مطالب ناب
اشعار زیبای پرویـن اعتصـامــی

ads ads ads

موزیک من




موزیک پلیر

آرزوها

ای خوشا مستانه سر در پای دلبر داشتن
دل تهی از خوب و زشت چرخ اخضر داشتن


نزد شاهین محبت بی پر و بال آمدن
پیش باز عشق آئین کبوتر داشتن


سوختن بگداختن چون شمع و بزم افروختن
تن بیاد روی جانان اندر آذر داشتن


اشک را چون لعل پروردن بخوناب جگر
دیده را سوداگر یاقوت احمر داشتن


هر کجا نور است چون پروانه خود را باختن
هر کجا نار است خود را چون سمندر داشتن


آب حیوان یافتن بیرنج در ظلمات دل
زان همی نوشیدن و یاد سکندر داشتن


از برای سود، در دریای بی پایان علم
عقل را مانند غواصان، شناور داشتن


گوشوار حکمت اندر گوش جان آویختن
چشم دل را با چراغ جان منور داشتن




در گلستان هنر چون نخل بودن بارور
عار از ناچیزی سرو و صنوبر داشتن


از مس دل ساختن با دست دانش زر ناب
علم و جان را کیمیا و کیمیاگر داشتن


همچو مور اندر ره همت همی پا کوفتن
چون مگس همواره دست شوق بر سر داشتن

آرزوها

ای خوش از تن کوچ کردن، خانه در جان داشتن
روی مانند پری از خلق پنهان داشتن


همچو عیسی بی پر و بی بال بر گردون شدن
همچو ابراهیم در آتش گلستان داشتن


کشتی صبر اندرین دریا افکندن چو نوح
دیده و دل فارغ از آشوب طوفان داشتن


در هجوم ترکتازان و کمانداران عشق
سینه‌ای آماده بهر تیرباران داشتن


روشنی دادن دل تاریک را با نور علم
در دل شب، پرتو خورشید رخشان داشتن


همچو پاکان، گنج در کنج قناعت یافتن
مور قانع بودن و ملک سلیمان داشتن

آتش دل

به لاله نرگس مخمور گفت وقت سحر
که هر که در صف باغ است صاحب هنریست


بنفشه مژدهٔ نوروز میدهد ما را
شکوفه را ز خزان وز مهرگان خبریست


بجز رخ تو که زیب و فرش ز خون دل است
بهر رخی که درین منظر است زیب و فریست


جواب داد که من نیز صاحب هنرم
درین صحیفه ز من نیز نقشی و اثریست




میان آتشم و هیچگه نمیسوزم
هماره بر سرم از جور آسمان شرریست


علامت خطر است این قبای خون آلود
هر آنکه در ره هستی است در ره خطریست


بریخت خون من و نوبت تو نیز رسد
بدست رهزن گیتی هماره نیشتریست


خوش است اگر گل امروز خوش بود فردا
ولی میان ز شب تا سحر گهان اگریست


از آن، زمانه بما ایستادگی آموخت
که تا ز پای نیفتیم، تا که پا و سریست


یکی نظر به گل افکند و دیگری بگیاه
ز خوب و ز شب چه منظور، هر که را نظریست


نه هر نسیم که اینجاست بر تو میگذرد
صبا صباست، به هر سبزه و گلش گذریست


میان لاله و نرگس چه فرق، هر دو خوشند
که گل بطرف چمن هر چه هست عشوه‌گریست


تو غرق سیم و زر و من ز خون دل رنگین
بفقر خلق چه خندی، تو را که سیم و زریست


ز آب چشمه و باران نمی‌شود خاموش
که آتشی که در اینجاست آتش جگریست


هنر نمای نبودم بدین هنرمندی
سخن حدیث دگر، کار قصه دگریست


گل از بساط چمن تنگدل نخواهد رفت
بدان دلیل که مهمان شامی و سحریست


تو روی سخت قضا و قدر ندیدستی
هنوز آنچه تو را مینماید آستریست


از آن، دراز نکردم سخن درین معنی
که کار زندگی لاله کار مختصریست


خوش آنکه نام نکوئی بیادگار گذاشت
که عمر بی ثمر نیک، عمر بی ثمریست


کسیکه در طلب نام نیک رنج کشید
اگر چه نام و نشانیش نیست، ناموریست

پروین اعتصامی

روزی گذشت پادشهی از گذرگهی
فریاد شوق بر سر هر کوی و بام خاست
پرسید زان میانه یکی کودک یتیم:
کاین تابناک چیست که بر تاج پادشاست؟
آن یک جواب داد: چه دانیم ما که چیست؟
پیداست آنقدر که متاعی گرانبهاست
نزدیک رفت پیرزنی گوژپشت و گفت:
این اشک دیده من و خون دل شماست
ما را به رخت و چوب شبانی فریفته است
این گرگ سالهاست که با گله آشناست پروین اعتصامی
 


شنیده اید که آسایش بزرگان چیست
برای خاطر بیچارگان نیاسودن
به کاخ دهر که آلایش است بنیادش
مقیم گشتن و دامان خون نیالودن
همی ز عادت و کردار زشت کم کردن
هماره بر صفت و خوی نیک افزودن
ز بهر بیهده، از راستی بری نشدن
برای خدمت تن روح را نفرسودن
رهی که گمرهیش در پی است نسپردن
دری که فتنه اش اندر پس است نگشودن پروین اعتصامی


 


نگردد پخته کس با فکر خامی 
نپوید راه هستی را به گامی 
تر توش هنر میباید اندوخت 
حدیث زندگی میباید آموخت 
ببید هر دو پا محکم نهادن 
از آن پس، فکر بر پای ایستادن 
پردن بی پر تدبیر، مستی است 
جهان را گه بلندی، گاه پستی است  پروین اعتصامی


 


تا به کی جان کندن اندر آفتاب؟ ای رنجبر!
ريختن از بهر نان از چهره آب، ای رنجبر!
زين همه خواری که بينی زآفتاب و خاک و باد
چيست مزدت جز نکوهش با عتاب؟ ای رنجبر!
از حقوق پای‌مال خويشتن کن پرسشی
چند می‌ترسی ز هر خان و جناب؟ ای رنجبر!
جمله آنان را که چون زالو مکندت، خون بريز
وندر آن خون دست و پايی کن خضاب، ای رنجبر!
ديو آز و خودپرستی را بگير و حبس کن
تا شود چهر حقيقت بی‌حجاب، ای رنجبر!
حاکم شرعی که بهر رشوه فتوا می‌دهد
که دهد عرض فقيران را جواب؟ ای رنجبر!... پروین اعتصامی


 


در دست بانوئی به نخی گفت سوزنی
کای هرزه گرد بی سر و بی پا چه میکنی
ما میرویم تا که بدوزیم پاره ای
هر جا که می رسیم تو با ما چه میکنی
خندید نخ که ما همه جا با تو همرهیم
بنگر به روز تجربه تنها چی میکنی پروین اعتصامی


 


وقت گذشته را نتوانی خرید باز
مفروش خیره کاین گهر پاک بی بهاست 
گر زنده ای و مرده نه ای کار جان گزین
تن پروری چه سود چو جان تو ناشتاست
تو مردمی و دولت مردم فضیلت است
تنها وظیفه تو همی نیست خواب و خاست
زان راه باز گرد که از رهروان تهیست
زان آدمی بترس که با دیو آشناست پروین اعتصامی


 


روز بگذشته خیالست که از نو آید
فرصت رفته محالست که از سر گردد
کشتزار دل تو کوش که تا سبز شود
پیش از آن کاین رخ گلنار معصفر گردد
زندگی جز نفسی نیست، غنیمت شمرش
نیست امید که همواره نفس بر گردد... پروین اعتصامی


 


ای خوشا خاطر ز نور علم مشحون داشتن
تیرگیها را ازین اقلیم بیرون داشتن
همچو موسی بودن از نور تجلی تابناک
گفتگوها با خدا در کوه و هامون داشتن
پاک کردن خویش را ز آلودگیهای زمین
خانه چون خورشید در اقطار گردون داشتن
عقل را بازارگان کردن ببازار وجود
نفس را بردن برین بازار و مغبون داشتن
بی حضور کیمیا، از هر مسی زر ساختن
بی وجود گوهر و زر، گنج قارون داشتن
گشتن اندر کان معنی گوهری عالمفروز
هر زمانی پرتو و تابی دگرگون داشتن
عقل و علم و هوش را بایکدیگر آمیختن
جان و دل را زنده زین جانبخش معجون داشتن
چون نهالی تازه، در پاداش رنج باغبان
شاخه‌های خرد خویش از بار، وارون داشتن
هر کجا دیوست، آنجا نور یزدانی شدن
هر کجا مار است، آنجا حکم افسون داشتن پروین اعتصامی


 


عدسی وقت پختن، از ماشی
روی پیچید و گفت این چه کسی است
ماش خندید و گفت غره مشو
زانکه چون من فزون و چون تو بسی است
هر چه را میپزند، خواهد پخت
چه تفاوت که ماش یا عدسی است
جز تو در دیگ، هر چه ریخته‌اند
تو گمان میکنی که خار و خسی است ... پروین اعتصامی


 


خلاصه  شعري كه پروين براي سنگ مزار خود سروده است:
اين که خاک سيهش بالين است
اختر چرخ ادب پروين است 
گر چه جز تلخي از ايام نديد 
هر چه خواهي سخنش شيرين است 
صاحب آن همه گفتار امروز
سائل فاتحه و ياسين است 
آدمي هر چه توانگر باشد
چون بدين نقطه رسد مسکين است پروین اعتصامی


 

جامهٔ عرفان



به درویشی، بزرگی جامه‌ای داد
که این خلقان بنه، کز دوشت افتاد


چرا بر خویش پیچی ژنده و دلق
چو می‌بخشند کفش و جامه‌ات خلق


چو خود عوری، چرا بخشی قبا را
چو رنجوری، چرا ریزی دوا را


کسی را قدرت بذل و کرم بود
که دیناریش در جای درم بود


بگفت ای دوست، از صاحبدلان باش
بجان پرداز و با تن سرگران باش


تن خاکی به پیراهن نیرزد
وگر ارزد، بچشم من نیرزد


ره تن را بزن، تا جان بماند
ببند این دیو، تا ایمان بماند


قبائی را که سر مغرور دارد
تن آن بهتر که از خود دور دارد


از آن فارغ ز رنج انقیادیم
که ما را هر چه بود، از دست دادیم


از آن معنی نشستم بر سر راه
که تا از ره شناسان باشم آگاه


مرا اخلاص اهل راز دادند
چو جانم جامهٔ ممتاز دادند


گرفتیم آنچه داد اهریمن پست
بدین دست و در افکندیم از آندست


شنیدیم اعتذار نفس مدهوش
ازین گوش و برون کردیم از آن گوش


در تاریک حرص و آز بستیم
گشودند ار چه صد ره، باز بستیم


همه پستی ز دیو نفس زاید
همه تاریکی از ملک تن آید


چو جان پاک در حد کمال است
کمال از تن طلب کردن وبال است


چو من پروانه‌ام نور خدا را
کجا با خود کشم کفش و قبا را


کسانی کاین فروغ پاک دیدند
ازین تاریک جا دامن کشیدند


گرانباری ز بار حرص و آز است
وجود بی تکلف بی نیاز است




مکن فرمانبری اهریمنی را
منه در راه برقی خرمنی را


چه سود از جامهٔ آلوده‌ای چند
خیال بوده و نابوده‌ای چند


کلاه و جامه چون بسیار گردد
کله عجب و قبا پندار گردد


چو تن رسواست، عیبش را چه پوشم
چو بی پرواست، در کارش چه کوشم


شکستیمش که جان مغزست و تن پوست
کسی کاین رمز داند، اوستاد اوست


اگر هر روز، تن خواهد قبائی
نماند چهرهٔ جان را صفائی


اگر هر لحظه سر جوید کلاهی
زند طبع زبون هر لحظه راهی

جان و تن

کودکی در بر، قبائی سرخ داشت
روزگاری زان خوشی خوش میگذاشت


همچو جان نیکو نگه میداشتش
بهتر از لوزینه می‌پنداشتش


هم ضیاع و هم عقارش می‌شمرد
هر زمان گرد و غبارش می‌سترد


از نظر باز حسودش می‌نهفت
سر خیش میدید و چون گل میشکفت


گر بدامانش سرشکی میچکید
طفل خرد، آن اشک روشن میمکید


گر نخی از آستینش میشکافت
بهر چاره سوی مادر میشتافت


نوبت بازی بصحرا و بدشت
سرگران از پیش طفلان میگذشت


فتنه افکند آن قبا اندر میان
عاریت میخواستندش کودکان


جمله دلها ماند پیش او گرو
دوست میدارند طفلان رخت نو


وقت رفتن، پیشوای راه بود
روز مهمانی و بازی، شاه بود


کودکی از باغ می‌آورد به
که بیا یک لحظه با من سوی ده


دیگری آهسته نزدش می‌نشست
تا زند بر آن قبای سرخ دست


روزی، آن رهپوی صافی اندرون
وقت بازی شد ز تلی واژگون


جامه‌اش از خار و سر از سنگ خست
این یکی یکسر درید، آن یک شکست


طفل مسکین، بی خبر از سر که چیست
پارگیهای قبا دید و گریست


از سرش گر جه بسی خوناب ریخت
او برای جامه از چشم آب ریخت


گر بچشم دل ببینیم ای رفیق
همچو آن طفلیم ما در این طریق


جامهٔ رنگین ما آز و هوی است
هر چه بر ما میرسد از آز ماست


در هوس افزون و در عقل اندکیم
سالها داریم اما کودکیم


جان رها کردیم و در فکر تنیم
تن بمرد و در غم پیراهنیم

ذره



شنیده‌اید که روزی بچشمهٔ خورشید
برفت ذره بشوقی فزون بمهمانی


نرفته نیمرهی، باد سرنگونش کرد
سبک قدم نشده، دید بس گرانجانی


گهی، رونده سحابی گرفت چهرهٔ مهر
گهی، هوا چو یم عشق گشت طوفانی


هزار قطرهٔ باران چکید بر رویش
جفا کشید بس، از رعد و برق نیسانی


هزار گونه بلندی، هزار پستی دید
که تا رسید به آن بزمگاه نورانی


نمود دیر زمانی به آفتاب نگاه
ملول گشت سرانجام زان هوسرانی


سپهر دید و بلندی و پرتو و پاکی
بدوخت دیدهٔ خودبین، ز فرط حیرانی


سئوال کرد ز خورشید کاین چه روشنی است
در این فضا، که ترا میکند نگهبانی


بذره گفت فروزنده مهر، کاین رمزیست
برون ز عالم تدبیر و فکر امکانی


بتخت و تاج سلیمان، چکار مورچه را
بس است ایمنی کشور سلیمانی


من از گذشتن ابری ضعیف، تیره شوم
تو از وزیدن بادی، ز کار درمانی


نه مقصد است، که گردد عیان ز نیمهٔ راه
نه مشکل است، که آسان شود بسانی


هزار سال اگر علم و حکمت آموزی
هزار قرن اگر درس معرفت خوانی


بپوئی ار همهٔ راههای تیره و تار
بدانی ار همهٔ رازهای پنهانی


اگر بعقل و هنر، همسر فلاطونی
وگر بدانش و فضل، اوستاد لقمانی


بسمان حقیقت، بهیچ پر نپری
به خلوت احدیت، رسید نتوانی


در آنزمان که رسی عاقبت بحد کمال
چو نیک در نگری در کمال نقصانی


گشود گوهری عقل گر چه بس کانها
نیافت هیچگه این پاک گوهر کانی


ده جهان اگر ایدوست دهخدای نداشت
که مینمود تحمل به رنج دهقانی


بلند خیز مشو، زانکه حاصلی نبری
بخز فتادن و درماندن و پشیمانی


بکوی شوق، گذاری نمیکنی، پروین
چو ذره نیز ره و رسم را نمیدانی

روح آزاد

تو چو زری، ای روان تابناک
چند باشی بستهٔ زندان خاک


بحر مواج ازل را گوهری
گوهر تحقیق را سوداگری


واگذار این لاشهٔ ناچیز را
در نورد این راه آفت خیز را


زر کانی را چه نسبت با سفال
شیر جنگی را چه خویشی با شغال


باخرد، صلحی کن و رائی بزن
کژدم تن را بسر، پائی بزن


هیچ پاکی همچو تو پاکیزه نیست
گوش هستی را چنین آویزه نیست


تو یکی تابنده گوهر بوده‌ای
رخ چرا با تیرگی آلوده‌ای


تو چراغ ملک تاریک تنی
در سیاهی‌ها، چو مهر روشنی


از نظر پنهانی، از دل نیستی
کاش میگفتی کجائی، کیستی


محبس تن بشکن و پرواز کن
این نخ پوسیده از پا باز کن


تا ببینی کنچه دید ماسواست
تا بدانی خلوت پاکان جداست


تا بدانی صحبت یاران خوشست
گیر و دار زلف دلداران خوشست


تا ببینی کعبهٔ مقصود را
بر گشائی چشم خواب آلود را


تا نمایندت بهنگام خرام
سیرگاهی خالی از صیاد و دام


تا بیاموزند اسرار حقت
تا کنند از عاشقان مطلقت


تا تو، پنهان از تو، چون و چندهاست
عهدها، میثاقها، پیوندهاست


چند در هر دام، باید گشت صید
چند از هر دیو، باید دید کید


چند از هر تیغ، باید باخت سر
چند از هر سنگ، باید ریخت پر


مرغک اندر بیضه چون گردد پدید
گوید اینجا بس فراخ است و سپید


عاقبت کان حصن سخت از هم شکست
عالمی بیند همه بالا و پست


گه پرد آزاد در کهسارها
گه چمد سر مست در گلزارها


گاه بر چیند ز بامی دانه‌ای
سر کند خوش نغمهٔ مستانه‌ای


جست و خیز طائران بیند همی
فارغ اندر سبزه بنشیند دمی


بینوائی مهره‌ای تابنده داشت
کاز فروغش دیده و دل زنده داشت


خیره شد فرجام زان جلوه‌گری
بردش از شادی بسوی گوهری


گفت این لعلست، از من میخرش
گفت سنگست این، چه خوانی گوهرش


رو، که این ما را نمی‌آید بکار
گر متاعی خوبتر داری بیار


دکهٔ خر مهره، جای دیگر است
تحفهٔ گوهر فروشان، گوهر است


برتری تنها برنگ و بوی نیست
آینهٔ جان از برای روی نیست


تا نداند دخل و خرجش چند بود
هیچ بازرگان نخواهد برد سود


چشم جانرا، بی نگه دیدارهاست
پای دل را، بی قدم رفتارهاست

روح آزرده



بشکوه گفت جوانی فقیر با پیری
بروزگار، مرا روی شادمانی نیست


بلای فقر، تنم خسته کرد و روح بکشت
بمرگ قانعم، آن نیز رایگانی نیست


کسی بمثل من اندر نبردگاه جهان
سیاه روز بلاهای ناگهانی نیست


گرسنه بر سر خوان فلک نشستم و گفت
که خیرگی مکن، این بزم میهمانی نیست


به خلق داد سرافرازی و مرا خواری
که در خور تو، ازین به که میستانی نیست


به دهر، هیچکس مهربان نشد با من
مرا خبر ز ره و رسم مهربانی نیست


خوش نیافتم از روزگار سفله دمی
از آن خوشم که سپنجی است، جاودانی نیست


بخنده، پیر خردمند گفت تند مرو
که پرتگاه جهان، جای بدعنانی نیست


چو بنگری، همه سر رشته‌ها بدست قضاست
ره گریز، ز تقدیر آسمانی نیست


ودیعه‌ایست سعادت، که رایگان بخشند
درین معامله، ارزانی و گرانی نیست


دل ضعیف، بگرداب نفس دون مفکن
غریق نفس، غریقی که وارهانی نیست


چو دستگاه جوانیت هست، سودی کن
که هیچ سود، چو سرمایهٔ جوانی نیست


ز بازویت نربودند تا توانائی
زمان خستگی و عجز و ناتوانی نیست


بملک زندگی، ایدوست، رنج باید برد
دلی که مرد، سزاوار زندگانی نیست


من و تو از پی کشف حقیقت آمده‌ایم
ازین مسابقه، مقصود کامرانی نیست


بدفتر گل و طومار غنچه در گلزار
بجز حکایت آشوب مهرگانی نیست


بنای تن، همه بهر خوشی نساخته‌اند
وجود سر، همه از بهر سرگرانی نیست


ز مرگ و هستی ما، چرخ را زیان نرسد
سپهر سنگدل است، این سخن نهانی نیست

مست و هشیار



محتسب، مستی به ره دید و گریبانش گرفت
مست گفت ای دوست، این پیراهن است، افسار نیست


گفت: مستی، زان سبب افتان و خیزان میروی
گفت: جرم راه رفتن نیست، ره هموار نیست


گفت: میباید تو را تا خانهٔ قاضی برم
گفت: رو صبح آی، قاضی نیمه‌شب بیدار نیست


گفت: نزدیک است والی را سرای، آنجا شویم
گفت: والی از کجا در خانهٔ خمار نیست


گفت: تا داروغه را گوئیم، در مسجد بخواب
گفت: مسجد خوابگاه مردم بدکار نیست


گفت: دیناری بده پنهان و خود را وارهان
گفت: کار شرع، کار درهم و دینار نیست


گفت: از بهر غرامت، جامه‌ات بیرون کنم
گفت: پوسیدست، جز نقشی ز پود و تار نیست


گفت: آگه نیستی کز سر در افتادت کلاه
گفت: در سر عقل باید، بی کلاهی عار نیست


گفت: می بسیار خوردی، زان چنین بیخود شدی
گفت: ای بیهوده‌گو، حرف کم و بسیار نیست


گفت: باید حد زند هشیار مردم، مست را
گفت: هشیاری بیار، اینجا کسی هشیار نیست

بیت


با قضا، چیره زبان نتوان بود
که بدوزند، گرت صد دهن است


دور جهان، خونی خونخوارهاست
محکمهٔ نیک و بد کارهاست


خیال کژ به کار کژ گواهی است
سیاهی هر کجا باشد، سیاهی است


به از پرهیزکاری، زیوری نیست
چو اشک دردمندان، گوهری نیست


مپوش آئینه کس را به زنگار
دل آئینه است، از زنگش نگهدار


سزای رنجبر گلشن امید، بس است
بدامن چمنی، گلبنی نشانیدن


برهنمائی چشم، این ره خطا رفتم
گناه دیدهٔ من بود، این خطاکاری




قصیده 20



دانی که را سزد صفت پاکی:
آنکو وجود پاک نیالاید


در تنگنای پست تن مسکین
جان بلند خویش نفرساید


دزدند خود پرستی و خودکامی
با این دو فرقه راه نپیماید


تا خلق ازو رسند بسایش
هرگز بعمر خویش نیاساید


آنروز کآسمانش برافرازد
از توسن غرور بزیر آید


تا دیگران گرسنه و مسکینند
بر مال و جاه خویش نیفزاید


در محضری که مفتی و حاکم شد
زر بیند و خلاف نفرماید


تا بر برهنه جامه نپوشاند
از بهر خویش بام نیفراید


تا کودکی یتیم همی بیند
اندام طفل خویش نیاراید


مردم بدین صفات اگر یابی
گر نام او فرشته نهی، شاید

ابزار وبمستر

ابزار وبمستر

codebazan

codebazan