنه
کو آب که سیراب کند زخم مرا، های


آتش شده ام اتش نوشان منا، هوی
عنقا شده ام، سوخته جانان منا، های


هنگام اذان آمد و در چِک چک شمشیر
او حیّ غزا می زد و من "حیّ علی" های


امشب شب شوریدگی، امشب، شب اشک است
شمشیر مرا تیز کن از برق دعا، های


خون خوردن و لبخند زدن را همه دیدید
گل دادن قنداقه ندیدید الا، های


با فرق علی(ع) کوفه ی دیروز، چها کرد؟
از کوفه ندیدیم بجز قحط وفا، های


بر حنجره ی تشنه چرا تیر سه شعبه؟
کس نیست بپرسد ز شمایان که چرا ؟ های


این کودک معصوم چه می خواست ؟ چه می گفت؟
در چشم شما سنگدلان مُرد حیا، های

مویه کنان

مویه کنان

شاعر : یاسر مسافر

آنجا که اشک پای غمت پا گرفت و بعد...
بغضی میان سینه من جا گرفت و بعد...

وقتی که ذوالجناح بدون تو بازگشت
این دخترت بهانه بابا گرفت و بعد ...

ابری سیاه بر سر راهم نشسته بود
ابری که روی صورت من را گرفت و بعد...

انگار صدای مادری دلخسته می رسید
آری صدای گریه ی زهرا گرفت و بعد...

همراه آن صدا تمامیِّ کودکان
ذکر محمدا و خدایا گرفت و بعد...

هر کس که زنده بود از اهل خیام تو
مویه کنان شد و ره صحرا گرفت و بعد...

دور از نگاه علمدار لشگرت
آتش به خیمه های تو بالا گرفت و بعد...

«پس بر سنان کنند سری را که جبرئیل
شوید غبار گیسویش از آب سلسبیل»


نی نامه

نی نامه

شاعر : قیصر امین پور

خوشا از دل نم اشکی فشاندن
به آبی آتش دل را نشاندن

خوشا زان عشقبازان یاد کردن
زبان را زخمه فریاد کردن

خوشا از نی، خوشا از سر سرودن
خوشا نی نامه ای دیگر سرودن

نوای نی نوایی آتشین است
بگو از سر بگیرد، دلنشین است

نوای نی، نوای بی نوایی است
هوای ناله هایش، نینوایی است

نوای نی دوای هر دل تنگ
شفای خواب گل، بیماری سنگ

قلم، تصویر جانگاهی است از نی
علم، تمثیل کوتاهی است از نی

خدا چون دست بر لوح و قلم زد
سر او را به خط نی رقم زد

دل نی ناله ها دارد از آن روز
از آن روز است نی را ناله پر سوز

چه رفت آن روز در اندیشه ی نی
که اینسان شد پریشان بیشه ی نی؟

سری سرمست شور و بی قراری
چو مجنون در هوای نی سواری

پر از عشق نیستان سینه ی او
غم غربت، غم دیرینه ی او

غم نی بند بند پیکر اوست
هوای آن نیستان در سر اوست

دلش را با غریبی، آشنایی است
به هم اعضای او وصل از جدایی است

سرش بر نی، تنش در قعر گودال
ادب را گه الف گردید، گه دال

ره نی پیچ و خم بسیار دارد
نوایش زیر و بم بسیار دارد

سری بر نیزه ای منزل به منزل
به همراهش هزاران کاروان دل

چگونه پا ز گل بر دارد اشتر
که با خود باری از سر دارد اشتر؟

گران باری به محمل بود بر نی
نه از سر، باری از دل بود بر نی

چو از جان پیش پای عشق سر داد
سرش بر نی، نوای عشق سر داد

به روی نیزه و شیرین زبانی!
عجب نبود ز نی شکر فشانی

اگر نی پرده ای دیگر بخواند
نیستان را به آتش میکشاند

سزد گر چشم ها در خون نشیند
چو دریا را به روی نیزه بیند

شگفتا بی سر و سامانی عشق!
به روی نیزه سرگردانی عشق!

ز دست عشق عالم در هیاهوست
تمام فتنه ها زیر سر اوست


عاشورا

عاشورا


شاعر : کمپانی


هزار حیف نبودم به روز عاشورا 
كه یارى تو كنم من بروز عاشورا


ولى تلافى آن مى‏كنم به صبح و مساء 
لاندبنك فى كل حال یا جدا


تو كشته گشتى و بس رخنه‏ها به ایمان شد 
هزار حیف تنت پایمال اسبان شد


سر منیر تو اندر تنور، مهمان شد 
لاندبنك فى كل حال یا جدا


افسوس كه عمرى پى اغیار دویدیم 
از دوست بماندیم و به مطلب نرسیدیم


بس سعى نمودیم كه به بینیم رخ دوست 
جانها به لب آمد، رخ دلدار ندیدیم


اى حجت حق پرده ز رخسار بر افكن 
كه از هجر تو ما پیرهن صبر دریدیم


اى دست خدا دست برآور كه ز دشمن 
بس ظلم بدیدیم و بى طعنه شنیدیم


شمشیر كجت، راست كند قامت دین را 
هم قامت ما را كه ز هجر تو خمیدیم


شاها ز فقیران درت روى مگردان 
بر در گهت افتاده به صد گونه امیدى

ابزار وبمستر

ابزار وبمستر

codebazan

codebazan