مطالب ناب
اشعار زیبای پرویـن اعتصـامــی

ads ads ads

موزیک من




موزیک پلیر

قصیده 42

همی با عقل در چون و چرائی
همی پوینده در راه خطائی




همی کار تو کار ناستوده است
همی کردار بد را میستائی




گرفتار عقاب آرزوئی
اسیر پنجهٔ باز هوائی


کمین گاه پلنگ است این چراگاه
تو همچون بره غافل در چرائی




سرانجام، اژدهای تست گیتی
تو آخر طعمهٔ این اژدهائی




ازو بیگانه شو، کاین آشنا کش
ندارد هیچ پاس آشنائی




جهان همچون درختست و تو بارش
بیفتی چون در آن دیری بپائی




ازین دریای بی کنه و کرانه
نخواهی یافتن هرگز رهائی




ز تیر آموز اکنون راستکاری
که مانند کمان فردا دوتائی




بترک حرص گوی و پارسا شو
که خوش نبود طمع با پارسائی




چه حاصل از سر بی فکرت و رای
چه سود از دیدهٔ بی روشنائی




نهنگ ناشتا شد نفس، پروین
بباید کشتنش از ناشتائی

قصیده 41

بسوز اندرین تیه، ای دل نهانی
مخواه از درخت جهان سایبانی




سبکدانه در مزرع خود بیفشان
گر این برزگر میکند سرگرانی




چو کار آگهان کار بایست کردن
چه رسم و رهی بهتر از کاردانی




زمانه به گنج تو تا چشم دارد
نیاموزدت شیوهٔ پاسبانی




سیاه و سفیدند اوراق هستی
یکی انده و آن یکی شادمانی




همه صید صیاد چرخیم روزی
برای که این دام میگسترانی




ندوزد قبای تو این سفله درزی
بگرداندت سر به چیره زبانی




چو شاگردی مکتب دیو کردی
ببایست لوح و کتابش بخوانی




همه دیدنیها و دانستنیها
ببین و بدان تا که روزی بدانی




چرا توبهٔ گرگ را میپذیری
چرا تحفهٔ دیو را میستانی




چو نیروی بازوت هست، ای توانا
بدرماندگان رحم کن تا توانی




درین نیلگون نامه، ثبت است با هم
حساب توانائی و ناتوانی




جوانا، بروز جوانی ز پیری
بیندیش، کز پیر ناید جوانی




روانی که ایزد ترا رایگان داد
بگیرد یکی روز هم رایگانی




چو کار تو ز امروز ماند بفردا
چه کاری کنی چون بفردا نمانی




غرض کشتن ماست، ورنه شب و روز
بخیره نکردند با هم تبانی




بدزدد ز تو باز دهر این کبوتر
گرش پر ببندی و گر برپرانی




بود خوابهای تو بیگاه و سنگین
بود حمله‌های قضا ناگهانی




زیان را تو برداشتی، سود را چرخ
شگفتی است این گونه بازارگانی




تو خود میروی از پی نفس گمراه
بدین ورطه خود را تو خود میکشانی




ندارد ز کس رهزن آز پروا
ز بام افتد، گرش از در برانی




چه میدزدی از فرصت کار و کوشش
تو خود نیز کالای دزد جهانی




ترازوی کار تو شد چرخ اخضر
ز کردارها گه سبک، گه گرانی




بتدبیر، مار هوی را فسونی
به تمییز، تیغ خرد را فسانی




بسی عیبهای تو پوشیده ماند
اگر پردهٔ جهل را بردرانی




ز گرداب نفس ارتوانی رهیدن
ز گردابها خویش را وارهانی




همی گرگ ایام بر تو بخندد
که چون بره، این گرگ میپرورانی




میان تو و نیستی جز دمی نیست
بسیجی کن اکنون که خود در میانی




ز روز نخستین همین بود گیتی
تو نیز از نخست آنچه بودی همانی




به سرچشمهٔ جان، شکسته سبوئی
به میخانهٔ تن، ز دردی کشانی




بدوک وجود آنچنان کار میکن
که سر رشتهٔ عقل را نگسلانی




دفینه است عقل و تو گنجور عاقل
سفینه است عمر و تواش بادبانی




بصد چشم می‌بیندت چرخ گردان
مپندار کاز چشم گیتی نهانی




درین دائره هر چه هستی پدیدی
درین آینه هر که هستی عیانی




تو چون ذره این باد را در کمندی
تو چو صعوه این مار را در دهانی




شنیدی چو اندرز من، از تو خواهم
که بشنیدهٔ خویش را بشنوانی




ترا سفره آماده و دیو ناهار
بر این سفره بنگر کرا مینشانی




از آن روز برنان گرمی رسیدی
که گر ناشتائیست نانش رسانی




زمانه بسی بیشتر از تو داند
چه خوش میکنی دل که بسیار دانی




کشد کام و ناکام، چرخت بمیدان
کشد گر جبانی و گر پهلوانی




کمان سپهرت بیندازد آخر
تو مانند تیری که اندر کمانی




مه و سال چون کاروانیست خامش
تو یکچند همراه این کاروانی




حکایت کند رشتهٔ کارگاهت
اگر دیبه، گر بوریا، گر کتانی




هنرها گهرهای پاک وجودند
تو یکروز بحری و یکروز کانی




نکو خانه‌ای ساختی ای کبوتر
ندیدی که با باز هم آشیانی




بما جهل زان کرد دستان که هرگز
نکردیم با عقل همداستانی




برآنست دیو هوی تا بسوزی
تو نیز از سیه روزگاری برآنی




در این باغ دلکش که گیتیش نامست
قضا و قدر میکند باغبانی




بگلزار، گل یک نفس بود مهمان
فلک زود رنجید از میزبانی




بیا تا خرامیم سوی گلستان
بنظارهٔ دولت بوستانی




سحر ابر آذاری آمد ز دریا
بطرف چمن کرد گوهر فشانی




زمین از صفای ریاحین الوان
زند طعنه بر نقش ارژنگ مانی




نهاده بسر نرگس از زر کلاهی
ببر کرده پیراهن پرنیانی




ازین کوچکه کوچ بایست کردن
که کردست بر روی پل زندگانی




قفس بشکن ای روح، پرواز میکن
چرا پایبند اندرین خاکدانی




همائی تو و سدره‌ات آشیانست
مکن خیره بر کرکسان میهمانی




دلیران گرفتند اقطار عالم
بشمشیر هندی و تیغ یمانی




از آن نامداران و گردنفرازان
نشانی نماندست جز بی نشانی




ببین تا چه کردست گردون گردان
به جمشید و طهمورث باستانی




گشوده دهان طاق کسری و گوید
چه شد تاج و تخت انوشیروانی




چنین است رسم و ره دهر، پروین
بدینگونه شد گردش آسمانی

قصیده 39

ای شده سوختهٔ آتش نفسانی
سالها کرده تباهی و هوسرانی




دزد ایام گرفتست گریبانت
بس کن ای بیخودی و سربگریبانی




صبح رحمت نگشاید همه تاریکی
یوسف مصر نگردد همه زندانی




راه پر خار مغیلان وتو بی موزه
سفره بی توشه و شب تیره و بارانی




ای بخود دیده چو شداد، خدابین شو
جز خدا را نسزد رتبت یزدانی




تو سلیمان شدن آموزی اگر، دیوان
نتوانند زدن لاف سلیمانی




تا بکی کودنی و مستی و خودرائی
تا بکی کودکی و بازی و نادانی




تو درین خاک سیه زر دل افروزی
تو درین دشت و چمن لالهٔ نعمانی




پیش دیوان مبر اندوه دل و مگری
که بخندند چو بینند که گریانی




عقل آموخت بهر کارگری کاری
او چو استاد شد و ما چو دبستانی




خود نمیدانی و از خلق نمیپرسی
فارغ از مشکل و بیگانه ز آسانی




که برد بار تو امروز که مسکینی
که ترا نان دهد امروز که بی نانی




دست تقوی بگشا، پای هوی بربند
تا ببینند که از کرده پشیمانی




گهریهای حقیقت گهر خود را
نفروشند بدین هیچی و ارزانی




دیدهٔ خویش نهان بین کن و بین آنگه
دامهائی که نهادند به پنهانی




حیوان گشتن و تن پروری آسانست
روح پرورده کن از لقمهٔ روحانی




با خرد جان خود آن به که بیارائی
با هنر عیب خود آن به که بپوشانی




با خبر باش که بی مصلحت و قصدی
آدمی را نبرد دیو به مهمانی




نفس جو داد که گندم ز تو بستاند
به که هرگز ندهی رشوت و نستانی




دشمنانند ترا زرق و فساد، اما
به گمان تو که در حلقهٔ یارانی




تا زبون طمعی هیچ نمیارزی
تا اسیر هوسی هیچ نمیدانی




خوشتر از دولت جم، دولت درویشی
بهتر از قصر شهی، کلبهٔ دهقانی




خانگی باشد اگر دزد، بصد تدبیر
نتوان کرد از آن خانه نگهبانی




برو از ماه فراگیر دل افروزی
برو از مهره بیاموز درخشانی




پیش زاغان مفکن گوهر یکدانه
پیش خربنده مبر لعل بدخشانی




گر که همصحبت تو دیو نبودستی
ز که آموختی این شیوهٔ شیطانی




صفتی جوی که گویند نکوکاری
سخنی گوی که گویند سخندانی




بگذر از بحر و ز فرعون هوی مندیش
دهر دریا و تو چون موسی عمرانی




اژدهای طمع و گرگ طبیعت را
گر بترسی، نتوانی که بترسانی




بفکن این لاشهٔ خونین، تو نه ناهاری
برکن این جامهٔ چرکین، تو نه عریانی




گر توانی، به دلی توش و توانی ده
که مبادا رسد آنروز که نتوانی




خون دل چند خوری در دل سنگ، ای لعل
مشتریهاست برای گهر کانی




گر چه یونان وطن بس حکما بودست
نیست آگاه ز حکمت همه یونانی




کلبه‌ای را که نه فرشی و نه کالائیست
بر درش می‌نبود حاجت دربانی




زنده با گفتن پندم نتوانی کرد
که تو خود نیز چو من کشتهٔ عصیانی




کینه می‌ورزی و در دائرهٔ صدقی
رهزنی میکنی و در ره ایمانی




تا کی این خام فریبی، تو نه یاجوجی
چند بلعیدن مردم، تو نه ثعبانی




مقصد عافیت از گمشدگان پرسی
رو که بر گمشدگان خویش تو برهانی




گوسفندان تو ایمن ز تو چون باشند
که شبانگاه تو در مکمن گرگانی




گاه از رنگرزان خم تزویری
گاه بر پشت خر وسوسه پالانی




تشنه خون خورد و تو خودبین به لب جوئی
گرسنه مرد و تو گمره بسر خوانی




دود آهست بنائی که تو میسازی
چاه راهست کتابی که تو میخوانی




دیده بگشای، نه اینست جهان بینی
کفر بس کن، نه چنین است مسلمانی




چو نهالیست روان و تو کشاورزی
چو جهانیست وجود و تو جهانبانی




تو چراغی، ز چه رو همنفس بادی
تو امیدی، ز چه همخانهٔ حرمانی




تو درین بزم، چو افروخته قندیلی
تو درین قصر، چو آراسته ایوانی




تو ز خود رفته و وادی شده پر آفت
تو بخواب اندر و کشتی شده طوفانی




تو رسیدن نتوانی بسبکباران
که برفتار نه مانندهٔ ایشانی




فکر فردا نتوانی که کنی دیگر
مگر امروز که در کشور امکانی




عاقبت کشتهٔ شمشیر مه و سالی
آخر کار شکار دی و آبانی




هوشیاری و شب و روز بمیخانه
همدم درد کشان همسر مستانی




همچو برزیگر آفت زده محصولی
همچو رزم آور و غارت شده خفتانی




مار در لانه، ولی مور بافسونی
گرد در خانه، ولی گرد بمیدانی




دل بیچاره و مسکین مخراش امروز
رسد آنروز که بی ناخن و دندانی




داستانت کند این چرخ کهن، هر چند
نامجوینده‌تر از رستم دستانی




روز بر مسند پاکیزهٔ انصافی
شام در خلوت آلودهٔ دیوانی




دست مسکین نگرفتی و توانائی
میوه‌ای گرد نکردی و به بستانی




ظاهرست این که بد افتی چو شوی بدخواه
روشنست این که برنجی چو برنجانی




دیو بسیار بود در ره دل، پروین
کوش تا سر ز ره راست نپیچانی

قصیده 40

اگر روی طلب زائینهٔ معنی نگردانی
فساد از دل فروشوئی، غبار از جان برافشانی




هنر شد خواسته، تمییز بازار و تو بازرگان
طمع زندان شد و پندار زندانبان، تو زندانی




یکی دیوار ناستوار بی پایه‌ست خود کامی
اگر بادی وزد، ناگه گذارد رو بویرانی




درین دریا بسی کشتی برفت و گشت ناپیدا
ترا اندیشه باید کرد زین دریای طوفانی




بچشم از معرفت نوری بیفزای، ار نه بیچشمی
بجان از فضل و دانش جامه‌ای پوش، ار نه بیجانی




بکس مپسند رنجی کز برای خویش نپسندی
بدوش کس منه باری که خود بردنش نتوانی




قناعت کن اگر در آرزوی گنج قارونی
گدای خویش باش ار طالب ملک سلیمانی




مترس از جانفشانی گر طریق عشق میپوئی
چو اسمعیل باید سر نهادن روز قربانی




به نرد زندگانی مهره‌های وقت و فرصت را
همه یکباره میبازی، نه میپرسی، نه میدانی




ترا پاک آفرید ایزد، ز خود شرمت نمی‌آید
که روزی پاک بودستی، کنون آلوده دامانی




از آنرو میپذیری ژاژخائیهای شیطان را
که هرگز دفتر پاک حقیقت را نمیخوانی




مخوان جز درس عرفان تا که از رفتار و گفتارت
بداند دیو کز شاگردهای این دبستانی




چه زنگی میتوان از دل ستردن با سیه رائی
چه کاری میتوان از پیش بردن با تن آسانی




درین ره پیشوایان تو دیوانند و گمراهان
سمند خویش را هر جا که میخواهند میرانی




مزن جز خیمهٔ علم و هنر، تا سربرافرازی
مگو جز راستی، تا گوش اهریمن بپیچانی




زبد کاری قبا کردی و از تلبیس پیراهن
بسی زیبنده‌تر بود از قبای ننگ، عریانی




همی کندی در و دیوار بام قلعهٔ جان را
یکی روزش نکردی چون نگهبانان نگهبانی




ز خود بینی سیه کردی دل بیغش، ز خودبینی
ز نادانی در افتادی درین آتش، ز نادانی




چرا در کارگاه مردمی بی مایه و سودی
چرا از آفتاب علم چون خفاش پنهانی




چه میبافی پرند و پرنیان در دوک نخ ریسی
چه میخواهی درین تاریک شب زین تیه ظلمانی




عصا را اژدها بایست کردن، شعله را گلزار
تو با دعوی گه ابراهیم و گاهی پور عمرانی




چرا تا زر و داروئیت هست از درد بخروشی
چرا تا دست و بازوئیت هست از کار و امانی




چو زرع و خوشه داری، از چه معنی خوشه چینستی
چو اسب و توشه‌داری، از چه اندر راه حیرانی




چه کوشی بهر یک گوهر بکان تیرهٔ هستی
تو خود هم گوهری گر تربیت یابی و هم کانی




تو خواهی دردها درمان کنی، اما به بیدردی
تو خواهی صعبها آسان کنی، اما به آسانی




بیابانیست تن، پر سنگلاخ و ریگ سوزنده
سرابت میفریبد تا مقیم این بیابانی




چو نورت تیرگیها را منور کرد، خورشیدی
چو در دل پرورانیدی گل معنی، گلستانی




خرابیهای جانرا با یکی تغییر معماری
خسارتهای تن را با یکی تدبیر تاوانی




بنور افزای، ناید هیچگاه از نور تاریکی
به نیکی کوش، هرگز ناید از نیکی پشیمانی




تو اندر دکهٔ دانش خریداری و دلالی
تو اندر مزرع هستی کشاورزی و دهقانی




مکن خود را غبار از صرصر جهل و هوی و کین
درین جمعیت گمره نیابی جز پریشانی




همی مردم بیازاری و جای مردمی خواهی
همی در هم کشی ابروی، چون گویند ثعبانی




چو پتک ار زیر دستانرا بکوبی و نیندیشی
رسد روزی که بینی چرخ پتکست و تو سندانی




چو شمع حق برافروزند و هر پنهان شود پیدا
تو دیگر کی توانی عیب کار خود بپوشانی




عوامت دست میبوسند و تو پابند سالوسی
خواصت شیر میخوانند و تو از گربه ترسانی




ترا فرقان دبیرستان اخلاق و معالی شد
چرا چون طفل کودن زین دبیرستان گریزانی




نگردد با تو تقوی دوست، تا همکاسهٔ آزی
نباشد با تو دین انباز، تا انباز شیطانی




بدانش نیستی نام‌آور و منعم بدیناری
بعمنی نیستی آزاده و عارف بعنوانی




تو تصویر و هوی نقاش و خودکامی نگارستان
از آنرو گه سپیدی، گه سیاهی، گاه الوانی




جز آلایش چه زاید زین زبونی و سیه رائی
جز اهریمن کرا افتد پسند این خوی حیوانی




پلنگ اندر چرا خور، یوز در ره، گرگ در آغل
تو چوپان نیستی، بهر تو عنوانست چوپانی




قماش خود ندانم با چه تار و پود میبافی
نه زربفتی، نه دیبائی، نه کرباسی، نه کتانی




برای شستشوی جان ز شوخ و ریم آلایش
ز علم و تربیت بهتر چه صابونی، چه اشنانی




ز جوی علم، دل را آب ده تا بر لب جوئی
ز خوان عقل، جان را سیر کن تا بر سر خوانی




روان ناشتا را کشت ناهاری و مسکینی
تو گه در پرسش آبی و گه در فکرت نانی




بیا کندند بارت تا نینگاری که بی توشی
گران کردند سنگت تا نپنداری که ارزانی




ز آلایش نداری باک تا عقلست معیارت
سبکساری نبینی تا درین فرخنده میزانی




چرا با هزل و مستی بگذرانی زندگانی را
چرا مستی کنی و هوشیارانرا بخندانی




بغیر از درگه اخلاص، بر هر درگهی خاکی
بغیر از کوچهٔ توفیق، در هر کو بجولانی




بصحرای وجود اندر، بود صد چشمهٔ حیوان
گناه کیست چون هرگز نمینوشی و عطشانی




برای غرق گشتن اندرین دریا نیفتادی
مکن فرصت تبه، غواص مروارید و مرجانی




همی اهریمنان را بدسرشت و پست مینامی
تو با این بد سگالیها کجا بهتر ازیشانی




ندیدی لاشه‌های مطبخ خونین شهرت را
اگر دیدی، چرا بر سفره‌اش هر روز مهمانی




نکو کارت چرا دانند، بدرای و بداندیشی
سبکبارت چرا خوانند، زیر بار عصیانی




بتیغ مردم آزاری چرا دل را بفرسائی
برای پیکر خاکی چرا جان را برنجانی




دبیری و دبیر بی کتاب و خط و املائی
هژبری و هژبر بیدل و چنگال و دندانی




کجا با تند باد زندگی دانی در افتادن
تو مسکین کاز نسیم اندکی چون بید لرزانی




درین گلزار نتوانی نشستن جاودان، پروین
همان به تا که بنشستی، نهالی چند بنشانی

قصیده 38



سود خود را چه شماری که زیانکاری
ره نیکان چه سپاری که گرانباری




تو به خوابی، که چنین بیخبری از خود
خفته را آگهی از خود نبود، آری




بال و پر چند زنی خیره، نمی‌بینی
که تو گنجشک صفت در دهن ماری




بر بلندی چو سپیدار چه افزائی
بارور باش، تو نخلی نه سپیداری




چیست این جسم که هر لحظه کشی بارش
چیست این جیفه که چون جانش خریداری




طینت گرگ بر آن شد که بیازارد
ز گزندش نرهی گرش نیازاری




اهرمن را سخنان تو نترساند
که تو کردار نداری، همه گفتاری




بزبونی گرویدی و زبون گشتی
تو سیه طالع این عادت و هنجاری




دل و دین تو ربودند و ندانستی
دین چه فرمان دهدت؟ بندهٔ دیناری




غم گمراهی و پستی نخوری هرگز
ز ره نفس اگر پای نگهداری




ماند آنکس که بجا نام نکو دارد
تو پس از خویش ز نیکی چه بجا داری




تا که سرگشتهٔ این پست گذرگاهی
هر چه افلاک کند با تو، سزاواری




دامن آلوده مکن، چونکه ز پاکانی
بندهٔ نفس مشو، چونکه ز احراری




جان تو پاک سپردست بتو ایزد
همچنان پاک ببایدش که بسپاری




وقت بس تنگ بود، ای سره بازرگان
کالهٔ خود بخر اکنون که ببازاری




سپرو جوشن عقل از چه تبه کردی
تو بمیدان جهان از پی پیکاری




بود بازوت توانا و نکوشیدی
کاهلی بیخ تو بر کند، نه ناچاری




چرخ دندان تو بشمرد نخستین روز
چه بهیچش نشماری و چه بشماری




کمتری جوی گر افزون طلبی، پروین
که همیشه ز کمی خاسته بسیاری

قصیده 36



تو بلند آوازه بودی، ای روان
با تن دون یار گشتی دون شدی


صحبت تن تا توانست از تو کاست
تو چنان پنداشتی کافزون شدی


بسکه دیگرگونه گشت آئین تن
دیدی آن تغییر و دیگرگون شدی


جای افسون کردن مار هوی
زین فسونسازی تو خود افسون شدی


اندرون دل چو روشن شد ز تو
شمع خود بگرفتی و بیرون شدی


آخر کارت بدزدید آسمان
این کلاغ دزد را صابون شدی


با همه کار آگهی و زیر کی
اندرین سوداگری مغبون شدی


درس آز آموختی و ره زدی
وام تن پذرفتی و مدیون شدی


نور نور بودی، نار پندارت بکشت
پیش از این چون بودی، اکنون چون شدی


گنج امکانی و دل گنجور تست
در تن ویرانه زان مدفون شدی


ملک آزادی چه نقصانت رساند
کامدی در حصن تن مسجون شدی


هر چه بود آئینه روی تو بود
نقش خود را دیدی و مفتون شدی


زورقی بودی بدریای وجود
که ز طوفان قضا وارون شدی


ای دل خرد، از درشتیهای دهر
بسکه خون خوردی، در آخر خون شدی


زندگی خواب و خیالی بیش نیست
بی سبب از اندهش محزون شدی


کنده شد بنیادها ز امواج تو
جویباری بودی و جیحون شدی


بی خریدار است اشک، ای کان چشم
خیره زین گوهر چرا مشحون شدی

قصیده 37



گردون نرهد ز تند رفتاری
گیتی ننهد ز سر سیه‌کاری




از گرگ چه آمدست جز گرگی
وز مار چه خاستست جز ماری




بس بی بصری، اگر چه بینائی
بس بیخبری، اگر چه هشیاری




تو غافلی و سپهر گردان را
فارغ ز فسون و فتنه پنداری




تو گندم آسیای گردونی
گر یکمن و گر هزار خرواری




معماری عقل چون نپذرفتی
در ملک تو جهل کرد معماری




سوداگر در شاهوارستی
خر مهره چرا کنی خریداری




زنهار، مخواه از جهان زنهار
کاین سفله بکس نداد زنهاری




پرگار زمانه بر تو میگردد
چون نقطه تو در حصار پرگاری




یکچند شوی بخواب چون مستان
ناگه برسد زمان بیداری




آید گه در گذشتنت ناچار
خود بگذری، آنچه هست بگذاری




رفتند بچابکی سبکباران
زین مرحله، ای خوشا سبکباری




کردار بد تو گشت ز نگارش
آیینه دل نبود زنگاری




از لقمهٔ تن بکاه تا روزی
بر آتش آز دیگ مگذاری




بشناس زیان ز سود، تا وقتی
سرمایه بدست دزد نسپاری

قصیده 35

گرت ایدوست بود دیدهٔ روشن بین
بجهان گذران تکیه مکن چندین


نه بقائیست به اسفند مه و بهمن
نه ثباتی است به شهریور و فروردین


پی اعدام تو زین آینه گون ایوان
صبح کافور فشان آید و شب مشکین


فلک ایدوست به شطرنج همی ماند
که زمانیت کند مات و گهی فرزین


دل به سوگند دروغش نتوان بستن
که به هر لحظه دگرگونه کند آئین


به گذرگاه تو ایام بود رهزن
چه همی بار خود از جهل کنی سنگین


بربود است ز دارا و ز اسکندر
مهر سیمین کمر و مه کله زرین


ندهد هیچ کسی نسبت طاوسی
به شغالی که دم زشت کند رنگین


چو کبوتر بچه پرواز مکن فارغ
که به پروازگه تست قضا شاهین


ز کمان قدر آن تیر که بگریزد
کشدت گر چه سراپای شوی روئین


همه خون دل خلق است درین ساغر
که دهد ساقی دهرت چو می نوشین


خاک خوردست بسی گلرخ و نسرین تن
که می روید از آن سرو و گل و نسرین


مرو ای پیشرو قافله زین صحرا
که نیامد خبر از قافلهٔ پیشین


دل خود بینت بیازرد چنان کژدم
تن خاکیت ببلعد چنان تنین


روز بگذشت، ز خواب سحری بگذر
کاروان رفت، رهی گیر و برو، منشین


به چمنزار دو، ای خوش خط و خال آهو
به سموات شو، ای طایر علیین


بچه امید درین کوه کنی خارا
چو تو کشتست بسی کوهکن این شیرین

قصیده 34

پردهٔ کس نشد این پردهٔ میناگون
زشتروئی چه کند آینهٔ گردون


نام را ننگ بکشت و تو شدی بدنام
وام را نفس گرفت و تو شدی مدیون


تو درین نیلپری طشت، چو بندیشی
چو یکی جامهٔ شوخی و قضا صابون


گهری کاز صدف آز و هوی بردی
شبهی بود که کردی چو گهر مخزون


چند ای نور، قرینی تو بدین ظلمت
چند ای گنج بخاک سیهی مدفون


کرد ای طائر وحشی که چنین رامت
چون بکنج قفس افکند قضایت، چون


بدر آی از تن خاکی و ببین آنگه
که چه تابنده گهر بود در آن مکنون


مچر آزاده که گرگست درین مکمن
مخور آسوده که زهرست درین معجون


چه شدی دوست برین دشمن بیرحمت
چه شدی خیره برین منظر بوقلمون


بهر سود آمدی اینجا و زیان کردی
کرد سوداگر ایام ترا مغبون


پشتهٔ آز چو خم کرد روان را پشت
به چه کار آیدت این قد خوش موزون


شبروان فلک از پای در آرندت
از گلیم خود اگر پای نهی بیرون


بر حذر باش ازین اژدر بی پروا
که نیندیشد از افسونگر و از افسون


دهر بر جاست، تو ناگاه شوی زان کم
چرخ برپاست، تو یکروز شوی وارون


رفت میباید و زین آمدن و رفتن
نشد آگه نه ارسطو و نه افلاطون


توشه‌ای گیر که بس دور بود منزل
شمعی افروز که بس تیره بود هامون


تو چنین گمره و یاران همه در مقصد
تو چنین غرقه و دریا ز درر مشحون


عامل سودگر نفس مکن خود را
تا که هر دم نشود کار تو دیگرگون


آنچه مقسوم شد از کار گه قسمت
دگر آنرا نتوان کرد کم و افزون


دی و فردات خیالست و هوس، پروین
اگرت فکرت و رائیست، بکوش اکنون

قصیده 33



دگر باره شد از تاراج بهمن
تهی از سبزه و گل راغ و گلشن


پریرویان ز طرف مرغزاران
همه یکباره بر چیدند دامن


خزان کرد آنچنان آشوب بر پای
که هنگام جدل شمشیر قارن


ز بس گردید هر دم تیره ابری
حجاب چهرهٔ خورشیدی روشن


هوا مسموم شد چون نیش کژدم
جهان تاریک شد چون چاه بیژن


بنفشه بر سمن بگرفت ماتم
شقایق در غم گل کرد شیون


سترده شد فروغ روی نسرین
پریشان گشت چین زلف سوسن


بباغ افتاد عالم سوز برقی
بیکدم باغبان را سوخت خرمن


خسک در خانهٔ گل جست راحت
زغن در جای بلبل کرد مسکن


بسختی گشت همچون سنگ خارا
بباغ آن فرش همچون خزاد کن


سیه بادی چو پر آفت سمومی
گرفت اندر چمن ناگه وزیدن


به بیباکی بسان مردم مست
به بدکاری بکردار هریمن


شهان را تاج زر بربود از سر
بتان را پیرهن بدرید بر تن


تو گوئی فتنه‌ای بد روح فرسا
تو گوئی تیشه‌ای بد بیخ بر کن


ز پای افکند بس سرو سهی را
بیک نیرو چو دیو مردم افکن


بهر سوئی، فسرده شاخ و برگی
بپرتابید چون سنگ فلاخن


کسی بر خیره جز گردون گردان
نشد با دوستدار خویش دشمن


به پستی کشت بس همت بلندان
چنان اسفندیار و چون تهمتن


نمود آنقدر خون اندر دل کوه
که تا یاقوت شد سنگی به معدن


در آغوش ز می بنهفت بسیار
سر و بازو و چشم و دست و گردن


در این ناوردگاه آن به که پوشی
ز دانش مغفر و از صبر جوشن


چگونه بر من و تو رام گردد
چو رام کس نگشت این چرخ توسن


مرو فارغ که نبود رفتگان را
دگر باره امید بازگشتن


مشو دلبستهٔ هستی که دوران
هر آنرا زاد، زاد از بهر کشتن


بغیر از گلشن تحقیق، پروین
چه باغی از خزان بودست ایمن

قصیده 32

دزد تو شد این زمانهٔ ریمن
آن به که نگردیش به پیرامن


گر برتریت دهد فروتن شو
ور ایمنیت دهد مشو ایمن


کشته است هماره خنجر گیتی
نه دوست شناختست نه دشمن


امروز گذشت و بگذرد فردا
دی رفته و رفتنی بود بهمن


بی نیش، عسل که خورد ازین کندو
بی خار، که چید گل ازین گلشن


این بیهنر آسیای گردنده
سائیده هزارها سر و گردن


ایام بود چو شبروی چابک
یا همچو یکی سیاه‌دل رهزن


ما را ببرند بی گمان روزی
زین کهنه سرای بی در و روزن


روغن بچراغ جان ز علم افزای
کم نور بود چراغ کم روغن


از گندم و کاه خویش آگه باش
تو خرمنی و سپهر پرویزن


خواهی که نه تلخ باشدت حاصل
در مزرعه تخم تلخ مپراکن


هنگام زراعت آنچه کشتستی
آنت برسد بموسم خرمن


گر سوی تو دیو نفس ره یابد
تاریک نمایدت دل روشن


بی شبهه فرشته اهرمن گردد
چندی چو شود رفیق اهریمن


ابلیس فروخت زرق وبا خود گفت
زین بیش چه میتوان خرید از من


زین باغ که باغبانیش کردی
جز خار ترا چه ماند در دامن


مرغان ترا همی کشد رو به
همیان ترا همی برد رهزن


تا پای بود، راه ادب میرو
تا دست بود، در هنر میزن


یک جامه بخر که روح را شاید
بس دیبه خریدی و خز ادکن


مرجان خرد ز بحر جان آورد
مینای دل از شراب عقل آکن


بی دست چه زور بود بازو را
بی گاو چه کار کرد گاو آهن


از چاه دروغ و ذل بدنامی
باید به طناب راستی رستن


باید ز سر این غرور را راندن
باید ز دل این غبار را رفتن


کس شمع نسوخت زین فروزینه
کس جامه ندوخت زین نخ و سوزن


خواهی که نیفکنند در دامت
دیوان وجود را به دام افکن


در دفتر نفس درسها خواندی
در مکتب مردمی شدی کودن


گر مست هنوز کورهٔ هستی
سرد از چه زنیم مشت بر آهن


جز باد نبیختیم در غربال
جز آب نکوفتیم در هاون


جان گوهر و جسم معدنست آنرا
روزی ببرند گوهر از معدن


گر کج روشی، براستی بگرای
آئینهٔ راستگوی را مشکن


از پردهٔ عنکبوت عبرت گیر
بر بام و در وجود، تاری تن

قصیده 31

حاصل عمر تو افسوس شد و حرمان
عیب خود را مکن ایدوست ز خود پنهان


وقت ضایع نکند هیچ هنرپیشه
جفت باطل نشود هیچ حقیقت دان


هیچگه نیست ره و رسم خردمندی
گرسنه خفتن و در سفره نهفتن نان


دهر گرگیست گرسنه، رخ از او برگیر
چرخ دیویست سیه دل، دل ازو بستان


پا بر این رهگذر سخت گرانتر نه
اسب زین دشت خطرناک سبکتر ران


موج و طوفان و نهنگست درین دریا
باید اندیشه کند زین همه کشتیبان


هیچ آگاه نیاسود درین ظلمت
هیچ دیوانه نشد بستهٔ این زندان


ای بسا خرمن امید که در یکدم
کرد خاکسترش این صاعقهٔ سوزان


تکیه بر اختر فیروز مکن چندین
ایمن از فتنهٔ ایام مشو چندان


بی تو بس خواهد بودن دی و فروردین
بی تو بس خواهد گشتن فلک گردان


چو شود جان، به چه دردیت رسد پیکر
چو رود سر به چه کاریت خورد سامان


تو خود ار با نگهی پاک بخود بینی
یابی آن گنج که جوئیش درین ویران


چو کتابیست ریا، بی ورق و بی خط
چو درختیست هوی، بی بن و بی اغصان


هیچ عاقل ننهد بر کف دست آتش
هیچ هشیار نساید بزبان سوهان


تا تو چون گوی درین کوی بسر گردی
بایدت خیره جفا دیدن از این چوگان


گشت هنگام درو، کشت چه کردی هین
آمد آوای جرس، توشه چه داری هان


رهرو گمشده و راهزنان در پیش
شب تار و خر لنگ و ره بی پایان


بکش این نفس حقیقت کش خود بین را
این نه جرمی است که خواهند ز تو تاوان


به یکی دل نتوان کار تن و جان کرد
به یکی دست دو طنبور زدن، نتوان


خرد استاد و تو شاگرد و جهان مکتب
چه رسیدت که چنین کودنی و نادان


تو شدی کاهل و از کاربری گشتی
نه زمستان گنهی داشت نه تابستان


بوستان بود وجود تو گه خلقت
تخم کردار بدش کرد چو شورستان


تو مپندار که عناب دهد علقم
تو مپندار که عزت رسد از خذلان


منشین با همه کس، کاز پی بد کاری
آدمی روی توانند شدن دیوان


گشت ابلیس چو غواص به بحر دل
ماند بر جا شبه و رفت در غلطان


پویه آسوده نکردست کسی زین ره
لقمه بی سنگ نخوردست کسی زین خوان


گر شوی باد بگردش نرسی هرگز
طائر عمر چو از دام تو شد پران


دی شد امروز، بخیره مخور اندوهش
کز پس مرده خردمند نکرد افغان


خر تو میبرد این غول بیابانی
آخر کار تو میمانی و این پالان


شبرو دهر نگردد همه در یک راه
گشتن چرخ نباشد همه بر یکسان


کامها تلخ شد از تلخی این حلوا
عهدها سست شد از سستی این پیمان


آنکه نشناخته از هم الف و با را
زو چه داری طمع معرفت قرآن


پرتوی ده، تو نه‌ای دیو درون تیره
کوششی کن، تو نه‌ای کالبد بی جان


به تو هرچ آن رسد از تنگی و مسکینی
همه از تست، نه از کجروی دوران


نام جوئی؟ چو ملک باش نکو کردار
قدر خواهی؟ چو فلک باش بلند ارکان


برو ای قطره در آغوش صدف بنشین
روی بنمای چو گشتی گهر رخشان


یاری از علم و هنر خواه، چو درمانی
نه فلان با تو کند یاری و نه بهمان


دانش اندوز، چه حاصل بود از دعوی
معنی آموز، چه سودی رسد از عنوان


بستهٔ شوق بود از دو جهان آزاد
کشتهٔ عشق بود زندهٔ جاویدان


همه زارع نبرد وقت درو خرمن
همه غواص نیارد گهر از عمان


زیب یابد سر و تن از ادب و دانش
زنده گردد دل و جان از هنر و عرفان


عقل گنجست، نباید که برد دزدش
علم نورست، نباید که شود پنهان


هستی از بهر تن آسانی اگر بودی
چه بدی برتری آدمی از حیوان


گر نبودی سخن طیبت و رنگ و بو
خسک و خشک بدی همچو گل و ریحان


جامهٔ جان تو زیور علم آراست
چه غم ار پیرهن تنت بود خلقان


سحر باز است فلک، لیک چه خواهد کرد
سحر با آنکه بود چون پسر عمران


چو شدی نیک، چه پروات ز بد روزی
چو شدی نوح، چه اندیشه‌ات از طوفان


برو از تیه بلا گمشده‌ای دریاب
بزن آبی و ز جانی شرری بنشان


به یکی لقمه، دل گرسنه‌ای بنواز
به یکی جامه، تن برهنه‌ای پوشان


بینوا مرد بحسرت ز غم نانی
خواجه دلکوفته گشت از برهٔ بریان


سوخت گر در دل شب خرمن پروانه
شمع هم تا بسحرگاه بود مهمان


بی هنر گر چه بتن دیبهٔ چین پوشد
به پشیزی نخرندش چو شود عریان


همه یاران تو از چستی و چالاکی
پرنیان باف و تو در کارگه کتان


آنکه صراف گهر شد ننهد هرگز
سنگ را با در شهوار بیک میزان


ز چه، ای شاخک نورس، ندهی باری
بامید ثمری کشت ترا دهقان


هیچ، آزاده نشد بندهٔ تن، پروین
هیچ پاکیزه نیالود دل و دامان



قصیده 29

تا ببازار جهان سوداگریم
گاه سود و گه زیان میوریم


گر نکو بازارگانیم از چه روی
هرگز این سود و زیانرا نشمریم


جان زبون گشته است و در بند تنیم
عقل فرسوده است و در فکر سریم


روح را از ناشتائی میکشیم
سفره‌ها از بهر تن میگستریم


گر چه عقل آئینه کردار ماست
ما در آن آئینه هرگز ننگریم


گر گرانباریم، جرم چرخ چیست
بار کردار بد خود میبریم


چون سیاهی شده بضاعت دهر را
ما سیه کاریم کانرا میخریم


پند نیکان را نمیداریم گوش
اندرین فکرت کازیشان بهتریم


پهلوان اما بکنج خانه‌ایم
آتش اما در دل خاکستریم


کاردانان راه دیگر میروند
ما تبه‌کاران براه دیگریم


گرگ را نشناختستیم از شبان
در چراگاهی که عمری میچریم


بر سپهر معرفت کی بر شویم
تا بپر و بال چوبین میپریم


واعظیم اما نه بهر خویشتن
از برای دیگران بر منبریم


آگه از عیب عیان خود نه‌ایم
پرده‌های عیب مردم میدریم


سفلگیها میکند نفس زبون
ما همی این سفله را میپروریم


بشکنیم از جهل و خود را نشکنیم
بگذریم از جان و از تن نگذریم


بادهٔ تحقیق چون خواهیم خورد؟
ما که مست هر خم و هر ساغریم


چونکه هر برزیگری را حاصلی است
حاصل ما چیست گر برزیگریم


چونکه باری گم شدیم اندر رهی
به که بار دیگر آن ره نسپریم


زان پراکندند اوراق کمال
تا بکوشش جمله را گرد آوریم


تا بیفشانند بر چینندمان
طوطی وقت و زمان را شکریم

قصیده 30

بد منشانند زیر گنبد گردان
از بدشان چهر جان پاک بگردان


پای بسی را شکسته‌اند به نیرنگ
دست بسی را ببسته‌اند به دستان


تا خر لنگی فتاده‌است ز سستی
توسن خود را دوانده‌اند بمیدان


جز بدو نیک تو، چرخ می‌ننویسد
نیک و بد خویش را تو باش نگهبان


گر ستم از بهر خویش می‌نپسندی
عادت کژدم مگیر و پیشهٔ ثعبان


چندکنی همچو گرگ، حمله بمردم
چند دریشان همی بناخن و دندان


دامن خلق خدای را چو بسوزی
آتشت افتد به آستین و به دامان


هر چه دهی دهر را، همان دهدت باز
خواستهٔ بد نمیخرند جز ارزان


خواهی اگر راه راست: راه نکوئی
خواهی اگر شمع راه: دانش و عرفان


کارگران طعنه میزنند به کاهل
اهل هنر خنده میکنند به نادان


از خم صباغ روزگار برآید
هر نفسی صد هزار جامهٔ الوان


غارت عمر تو میکنند به گشتن
دی مه و اردیبهشت و آذر و آبان


جز بفنا چهر جان نبینی، ازیراک
جان تو زندانیست و جسم تو زندان


عالمی و بهره‌ایت نیست ز دانش
رهروی و توشه‌ایت نیست در انبان


تیه خیالت به مقصدی نرساند
راهروان راه برده‌اند به پایان


کشتی اخلاص ما نداشت شراعی
ور نه بدریا نه موج بود و نه طوفان


کعبهٔ نیکی است دل، ببین که براهش
جز طمع و حرص چیست خار مغیلان


بندگی خود مکن که خویش پرستی
کرده بسی پاکدل فریشته، شیطان


تا تو شدی خرد، آز یافت بزرگی
تا تو شدی دیو، دیو گشت سلیمان


راهنمائی چه سود در ره باطل
دیبهٔ چینی چه سود در تن بیجان


نفس تو زنگی شد و سپید نگردد
صد ره اگر شوئیش بچشمهٔ حیوان


راستی از وی مجوی زانکه نروید
هیچگه از شوره‌زار لاله و ریحان


بار لئیمان مکش ز بهر جوی زر
خدمت دونان مکن برای یکی نان


گنج حقیقت بجوی و پیله‌وری کن
اهل هنر باش و پوش جامهٔ خلقان


روز سعادت ز شب چگونه شناسد
آنکه ز خورشید شد چو شبپره پنهان


دور شو از رنگ و بوی بیهده، پروین
از در معنی درای، نز در عنوان

قصیده 28

نفس گفتست بسی ژاژ و بسی مبهم
به کز این پس کندش نطق خرد ابکم


ره پر پیچ و خم آز چو بگرفتی
روی درهم مکش ار کار تو شد درهم


خشک شد زمزم پاکیزهٔ جان ناگه
شستشو کرد هریمن چو درین زمزم


به که از مطبخ وسواس برون آئیم
تا که خود را برهانیم ز دود و دم


کاخ مکر است درین کنگره مینا
چاه مرگ است درین سیرگه خرم


ز بداندیش فلک چند شوی ایمن
ز ستم پیشه جهان چند کشی استم


تو ندیدی مگر این دانهٔ دانا کش
تو ندیدی مگر این دامگه محکم


وارث ملک سلیمان نتوان خواندن
هر کسیرا که در انگشت بود خاتم


آنکه هر لحظه بزخم تو زند زخمی
تو ازو خیره چه داری طمع مرهم


فلک آنگونه به ناورد دلیر آید
که نه از زال اثر ماند و نز رستم


نه ببخشود بموسی خلف عمران
نه وفا کرد به عیسی پسر مریم


تخت جمشید حکایت کند ار پرسی
که چه آمد به فریدون و چه شد بر جم


ز خوشیها چه شوی خوش که درین معبر
به یکی سور قرین است دو صد ماتم


تو به نی بین که ز هر بند چسان نالد
ز زبردستی ایام بزیر و بم


داستان گویدت از بابلیان بابل
عبرت آموزدت از دیلمیان دیلم


فرصتی را که بدستست، غنیمت دان
بهر روزی که گذشتست چه داری غم


زان گل تازه که بشکفت سحرگاهان
نه سر و ساق بجا ماند، نه رنگ و شم


گر صباحیست، مسائی رسدش از پی
ور بهاریست، خزانی بودش توام


صبحدم اشک بچهر گل از آن بینی
که شبانگه بچمن گریه کند شبنم


اندرین دشت مخوف، ای برهٔ مسکین
بیم جانست، چه شد کز رمه کردی رم


مخور ای کودک بی تجربه زین حلوا
که شد آمیخته با روغن و شهدش سم


دست و پائی بزن ای غرقه، توانی گر
تا مگر باز رهانند تو را زین یم


مشک حیفست که با دوده شود همسر
کبک زشتست که با زاغ شود همدم


برو ای فاخته، با مرغ سحر بنشین
برو ای گل، بصف سرو و سمن بردم


ز چنار آموز، ای دوست گرانسنگی
چه شوی بر صفت بید ز بادی خم


خویش و پیوند هنر باش که تا روزی
نروی از پی نان بر در خال و عم


روح را سیر کن از مائدهٔ حکمت
بیکی نان جوین سیر شود اشکم


جز که آموخت ترا که خواب و خور غفلت
به چه کار آمدت این سفله تن ملحم


خزفست اینکه تو داریش چنو گوهر
رسن است اینکه تو بینیش چو ابریشم


مار خود، هم تو خودی، مار چه افسائی
بخود، ای بیخبر از خویش، فسون میدم


ز تو در هر نفسی کاسته میگردد
غم خود خور، چه خوری انده بیش و کم


بیم آنست که صراف قضا ناگه
زر سرخ تو بگیرد به یکی درهم


کشت یک دانه کسی را ندهد خرمن
بذل یک جوز کسی را نکند حاتم


به پری پر، که عقابان نکنندت سر
به رهی رو، که بزرگان نکنندت ذم


جان چو کان آمد و دانش گهرش، پروین
دل چو خورشید شد و ملک تنش عالم

قصیده 26

در خانه شحنه خفته و دزدان بکوی و بام
ره دیو لاخ و قافله بی مقصد و مرام


گر عاقلی، چرا بردت توسن هوی
ور مردمی، چگونه شدستی به دیو رام


کس را نماند از تک این خنگ بادپای
پا در رکاب و سر به تن و دست در لگام


در خانه گر که هیچ نداری شگفت نیست
کالات میبرند و تو خوابیده‌ای مدام


دزد آنچه برده باز نیاورده هیچگاه
هرگز به اهرمن مده ایمان خویش وام


میکاهدت سپهر، چنین بی خبر مخسب
میسوزدت زمانه، بدینسان مباش خام


از کار جان چرا زنی ای تیره روز تن
در راه نان چرا نهی ای بی تمیز نام


از بهر صید خاطر ناآزمودگان
صیاد روزگار بهر سو نهاده دام


بس سقف شد خراب و نگشت آسمان خراب
بس عمر شد تمام و نشد روز و شب تمام


منشین گرسنه کاین هوس خام پختن است
جوشیده سالها و نپختست این طعام


بگشای گر که زنده‌دلی وقت پویه چشم
بردار گر که کارگری بهر کار گام


در تیرگی چو شب پره تا چند میپری
بشناس فرق روشنی ای دوست از ظلام


ای زورمند، روز ضعیفان سیه مکن
خونابه میچکد همی از دست انتقام


فتوی دهی بغصب حق پیرزن ولیک
بی روزه هیچ روز نباشی مه صیام


وقت سخن مترس و بگو آنچه گفتنی است
شمشیر روز معرکه زشت است در نیام


درد از طبیب خویش نهفتی، از آن سبب
این زخم کهنه دیر پذیرفت التیام


از بهر حفظ گله، شبان چون بخواب رفت
سگ باید ای فقیه، نه آهوی خوشخرام


چاهت چراست جای، گرت میل برتریست
حرصت چراست خواجه، اگر نیستی غلام


چندی ز بار گاه سلیمان برون مرو
تا دیو هیچگه نفرستد تو را پیام


عمریست رهنوردی و چون کودکان هنوز
آگه نه‌ای که چاه کدام است و ره کدام


پروین، شراب معرفت از جام علم نوش
ترسم که دیر گردد و خالی کنند جام

قصیده 27

نخواست هیچ خردمند وام از ایام
که با دسیسه و آشوب باز خواهد وام


بچشم عقل درین رهگذر تیره ببین
که گستراند قضا و قدر براه تو دام


هزار بار بلغزاندت بهر قدمی
که سخت خام فریبست روزگار و تو خام


اگر حکایت بهرام گور می‌پرسی
شکار گور شد ای دوست عاقبت بهرام


ز غم مباش غمین و مشو ز شادی شاد
که شادی و غم گیتی نمیکنند دوام


ز تخم تلخ نخورد است کس بر شیرین
ز شاخ بید نچید است هیچکس بادام


از آن سبب نشدی همعنان هشیاران
که بیهشانه سپردی بدست نفس زمام


تو آرمیدی و این زاغ میوه برد همی
تو اوفتادی و این کاروان گذشت مدام


چو پای هست، چرا باز مانده‌ای از راه
چو نور هست، چرا گشته‌ای قرین ضلام


تو برج و باروی ملک وجود محکم کن
بهل که دیو بد آئین ترا دهد دشنام


ترا که خانهٔ دل خلوت خدا بود است
چرا بمعبد شیطان کنی سجود و قیام


جفای گیتی و کجگردی سپهر بلند
اگر چه توسنی، آخر ترا نماید رام


بحرص و آز مبر فرصت عزیز بسر
بجهل و عجب مکن عمر بی بدیل تمام


زمان رنج شد، ای کرده سالها راحت
دم رحیل شد، ای جسته عمرها آرام


بمقصدی نرسی تا رهی نپیمائی
مدار بیم ازین اسب بی فسار و لگام


هر آن فروغ که از جسم تیره میطلبی
ز جان طلب که بارواح زنده‌اند اجسام


مگوی هر که کهن جامه شد ز علم تهیست
که خاص نیز بسی هست در میان عوام


به نیک جامه چو بیدانشی مناز که خلق
ترا، نه جامهٔ نیک ترا، کنند اکرام


چو گرگ حیله‌گر اندر لباس چوپان شد
شبان بگوی که تا چشم پوشد از اغنام


چو وقت کار شود، باش چابک اندر کار
چو نوبت سخن آید، ستوده گوی کلام


ز جام علم می صاف زیرکان خوردند
هر آنکه خامش بنشست گشت درد آشام


بشوق گنج یکی تیشه بر زمین نزدیم
همی بخیره به ویرانه ساختیم مقام


اگر بلند تباری، چه جوئی از پستی
اگر خدای پرستی، چه خواهی از اصنام


کدام تشنه بنوشید از سبوی تو آب
کدام گرسنه در سفرهٔ تو خورد طعام


چگونه راهنمائی، که خود گمی از راه
چگونه حاکم شرعی، که فارغی ز احکام


بسی است پرتگه اندر ره هوی، پروین
مپوی جز ره پرهیز و باش نیک انجام

قصیده 25

ای بی خبر ز منزل و پیش آهنگ
دور از تو همرهان تو صد فرسنگ


در راه راست، کج چه روی چندین
رفتار راست کن، تو نه ای خرچنگ


رخسار خویش را نکنی روشن
ز آئینهٔ دل ار نزدائی زنگ


چون گلشنی است دل که در آن روید
از گلبنی هزار گل خوش رنگ


در هر رهی فتاده و گمراهی
تا نیست رهبرت هنر و فرهنگ


چشم تو خفته است، از آن هر کس
زین باغ سیب میبرد و نارنگ


این روبهک به نیت طاوسی
افکنده دم خویش به خم رنگ


بازیچه‌هاست گنبد گردان را
نامی شنیده‌ای تو ازین شترنگ


در دام بسته شبرو چرخت سخت
در بر گرفته اژدر دهرت تنگ


انجام کار در فکند ما را
سنگیم ما و چرخ چو غلماسنگ


خار جهان چه میشکنی در چشم
بر چهره چند میفکنی آژنک


سالک بهر قدم نفتد از پا
عاقل ز هر سخن نشود دلتنگ


تو آدمی نگر که بدین رتبت
بیخود ز باده است و خراب از بنگ


گوهر فروش کان قضا، پروین
یک ره گهر فروخته، صد ره سنگ

قصیده 24

ای شده شیفتهٔ گیتی و دورانش
دهر دریاست، بیندیش ز طوفانش


نفس دیویست فریبنده از او بگریز
سر بتدبیر بپیچ از خط فرمانش


حلهٔ دل نشود اطلس و دیبایش
یارهٔ جان نشود لل و مرجانش


نامهٔ دیو تباهیست همان بهتر
که نه این نامه بخوانیم و نه عنوانش


گفتگوهاست بهر کوی ز تاراجش
داستانهاست بهر گوشه ز دستانش


مخور ای یار نه لوزینه ونه شهدش
مخر ای دوست نه کرباس ونه کتانش


نه یکی حرف متینی است در اسنادش
نه یکی سنگ درستی است بمیزانش


رنگها کرده در این خم کف رنگینش
خنده‌ها کرده بمردم لب خندانش


خواندنی نیست نه تقویم و نه طومارش
ماندنی نیست نه بنیاد و نه بنیانش


شد سیه روزی نیکان شرف و جاهش
شد پریشانی پاکان سرو سامانش


گلهٔ نفس چو درنده پلنگانند
بر حذر باش ازین گله و چوپانش


علم، پیوند روان تو همی جوید
تو همی پاره کنی رشتهٔ پیمانش


از کمال و هنر جان، تو شوی کامل
عیب و نقص تو شود پستی و نقصانش


جهل چو شب‌پره و علم چو خورشید است
نکند هیچ جز این نور، گریزانش


نشود ناخن و دندان طمع کوته
گر که هر لحظه نسائیم بسوهانش


میزبانی نکند چرخ سیه کاسه
منشین بیهده بر سفرهٔ الوانش


حلقهٔ صدق و صفا بر در دین میزن
تا که در باز کند بهر تو دربانش


دل اگر پردهٔ شک را ندرد، هرگز
نبود راه سوی درگه ایقانش


کعبه‌مان عجب شد و لاشه در آن قربان
وای و صد وای برین کعبه و قربانش


گرگ ایام نفرسود بدین پیری
هیچگه کند نشد پنجه و دندانش


نیست جز خار و خسک هیچ درین گلشن
شوره‌زاریست که نامند گلستانش


چشم نیکی نتوان داشت از آن مردم
که بود راه سوی مسکن شیطانش


همه یغما گر و دزدند درین معبر
کیست آنکو نگرفتند گریبانش


راه دور است بسی ملک حقیقت را
کوش کاز پای نیفتی به بیابانش


آنکه اندر ظلمات فرو ماند
چه نصیبی بود از چشمهٔ حیوانش


دامن عمر تو ایام همی سوزد
مزن از آتش دل، دست بدامانش


ره مخوفست، بپرهیز ازین خفتن
ابر تیره است، بیندیش ز بارانش


شیر خواری که سپردند بدین دایه
شیر یک قطره نخوردست ز پستانش


شخصی از بحر سعادت گهری آورد
خفت از خستگی و داد بزاغانش


چه همی هیمه برافروزی و نان بندی
به تنوری که ندیدست کسی نانش


خرلنگ تو ز بس بار کشیدن مرد
چه بری رنج پی وصلهٔ پالانش


گر که آبادی این دهکده میخواهی
باید آباد کنی خانهٔ دهقانش


پر این مرغ سعادت تو چنان بستی
که گرفتند و فکندند بزندانش


تن بدخواه ز تو لقمه همی خواهد
چه همی یاد دهی حکمت لقمانش


پست اندیشه بزرگی نکند هرگز
گر چه یک عمر دهی جای بزرگانش


اگرت آرزوی کعبه بود در دل
چه شکایت کنی از خار مغیلانش


گر چه دشوار بود کار و برومندی
همت و کارشناسی کند آسانش


سزد ار پر کند از در و گهر دامن
آنکه اندیشه نبودست ز عمانش


گهری گر نرود خود بسوی دریا
ببرد روشنی لؤلؤ رخشانش


آنکه عمری پی آسایش تن کوشید
کاش یک لحظه بدل بود غم جانش


گوی علم و هنر اینجاست، ولی بیرنج
دست هرگز نتوان برد بچوگانش


وقت فرخنده درختی است، هنر میوه
شب و روز و مه و سالند چو اغصانش


روح را زیب تن سفله نیاراید
رو بیارای به پیرایهٔ عرفانش


نشود کان حقیقت ز گهر خالی
برو ای دوست گهر میطلب از کانش


بگشا قفل در باغ فضیلت را
بخور از میوهٔ شیرین فراوانش


ریم وسواس بصابون حقایق شوی
نبری فایده زین گازر و اشنانش


جهل پای تو ببندد چو بیابد دست
فرصتت هست، مده فرصت جولانش


تنگ میدان شدن عقل ز سستی نیست
ما ندادیم گه تجربه میدانش


بره‌ها گرگ کند مکتب خودبینی
گر بتدبیر نبندیم دبستانش


نفس با هیچ جهاندیده نخواهد گفت
راز سر بسته و رسم و ره پنهانش


ره اهریمن از آن شد همه پیچ و خم
تا نپرسند ز سر گشتهٔ حیرانش


دهر هر تله نهد، بگذر و بگذارش
چرخ هر تحفه دهد، منگر و مستانش


تیره‌روزیست همه روز دل افروزش
سنگریزه است همه لعل بدخشانش


آهن عمر تو شمشیر نخواهد شد
نبری تا بسوی کوره و سندانش


معبد آنجا بگشودی که زر آنجا بود
سجده کردی گه و بیگاه چو یزدانش


پاسبانی نکند بنده چو ایمان را
دیو زان بنده چه دزدد بجز ایمانش


جز تو کس نیست درین داد و ستد مغبون
دین گران بود، تو بفروختی ارزانش


گرگ آسود، نجستیم چو آثارش
درد افزود، نکردیم چو درمانش


سالها عقل دکان داشت بکوی ما
بهچ توشی نخریدیم ز دکانش


خیره سر گر نپذیرفت ادب، بگذار
تا که تادیب کند گردش دورانش


طبع دون زان نشد آگه ز پشیمانی
که چو بد کرد، نکردیم پشیمانش


دل پریشان نبد آنروز که تنها بود
کرد جمعیت نا اهل پریشانش


شیر و روباه شکاری چو بدست آرند
روبهش پوست برد، شیر خورد رانش


کشور ایمن جان خانهٔ دیوان شد
کس ندانست چه آمد به سلیمانش


نفس گه بیت نمیگفت و گهی چامه
گر نمیخواند کسی دفتر و دیوانش


روح عریان و تو هم درزی و هم نساج
جامه کن زین دو هنر بر تن عریانش


لشکر عقل پی فتح تو میکوشد
چه همی کند کنی خنجر و پیکانش


خرد از دام تو بگریخته، باز آرش
هنر از نزد تو برخاسته، بنشانش


کار را کارگر نیک دهد رونق
چه کند کاهل نادان تن آسانش


همه دود است کباب حسد و نخوت
نخورد کس نه ز خام و نه ز بریانش


سود دلال وجود تو خسارت شد
تاجر وقت بگیرد ز تو تاوانش


گنج هستی بستانند ز ما، پروین
ما نبودیم، قضا بود نگهبانش

قصیده 23

ای سیه مار جهان را شده افسونگر
نرهد مار فسای از بد مار آخر


نیش این مار هر آنکس که خورد میرد
و آنکه او مرد کجا زنده شود دیگر


بنه این کیسه و این مهره افسون را
به فسون سازی گیتی نفسی بنگر


بکن این پایه و بنیاد دگر بر نه
بگذار این ره و از راه دگر بگذر


تو خداوند پرستی، نسزد هرگز
کار بتخانه گزینی و شوی بتگر


از تن خویش بسائی، چو شوی سوهان
دامن خویش بسوزی، چو شوی اخگر


تو بدین بی پری و خردی اگر روزی
بپری، بگذری از مهر و مه انور


ز تو حیف ای گل شاداب که روئیدی
با چنین پرتو رخسار به خار اندر


تو چنان بیخودی از خود که نمیدانی
که ترا میبرد این کشتی بی لنگر


جهد کن تا خرد و فکرت ورائی هست
آنچه دادند بگیرند ز ما یکسر


نفس بدخواه ز کس روی نمیتابد
گر تو زان روی بتابی چه ازین بهتر


زندگی پر خطر و کار تو سرمستی
اهرمن گرسنه و باغ تو بار آور


عاقبت زار بسوزاندت این آتش
آخر کار کند گمرهت این رهبر


سیب را غیر خورد، بهر تو ماند سنگ
نفع را غیر برد، بهر تو ماند ضر


تو اگر شعبده از معجزه بشناسی
نکند شعبده این ساحر جادوگر


زخم خنجر نزند هیچگهی سوزن
کار سوزن نکند هیچگهی خنجر


دامن روح ز کردار بد آلودی
جامه را گاه زدی مشک و گهی عنبر


اندر آندل که خدا حاکم و سلطان شد
دیگر آندل نشود جای کس دیگر


روح زد خیمهٔ دانش، نه تن خاکی
خضر شد زندهٔ جاوید، نه اسکندر


ز ادب پرس، مپرس از نسب و ثروت
ز هنر گوی، مگوی از پدر و مادر


مکن اینگونه تبه، جان گرامی را
که بتن هیچ نداری تو ز جان خوشتر


پنجهٔ باز قضا باز و تو در بازی
وقت چون برق گریزان و تو در بستر


تیره رائی چه ز جهل و چه ز خود بینی
غرق گشتن چه برود و چه ببحر اندر


تو زیان کرده‌ای و باز همیخواهی
مشکت از چین رسد و دیبه‌ات از ششتر


رو که در دست تو سرمایه و سودی نیست
سود باید که کند مردم سوداگر


تو نه‌ای مور که مرغان بزنندت ره
تو نه‌ای مرغ که طفلان بکنندت پر


سالکان پا ننهادند بهر برزن
عاقلان باده نخوردند ز هر ساغر


چه بری نام ره خویش بر شیطان
چه نهی شمع شب خود بره صرصر


عقل را خوار کند دیدهٔ ظاهر بین
روح را زار کشد مردم تن‌پرور


چون تو، بس طائر بی تجربه خوشخوان
صید گشته است درین گلشن خوش منظر


دامها بنگری ای مرغک آسوده
اگر از روزنهٔ لانه بر آری سر


این کبوتر که تو بینیش چنین بیخود
شاهبازیش گرفتست بچنگ اندر


آخر ای شیر ژیان، بند ز پا بگسل،
آخر ای مرغ سعادت، ز قفس برپر


به چراغ دل اگر روشنی افزائی
جلوهٔ فکر تو از خور شود افزونتر


دامنت را نتواند که بیالاید
هیچ آلوده، گرت پاک بود گوهر


کله از رتبت سر مرتبه‌ای دارد
چو سر افتاد، چه سود از کله و افسر


سوخت پروانه و دانست در آن ساعت
که شد اندام ضعیفش همه خاکستر


هر چه کشتی، ملخ و مور بیغما برد
وین چنین خشک شد این مزرعهٔ اخضر


به تن سوختگان چند شوی پیکان
به دل خسته‌دلان چند زنی نشتر


تو دگر هیچ نداری ز سلیمانی
اگر این دیو ز دستت برد انگشتر


دلت از روشنی جانت شود روشن
زانکه این هر دو قرینند بیکدیگر


در گلستان دلی، گلبنی از حکمت
به ز صد باغ گل و یاسمن و عبهر


چه کشی منت دونان بسر هر ره
چه روی در طلب نان بسوی هر در


آنکه زر هنر اندوخت، نشد مفلس
آنکه کار دل و جان کرد، نشد مضطر


پر طاوس چه بندی بدم کرکس
چو دم آراسته گردد، چه کنی با پر


آنچه آموخت بما چرخ، سیه کاریست
گر چه کردیم سیه بس ورق و دفتر


اوستادی نکند کودک بی استاد
درس دانش ندهد مردم بی مشعر


جسم چون کودک و جانست ورا دایه
عقل چون مادر و علم است ورا دختر


علم نیکوست، چه در خانه چه در غربت
عود خوشبوست، چه در کاسه چه در مجمر


کاخ دل جوئی از کوی تن مسکین
شمش زر خواهی از کورهٔ آهنگر


کاردانان نگزینند تبه‌کاری
نامجویان ننشینند بهر محضر


آغل از خانه بسی دور و شبان در خواب
گرگ بددل بکمین و رمه اندر چر


جای آسایش دزدان بود این وادی
مسکن غول بیابان بود این معبر


خون دلهاست درین جام شقایق گون
تیرگیهاست درین نیلپری چادر


بهر وارون شدن افراشت سر این رایت
بهر ویران شدن آباد شد این کشور


خانه‌ای را که نه سقفی و نه بنیادیست
این چنین خانه چه از خشت و چه از مرمر


سور موش است اگر گربه شود بیمار
عید گرگ است اگر شیر شود لاغر


پاک شو تا نخوری انده ناپاکی
نیک شو تا ندهندت ببدی کیفر


همه کردار تو از تست چنین تیره
چه کنی شکوه ز ماه و گله از اختر


وقت مانند گلوبند بود، پروین
چو شود پاره، پراکنده شود گوهر

قصیده 22

کارها بود در این کارگه اخضر
لیک دوک تو نگردید ازین بهتر


سر این رشته گرفتی و ندانستی
که هریمنش گرفتست سر دیگر


موجها کرده مکان در لب این دریا
شعله‌ها گشته نهان در دل این مجمر


تو ندانم به چه امید نهادستی
کالهٔ خویش در این کشتی بی لنگر


پای غفلت چه نهی بر دم این کژدم
دست شفقت چه کشی بر سر این اژدر


به نگردد دگر آزردهٔ این پیکان
برنخیزد دگر افتادهٔ این خنجر


در شیطان در ننگست، بر آن منشین
ره عصیان ره مرگست، بر آن مگذر


آشیانها به نمی‌ریخته این باران
خانمانها به دمی سوخته این اخگر


آسیای تو شد افلاک و همی ترسم
که ز گشتنش تو چون سرمه شوی آخر


میروی مست ز بیغوله و می‌آید
با تو این دزد فریبندهٔ غارتگر


سبک آنمرغ که ننشست بدین پستی
خنک آن دیده که نغنود درین بستر


شو و بر طوطی جان شکر عرفان ده
ورنه بر پرد و گردد تبه این شکر


بی خبر میرود این شبرو بی پروا
ناگهان میکشد این گیتی دون پرور


هوشیاری نبود در پی این مستی
جهد کن تا نخوری باده از این ساغر


تو چنین بیخود و فکر تو چنین باطل
کور را کور نشد هیچگهی رهبر


چند چون پشه ز هر دست قفا خوردن
چند چون مور بهر پای فشاندن سر


همچو طاوس بگلزار حقیقت شو
همچو سیمرغ سوی قاف ارادت پر


کشتهٔ حرص نیاورد بر تقوی
لشکر جهل نشد بهر کسی لشکر


چند با اهرمن تیره‌دلی همره
نفسی نیز ره صدق و صفا بسپر


مردم پاک شو، آنگاه بپاکان بین
دیده حق بین کن و آنگاه بحق بنگر


چشم را به ز حقیقت نبود پرتو
روح را به ز فضیلت نبود زیور


سخن از علم سماوات چه میرانی
ایکه نشناخته‌ای باختر از خاور


هر که آزار روا داشت، شد آزرده
هر که چه کند در افتاد بچاه اندر


گر نخواهی که رسد بر دلت آزاری
بر دل خلق مزن بی سببی نشتر


مطلب روزی ننهاده که با کوشش
نخوری قسمت کس، گر شوی اسکندر


بهر گلزار در آتش مفکن خود را
که گلستان نشود بر همه کس آذر


از نکو خصلتی و بد گهری زینسان
نخل پر میوه وناچیز بود عرعر


تو هم ای شاخ، بری آر که خوشتر شد
ز دو صد سرو، یکی شاخک بار آور


چه شدی بستهٔ این محبس بی روزن
چه شدی ساکن این کنگرهٔ بی در


سر خود گیر و از این دام گریزان شو
دل خود جوی و ازین مرحله بیرون بر


نسزد تشنه همی عمر بسر بردن
بامیدی که نمک زار شود کوثر


طلب ملک سلیمان مکن از دیوان
که چو طفلت بفریبند به انگشتر


زنگ خودبینی از آئینهٔ دل بزدا
گر آلودگی از چهرهٔ جان بستر


ایکه پوئی ره امید شب تیره
باش چون رهروی، آگاه ز جوی و جر


چو رود غیبت و هنگام حضور آید
تو چه داری که توان برد بدان محضر


سود و سرمایه بیک بار تبه کردی
نشدی باز هم آگاه ز نفع و ضر


چو تو خود صاعقهٔ خرمن خود گشتی
چه همی نالی ازین تودهٔ خاکستر


نبرد هیچ بغیر از سیهی با خود
هر که زانکشت فروشان طلبد عنبر


بید خرما و تبر خون ندهد میوه
دیو طه و تبارک نکند از بر


خواجه آنست که آزاده بود، پروین
بانو آنست که باشد هنرش زیور

قصیده 21

هفته‌ها کردیم ماه و سالها کردیم پار
نور بودیم و شدیم از کار ناهنجار نار


یافتیم ار یک گهر، همسنگ شد با صد خزف
داشتیم ار یک هنر، بودش قرین هفتاد عار


گاه سلخ و غره بشمردیم و گاهی روز و شب
کاش میکردیم عمر رفته را روزی شمار


شمع جان پاک را اندر مغاک افروختیم
خانه روشن گشت، اما خانهٔ دل ماند تار


صد حقیقت را بکشتیم از برای یک هوس
از پی یک سیب بشکستیم صدها شاخسار


دام تزویری که گستردیم بهر صید خلق
کرد ما را پایبند و خود شدیم آخر شکار


تا بپرد، سوزدش ایام و خاکستر کند
هر که را پروانه آسانیست پروای شرار


دام در ره نه هوی را تا نیفتادی بدام
سنگ بر سر زن هوس را تا نگشتی سنگسار


نوگلی پژمرده از گلبن بخاک افتاد و گفت
خوار شد چون من هر آنکو همنشینش بود خار


کار هستی گاه بردن شد زمانی باختن
گه بپیچانند گوشت، گه دهندت گوشوار


تا کنی محکم حصار جسم، فرسود است جان
تا بتابی نخ برای پود، پوسیداست تار


سالها شاگردی عجب و هوی کردی بشوق
هیچ دانستی در این مکتب که بود آموزگار


ره نمودند و نرفتی هیچگه جز راه کج
پند گفتند و نپذرفتی یکی را از هزار


جهل و حرص و خودپسندی دشمن آسایشند
زینهار از دشمنان دوست صورت، زینهار


از شبانی تن مزن تا گرگ ماند ناشتا
زندگانی نیک کن تا دیو گردد شرمسار


باغبان خسته چون هنگام حاصل شد غنود
میوه‌ها بردند دزدان زین درخت میوه‌دار


ما درین گلزار کشتیم این مبارک سرو را
تا که گردد باغبان و تا که باشد آبیار


رهنمای راه معنی جز چراغ عقل نیست
کوش، پروین، تا به تاریکی نباشی رهسپار

قصیده 19

ای دوست، دزد حاجب و دربان نمی‌شود
گرگ سیه درون، سگ چوپان نمی‌شود


ویرانهٔ تن از چه ره آباد میکنی
معمورهٔ دلست که ویران نمی‌شود


درزی شو و بدوز ز پرهیز پوششی
کاین جامه جامه‌ایست که خلقان نمی‌شود


دانش چو گوهریست که عمرش بود بها
باید گران خرید که ارزان نمی‌شود


روشندل آنکه بیم پراکندگیش نیست
وز گردش زمانه پریشان نمی‌شود


دریاست دهر، کشتی خویش استوار دار
دریا تهی ز فتنهٔ طوفان نمی‌شود


دشواری حوادث هستی چو بنگری
جز در نقاب نیستی آسان نمی‌شود


آن مکتبی که اهرمن بد منش گشود
از بهر طفل روح دبستان نمی‌شود


همت کن و به کاری ازین نیکتر گرای
دکان آز بهر تو دکان نمی‌شود


تا زاتش عناد تو گرمست دیگ جهل
هرگز خرد بخوان تو مهمان نمی‌شود


گر شمع صد هزار بود، شمع تن دلست
تن گر هزار جلوه کند جان نمی‌شود


تا دیده‌ات ز پرتو اخلاص روشن است
انوار حق ز چشم تو پنهان نمی‌شود


دزد طمع چو خاتم تدبیر ما ربود
خندید و گفت: دیو سلیمان نمی‌شود


افسانه‌ای که دست هوی مینویسدش
دیباچهٔ رسالهٔ ایمان نمی‌شود


سرسبز آن درخت که از تیشه ایمن است
فرخنده آن امید که حرمان نمی‌شود


هر رهنورد را نبود پای راه شوق
هر دست دست موسی عمران نمی‌شود


کشت دروغ، بار حقیقت نمیدهد
این خشک رود، چشمهٔ حیوان نمی‌شود


جز در نخیل خوشهٔ خرما کسی نیافت
جز بر خلیل، شعله گلستان نمی‌شود


کار آگهی که نور معانیش رهبرست
بازرگان رستهٔ عنوان نمی‌شود


آز و هوی که راه بهر خانه کرد سوخت
از بهر خانهٔ تو نگهبان نمی‌شود


اندرز کرد مورچه فرزند خویشرا
گفت این بدان که مور تن آسان نمی‌شود


آنکس که همنشین خرد شد، ز هر نسیم
چون پر کاه بی سر و سامان نمی‌شود


دین از تو کار خواهد و کار از تو راستی
این درد با مباحثه درمان نمی‌شود


آن کو شناخت کعبهٔ تحقیق را که چیست
در راه خلق خار مغیلان نمی‌شود


ظلمی که عجب کرد و زیانی که تن رساند
جز با صفای روح تو جبران نمی‌شود


ما آدمی نیم، از ایراک آدمی
دردی کش پیالهٔ شیطان نمی‌شود


پروین، خیال عشرت و آرام و خورد و خواب
از بهر عمر گمشده تاوان نمی‌شود

قصیده 17

سوخت اوراق دل از اخگر پنداری چند
ماند خاکستری از دفتر و طوماری چند


روح زان کاسته گردید و تن افزونی خواست
که نکردیم حساب کم و بسیاری چند


زاغکی شامگهی دعوی طاوسی کرد
صبحدم فاش شد این راز ز رفتاری چند


خفتگان با تو نگویند که دزد تو که بود
باید این مسئله پرسید ز بیداری چند


گر که ما دیده ببندیم و بمقصد نرسیم
چه کند راحله و مرکب رهواری چند


دل و جان هر دو بمردند ز رنجوری و ما
داروی درد نهفتیم ز بیماری چند


سودمان عجب و طمع، دکه و سرمایه فساد
آه از آن لحظه که آیند خریداری چند


چه نصیبت رسد از کشت دوروئی و ریا
چه بود بهره‌ات از کیسهٔ طراری چند


جامهٔ عقل ز بس در گرو حرص بماند
پود پوسید و بهم ریخته شد تاری چند


پایه بشکست و بدیدیم و نکردیم هراس
بام بنشست و نگفتیم بمعماری چند


آز تن گر که نمیبود، بزندان هوی
هر دم افزوده نمیگشت گرفتاری چند


حرص و خودبینی و غفلت ز تو ناهارترند
چه روی از پی نان بر در ناهاری چند


دید چون خامی ما، اهرمن خام فریب
ریخت در دامن ما درهم و دیناری چند


چو ره مخفی ارشاد نمیدانستیم
بنمودند بما خانهٔ خماری چند


دیو را گر نشناسیم ز دیدار نخست
وای بر ما سپس صحبت و دیداری چند


دفع موشان کن از آن پیش که آذوقه برند،
نه در آن لحظه که خالی شود انباری چند


تو گرانسنگی و پاکیزگی آموز، چه باک
گر نپویند براه تو سبکساری چند


به که از خندهٔ ابلیس ترش داری روی
تا نخندند بکار تو نکوکاری چند


چو گشودند بروی تو در طاعت و علم
چه کمند افکنی از جهل به دیواری چند


دل روشن ز سیه کاری نفس ایمن کن
تا نیفتاده بر این آینه زنگاری چند


دفتر روح چه خوانند زبونی و نفاق
کرم نخل چه دانند سپیداری چند


هیچکس تکیه به کار آگهی ما نکند
مستی ما چو بگویند به هشیاری چند


تیغ تدبیر فکندیم به هنگام نبرد
سپر عقل شکستیم ز پیکاری چند


روز روشن نسپردیم ره معنی را
چه توان یافت در این ره بشب تاری چند


بسکه در مزرع جان دانهٔ آز افکندیم
عاقبت رست بباغ دل ما خاری چند


شوره‌زار تن خاکی گل تحقیق نداشت
خرد این تخم پراکند به گلزاری چند


تو بدین کارگه اندر، چو یکی کارگری
هنر و علم بدست تو چو افزاری چند


تو توانا شدی ایدوست که باری بکشی
نه که بر دوش گرانبار نهی باری چند


افسرت گر دهد اهریمن بدخواه، مخواه
سر منه تا نزنندت بسر افساری چند


دیبهٔ معرفت و علم چنان باید بافت
که توانیم فرستاد ببازاری چند


گفتهٔ آز چه یک حرف، چه هفتاد کتاب
حاصل عجب، چه یک خوشه، چه خرواری چند


اگرت موعظهٔ عقل بماند در گوش
نبرندت ز ره راست بگفتاری چند


چه کنی پرسش تاریخ حوادث، پروین
ورقی چند سیه گشته ز کرداری چند

قصیده 18

سر و عقل گر خدمت جان کنند
بسی کار دشوار ک‌آسان کنند


بکاهند گر دیده و دل ز آز
بسا نرخها را که ارزان کنند


چو اوضاع گیتی خیال است و خواب
چرا خاطرت را پریشان کنند


دل و دیده دریای ملک تنند
رها کن که یک چند طوفان کنند


به داروغه و شحنهٔ جان بگوی
که دزد هوی را بزندان کنند


نکردی نگهبانی خویش، چند
به گنج وجودت نگهبان کنند


چنان کن که جان را بود جامه‌ای
چو از جامه، جسم تو عریان کنند


به تن پرور و کاهل ار بگروی
ترا نیز چون خود تن آسان کنند


فروغی گرت هست ظلمت شود
کمالی گرت هست نقصان کنند


هزار آزمایش بود پیش از آن
که بیرونت از این دبستان کنند


گرت فضل بوده است رتبت دهند
ورت جرم بوده است تاوان کنند


گرت گله گرگ است و گر گوسفند
ترا بر همان گله چوپان کنند


چو آتش برافروزی از بهر خلق
همان آتشت را بدامان کنند


اگر گوهری یا که سنگ سیاه
بدانند چون ره بدین کان کنند


به معمار عقل و خرد تیشه ده
که تا خانهٔ جهل ویران کنند


برآنند خودبینی و جهل و عجب
که عیب تو را از تو پنهان کنند


بزرگان نلغزند در هیچ راه
کاز آغاز تدبیر پایان کنند

قصیده 15

دل اگر توشه و توانی داشت
در ره عقل کاروانی داشت


دیده گر دفتر قضا میخواند
ز سیه کاریش امانی داشت


رهزن نفس را شناخته بود
گنجهایش نگاهبانی داشت


کشت و زرعی به ملک جان میکرد
بی نیاز از جهان، جهانی داشت


گوش ما موعظت نیوش نبود
ورنه هر ذره‌ای دهانی داشت


ما در این پرتگه چه میکردیم
مرکب آز گر عنانی داشت


با چنین آتش و تف و دم و دود
کاشکی این تنور نانی داشت


آزمند این چنین گرسنه نبود
اگر این سفره میهمانی داشت


همه را زنده می‌نشاید گفت
زندگی نامی و نشانی داشت


داستان گذشتگان پند است
هر که بگذشت داستانی داشت


رازهای زمانه را میگفت
در و دیوار گر زبانی داشت


اشکها انجم سپهر دلند
این زمین نیز آسمانی داشت


تن بدریوزه خوی کرد و ندید                                                                                                      که چو جان گنج شایگانی داشت


خیره گفتند روح گنج تن است
گنج اگر بود، پاسبانی داشت


تن که یک عمر زندهٔ جان بود
هرگز آگه نشد که جانی داشت


آنچنان شو که گل شوی نه گیاه
باغ ایام باغبانی داشت


نیکبخت آن توانگری که بدل
غم مسکین ناتوانی داشت


چاشت را با گرسنگان میخورد
تا که در سفره نیم نانی داشت


زندگانی تجارتی است کاز آن
همه کس غبنی و زیانی داشت


بوریاباف بود جولهٔ دهر
نه پرندی نه پرنیانی داشت


رو به روزگار خواب نکرد
تا که این قلعه ماکیانی داشت


گم شد و کس نیافتش دیگر
گهر عمر، کاش کانی داشت


صید و صیاد هر دو صید شدند
تا قضا تیری و کمانی داشت


دل بحق سجده کرد و نفس بزر
هر کسی سر بر آستانی داشت


ما پراکندگان پنداریم
ورنه هر گله‌ای شبانی داشت


موج و طوفان و سیل و ورطه بسی است
زندگی بحر بی کرانی داشت


خامهٔ دهر بر شکوفه نوشت:
هر بهاری ز پی خزانی داشت


تیره و کند گشت تیغ وجود
کاشکی صیقل و فسانی داشت

قصیده 16

فلک، ای دوست، ز بس بیحد و بیمر گردد
بد و نیک و غم و شادی همه آخر گردد


ز قفای من و تو، گرد جهان را بسیار
دی و اسفند مه و بهمن و آذر گردد


ماه چون شب شود، از جای بجائی حیران
پی کیخسرو و دارا و سکندر گردد


این سبک خنگ بی آسایش بی پا تازد
وین گران کشتی بی رهبر و لنگر گردد


من و تو روزی از پای در افتیم، ولیک
تا بود روز و شب، این گنبد اخضر گردد


روز بگذشته خیالست که از نو آید
فرصت رفته محالست که از سر گردد


کشتزار دل تو کوش که تا سبز شود
پیش از آن کاین رخ گلنار معصفر گردد


زندگی جز نفسی نیست، غنیمت شمرش
نیست امید که همواره نفس بر گردد


چرخ بر گرد تو دانی که چسان می‌گردد
همچو شهباز که بر گرد کبوتر گردد


اندرین نیمه ره، این دیو تو را آخر کار
سر بپیچاند و خود بر ره دیگر گردد


خوش مکن دل که نکشتست نسیمت ای شمع
بس نسیم فرح‌انگیز که صرصر گردد


تیره آن چشم که بر ظلمت و پستی بیند
مرده آن روح که فرمانبر پیکر گردد


گر دو صد عمر شود پرده نشین در معدن
خصلت سنگ سیه نیست که گوهر گردد


نه هر آنرا که لقب بوذر و سلمان باشد
راست کردار چو سلمان و چو بوذر گردد


هر نفس کز تو برآید، چو نکو در نگری
آز تو بیشتر و عمر تو کمتر گردد


علم سرمایهٔ هستی است، نه گنج زر و مال
روح باید که از این راه توانگر گردد


نخورد هیچ توانگر غم درویش و فقیر
مگر آنروز که خود مفلس و مضطر گردد


قیمت بحر در آن لحظه بداند ماهی
که بدام ستم انداخته در بر گردد


گاه باشد که دو صد خانه کند خاکستر
خسک خشک چو همصحبت اخگر گردد


کرکسان لاشه خورانند ز بس تیره دلی
طوطیانرا خورش آن به که ز شکر گردد


نه هر آنکو قدمی رفت بمقصد برسید
نه هر آنکو خبری گفت پیمبر گردد


تشنهٔ سوخته در خواب ببیند که همی
به لب دجله و پیرامن کوثر گردد


آنچنان کن که بنیکیت مکافات دهند
چو گه داوری و نوبت کیفر گردد


مرو آزاد، چو در دام تو صیدی باشد
مشو ایمن چو دلی از تو مکدر گردد


توشهٔ بخل میندوز که دو دست و غبار
سوزن کینه مپرتاب که خنجر گردد


نه هر آن غنچه که بشکفت گل سرخ شود
نه هر آن شاخه که بررست صنوبر گردد


ز درازا و ز پهنا چه همی پرسی از آن
که چو پرگار بیک خط مدور گردد


عقل استاد و معلم برود پاک از سر
تا که بی عقل و هشی صاحب مشعر گردد


جور مرغان کشد آن مرز که پر چینه بود
سنگ طفلان خورد آن شاخ که برور گردد


روسبی از کم و بیش آنچه کند گرد، همه
صرف، گلگونه و عطر و زر و زیور گردد


گر که کار آگهی، از بهر دلی کاری کن
تا که کار دل تو نیز میسر گردد


رهنوردی که بامید رهی میپوید
تیره رائی است گر از نیمهٔ ره برگردد


هیچ درزی نپسندد که بدین بیهدگی
دلق را آستر از دیبهٔ ششتر گردد


چرخ گوش تو بپیچاند اگر سر پیچی
خون چو آلوده شود، پاک به نشتر گردد


دیو را بر در دل دیدم و زان میترسم
که ز ما بیخبر این ملک مسخر گردد


دعوت نفس پذیرفتی و رفتی یکبار
بیم آنست که این وعده مکرر گردد


پاکی آموز بچشم و دل خود، گر خواهی
که سراپای وجود تو مطهر گردد


هر که شاگردی سوداگر گیتی نکند
هرگز آگاه نه از نفع و نه از ضر گردد


دامن اوست پر از لؤلؤ و مرجان، پروین
که بی اندیشه درین بحر شناور گردد

قصیده 14

ای دل، بقا دوام و بقائی چنان نداشت
ایام عمر، فرصت برق جهان نداشت


روشن ضمیر آنکه ازین خوان گونه گون
قسمت همای وار بجز استخوان نداشت


سرمست پر گشود و سبکسار برپرید
مرغی که آشیانه درین خاکدان نداشت


هشیار آنکه انده نیک و بدش نبود
بیدار آنکه دیده بملک جهان نداشت


کو عارفی کز آفت این چار دیو رست
کو سالکی که زحمت این هفتخوان نداشت


گشتیم بی شمار و ندیدیم عاقبت
یک نیکروز کاو گله از آسمان نداشت


آنکس که بود کام طلب، کام دل نیافت
وانکس که کام یافت، دل کامران نداشت


کس در جهان مقیم بجز یک نفس نبود
کس بهره از زمانه بجز یک زمان نداشت


زین کوچگاه، دولت جاوید هر که خواست
الحق خبر ز زندگی جاودان نداشت


دام فریب و کید درین دشت گر نبود
این قصر کهنه، سقف جواهر نشان نداشت


صاحب نظر کسیکه درین پست خاکدان
دست از سر نیاز، سوی این و آن نداشت


صیدی کزین شکسته قفس رخت برنبست
یا بود بال بسته و یا آشیان نداشت


روز جوانی آنکه به مستی تباه کرد
پیرانه سر شناخت که بخت جوان نداشت


آگه چگونه گشت ز سود و زیان خویش
سوداگری که فکرت سود و زیان نداشت


روگوهر هنر طلب از کان معرفت
کاینسان جهانفروز گهر، هیچ کان نداشت


غواص عقل، چون صدف عمر برگشود
دری گرانبهاتر و خوشتر ز جان نداشت


آنکو به کشتزار عمل گندمی نکشت
اندر تنور روشن پرهیز نان نداشت


گر ما نمیشدیم خریدار رنگ و بوی
دیو هوی برهگذر ما دکان نداشت


هر جا که گسترانده شد این سفرهٔ فساد
جز گرگ و غول و دزد و دغل میهمان نداشت


کاش این شرار دامن هستی نمی‌گرفت
کاش این سموم راه سوی بوستان نداشت


چون زنگ بست آینهٔ دل، تباه شد
چون کند گشت خنجر فرصت، فسان نداشت


آذوقهٔ تو از چه در انبار آز ماند
گنجینهٔ تو از چه سبب پاسبان نداشت


دیوارهای قلعهٔ جان گر بلند بود
روباه دهر چشم بدین ماکیان نداشت


گر در کمان زهد زهی میگذاشتیم
امروز چرخ پیر زه اندر کمان نداشت


دل را بدست نفس نمیبود گر زمام
راه فریب هیچ گهی کاروان نداشت


خوش بود نزهت چمن و دولت بهار
گر بیم ترکتازی باد خزان نداشت


از دام تن بنام و نشانی توان گریخت
دام زمانه بود که نام و نشان نداشت


هشدار ای گرسنه که طباخ روزگار
نامیخته به زهر، نوالی بخوان نداشت


گر بد بعدل سیر فلک، پشهٔ ضعیف
قدرت بگوشمالی پیل دمان نداشت


از دل سفینه باید و از دیده ناخدای
در بحر روزگار، که کنه و کران نداشت


آسوده خاطر این ره بی اعتبار را
پروین، کسی سپرد که بار گران نداشت

قصیده 12

اگر چه در ره هستی هزار دشواریست
چو پر کاه پریدن ز جا سبکساریست


به پات رشته فکندست روزگار و هنوز
نه آگهی تو که این رشتهٔ گرفتاریست


بگرگ مردمی آموزی و نمیدانی
که گرگ را ز ازل پیشه مردم آزاریست


بپرس راه ز علم، این نه جای گمراهیست
بخواه چاره ز عقل، این نه روز ناچاریست


نهفته در پس این لاجورد گون خیمه
هزار شعبده‌بازی، هزار عیاریست


سلام دزد مگیر و متاع دیو مخواه
چرا که دوستی دشمنان ز مکاریست


هر آن مریض که پند طبیب نپذیرد
سزاش تاب و تب روزگار بیماریست


بچشم عقل ببین پرتو حقیقت را
مگوی نور تجلی فسون و طراریست


اگر که در دل شب خون نمیکند گردون
بوقت صبح چرا کوه و دشت گلناریست


بگاهوار تو افعی نهفت دایهٔ دهر
مبرهن است که بیزار ازین پرستاریست


سپرده‌ای دل مفتون خود بمعشوقی
که هر چه در دل او هست، از تو بیزاریست


بدار دست ز کشتی که حاصلش تلخیست
بپوش روی ز آئینه‌ای که زنگاریست


بخیره بار گران زمانه چند کشی
ترا چه مزد بپاداش این گرانباریست


فرشته زان سبب از کید دیو بیخبر است
که اقتضای دل پاک، پاک انگاریست


بلند شاخهٔ این بوستان روح افزای
اگر ز میوه تهی شد، ز پست دیواریست


چو هیچگاه به کار نکو نمیگرویم
شگفت نیست گر آئین ما سیه کاریست


برو که فکرت این سودگر معامله نیست
متاع او همه از بهر گرم بازاریست


بخر ز دکهٔ عقل آنچه روح می‌طلبد
هزار سود نهان اندرین خریداریست


زمانه گشت چو عطار و خون هر سگ و خوک
فروخت بر همه و گفت مشک تاتاریست


گلش مبو که نه شغلیش غیر گلچینیست
غمش مخور که نه کاریش غیر خونخواریست


قضا چو قصد کند، صعوه‌ای چو ثعبانی است
فلک چو تیغ کشد، زخم سوزنی کاریست


کدام شمع که ایمن ز باد صبحگهی است
کدام نقطه که بیرون ز خط پرگاریست


عمارت تو شد است این چنین خراب ولیک
بخانهٔ دگران پیشهٔ تو معماریست


بدان صفت که تو هستی دهند پاداشت
سزای کار در آخر همان سزاواریست


بهل که عاقبت کار سرنگونت کند
بلندئی که سرانجام آن نگونساریست


گریختن ز کژی و رمیدن از پستی
نخست سنگ بنای بلند مقداریست


ز روشنائی جان، شامها سحر گردد
روان پاک چو خورشید و تن شب تاریست


چراغ دزد ز مخزن پدید شد، پروین
زمان خواب گذشتست، وقت بیداریست



قصیده 13

عاقل از کار بزرگی طلبید
تکیه بر بیهده گفتار نداشت


آب نوشید چو نوشابه نیافت
درم آورد چو دینار نداشت


بار تقدیر به آسانی برد
غم سنگینی این بار نداشت


با گرانسنگی و پاکی خو کرد
همنشینان سبکسار نداشت


دانه جز دانهٔ پرهیز نکشت
توشهٔ آز در انبار نداشت


اندرین محکمهٔ پر شر و شور
با کسی دعوی پیکار نداشت


آنکه با خوشه قناعت میکرد
چه غم ار خرمن و خروار نداشت


کار جان را به تن سفله مده
زانکه یک کار سزاوار نداشت


جان پرستاری تن کرد همی
چو خود افتاد، پرستار نداشت


چه عجب ملک دل ار ویران شد
همه دیدیم که معمار نداشت


زهد و امساک تن از توبه نبود
کم از آن خورد که بسیار نداشت


کار خود را همه با دست تو کرد
نفس جز دست تو افزار نداشت


روح چون خانهٔ تن خالی کرد
دگر این خانه نگهدار نداشت


تن در این کارگه پهناور
سالها ماند ولی کار نداشت


به هنر کوش که دیبای هنر
هیچ بافنده ببازار نداشت


هیچ دانی چه کسی گشت استاد
آنکه شاگرد شد و عار نداشت


کار گیتی همه ناهمواریست
این گذرگه ره هموار نداشت


دیده گر دام قضا را میدید
هرگز این دام گرفتار نداشت


چشم ما خفت و فلک هیچ نخفت
خبر این خفته ز بیدار نداشت


گل امید ز آهی پژمرد
آه از این گل که بجز خار نداشت


زینهمه گوهر تابنده که هست
اشک بود آنکه خریدار نداشت


در میان همه زرهای عیار
زر جان بود که معیار نداشت


دل پاک آینهٔ روی خداست
این چنین آینه زنگار نداشت


تن که بر اسب هوی عمری تاخت
نشد آگاه که افسار نداشت


آنکه جز بید و سپیدار نکشت
ز که پرسد که چرا بار نداشت


دهر جز خانهٔ خمار نبود
زانکه یک مردم هشیار نداشت


اندرین پرتگه بی پایان
هیچکس مرکب رهوار نداشت


قلم دهر نوشت آنچه نوشت
سند و دفتر و طومار نداشت


پردهٔ تن رخ جان پنهان کرد
کاش این پرده برخسار نداشت

قصیده 11

آنکس که چو سیمرغ بی نشانست
از رهزن ایام در امانست


ایمن نشد از دزد جز سبکبار
بر دوش تو این بار بس گرانست


اسبی که تو را میبرد بیک عمر
بنگر که بدست که‌اش عنانست


مردم‌کشی دهر، بی سلاح است
غارتگری چرخ، ناگهانست


خودکامی افلاک آشکار است
از دیدهٔ ما خفتگان نهانست


افسانهٔ گیتی نگفته پیداست
افسونگریش روشن و عیانست


هر غار و شکافی بدامن کوه
با عبرت اگر بنگری دهانست


بازیچهٔ این پرده، سحربازیست
بی باکی این دست، داستانست


دی جغد به ویرانه‌ای بخندید
کاین قصر ز شاهان باستانست


تو از پی گوری دوان چو بهرام
آگه نه که گور از پیت دوانست


شمشیر جهان کند مینماند
تا مستی و خواب تواش فسانست


بس قافلهٔ گم گشته است از آنروز
کاین گمشده، سالار کاروانست


بس آدمیان پای بند دیوند
بسیار سر اینجا بر آستانست


از پای در افتد به نیمهٔ راه
آن رفته که بی توشه و توانست


زین تیره تن، امید روشنی نیست
جانست چراغ وجود، جانست


شادابی شاخ و شکوفه در باغ
هنگام گل از سعی باغبانست


دل را ز چه رو شوره‌زار کردی
خارش بکن ایدوست، بوستانست


خون خورده و رخسار کرده رنگین
این لعل که اندر حصار کانست


آری، سمن و لاله روید از خاک
تا ابر بهاری گهر فشانست


در کیسهٔ خود بین که تا چه داری
گیرم که فلان گنج از فلانست


ز اسرار حقیقت مپرس کاین راز
بالاتر از اندیشه و گمانست


ای چشمهٔ کوچک بچشم فکرت
بحریست که بی کنه و بی کرانست


اینجا نرسد کشتئی بساحل
گر زانکه هزارانش بادبانست


بر پر که نگردد بلند پرواز
مرغیکه درین پست خاکدانست


گرگ فلک آهوی وقت را خورد
در مطبخ ما مشتی استخوانست


اندیشه کن از باز، ای کبوتر
هر چند تو را عرصه آسمانست


جز گرد نکوئی مگرد هرگز
نیکی است که پاینده در جهانست


گر عمر گذاری به نیکنامی
آنگاه تو را عمر جاودانست


در ملک سلیمان چرا شب و روز
دیوت بسر سفره میهمانست


پیوند کسی جوی کاشنائی است
اندوه کسی خور که مهربانست


مگذار که میرد ز ناشتائی
جان را هنر و علم همچو نانست


فضل است چراغی که دلفروزست
علم است بهاری که بی خزانست


چوگان زن، تا بدستت افتد
این گوی سعادت که در میانست


چون چیره بدین چار دیو گردد
آنکس که چنین بیدل و جبانست


گر پنبه شوی، آتشت زمین است
ور مرغ شوی، روبهت زمانست


بس تیرزنان را نشانه کردست
این تیر که در چلهٔ کمانست


در لقمهٔ هر کس نهفته سنگی
بر خوان قضا آنکه میزبانست


یکرنگی ناپایدار گردون
کم عمرتر از صرصر و دخانست


فرصت چو یکی قلعه‌ایست ستوار
عقل تو بر این قلعه مرزبانست


کالا مخر از اهرمن ازیراک
هر چند که ارزان بود گرانست


آن زنده که دانست و زندگی کرد
در پیش خردمند، زنده آنست


آن کو بره راست میزند گام
هر جا که برد رخت، کامرانست


بازیچهٔ طفلان خانه گردد
آن مرغ که بی پر چو ماکیانست


آلوده کنی خاطر و ندانی
کالایش دل، پستی روانست


هیزم کش دیوان شدن زبونیست
روزی خور دونان شدن هوانست


ننگ است بخواری طفیل بودن
مانند مگس هر کجا که خوانست


این سیل که با کوه می‌ستیزد
بیغ افکن بسیار خانمانست


بندیش ز دیوی که آدمی روست
بگریز ز نقشی که دلستانست


در نیمهٔ شب، نالهٔ شباویز
کی چون نفس مرغ صبح خوانست


از منقبت و علم، نیم ارزن
ارزنده‌تر از گنج شایگانست


کردار تو را سعی رهنمونست
گفتار تو را عقل ترجمانست


عطار سپهرت زریر بفروخت
بگرفتی و گفتی که زعفرانست


در قیمت جان از تو کار خواهند
این گنج مپندار رایگانست


اطلس نتوان کرد ریسمان را
این پنبه که رشتی تو، ریسمانست


ز اندام خود این تیرگی فروشوی
در جوی تو این آب تا روانست


پژمان نشود ز آفتاب هرگز
تا بر سر این غنچه سایبانست


برزیگری آموختی و کشتی
این دانه زمانی که مهرگانست


مسپار به تن کارهای جان را
این بی هنر از دور پهلوانست


یاری نکند با تو خسرو عقل
تا جهل بملک تو حکمرانست


مزروع تو، گر تلخ یا که شیرین
هنگام درو، حاصلت همانست


هر نکته که دانی بگوی، پروین
تا نیروی گفتار در زبانست



قصیده 10

شالودهٔ کاخ جهان بر آبست
تا چشم بهم بر زنی خرابست


ایمن چه نشینی درین سفینه
کاین بحر همیشه در انقلابست


افسونگر چرخ کبود هر شب
در فکرت افسون شیخ و شابست


ای تشنه مرو، کاندرین بیابان
گر یک سر آبست، صد سرابست


سیمرغ که هرگز بدام نیاد
در دام زمانه کم از ذبابست


چشمت بخط و خال دلفریب است
گوشت بنوای دف و ربابست


تو بیخود و ایام در تکاپو است
تو خفته و ره پر ز پیچ و تابست


آبی بکش از چاه زندگانی
همواره نه این دلو را طنابست


بگذشت مه و سال وین عجب نیست
این قافله عمریست در شتابست


بیدار شو، ای بخت خفته چوپان
کاین بادیه راحتگه ذئابست


بر گرد از آنره که دیو گوید
کای راهنورد، این ره صوابست


ز انوار حق از اهرمن چه پرسی
زیراک سئوال تو بی جوابست


با چرخ، تو با حیله کی برآئی
در پشه کجا نیروی عقابست


بر اسب فساد، از چه زین نهادی
پای تو چرا اندرین رکابست


دولت نه به افزونی حطام است
رفعت نه به نیکوئی ثیابست


جز نور خرد، رهنمای مپسند
خودکام مپندار کامیابست


خواندن نتوانیش چون، چه حاصل
در خانه هزارت اگر کتابست


هشدار که توش و توان پیری
سعی و عمل موسم شبابست


بیهوده چه لرزی ز هر نسیمی
مانند چراغی که بی حبابست


گر پای نهد بر تو پیل، دانی
کز پای تو چون مور در عذابست


بی شمع، شب این راه پرخطر را
مسپر بامیدی که ماهتابست


تا چند و کی این تیره جسم خاکی
بر چهرهٔ خورشید جان سحابست


در زمرهٔ پاکیزگان نباشی
تا بر دلت آلودگی حجابست


پروین، چه حصاد و چه کشتکاری
آنجا که نه باران نه آفتابست

قصیده 9

گویند عارفان هنر و علم کیمیاست
وان مس که گشت همسر این کیمیا طلاست


فرخنده طائری که بدین بال و پر پرد
همدوش مرغ دولت و همعرصهٔ هماست


وقت گذشته را نتوانی خرید باز
مفروش خیره، کاین گهر پاک بی بهاست


گر زنده‌ای و مرده نه‌ای، کار جان گزین
تن پروری چه سود، چو جان تو ناشتاست


تو مردمی و دولت مردم فضیلت است
تنها وظیفهٔ تو همی نیست خواب و خاست


زان راه باز گرد که از رهروان تهی است
زان آدمی بترس که با دیو آشناست


سالک نخواسته است ز گمگشته رهبری
عاقل نکرده است ز دیوانه بازخواست


چون معدنست علم و در آن روح کارگر
پیوند علم و جان سخن کاه و کهرباست


خوشتر شوی بفضل زلعلی که در زمی است
برتر پری بعلم ز مرغی که در هواست


گر لاغری تو، جرم شبان تو نیست هیچ
زیرا که وقت خواب تو در موسم چراست


دانی ملخ چه گفت چو سرما و برف دید:
تا گرم جست و خیز شدم نوبت شتاست


جان را بلند دار که این است برتری
پستی نه از زمین و بلندی نه از سماست


اندر سموم طیبت باد بهار نیست
آن نکهت خوش از نفس خرم صباست


آن را که دیبهٔ هنر و علم در بر است
فرش سرای او چه غم ارزانکه بوریاست


آزاده کس نگفت ترا، تا که خاطرت
گاهی اسیر آز و گهی بستهٔ هواست


مزدور دیو و هیمه‌کش او شدیم از آن
کاین سفله تن گرسنه و در فکرت غذاست


تو دیو بین که پیش رو راه آدمی است
تو آدمی نگر که چو دستیش رهنماست


بیگانه دزد را بکمین میتوان گرفت
نتوان رهید ز آفت دزدی که آشناست


بشناس فرق دوست ز دشمن بچشم عقل
مفتون مشو که در پس هر چهره چهره‌هاست


جمشید ساخت جام جهان‌بین از آنسبب
کگه نبود ازین که جهان جام خودنماست


زنگارهاست در دل آلودگان دهر
هر پاک جامه را نتوان گفت پارساست


ایدل، غرور و حرص زبونی و سفلگی است
ای دیده، راه دیو ز راه خدا جداست


گر فکر برتری کنی و بر پری بشوق
بینی که در کجائی و اندر سرت چهاست


جان شاخه‌ایست، میوهٔ آن علم و فضل و رای
در شاخه‌ای نگر که چه خوشرنگ میوه‌هاست


ای شاخ تازه‌رس که بگلشن دمیده‌ای
آن گلبنی که گل ندهد کمتر از گیاست


اعمی است گر بدیدهٔ معنیش بنگری
آن کو خطا نمود و ندانست کان خطاست


زان گنج شایگان که بکنج قناعت است
مور ضعیف گر چو سلیمان شود رواست


دهقان توئی بمزرع ملک وجود خویش
کار تو همچو غله و ایام آسیاست


سر، بی چراغ عقل گرفتار تیرگی است
تن بی وجود روح، پراکنده چون هباست


همنیروی چنار نگشته است شاخکی
کز هر نسیم، بیدصفت قامتش دوتاست


گر پند تلخ میدهمت، ترشرو مباش
تلخی بیاد آر که خاصیت دواست


در پیش پای بنگر و آنگه گذار پای
در راه چاه و چشم تو همواره در قفاست


چون روشنی رسد ز چراغی که مرده است
چون درد به شود ز طبیبی که مبتلاست


گندم نکاشتیم گه کشت، زان سبب
ما را بجای آرد در انبار، لوبیاست


در آسمان علم، عمل برترین پراست
در کشور وجود، هنر بهترین غناست


میجوی گرچه عزم تو ز اندیشه برتر است
میپوی گرچه راه تو در کام اژدهاست


در پیچ و تابهای ره عشق مقصدیست
در موجهای بحر سعادت سفینه‌هاست


قصر رفیع معرفت و کاخ مردمی
در خاکدان پست جهان برترین بناست


عاقل کسیکه رنجبر دشت آرزو است
خرم کسیکه درده امید روستاست


بازارگان شدستی و کالات هیچ نیست
در حیرتم که نام تو بازارگان چراست


با دانش است فخر، نه با ثروت و عقار
تنها هنر تفاوت انسان و چارپاست


زاشوبهای سیل و ز فریادهای موج
نندیشد ای فقیه هر آنکس که ناخداست


دیوانگی است قصهٔ تقدیر و بخت نیست
از بام سرنگون شدن و گفتن این قضاست


آن سفله‌ای که مفتی و قاضی است نام او
تا پود و تار جامه‌اش از رشوه و رباست


گر درهمی دهند، بهشتی طمع کنند
کو آنچنان عبادت و زهدی که بیریاست


جانرا هر آنکه معرفت آموخت مردم است
دل را هر آنکه نیک نگهداشت پادشاست

قصیده 8

ای عجب! این راه نه راه خداست
زانکه در آن اهرمنی رهنماست


قافله بس رفت از این راه، لیک
کس نشد آگاه که مقصد کجاست


راهروانی که درین معبرند
فکرتشان یکسره آز و هواست


ای رمه، این دره چراگاه نیست
ای بره، این گرگ بسی ناشتاست


تا تو ز بیغوله گذر میکنی
رهزن طرار تو را در قفاست


دیده ببندی و درافتی بچاه
این گنه تست، نه حکم قضاست


لقمهٔ سالوس کرا سیر کرد
چند بر این لقمه تو را اشتهاست


نفس، بسی وام گرفت و نداد
وام تو چون باز دهد؟ بینواست


خانهٔ جان هرچه توانی بساز
هرچه توان ساخت درین یک بناست


کعبهٔ دل مسکن شیطان مکن
پاک کن این خانه که جای خداست


پیرو دیوانه شدن ز ابلهی است
موعظت دیو شنیدن خطاست


تا بودت شمع حقیقت بدست
راه تو هرجا که روی روشناست


تا تو قفس سازی و شکر خری
طوطیک وقت ز دامت رهاست


حمله نیارد بتو ثعبان دهر
تا چو کلیمی تو و دینت عصاست


ای گل نوزاد فسرده مباش
زانکه تو را اول نشو و نماست


طائر جانرا چه کنی لاشخوار
نزد کلاغش چه نشانی؟ هماست


کاهلیت خسته و رنجور کرد
درد تو دردیست که کارش دواست


چاره کن آزردگی آز را
تا که بدکان عمل مومیاست


روی و ریا را مکن آئین خویش
هرچه فساد است ز روی و ریاست


شوخ‌تن و جامه چه شوئی همی
این دل آلوده به کارت گواست


پای تو همواره براه کج است
دست تو هر شام و سحر بر دعاست


چشم تو بر دفتر تحقیق، لیک
گوش تو بر بیهده و ناسزاست


بار خود از دوش برافکنده‌ای
پشت تو از پشتهٔ شیطان دوتاست


نان تو گه سنگ بود گاه خاک
تا به تنور تو هوی نانواست


ورطه و سیلاب نداری به پیش
تا خردت کشتی و جان ناخداست


قصر دل‌افروز روان محکم است
کلبهٔ تن را چه ثبات و بقاست


جان بتو هرچند دهد منعم است
تن ز تو هرچند ستاند گداست


روغن قندیل تو آبست و بس
تیرگی بزم تو بیش از ضیاست


منزل غولان ز چه شد منزلت
گر ره تو از ره ایشان جداست


جهل بلندی نپسندد، چه است
عجب سلامت نپذیرد، بلاست


آنچه که دوران نخرد یکدلیست
آنچه که ایام ندارد وفاست


دزد شد این شحنهٔ بی نام و ننگ
دزد کی از دزد کند بازخواست


نزد تو چون سرد شود؟ آتش است
از تو چرا درگذرد؟ اژدهاست


وقت گرانمایه و عمر عزیز
طعمهٔ سال و مه و صبح و مساست


از چه همی کاهدمان روز و شب
گر که نه ما گندم و چرخ آسیاست


گر که یمی هست، در آخر نمی‌است
گر که بنائی است، در آخر هباست


ما بره آز و هوی سائلیم
مورچه در خانهٔ خود پادشاست


خیمه ز دستیم و گه رفتن است
غرق شدستیم و زمان شناست


گلبن معنی نتوانی نشاند
تا که درین باغچه خار و گیاست


کشور جان تو چو ویرانه‌ایست
ملک دلت چون ده بی روستاست


شعر من آینهٔ کردار تست
ناید از آئینه بجز حرف راست


روشنی اندوز که دلرا خوشی است
معرفت آموز که جانرا غذاست


پایهٔ قصر هنر و فضل را
عقل نداند ز کجا ابتداست


پردهٔ الوان هوی را بدر
تا بپس پرده ببینی چهاست


به که بجوی و جر دانش چرد
آهوی جانست که اندر چراست


خیره ز هر پویه ز میدان مرو
با فلک پیر ترا کارهاست


اطلس نساج هوی و هوس
چون گه تحقیق رسد بوریاست


بیهده، پروین در دانش مزن
با تو درین خانه چه کس آشناست

قصیده 6

ای دل، فلک سفله کجمدار است
صد بیم خزانش بهر بهار است


باغی که در آن آشیانه کردی
منزلگه صیاد جانشکار است


از بدسری روزگار بی باک
غمگین مشو ایدوست، روزگار است


یغماگر افلاک، سخت بازوست
دردی کش ایام، هوشیار است


افسانهٔ نوشیروان و دارا
ورد سحر قمری و هزار است


ز ایوان مدائن هنوز پیدا
بس قصهٔ پنهان و آشکار است


اورنگ شهی بین که پاسبانش
زاغ و زغن و گور و سوسمار است


بیغولهٔ غولان چرا بدینسان
آن کاخ همایون زرنگار است


از نالهٔ نی قصه‌ای فراگیر
بس نکته در آن ناله‌های زار است


در موسم گل، ابر نوبهاری
بر سرو و گل و لاله اشکبار است


آورده ز فصل بهار پیغام
این سبزه که بر طرف جویبار است


در رهگذر سیل، خانه کردن
بیرون شدن از خط اعتبار است


تعویذ بجوی از درستکاری
اهریمن ایام نابکار است


آشفته و مستیم و بر گذرگاه
سنگ و چه و دریا و کوهسار است


دل گرسنه ماندست و روح ناهار
تن را غم تدبیر احتکار است


آن شحنه که کالا ربود دزد است
آن نور که کاشانه سوخت نار است


خوش آنکه ز حصن جهان برونست
شاد آنکه بچشم زمانه خوار است


از قلهٔ این بیمناک کهسار
خونابه روان همچو آبشار است


بار جسد از دوش جان فرو نه
آزاده روان تو زیر بار است


این گوهر یکتای عالم افروز
در خاک بدینگونه خاکسار است


فردا ز تو ناید توان امروز
رو کار کن اکنون که وقت کار است


همت گهر وقت را ترازوست
طاعت شتر نفس را مهار است


در دوک امل ریسمان نگردد
آن پنبه که همسایهٔ شرار است


کالا مبر ای سودگر بهمراه
کاین راه نه ایمن ز گیر و دار است


ای روح سبک بر سپهر برپر
کاین جسم گران عاقبت غبار است


بس کن به فراز و نشیب جستن
این رسم و ره اسب بی فسار است


طوطی نکند میل سوی مردار
این عادت مرغان لاشخوار است


هرچند که ماهر بود فسونگر
فرجام هلاکش ز نیش مار است


عمر گذران را تبه مگردان
بعد از تو مه و هفته بیشمار است


زندانی وقت عزیز، ای دل
همواره در اندیشهٔ فرار است


از جهل مسوزش بروز روشن
ای بیخبر، این شمع شام تار است


کفتار گرسنه چه میشناسد
کهو بره پروار یا نزار است


بیهوده مکوش ای طبیب دیگر
بیمار تو در حال احتضار است


باید که چراغی بدست گیرد
در نیمه‌شب آنکس که رهگذار است


امسال چنان کن که سود یابی
اندوهت اگر از زیان پار است


آسایش صد سال زندگانی
خوشنودی روزی سه و چهار است


بار و بنهٔ مردمی هنر شد
بار تو گهی عیب و گاه عار است


اندیشه کن از فقر و تنگدستی
ای آنکه فقیریت در جوار است


گلچین مشو ایدوست کاندرین باغ
یک غنچه جلیس هزار خار است


بیچاره در افتد، زبون دهد جان
صیدی که در این دامگه دچار است


بیش از همه با خویشتن کند بد
آنکس که بدخلق خواستار است


ای راهنورد ره حقیقت
هشدار که دیوت رکابدار است


ای دوست، مجازات مستی شب
هنگام سحر، سستی خمار است


آنکس که از این چاه ژرف تیره
با سعی و عمل رست، رستگار است


یک گوهر معنی ز کان حکمت
در گوش، چو فرخنده گوشوار است


هرجا که هنرمند رفت گو رو
گر کابل و گر چین و قندهار است


فضل است که سرمایهٔ بزرگی است
علم است که بنیاد افتخار است


کس را نرساند چرا بمنزل
گر توسن افلاک راهوار است


یکدل نشود ای فقیه با کس
آنرا که دل و دیده صد هزار است


چون با دگران نیست سازگاریش
با تو مشو ایمن که سازگار است


از ساحل تن گر کناره گیری
سود تو درین بحر بی کنار است


از بنده جز آلودگی چه خیزد
پاکی صفت آفریدگار است


از خون جگر، نافه پروراندن
تنها هنر آهوی تتار است


ز ابلیس ره خود مپرس گرچه
در بادیهٔ کعبه رهسپار است


پیراهن یوسف چرا نیارند
یعقوب بکنعان در انتظار است


بیدار شو ای گوهری که انکشت
در جایگاه در شاهوار است


گفتار تو همواره از تو، پروین
در صفحهٔ ایام یادگار است

قصیده 7

آهوی روزگار نه آهوست، اژدر است
آب هوی و حرص نه آبست، آذر است


زاغ سپهر، گوهر پاک بسی وجود
بنهفت زیر خاک و ندانست گوهر است


در مهد نفس، چند نهی طفل روح را
این گاهواره رادکش و سفله‌پرور است


هر کس ز آز روی نهفت از بلا رهید
آنکو فقیر کرد هوای را توانگر است


در رزمگاه تیرهٔ آلودگان نفس
روشندل آنکه نیکی و پاکیش مغفر است


در نار جهل از چه فکندیش، این دلست
در پای دیو از چه نهادیش، این سر است


شمشیرهاست آخته زین نیلگون نیام
خونابه‌هانهفته در این کهنه ساغر است


تا در رگ تو مانده یکی قطره خون بجای
در دست آز از پی فصد تو نشتر است


همواره دید و تیره نگشت، این چه دیده‌ایست
پیوسته کشت و کندنگشت، این چه خنجر است


دانی چه گفت نفس بگمراه تیه خویش:
زین راه بازگرد، گرت راه دیگر است


در دفتر ضمیر، چو ابلیس خط نوشت
آلوده گشت هرچه بطومار و دفتر است


مینا فروش چرخ ز مینا هر آنچه ساخت
سوگند یاد کرد که یاقوت احمر است


از سنگ اهرمن نتوان داشت ایمنی
تا بر درخت بارور زندگی بر است

قصیده 5

ای کنده سیل فتنه ز بنیادت
وی داده باد حادثه بر بادت


در دام روزگار چرا چونان
شد پایبند، خاطر آزادت


تنها نه خفتن است و تن آسانی
مقصود ز آفرینش و ایجادت


نفس تو گمره است و همی ترسم
گمره شوی، چو او کند ارشادت


دل خسرو تن است، چو ویران شد
ویرانه‌ای چسان کند آبادت


غافل بزیر گنبد فیروزه
بگذشت سال عمر ز هفتادت


بس روزگار رفت به پیروزی
با تیرماه و بهمن و خردادت


هر هفته و مهی که به پیش آمد
بر پیشباز مرگ فرستادت


داری سفر به پیش و همی بینم
بی رهنما و راحله و زادت


کرد آرزو پرستی و خود بینی
بیگانه از خدای، چو شدادت


تا از جهان سفله نه‌ای فارغ
هرگز نخواند اهل خرد رادت


این کور دل عجوزهٔ بی شفقت
چون طعمه بهر گرگ اجل زادت


روزیت دوست گشت و شبی دشمن
گاهی نژند کرد و گهی شادت


ای بس ره امید که بربستت
ای بس در فریب که بگشادت


هستی تو چون کبوتر کی مسکین
بازی چنین قوی شده صیادت


پروین، نهفته دیویت آموزد
دیو زمانه، گر شود استادت

قصیده 4

یکی پرسید از سقراط کز مردن چه خواندستی
بگفت ای بیخبر، مرگ از چه نامی زندگانی را


اگر زین خاکدان پست روزی بر پری بینی
که گردونها و گیتی‌هاست ملک آن جهانی را


چراغ روشن جانرا مکن در حصن تن پنهان
مپیچ اندر میان خرقه، این یاقوت کانی را


مخسب آسوده ای برنا که اندر نوبت پیری
به حسرت یاد خواهی کرد ایام جوانی را


به چشم معرفت در راه بین آنگاه سالک شو
که خواب آلوده نتوان یافت عمر جاودانی را


ز بس مدهوش افتادی تو در ویرانه گیتی
بحیلت دیو برد این گنجهای رایگانی را


دلت هرگز نمیگشت این چنین آلوده و تیره
اگر چشم تو میدانست شرط پاسبانی را


متاع راستی پیش آر و کالای نکوکاری
من از هر کار بهتر دیدم این بازارگانی را


بهل صباغ گیتی را که در یک خم زند آخر
سپید و زرد و مشکین و کبود و ارغوانی را


حقیقت را نخواهی دید جز با دیدهٔ معنی
نخواهی یافتن در دفتر دیو این معانی را


بزرگانی که بر شالودهٔ جان ساختند ایوان
خریداری نکردند این سرای استخوانی را


اگر صد قرن شاگردی کنی در مکتب گیتی
نیاموزی ازین بی مهر درس مهربانی را


بمهمانخانهٔ آز و هوی جز لاشه چیزی نیست
برای لاشخواران واگذار این میهمانی را


بسی پوسیده و ارزان گران بفروخت اهریمن
دلیل بهتری نتوان شمردن هر گرانی را


ز شیطان بدگمان بودن نوید نیک فرجامیست
چو خون در هر رگی باید دواند این بدگمانی را


نهفته نفس سوی مخزن هستی رهی دارد
نهانی شحنه‌ای میباید این دزد نهانی را


چو دیوان هر نشان و نام میپرسند و میجویند
همان بهتر که بگزینیم بی نام و نشانی را


تمام کارهای ما نمیبودند بیهوده
اگر در کار می‌بستیم روزی کاردانی را


هزاران دانه افشاندیم و یک گل زانمیان نشکفت
بشورستان تبه کردیم رنج باغبانی را


بگرداندیم روی از نور و بنشستیم با ظلمت
رها کردیم باقی را و بگرفتیم فانی را


شبان آز را با گلهٔ پرهیز انسی نیست
بگرگی ناگهان خواهد بدل کردن شبانی را


همه باد بروت است اندرین طبع نکوهیده
بسیلی سرخ کردستیم روی زعفرانی را


بجای پرده تقوی که عیب جان بپوشاند
ز جسم آویختیم این پرده‌های پرنیانی را


چراغ آسمانی بود عقل اندر سر خاکی
ز باد عجب کشتیم این چراغ آسمانی را


بیفشاندیم جان! اما به قربانگاه خودبینی
چه حاصل بود جز ننگ و فساد این جانفشانی را


چرا بایست در هر پرتگه مرکب دوانیدن
چه فرجامی است غیر از اوفتادن بدعنانی را


شراب گمرهی را میشکستیم ار خم و ساغر
بپایان میرساندیم این خمار و سرگرانی را


نشان پای روباه است اندر قلعهٔ امکان
بپر چون طائر دولت، رها کن ماکیانی را


تو گه سرگشتهٔ جهلی و گه گم گشتهٔ غفلت
سر و سامان که خواهد داد این بی خانمانی را


ز تیغ حرص، جان هر لحظه‌ای صد بار میمیرد
تو علت گشته‌ای این مرگهای ناگهانی را


رحیل کاروان وقت می‌بینند بیداران
برای خفتگان میزن درای کاروانی را


در آن دیوان که حق حاکم شد و دست و زبان شاهد
نخواهد بود بازار و بها چیره‌زبانی را


نباید تاخت بر بیچارگان روز توانائی
بخاطر داشت باید روزگار ناتوانی را


تو نیز از قصه‌های روزگار باستان گردی
بخوان از بهر عبرت قصه‌های باستانی را


پرند عمر یک ابریشم و صد ریسمان دارد
ز انده تار باید کرد پود شادمانی را


یکی زین سفره نان خشک برد آن دیگری حلوا
قضا گوئی نمیدانست رسم میزبانی را


معایب را نمیشوئی، مکارم را نمیجوئی
فضیلت میشماری سرخوشی و کامرانی را


مکن روشن‌روان را خیره انباز سیه‌رائی
که نسبت نیست باتیره‌دلی روشن روانی را


درافتادی چو با شمشیر نفس و در نیفتادی
بمیدانها توانی کار بست این پهلوانی را


بباید کاشتن در باغ جان از هر گلی، پروین
بر این گلزار راهی نیست باد مهرگانی را

قصیده 3

رهائیت باید، رها کن جهانرا
نگهدار ز آلودگی پاک جانرا


بسر برشو این گنبد آبگون را
بهم بشکن این طبل خالی میانرا


گذشتنگه است این سرای سپنجی
برو باز جو دولت جاودانرا


زهر باد، چون گرد منما بلندی
که پست است همت، بلند آسمانرا


برود اندرون، خانه عاقل نسازد
که ویران کند سیل آن خانمانرا


چه آسان بدامت درافکند گیتی
چه ارزان گرفت از تو عمر گرانرا


ترا پاسبان است چشم تو و من
همی خفته می‌بینم این پاسبانرا


سمند تو زی پرتگاه از چه پوید
ببین تا بدست که دادی عنانرا


ره و رسم بازارگانی چه دانی
تو کز سود نشناختستی زیانرا


یکی کشتی از دانش و عزم باید
چنین بحر پر وحشت بیکرانرا


زمینت چو اژدر بناگه ببلعد
تو باری غنیمت شمار این زمانرا


فروغی ده این دیدهٔ کم ضیا را
توانا کن این خاطر ناتوانرا


تو ای سالیان خفته، بگشای چشمی
تو ای گمشده، بازجو کاروانرا


مفرسای با تیره‌رائی درون را
میالای با ژاژخائی دهانرا


ز خوان جهان هر که را یک نواله
بدادند و آنگه ربودند خوانرا


به بستان جان تا گلی هست، پروین
تو خود باغبانی کن این بوستانرا

قصیده 2

کار مده نفس تبه کار را
در صف گل جا مده این خار را


کشته نکودار که موش هوی
خورده بسی خوشه و خروار را


چرخ و زمین بندهٔ تدبیر تست
بنده مشو درهم و دینار را


همسر پرهیز نگردد طمع
با هنر انباز مکن عار را


ای که شدی تاجر بازار وقت
بنگر و بشناس خریدار را


چرخ بدانست که کار تو چیست
دید چو در دست تو افزار را


بار وبال است تن بی تمیز
روح چرا می‌کشد این بار را


کم دهدت گیتی بسیاردان
به که بسنجی کم و بسیار را


تا نزند راهروی را بپای
به که بکوبند سر مار را


خیره نوشت آنچه نوشت اهرمن
پاره کن این دفتر و طومار را


هیچ خردمند نپرسد ز مست
مصلحت مردم هشیار را


روح گرفتار و بفکر فرار
فکر همین است گرفتار را


آینهٔ تست دل تابناک
بستر از این آینه زنگار را


دزد بر این خانه از آنرو گذشت
تا بشناسد در و دیوار را


چرخ یکی دفتر کردارهاست
پیشه مکن بیهده کردار را


دست هنر چید، نه دست هوس
میوهٔ این شاخ نگونسار را


رو گهری جوی که وقت فروش
خیره کند مردم بازار را


در همه جا راه تو هموار نیست
مست مپوی این ره هموار را

ابزار وبمستر

ابزار وبمستر

codebazan

codebazan