مطالب ناب
شب سوم

ads ads ads

موزیک من




موزیک پلیر

همان بهتر که قبیله ما بچه ندارد - مجید سعدآبادی

همان بهتر که قبیله ما بچه ندارد


شاعر : مجید سعدآبادی


بچه‌های قبیله روبه رویی


دستهاشان پر است از شمشیرهایی که دروغ می‌گویند


پر است از تیر و کمانهایی


که خمیازه پشت خمیازه


قبیله ما را به خواب می‌برند


یک لیوان


آب


آبرنگ


و قلم مو


هر چقدر چشمه می‌کشند


خشک می‌شود


هر چقدر بیابان . . .


اما من تنها کسی هستم


که با یک لیوان آب


بیابان کشیدم


درست متوجه نمی‌شوم


دو سوم کره زمین آن روزها کجا بود


که بیابان‌ها باد به باد


پوست نیندازند


همان بهتر که قبیله ما بچه ندارد


حتی شمشیرهای پلاستیکی


وقتی تیرها


استخوانی بزرگتر از گلوی بچه ها هستند


همان بهتر که قبیله ما بچه ندارد


وگرنه زینب (س) کنار کدام چشمه


از دریا حرف می‌زد

خواجه کون و مکان - علی انسانی

خواجه کون و مکان


شاعر : علی انسانی


گر چه از ضعف تن از جا نتوان بر خیزم
مژده؟ وصل تو کو کز سر جان برخیزم؟


کن قدم رنجه که چون خاک به ره بنشینم
پیشتر ز آنکه چو گردی ز میان برخیزم


گر شبی با من ویرانه نشین بنشینی
از سر خواجگی کون و مکان بر خیزم


طفلم و آمده پیری به سراغم تو بیا
تا سحر گه ز کنار تو جوان برخیزم


اگر از دست شدم پا به سر خاکم نِه
تا به بویت ز لحد خنده کنان برخیزم

جام رقیه - محمدعلی مجاهدی

جام رقیه


شاعر : محمدعلی مجاهدی


لبریز شهد عاطفه جام رقیه است
آوای مهر جان کلام رقیه است


جانسوز و کفر سوز و روان سوز و ظلم سوز
در گوشه خرابه کلام رقیه است


چون او کسی به عهد محبت وفا نکرد
این سکّه تا به حشر به نام رقیه است


با دستهای کوچک خود نخل ظلم کند 
عالیترین مرام، مرام رقیه است


یک جمله گفت و کاخ ستم را به باد داد
خونین ترین پیام، پیام رقیه است


آن قصّه ای که خاطره انگیز کربلاست
افسانه خرابه شام رقیه است


هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق 
عشق حسین رمز دوام رقیه است


گاهی به کوه و دشت و گهی در خرابه ها 
در دست عشق دوست، زمام رقیه است


هر کس دلی به دست حبیبی سپرده است 
پروانه هم، غلام غلامِ رقیه است

خاکستر پروانه - علی اکبر لطیفیان

خاکستر پروانه


شاعر : علی اکبر لطیفیان


کیست امشب در دل طوفانی او جا کند 
قطره های تاولش را راهی دریا کند


گرد و خاکی گشته بود اما هنوز آئینه بود 
صفحه آئینه را فردای محشر وا کند


مشتی از خاکستر پروانه نیت کرده است 
کنج این ویران سرا میخانه ای برپا کند


تار و پودی از لباس مندرس گردیده اش 
می تواند دیده یعقوب را بینا کند


او که دارد پنجه ای مشکل گشا قادر نبود 
چشمهای بسته بابای خودرا وا کند


گیسویش را زیر پای میهمانش پهن کرد 
آنقدر فرصت نشد تا بوریا پیدا کند


خشت های این خرابه سنگ غسلش می شود 
یک نفر باید دوباره غسل یک زهرا کند

عرفان پنهانی - محمد سهرابی

عرفان پنهانی


شاعر : محمد سهرابی


صحبت از موسی و طور و ذوق عمرانی بس است
من پدر می خواستم، توضیح عرفانی بس است


قرعه ی آن قبله ی سیار بر ما اوفتاد
ای خرابه، غبطه بر دیوار نصرانی بس است


روح کامل گشت و من هر روز لاغر می شوم
فصل تجرید است، از پیکر نگهبانی بس است


گریه را مخفی نخواهم کرد زیر آستین
تیغ از رو بسته ام، عرفان پنهانی بس است


بوسه ای بر من بدهکاری ز وقت رفتنت
پس ادا کن قرض خود، این صبر طولانی بس است


شرح مویی که ندارم بیش از این از من مخواه
از پریشان حالی ام هر قدر می دانی بس است


هر چه خوردم زخم بود و زخم بود و زخم بود
سفره ات را جمع کن بابا که مهمانی بس است


یک رقیه جان از آن لب ها برایم خرج کن
محفل انس مرا آیات قرآنی بس است


چون علی اکبر مرا هم در عبایت جمع کن
زخم های مختلف را این پریشانی بس است

قافله رفته بود - وحید قاسمی

قافله رفته بود


شاعر : وحید قاسمی


قافله رفته بود و من بیهوش
روی شن زارهای تفتیده


ماه با هر ستاره ای می گفت:
بی صدا باش!تازه خوابیده


قافله رفته بود و در خوابم
عطر شهر مدینه پیچیده


خواب دیدم پدر ز باغ فدك
سیب سرخی برای من چیده


قافله رفته بود و من بی جان
پشت یك بوته خار خشكیده


بر وجودم سیاهی صحرا
بذر ترس و هراس پاشیده


قافله رفته بود و من تنها
مضطرب،ناتوان ز فریادی


ماه گفت: ای رقیه چیزی نیست
خواب بودی ز ناقه افتادی


قافله رفته بود و دلتنگی
قلب من را دوباره رنجانده


باد در گوش ماه دیدم گفت:
طفلكی باز هم كه جامانده


قافله رفته بودو تاول ها
مانعی در دویدنم بودند


خستگی،تشنگی،تب بالا
سد راه رسیدنم بودند


قافله رفته بودو می دیدم
می رسد یك غریبه ازآن دور


دیدمش- سایه ای هلالی شك -
چهره اش محو هاله ای از نور


از نفس های تند و بی وقفه
وحشت و اضطراب حاكی بود


دیدم او را زنی كه تنها بود
چادرش مثل عمه خاكی بود


بغض راه گلوی من را بست
گفتمش من یتیم و تنهایم


بغض زن زودتر شكست و گفت:
دخترم، مادر تو زهرایم

بداء - رضا جعفری

بداء


شاعر : رضا جعفری


قرار بود که یک ابر بی قرار شود
در آسمان بوزد مدتی بخار شود


سه سال بعد بیاید سه بار پی در پی
ببارد و برود ، کوه ، نو نوار شود


و زندگی بکند مثل این همه دختر
و عقد دائم یک مرد خواستگار شود


قرار بود همین دامنی که می بینید
بجای اینکه بسوزد و پر غبار شود


فقط برای لباس عروسی اش باشد
نه که کفن شود و زینت مزار شود


و در ادامه ی سیر تکاملی خودش
الهه ی حرم رب روزگار شود


قرار بود ، ولی نه بداء حاصل شد
که او عروسک زنجیر نابکار شود


خدا نخواست عروسی کند بزرگ شود
خدا نخواست که خانوم خانه دار شود

ارث مادری - یوسف رحیمی

ارث مادری


شاعر : یوسف رحیمی


می ریخت لاله لاله غم از عرش محملش
هر دم رسید تا سر بابا مقابلش


چشمان نیمه جان و غریبش گواه بود
در آتش فراق پدر سوخت حاصلش


هر لحظه در تلاطم طوفان طعنه ها
چشمان غرق خون عمو بود ساحلش


چشمش برای دیدن بابا رمق نداشت
از بس که شد محبت این قوم شاملش


از لطف دست سنگی یک شهر حرمله
کم کم شبیه فاطمه می‌شد شمایلش


روی کبود و موی سپید ارث مادری است
وقتی سرشته از غم زهرا شده گلش


جانش رسید بر لبش از دست خیزران
آخر چه کرد طعنه آن چوب با دلش


از نحوة شهادت او عمه هم شکست
تا دید داغ تشت طلا بوده قاتلش


او هرگز از کبودی بال و پرش نگفت
غساله گفت یک سر مو از فضائلش


دستان کوچکش که ضریح اجابت است
دل بسته بر کرامت او چشم سائلش

ابزار وبمستر

ابزار وبمستر

codebazan

codebazan