مطالب ناب
بچین میز قمارت را دل از من روی ماه ازتو بیا بردار بازی کن سفید از من سیاه ازتو همیشه آخر بازی کسی که سوخت من بودم همیشه باخت بامن بوده گاه از عشق گاه ازتو تو

ads ads ads

موزیک من




موزیک پلیر

شعر های کوتاه سنگین


بچین میز قمارت را دل از من روی ماه ازتو
بیا بردار بازی کن سفید از من سیاه ازتو
همیشه آخر بازی کسی که سوخت من بودم
همیشه باخت بامن بوده گاه از عشق گاه ازتو
تو رُخ میتابی و من قلعه ات را آرزومندم
خر است این اسب اگر یک لحظه بردارد نگاه ازتو
تمام خانه ها را بر سرم آوار کردی و
کسی جرأت ندارد تا بگیرد اشتباه از تو
قشنگم ، فیل ما مست است و گاهی کجروی دارد
نگیری خرده بر مستان اگر بستند راه از تو
مطیع رإی خوبانم . چه بگذاری چه برداری
کماکان برنمی گردد سر ما بی کلاه از تو
در این بن بست حیرانی کجا میرانی ام ؟ دیگر

چه دارم رو کنم زیبای کافر کیش،آه از تو.




این بزرگراه
تا انتهای جهان دوربرگردان ندارد
و تمام خروجی‌هایش
به دوراهی چشم‌های تو می‌رسد
که بمانم و دوستت بدارم
یا برگردم و دوستت بدارم...
راضیه بهرامی خشنود


صد سال ره مسجد و میخانه بگیری
عمرت به هدر رفت اگر دست نگیری
بشنو از پیر خرابات تو این پند
هر دست که دادی به همان دست بگیری


خری با صاحب خود گفت در راه         که ای بی رحم بی انصاف بد خواه
مرا تا چند زیر بار داری؟                     مرا تا چند با جان کار داری
خدا مرگت دهد تا شاد گردم              ز بند محنتت ازاد گردم
جوابش داد:کای حیوان دربند!           چرا از مرگ من هستی تو خرسند؟
علاجی کن که دیگر خر نباشی          کشیدن بار را در خور نباشی
واگر نه تا تو خر هستی,بناچار           چه من چه دیگری از تو کشد کار.




میان این تعصب ها، میان جنگ مذهب ها!
یکی افکار زرتشتی، یکی افکار بودایی
یکی پیغمبرش مانی، یکی دینش مسلمانی
یکی در فکر تورات است، یکی هم هست نصرانی!
هزاران دین و مذهب هست، در این دنیای انسانی ...
خدا یکی... ولی... اما... هزاران فکر روحانی ....
رها کردیم خالق را گرفتاران ادیانیم!
تعصب چیست در مذهب؟! مگر نه این که انسانیم!
اگر روح خدا در ماست... خدا گر مفرد و تنهاست ....
ستیز پس برای چیست؟!
برای خود پرستی هاست ...من از عقرب نمی ترسم ولی از نیش می ترسم
از آن گرگی که می پوشد لباس میش می ترسم
از آن جشنی که اعضای تنم دارند خوشحالم
ولی از اختلاف مغز و دل با ریش می ترسم
هراسم جنگ بین شعله و کبریت و هیزم نیست
من از سوزاندن اندیشه در آتیش می ترسم
تنم آزاد، اما اعتقادم سست بنیاد است
من از شلاق افکار تهی بر خویش می ترسم
کلام آخر این شعر یک جمله و دیگر هیچ
که هم از نیش و میش و ریش وهم از خویش میترسم...
سیمین بهبهانی 


ﺁﻧﮑﻪ ﻣﺴﺖ ﺁﻣﺪ ﻭ ﺩﺳﺘﯽ ﺑﻪ ﺩﻝ ﻣﺎ ﺯﺩ ﻭ ﺭﻓﺖ
ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺧﺎﻧﻪ ﻧﺪﺍﻧﻢ ﺑﻪ ﭼﻪ ﺳﻮﺩﺍ ﺯﺩ ﻭ ﺭﻓﺖ
ﺧﻮﺍﺳﺖ ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ ﻣﺎﺭﺍ ﺑﻪ ﺭﺥ ﻣﺎ ﺑﮑﺸﺪ
ﺗﻨﻪ ﺍﯼ ﺑﺮ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺧﺎﻧﻪ ﺗﻨﻬﺎ ﺯﺩ ﻭ ﺭﻓﺖ


ﺩﻝ ﺗﻨﮕﺶ ﺳﺮ ﮔﻞ ﭼﯿﺪﻥ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺑﺎﻍ ﻧﺪﺍﺷﺖ
ﻗﺪﻣﯽ ﭼﻨﺪ ﺑﻪ ﺁﻫﻨﮓ ﺗﻤﺎﺷﺎ ﺯﺩ ﻭ ﺭﻓﺖ
ﻣﺮﻍ ﺩﺭﯾﺎ ﺧﺒﺮ ﺍﺯ ﯾﮏ ﺷﺐ ﺩﺭﯾﺎﯾﯽ ﺩﺍﺷﺖ
ﮔﺸﺖ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﮐﺸﺎﻥ ﺑﺎﻝ ﺑﻪ ﺩﺭﯾﺎ ﺯﺩ ﻭ ﺭﻓﺖ


ﭼﻪ ﻫﻮﺍﯾﯽ ﺑﻪ ﺳﺮﺵ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺩﺳﺖ ﺗﻬﯽ
ﭘﺸﺖ ﭘﺎ ﺑﺮ ﻫﻮﺱ ﺩﻭﻟﺖ ﺩﻧﯿﺎ ﺯﺩ ﻭ ﺭﻓﺖ
ﺑﺲ ﮐﻪ ﺍﻭﺿﺎﻉ ﺟﻬﺎﻥ ﺩﺭ ﻫﻢ ﻭ ﻧﺎﻣﻮﺯﻭﻥ ﺩﯾﺪ
ﻗﻠﻢ ﻧﺴﺦ ﺑﺮﺍﯾﻦ ﺧﻂ ﭼﻠﯿﭙﺎ ﺯﺩ ﻭ ﺭﻓﺖ.


انکه با خواب خدا اندیشه از ادم ربود
یک سر سوزن خبر از عالم بالا نداشت
مال مفت و حال مفت و شهرت مفت ار نبود
این جهان اکنون یکی پیغمبر حتی نداشت!


حسّ و حال همه ی ثانیـه ها ریخت به هم

شوق یک رابطه با حاشیه ها ریخت به هم

گفته بودم به کسی عشق نخواهم ورزید

آمدیّ و همـه ی فرضیه ها ریخت به هم!

روح غمگینِ تـــو در کالبدم جا خوش کرد

سرفه کردی و نظام ریه ها ریخت به هم

در کنـــار تــــو قدم مــــی زدم و دور و بـــرم

چشم هایم پُر خون ، قرنیه ها ریخت به هم

روضه خوان خواست که از غصه ی ما یاد کند

سینه ها پــاره شد و مرثیه ها ریخت بــه هم

پای عشق تـــو برادر کُشــی افتاد به راه

شهر از وحشت نرخ دیه ها ریخت به هم

بُغض کردیم و حسودان جهان شاد شدند

دلمان تنگ شد وُ قافیــه ها ریخت به هم

من که هرگز به تو نارو نزدم حضرتِ عشق!

پس چرا زندگیِ ساده ی ما ریخت به هم؟ 



در فصل تگرگ عاشقت می مانم
با ریزش برگ عاشقت میمانم
هر چند تبر به ریشه ام میکوبی
تا لحظه مرگ عاشقت میمانم.


صبر کن عشق زمین گیر شود بعد برو
یا دل از دیدن تو سیر شود بعد برو
تو اگر کوچ کنی بغض خدا میشکند
صبر کن گریه به زنجیر شود بعد برو.


در حسرتم از مرام این مردم پست
این طایفه زنده کش مرده پرست
تا هست به هستی بکشندش به جفا
تا مرد به عزت ببرندش سر دست


آواز عاشقانه ما ... در گلو شکست..
حق با سکوت بود ... صدا در گلو شکست..
ان روزهای خوب که دیدیم .. خواب بود..
خوابم پرید و .. خاطره ها در گلو شکست.



هر رهگذری محرم اسرار نگردد                 صحرای نمک زار چمن زار نگردد
هر جا رسیدی طرح رفاقت مکش ای دل    هر بی سرو پا یار وفادار نگردد.



دیدی آخر ساقه جانت شکست ؟ 
آن عزیزت عهدوپیمانت شکست؟ 




دیدی ای دل درجهان یک یار نیست؟ 
هیچکس در زندگی غمخوار نیست؟ 




آه دیدی سادگی جان داده است؟ 
جای خود را گِل به سیمان داده است؟ 


دیدی آخر حرف من بیجا نبود؟ 
از برای عشق اینجا ، جا نبود؟ 


نوبهار عمر را دیدی چه شد؟ 
زندگی را هیچ فهمیدی چه شد؟ 


دیدی ای دل دوستیها بی بهاست؟ 
کمترین چیزی که می یابی وفاست؟ 


دیده ای گلها همه پژمرده اند 
رنگها در دود و سرما مرده اند 


آری ای دل ! زنده بودن ساده نیست 
بین آدمها یکی دلداده نیست 

کودکی هایم اتاقی ساده بود
قصه ای ، دُور اجاقی ساده بود
شب که می شد نقشها جان می گرفت
روی سقف ما که طاقی ساده بود
می شدم پروانه، خوابم می پرید
خوابهایم اتفاقی ساده بود
زندگی دستی پر از پوچی نبود
بازی ما جفت و طاقی ساده بود
قهر می کردم به شوق آشتی
عشق هایم اشتیاقی ساده بود
ساده بودن عادتی مشکل نبود
سختی نان بود و باقی ساده بود 






ابزار وبمستر

ابزار وبمستر

codebazan

codebazan