مطالب ناب
اشعار زیبای پرویـن اعتصـامــی

ads ads ads

موزیک من




موزیک پلیر

صاعقهٔ ما، ستم اغنیاست



برزگری پند به فرزند داد
کای پسر، این پیشه پس از من تراست


مدت ما جمله به محنت گذشت
نوبت خون خوردن و رنج شماست


کشت کن آنجا که نسیم و نمی است
خرمی مزرعه، ز آب و هواست


دانه، چو طفلی است در آغوش خاک
روز و شب، این طفل به نشو و نماست




میوه دهد شاخ، چو گردد درخت
این هنر دایهٔ باد صباست


دولت نوروز نپاید بسی
حمله و تاراج خزان در قفاست


دور کن از دامن اندیشه دست
از پی مقصود برو تات پاست


هر چه کنی کشت، همان بدروی
کار بد و نیک، چو کوه و صداست


سبزه بهر جای که روید، خوش است
رونق باغ، از گل و برگ و گیاست


راستی آموز، بسی جو فروش
هست در این کوی، که گندم نماست


نان خود از بازوی مردم مخواه
گر که تو را بازوی زور آزماست


سعی کن، ای کودک مهد امید
سعی تو بنا و سعادت بناست


تجربه میبایدت اول، نه کار
صاعقه در موسم خرمن، بلاست


گفت چنین، کای پدر نیک رای
صاعقهٔ ما ستم اغنیاست


پیشهٔ آنان، همه آرام و خواب
قسمت ما، درد و غم و ابتلاست


دولت و آسایش و اقبال و جاه
گر حق آنهاست، حق ما کجاست


قوت، بخوناب جگر میخوریم
روزی ما، در دهن اژدهاست


غله نداریم و گه خرمن است
هیمه نداریم و زمان شتاست


حاصل ما را، دگران می‌برند
زحمت ما زحمت بی مدعاست


از غم باران و گل و برف و سیل
قامت دهقان، بجوانی دوتاست


سفرهٔ ما از خورش و نان، تهی است
در ده ما، بس شکم ناشتاست


گه نبود روغن و گاهی چراغ
خانهٔ ما، کی همه شب روشناست


زین همه گنج و زر و ملک جهان
آنچه که ما راست، همین بوریاست


همچو منی، زادهٔ شاهنشهی است
لیک دو صد وصله، مرا بر قباست


رنجبر، ار شاه بود وقت شام
باز چو شب روز شود، بی‌نواست


خرقهٔ درویش، ز درماندگی
گاه لحاف است و زمانی عباست


از چه، شهان ملک ستانی کنند
از چه، بیک کلبه ترا اکتفاست


پای من از چیست که بی موزه است
در تن تو، جامهٔ خلقان چراست


خرمن امسالهٔ ما را، که سوخت؟
از چه درین دهکده قحط و غلاست




در عوض رنج و سزای عمل
آنچه رعیت شنود، ناسزاست


چند شود بارکش این و آن
زارع بدبخت، مگر چارپاست


کار ضعیفان ز چه بی رونق است
خون فقیران ز چه رو، بی بهاست


عدل، چه افتاد که منسوخ شد
رحمت و انصاف، چرا کیمیاست


آنکه چو ما سوخته از آفتاب
چشم و دلش را، چه فروغ و ضیاست


ز انده این گنبد آئینه‌گون
آینهٔ خاطر ما بی صفاست


آنچه که داریم ز دهر، آرزوست
آنچه که بینیم ز گردون، جفاست


پیر جهاندیده بخندید کاین
قصهٔ زور است، نه کار قضاست


مردمی و عدل و مساوات نیست
زان، ستم و جور و تعدی رواست


گشت حق کارگران پایمال
بر صفت غله که در آسیاست


هیچکسی پاس نگهدار نیست
این لغت از دفتر امکان جداست


پیش که مظلوم برد داوری
فکر بزرگان، همه آز و هوی ست


انجمن آنجا که مجازی بود
گفتهٔ حق را، چه ثبات و بقاست


رشوه نه ما را، که بقاضی دهیم
خدمت این قوم، به روی و ریاست


نبض تهی دست نگیرد طبیب
درد فقیر، ای پسرک، بی دواست


ما فقرا، از همه بیگانه‌ایم
مرد غنی، با همه کس آشناست


بار خود از آب برون میکشد
هر کس، اگر پیرو و گر پیشواست


مردم این محکمه، اهریمنند
دولت حکام، ز غصب و رباست


آنکه سحر، حامی شرع است و دین
اشک یتیمانش، گه شب غذاست


لاشه خورانند و به آلودگی
پنجهٔ آلودهٔ ایشان گواست


خون بسی پیرزنان خورده‌است
آنکه بچشم من و تو، پارساست




خوابگه آنرا که سمور و خز است
کی غم سرمای زمستان ماست


هر که پشیزی بگدائی دهد
در طلب و نیت عمری دعاست


تیره‌دلان را چه غم از تیرگیست
بی خبران را، چه خبر از خداست

صاف و درد



غنچه‌ای گفت به پژمرده گلی
که ز ایام، دلت زود آزرد


آب، افزون و بزرگست فضا
ز چه رو، کاستی و گشتی خرد


زینهمه سبزه و گل، جز تو کسی
نه فتاد و نه شکست و نه فسرد


گفت، زنگی که در آئینهٔ ماست
نه چنانست که دانند سترد


دی، می هستی ما صافی بود
صاف خوردیم و رسیدیم به درد


خیره نگرفت جهان، رونق من
بگرفتش ز من و بر تو سپرد


تا کند جای برای تو فراخ
باغبان فلکم سخت فشرد


چه توان گفت به یغماگر دهر
چه توان کرد، چو میباید مرد


تو بباغ آمدی و ما رفتیم
آنکه آورد ترا، ما را برد


اندرین دفتر پیروزه، سپهر
آنچه را ما نشمردیم، شمرد


غنچه، تا آب و هوا دید شکفت
چه خبر داشت که خواهد پژمرد


ساقی میکدهٔ دهر، قضاست
همه کس، باده ازین ساغر خورد

شکنج روح

بزندان تاریک، در بند سخت
بخود گفت زندانی تیره‌بخت


که شب گشت و راه نظر بسته شد
برویم دگر باره، در بسته شد


زمین سنگ، در سنگ، دیوار سنگ
فضا و دل و فرصت و کار، تنگ


سرانجام کردار بد، نیک نیست
جز این سهمگین جای تاریک نیست


چنین است فرجام خون ریختن
رسد فتنه، از فتنه انگیختن




در آن لحظه، دیگر نمیدید چشم
بجز خون نبودی به چشمم، ز خشم


نبخشودم، از من چو زنهار خواست
نبخشاید ار چرخ بر من، رواست


پشیمانم از کرده، اما چه سود
چو آتش برافروختم، داد دود


اگر دیده لختی گراید بخواب
گهی دار بینم، زمانی طناب


شب، این وحشت و درد و کابوس و رنج
سحرگاه، آن آتش و آن شکنج


چرا خیرگی با جهان میکنم
حدیث عیان را نهان میکنم


نخستین دم، از کردهٔ پست من
خبر داد، خونین شده دست من




مرا بازگشت، اول کار مشت
همی گفت هر قطرهٔ خون، که کشت


من آن تیغ آلوده، کردم بخاک
پدیدار کردش خداوند پاک


نهفتم من و ایزدش باز یافت
چو من بافتم دام، او نیز بافت


همانا که ما را در آن تنگنای
در آن لحظه میدید چشم خدای


نه بر خیره، گردون تباهی کند
سیاهی چو بیند، سیاهی کند


کسانی که بر ما گواهی دهند
سزای تباهی، تباهی دهند


پی کیفر روزگارم برند
بدین پای، تا پای دارم برند


ببندند این چشم بی‌باک را
که آلوده کرد این دل پاک را


بدین دست، دژخیم پیشم کشد
بنزدیکی دست خویشم کشد


بدست از قفا، دست بندم زنند
کشند و بجائی بلندم زنند


بدانم، در آن جایگاه بلند
که بیند گزند، آنکه خواهد گزند


بجز پستی، از آن بلندی نزاد
کسی را چنین سربلندی مباد


بد من که اکنون شریک من است
پس از مرگ هم، مرده ریگ من است


بهر جا نهم پا، درین تیره جای
فتاده است آن کشته‌ام پیش پای


ز وحشت بگردانم ار سر دمی
ز دنبالم آهسته آید همی


شبی، آن تن بی روان جان گرفت
مرا ناگهان از گریبان گرفت


چو دیدم، بلرزیدم از دیدنش
عیان بود آن زخم بر گردنش


نشستم بهر سوی، با من نشست
اشارت همی کرد با چشم و دست


چو راه اوفتادم، براه افتاد
چو باز ایستادم، بجای ایستاد


در بسته را از کجا کرد باز
چو رفت، از کجا باز گردید باز


سرانجام این کار دشوار چیست
درین تیرگی، با منش کار چیست


نگاهش، هزارم سخن گفت دوش
دل آگاه شد، گر چه نشنید گوش


شبی گفت آهسته در گوش من
که چو من، ترا نیز باید کفن


چنین است فرجام بد کارها
چو خاری بکاری، دمد خارها


چنین است مرد سیاه اندرون
خطایش ره و ظلمتش رهنمون


رفیقی چو کردار بد، پست نیست
که جز در بدی، با تو همدست نیست


چنین است مزدوری نفس دون
بریزند خونت، بریزی چو خون


مرو زین ره سخت با پای سست
مکش چونکه خونرا بجز خون نشست

شوق برابری



نارونی بود به هندوستان
زاغچه‌ای داشت در آن آشیان




خاطرش از بندگی آزاد بود
جایگهش ایمن و آباد بود


نه غم آب و نه غم دانه داشت
بود گدا، دولت شاهانه داشت


نه گله‌ایش از فلک نیلفام
نه غم صیاد و نه پروای دام


از همه بیگانه و از خویش نه
در دل خردش، غم و تشویش نه


عاقبت، آن مرغک عزلت گزین
گشت بسی خسته و اندوهگین


گفت، بهار است و همه دوستان
رخت کشیدند سوی بوستان


من نه بهار و نه خزان دیده‌ام
خسته و فرسوده و رنجیده‌ام


چند کنم خانه درین نارون
چند برم حسرت باغ و چمن


چند در این لانه، نشیمن کنم
خیزم و پرواز بگلشن کنم


نغمه زنم بر سر دیوار باغ
خوش کنم از بوی ریاحین دماغ


همنفس قمری و بلبل شوم
شانه کش گیسوی سنبل شوم


رفت به گلزار و بشاخی نشست
دید خرامان دو سه طاوس مست


جمله، بسر چتر نگارین زده
طعنه بصورت گری چین زده


زاغچه گردید گرفتارشان
خواست شود پیرو رفتارشان


باغ بکاوید و بهر سو شتافت
تا دو سه دانه پر طاوس یافت


بست دو بر دم، یک دیگر بسر
گفت، مرا کس نشناسد دگر


گشت دمم، چون پرم آراسته
کس نخریدست چنین خواسته


زیور طاوس بسر بسته‌ام
از پر زیباش به پر بسته‌ام


بال بیاراست، پریدن گرفت
همره طاوس، چمیدن گرفت


دید چو طاوس در آن خودپسند
بال و پر عاریتش را بکند


گفت که ای زاغ سیه روزگار
پرتو، خالی است ز نقش و نگار


زیور ما، روی تو نیکو نکرد
ما و تو را همسر و همخو نکرد




گرچه پر ما، همه پیرایه بود
لیک نه بهر تو فرومایه بود


سیر و خرام تو، چه حاصل بباغ
زاغی و طاوس نماند به زاغ


هر چه کنی، هر چه ببندی به پر
گاه روش، تو دگری، ما دگر

شکایت پیرزن

روز شکار، پیرزنی با قباد گفت
کاز آتش فساد تو، جز دود و آه نیست


روزی بیا به کلبهٔ ما از ره شکار
تحقیق حال گوشه‌نشینان گناه نیست


هنگام چاشت، سفرهٔ بی نان ما ببین
تا بنگری که نام و نشان از رفاه نیست


دزدم لحاف برد و شبان گاو پس نداد
دیگر به کشور تو، امان و پناه نیست


از تشنگی، کدوبنم امسال خشک شد
آب قنات بردی و آبی بچاه نیست


سنگینی خراج، بما عرضه تنگ کرد
گندم تراست، حاصل ما غیر کاه نیست


در دامن تو، دیده جز آلودگی ندید
بر عیبهای روشن خویشت، نگاه نیست


حکم دروغ دادی و گفتی حقیقت است
کار تباه کردی و گفتی تباه نیست


صد جور دیدم از سگ و دربان به درگهت
جز سفله و بخیل، درین بارگاه نیست


ویرانه شد ز ظلم تو، هر مسکن و دهی
یغماگر است چون تو کسی، پادشاه نیست


مردی در آنزمان که شدی صید گرگ آز
از بهر مرده، حاجت تخت و کلاه نیست


یکدوست از برای تو نگذاشت دشمنی
یک مرد رزمجوی، ترا در سپاه نیست


جمعی سیاهروز سیهکاری تواند
باور مکن که بهر تو روز سیاه نیست




مزدور خفته را ندهد مزد، هیچکس
میدان همت است جهان، خوابگاه نیست


تقویم عمر ماست جهان، هر چه میکنیم
بیرون ز دفتر کهن سال و ماه نیست


سختی کشی ز دهر، چو سختی دهی بخلق
در کیفر فلک، غلط و اشتباه نیست

شرط نیکنامی



نیکنامی نباشد، از ره عجب
خنگ آز و هوس همی راندن


روز دعوی، چو طبل بانگ زدن
وقت کوشش، ز کار واماندن


خستگان را ز طعنه، جان خستن
دل خلق خدای رنجاندن


خود سلیمان شدن به ثروت و جاه
دیگران را ز دیو ترساندن


با درافتادگان، ستم کردن
زهر را جای شهد نوشاندن


اندر امید خوشهٔ هوسی
هر کجا خرمنی است، سوزاندن


گمرهان را رفیق ره بودن
سر ز فرمان عقل پیچاندن


عیب پنهان دیگران گفتن
عیب پیدای خویش پوشاندن


بهر یک مشت آرد، بر سر خلق
آسیا چون زمانه گرداندن




گویمت شرط نیکنامی چیست
زانکه این نکته بایدت خواندن


خاری از پای عاجزی کندن
گردی از دامنی بیفشاندن

شباویز

چو رنگ از رخ روز، پرواز کرد
شباویز، نالیدن آغاز کرد


بساط سپیدی، تباهی گرفت
ز مه تا بماهی، سیاهی گرفت


ره فتنهٔ دزد عیار باز
عسس خسته از گشتن و شب دراز


نخفته، نه مست و نه هوشیار ماند
نیاسوده گر ماند، بیمار ماند


پرستار را ناگهان خواب برد
هماندم که او خفت، رنجور مرد


جهان چون دل بت پرستان، سیاه
مه از دیده پنهان و در راه، چاه


بخفتند مرغان باغ و قفس
شباویز افسانه میگفت و بس


نمیکرد دیوانه دیگر خروش
نمی‌آید آواز دیگر به گوش


بجز ریزش سیل از کوهسار
بجز گریهٔ کودک شیرخوار


برون آمد از کنج مطبخ، عجوز
ز پیری بزحمت، ز سرما بسوز


شکایت کنان، گه ز سر، گه ز پشت
چراغی که در دست خود داشت کشت


بگسترد چون جامه از بهر خواب
سبوئی شکست و فرو ریخت آب


شنیدم که کوته زمانی نخفت
شکسته گرفت و پراکنده رفت


بنالید از نالهٔ مرغ شب
که شب نیز فارغ نه‌ایم، ای عجب


ندیدیم آسایش از روزگار
گهی بانگ مرغست و گه رنج کار


بنرمی چنین داد مرغش جواب
که ای سالیان خفته، یکشب مخواب


به سر منزلی کاینقدر خون کنند
در آن، خواب آزادگان چون کنند


من از چرخ پیرم چنین تنگدل
که از ضعف پیران نگردد خجل


بهر دست فرسوده، کاری دهد
بهر پشت کاهیده، باری نهد


بسی رفته، گم گشت ازین راه راست
بسی خفته، چون روز شد، برنخاست


عسس کی شود، دزد تیره‌روان
تو خود باش این گنج را پاسبان


بهرجا برافکنده‌اند این کمند
چه دیوار کوته، چه بام بلند


درین دخمه، هر شب گرفتارهاست
ره و رسمها، رمزها، کارهاست




شب، از باغ گم شد گل و خار ماند
خنک، باغبانی که بیدار ماند


بخفتن، چرا پیر گردد جوان
برهزن، چرا بگرود کاروان


فلک، در نورد و تو در خوابگاه
تو مدهوش و در شبروی مهر و ماه

شب

شباهنگام، کاین فیروزه گلشن
ز انوار کواکب، گشت روشن


غزال روز، پنهان گشت از بیم
پلنگ شب، برون آمد ز ممکن


روان شد خار کن با پشتهٔ خار
بخسته، دست و پا و پشت و گردن


بکنج لانه، مور آرمگه ساخت
شده آزرده، از دانه کشیدن


برسم و راه دیرین، داد چوپان
در آغل، گوسفندان را نشمین


کبوتر جست اندر لانه راحت
زغن در آشیان بنمود مسکن


جهانرا سوگ بگرفت و شباویز
بسان سوگواران کرد شیون


زمان خفتن آمد ماکیانرا
نچیده ماند آن پاشیده ارزن


نهاد از دست، مرد کارگر کار
که شد بیگاه وقت کار کردن


هم افسونگر رهائی یافت، هم مار
هم آهنگر بیاسود و هم آهن


لحاف پیرزن را پارگی ماند
که نتوانست نخ کردن بسوزن


بیارامید صید، آسوده در دام
بشوق شادی روز رهیدن


دروگر، داس خود بنهاد بر دوش
تبرزن، رخت خود پوشید بر تن


عسس بیدار ماند، آری چه نیکوست
برای خفتگان، بیدار بودن


ببام خلق، بر شد دزد طرار
کمین رهگذاران کرد رهزن


ز بی خوابی شکایت کرد بیمار
که شد نزدیک، رنج شب نخفتن


بدوشیدند شیر گوسفندان
بیاسودند گاو و گاوآهن


خروش از جانب میخانه برخاست
ز بس جام و سبو در هم شکستن


ز تاریکی، زمین بگرفت اسپر
ز انجم آسمان بر بست جوشن


ز مشرق، گشت ناهید آشکارا
چو تابنده گهر، از تیره معدن


شهاب ثاقب، از دامان افلاک
فرو افتاد، چون سنگ فلاخن


بنات النعش، خونین کرده رخسار
ز مویه کردن و از موی کندن


ثوابت، جمله حیران ایستاده
چو محکومان بهنگام زلیفن


به کنج کلبهٔ تاریک بختان
فروتابید نور مه ز روزن


بر آمد صبحدم، مهر جهانتاب
بسان حور از چنگ هریمن


فرو شستند چین زلف سنبل
بیفشاندند گرد از چهر سوسن


ز سر بگرفت سعی و رنج خود، مور
بشد گنجشک، بهر دانه جستن


نماند توسنی و راهواری
ز ناهمواری ایام توسن


بدینگونه است آئین زمانه
زمانی دوستدار و گاه دشمن


پدید آرد گهی صبح و گهی شام
گهی اردیبهشت و گاه بهمن


دریغا، کاروان عمر بگذشت
ز سال و ماه و روز و شب گذشتن


ز گیر و دار این دام بلاخیز
جهان تا هست، کس را نیست رستن


اگر نیک و اگر بد گردد احوال
نیفتد چرخهٔ گیتی ز گشتن


دهد این سودگر، ایدوست، ما را
گهی کرباس و گاهی خزاد کن


بدانش، زنگ ازین آئینه بزدای
بصیقل، زنگ را دانی زدودن


چو اسرائیلیان، کفران نعمت
مکن، چون هست هم سلوی و هم من


کتاب حکمت و عرقان چه خوانی
نخوانده ابجد و حطی و کلمن




حقیقت گوی شو، پروین، چه ترسی
نشاید بهر باطل، حق نهفتن

سیه روی



بکنج مطبخ تاریک، تابه گفت به دیگ
که از ملال نمردی، چه خیره سر بودی


ز دوده، پشت تو مانند قیر گشته سیاه
ز عیب خویش، تو مسکین چه بیخبر بودی


همی به تیرگی خود فزودی از پستی
سیاه روز و سیه کار و بد گهر بودی


تمام عمر، درین کارگاه زحمت و رنج
نشسته بودی و بیمزد کارگر بودی




گهی ز عجز، جفای شرار میبردی
گهی ز جهل ، گرفتار شور و شر بودی


دمی ز آتش و آبت ، ستم رسید و بلا
دمی ندیم دم و دود و خشک و تر بودی


نه لحظه‌ای ز هجوم حوادث آسودی
نه هیچ با خبر از شب، نه از سحر بودی


ستیزه‌گر فلک، ای تیره‌بخت، با تو ستیز
نمینمود تو خود گر ستیزه‌گر بودی


زمانه سوخت ترا پاک و هیچ دم نزدی
همیشه خسته و پیوسته رنجبر بودی


به پیش چون تو سیه روی بد دلم که فکند
چه بودی، ار که مرا قدرت سفر بودی


ندید چشم تو رنگی دگر بجز سیهی
رواست گر که بگوئیم بی بصر بودی


درین بساط سیه، گر نمیگشودی رخت
چو ما، سفید و نکو رای و نامور بودی


جواب داد که ما هر دو در خور ستمیم
تو نیز همچو من، ایدوست، بیهنر بودی


جفای آتش و هیزم، نه بهر من تنهاست
تو نیز لایق خاکستر و شرر بودی


من و تو سالک یک مقصدیم در معنی
تو نیز رهرو این کهنه رهگذر بودی


اگر ز فکر تو میزاد، رای نیک‌تری
بفکر روزی ازین روز نیکتر بودی


مگر بیاد نداری که دوش، وقت سحر
میان شعلهٔ جانسوز، تا کمر بودی


نمی‌نشستی اگر نزد ما درین مطبخ
مبرهن است که در مطبخ دگر بودی


نظر به عجب، در آلودگان نیمکردی
بدامن سیه خود، گرت نظر بودی


من از سیاهی خود، بس ملول میگشتم
اگر تو تیره‌دل، از من سپیدتر بودی

شاهد و شمع



شاهدی گفت بشمعی کامشب
در و دیوار، مزین کردم


دیشب از شوق، نخفتم یکدم
دوختم جامه و بر تن کردم


دو سه گوهر ز گلوبندم ریخت
بستم و باز بگردن کردم


کس ندانست چه سحرآمیزی
به پرند، از نخ و سوزن کردم




صفحهٔ کارگه، از سوسن و گل
بخوشی چون صف گلشن کردم


تو بگرد هنر من نرسی
زانکه من بذل سر و تن کردم


شمع خندید که بس تیره شدم
تا ز تاریکیت ایمن کردم


پی پیوند گهرهای تو، بس
گهر اشک بدامن کردم


گریه‌ها کردم و چون ابر بهار
خدمت آن گل و سوسن کردم


خوشم از سوختن خویش از آنک
سوختم، بزم تو روشن کردم


گر چه یک روزن امید نماند
جلوه‌ها بر درو روزن کردم


تا تو آسوده‌روی در ره خویش
خوی با گیتی رهزن کردم


تا فروزنده شود زیب و زرت
جان ز روی و دل از آهن کردم


خرمن عمر من ار سوخته شد
حاصل شوق تو، خرمن کردم


کارهائیکه شمردی بر من
تو نکردی، همه را من کردم

سفر اشک

اشک طرف دیده را گردید و رفت
اوفتاد آهسته و غلتید و رفت


بر سپهر تیرهٔ هستی دمی
چون ستاره روشنی بخشید و رفت


گر چه دریای وجودش جای بود
عاقبت یکقطره خون نوشید و رفت


گشت اندر چشمهٔ خون ناپدید
قیمت هر قطره را سنجید و رفت


من چو از جور فلک بگریستم
بر من و بر گریه‌ام خندید و رفت


رنجشی ما را نبود اندر میان
کس نمیداند چرا رنجید و رفت


تا دل از اندوه، گرد آلود گشت
دامن پاکیزه را بر چید و رفت


موج و سیل و فتنه و آشوب خاست
بحر، طوفانی شد و ترسید و رفت


همچو شبنم، در گلستان وجود
بر گل رخساره‌ای تابید و رفت


مدتی در خانهٔ دل کرد جای
مخزن اسرار جان را دید و رفت


رمزهای زندگانی را نوشت
دفتر و طومار خود پیچید و رفت


شد چو از پیچ و خم ره، با خبر
مقصد تحقیق را پرسید و رفت


جلوه و رونق گرفت از قلب و چشم
میوه‌ای از هر درختی چید و رفت


عقل دوراندیش، با دل هر چه گفت
گوش داد و جمله را بشنید و رفت


تلخی و شیرینی هستی چشید
از حوادث با خبر گردید و رفت


قاصد معشوق بود از کوی عشق
چهرهٔ عشاق را بوسید و رفت


اوفتاد اندر ترازوی قضا
کاش میگفتند چند ارزید و رفت

سعی و عمل



براهی در، سلیمان دید موری
که با پای ملخ میکرد زوری


بزحمت، خویش را هر سو کشیدی
وزان بار گران، هر دم خمیدی


ز هر گردی، برون افتادی از راه
ز هر بادی، پریدی چون پر کاه


چنان در کار خود، یکرنگ و یکدل
که کارآگاه، اندر کار مشکل


چنان بگرفته راه سعی در پیش
که فارغ گشته از هر کس، جز از خویش


نه‌اش پروای از پای اوفتادن
نه‌اش سودای کار از دست دادن


بتندی گفت کای مسکین نادان
چرائی فارغ از ملک سلیمان


مرا در بارگاه عدل، خوانهاست
بهر خوان سعادت، میهمانهاست


بیا زین ره، بقصر پادشاهی
بخور در سفرهٔ ما، هر چه خواهی


به خار جهل، پای خویش مخراش
براه نیکبختان، آشنا باش


ز ما، هم عشرت آموز و هم آرام
چو ما، هم صبح خوشدل باش و هم شام


چرا باید چنین خونابه خوردن
تمام عمر خود را بار بردن


رهست اینجا و مردم رهگذارند
مبادا بر سرت پائی گذارند


مکش بیهوده این بار گران را
میازار از برای جسم، جان را


بگفت از سور، کمتر گوی با مور
که موران را، قناعت خوشتر از سور


چو اندر لانهٔ خود پادشاهند
نوال پادشاهان را نخواهند


برو جائیکه جای چاره‌سازیست
که ما را از سلیمان، بی نیازیست


نیفتد با کسی ما را سر و کار
که خود، هم توشه داریم و هم انبار


بجای گرم خود، هستیم ایمن
ز سرمای دی و تاراج بهمن


چو ما، خود خادم خویشیم و مخدوم
بحکم کس نمیگردیم محکوم


مرا امید راحتهاست زین رنج
من این پای ملخ ندهم بصد گنج


مرا یک دانهٔ پوسیده خوشتر
ز دیهیم و خراج هفت کشور


گرت همواره باید کامکاری
ز مور آموز رسم بردباری


مرو راهی که پایت را ببندند
مکن کاری که هشیاران بخندند


گه تدبیر، عاقل باش و بینا
راه امروز را مسپار فردا


بکوش اندر بهار زندگانی
که شد پیرایهٔ پیری، جوانی


حساب خود، نه کم گیر و نه افزون
منه پای از گلیم خویش بیرون


اگر زین شهد، کوته‌داری انگشت
نکوبد هیچ دستی بر سرت مشت


چه در کار و چه در کار آزمودن
نباید جز بخود، محتاج بودن


هر آن موری که زیر پای زوریست
سلیمانیست، کاندر شکل موریست

سرو سنگ



نهان کرد دیوانه در جیب، سنگی
یکی را بسر کوفت، روزی بمعبر


شد از رنج رنجور و از درد نالان
بپیچید و گردید چون مار چنبر


دویدند جمعی پی دادخواهی
دریدند دیوانه را جامه در بر


کشیدند و بردندشان سوی قاضی
که این یک ستمدیده بود، آن ستمگر


ز دیوانه و قصهٔ سر شکستن
بسی یاوه گفتند هر یک بمحضر


بگفتا همان سنگ، بر سر زنیدش
جز این نیست بدکار را مزد و کیفر


بخندید دیوانه زان دیورائی
که نفرین برین قاضی و حکم و دفتر


کسی میزند لاف بسیار دانی
که دارد سری از سر من تهی‌تر


گر اینند با عقل و رایان گیتی
زدیوانگانش چه امید، دیگر


نشستند و تدبیر کردند با هم
که کوبند با سنگ، دیوانه را سر

سرود خارکن

بصحرا، سرود اینچنین خارکن
که از کندن خار، کس خوار نیست


جوانی و تدبیر و نیروت هست
بدست تو، این کارها کار نیست


به بیداری و هوشیاری گرای
چو دیدی که بخت تو بیدار نیست


چو بفروختی، از که خواهی خرید
متاع جوانی ببازار نیست


جوانی، گه کار و شایستگی است
گه خودپسندی و پندار نیست


نبایست بر خیره از پا فتاد
چو جان خسته و جسم بیمار نیست


همین بس که از پا نیفتاده‌ای
بس افتادگان را پرستار نیست


مپیچ از ره راست، بر راه کج
چو در هست، حاجت بدیوار نیست


ز بازوی خود، خواه برگ و نوا
ترا برگ و توشی در انبار نیست


همی دانه و خوشه خروار شد
ز آغاز، هر خوشه خروار نیست


قوی پنجه‌ای، تیشه محکم بزن
هنرمند مردم، سبکسار نیست


زر وقت، باید به کار آزمود
کازین بهترش، هیچ معیار نیست


غنیمت شمر، جز حقیقت مجوی
که باری است فرصت، دگر بار نیست


همی ناله کردی، ولی بی ثمر
کس این ناله‌ها را خریدار نیست


چو شب، هستی و صبحدم نیستی است
شکایت ز هستی، سزاوار نیست


کنند از تو در کار دل، باز پرس
درین خانه، کس جز تو معمار نیست


نشد جامهٔ عجب، جان را قبا
درین جامه، پود ار بود، تار نیست


درین دکه، سود و زیان با همند
کس از هر زیانی، زیانکار نیست


گهی کم بدست اوفتد، گه فزون
بساز، ار درم هست و دینار نیست


مگوی از گرفتاری خویشتن
ببین کیست آنکو گرفتار نیست


بچشم بصیرت بخود در نگر
ترا تا در آئینه، زنگار نیست


همه کار ایام، درس است و پند
دریغا که شاگرد هشیار نیست


ترا بار تقدیر باید کشید
کسی را رهائی از این بار نیست


بدشواری ار دل شکیبا کنی
ببینی که سهل است و دشوار نیست


از امروز اندوه فردا مخور
نهان است فردا، پدیدار نیست


گر آلود انگشتهایت به خون
شگفتی ز ایام خونخوار نیست


چو خارند گلهای هستی تمام
گل است اینکه داری بکف، خار نیست


ز آزادگان، بردباری و سعی
بیاموز، آموختن عار نیست


هزاران ورق کرده گیتی سیاه
شکایت همین چند طومار نیست


تو خاطر نگهدار شو خویش را
که ایام، خاطر نگهدار نیست


ره زندگان است، عیبش مکن
گر این راه، همواره هموار نیست


پی کارهائی که گوید برو
ترا با فلک، دست پیکار نیست


بجائیکه بار است بر پشت مور
برای تو، این بار، بسیار نیست


نشاید که بیکار مانیم ما
چو یک قطره و ذره بیکار نیست

سرنوشت



به جغذ گفت شبانگاه طوطی از سر خشم
که چند بایدت اینگونه زیست سرگردان


چرا ز گوشهٔ عزلت، برون نمیئی
چه اوفتاده که از خلق میشوی پنهان


کسی بجز تو، نبستست چشم روشن بین
کسی بجز تو، نکردست در خرابه مکان


اگر بجانب شهرت گذر فتد، بینی
بسی بلند بنا قصر و زرنگار ایوان


چرا ز فکرت باطل، نژند داری دل
چرا بملک سیاهی، سیه کنی وجدان


ز طائران جهان دیده، رسم و راه آموز
ببین چگونه بسر میبرند وقت و زمان


اگر که همچو منت، میل برتری باشد
گهت بدست نشانند و گاه بر دامان


مرا نگر، چه نکو رای و نغز گفتارم
ترا ضمیر، بداندیش و الکنست زبان


بما، هماره شکر داده‌اند، نوبت چاشت
نخورده‌ایم بسان تو هیچگه غم دان


بزیر پر، چو تو سر بی سبب نهان نکنیم
زنیم در چمنی تازه، هر نفس جولان


بهل، که عمر تلف کردنست تنهائی
ندیم سرو و گل و سبزه باش در بستان


بپوش چشم ز بیغوله، نیستی رهزن
بشوی گرد سیاهی ز دل، نه ای شیطان


نه با خبر ز بهاری، نه آگهی ز خریف
چو مرده‌ای بزمستان و فصل تابستان


بکنج غار، مخز همچو گرگ بی چنگال
گرسنه خواب مکن، چون شغال بی دندان


به موش مرده، میالای پنجه و منقار
بزرگ باش و میاموز خصلت دونان


بروزگار جوانیت، ماتم پیری است
سیه دلی چو تو، هرگز نداشت بخت جوان


جهان به خویشتن ایدوست خیره سخت مگیر
که کار سخت، ز کارآگهی شدست آسان


برو به سیر گهی تازه، صبحگاهی خوش
بیا به خانهٔ ما، باش یکشبی مهمان


تو چشم عقل ببستی، که در چه افتادی
تو بد شدی، که شدند از تو خوبتر دگران


فضیلت و هنر، ای بی هنر، نمود مرا
جلیس بزم بزرگان و همسر شاهان


مرا ز عاج و زر و سیم، ساختند قفس
گهم بخانه نگهداشتند و گه به دکان


ز خویش، بی سبب ای تیره دل چه میکاهی
کمال جوی و سعادت، چه خواهی از نقصان


همیشه می نتوان رفت بیخود و فارغ
هماره می‌نتوان زیست غمگن و حیران


ز ناله‌های غم افزای خویش، جان مخراش
ز سوک بیگه خود، خلق را مکن گریان


ز بانگ زشت تو، بس آرزو که گشت تباه
ز فال شوم تو، بس خانمان که شد ویران


چو طوطیان، چه سخن گفتی و شنیدی، هین
چو بلبلان، بکدامین چمن پریدی، هان


جواب داد که بر خیره، شوم خوانندم
ز من بکس نرسیدست هیچگونه زیان


عجب مدار، گرم شوق سیر گلشن نیست
تفاوتیست میان من و دگر مرغان


سمند دولت گیتی که جانب همه تاخت
ز ما گذشت چو برق و نگه نداشت عنان


خوشست نغمهٔ مرغی بساحت چمنی
ولی نه بوم سیه روز، مرغکی خوشخوان


فروغ چهر گل، آن به که بلبلان بینند
برای همچو منی، شوره‌زار شد شایان


هر آنکسی که تو را پیک نیکبختی گشت
نداد دیدهٔ ما را نصیب، جز پیکان


بسوخت خانهٔ ما زاتش حوادث چرخ
نه مردمیست ز همسایه خواستن تاوان


نکرد رهرو عاقل، بهر گذر گه خواب
نچید طائر آگاه، چینه از هر خوان


چه سود صحبت شاهان، چو نیست آزادی
چرا دهیم گرانمایه وقت را ارزان


به رنج گوشه نشینی و فقر، تن دادن
به از پریدن بیگاه و داشتن غم جان


قفس نه جز قفس است، ار چه سیم و زر باشد
که صحن تنگ همانست و بام تنگ همان


در آشیانهٔ ویران خویش خرسندیم
چه خوشدلیست در آباد دیدن زندان


هزار نکته بما گفت شبرو گردون
چه غم، بچشم تو گر بیهشیم یا نادان


بنزد آنکه چو من دوستدار تاریکیست
تفاوتی نکند روز تیره و رخشان


مرا ز صحبت بیگانگان ملال آید
بمیهمانیم ای دوست، هیچگاه مخوان


تو خود، گهی بچمن خسب و گه بسبزه خرام
که بوم را نه ازین خوشدلی بود، نه از آن


بعهد و یکدلی مردم، اعتباری نیست
که همچو دور جهان، سست عهد بود انسان


ز راه تجربه، گر هفته‌ای سکوت کنی
نه خواجه ماند و بانو، نه شکر و انبان


بجوی و جر بکنندت بصد جفا پر و بال
برهگذر بکشندت بصد ستم، طفلان


نه جغد رست و نه طوطی، چو شد قضا شاهین
نه زشت ماند و نه زیبا، چو راز گشت عیان


طبیب دهر نیاموخت جز ستم، پروین
بدرد کشت و حدیثی نگفت از درمان

سختی و سختیها

نهفتن بعمری غم آشکاری
فکندن بکشت امیدی شراری


بپای نهالی که باری نیارد
جفا دیدن از آب و گل، روزگاری


ببزم فرومایگان ایستادن
نشستن بدریوزه در رهگذاری


ز بیم هژبران، پناهنده گشتن
بگرگی سیه دل، بتاریک غاری


ز سنگین دلی، خواهش لطف کردن
سوی ناکسی، بردن از عجز کاری


بجای گل آرزوئی و شوقی
نشاندن بدل، نوک جانسوز خاری


بدریا درافتادن و غوطه خوردن
نه جستن پناهی، نه دیدن کناری


زبون گشتن از درد و محروم ماندن
بهر جا برون بودن از هر شماری


شنیدن ز هر سفله، حرف درشتی
ز مردم کشی، خواستن زینهاری


بهی، پراکنده گشتن چو کاهی
ز بادی، پریشان شدن چون غباری


بسی خوشتر و نیک‌تر نزد دانا
ز دمسازی یار ناسازگاری



زاهد خودبین

آن نشنیدید که در شیروان
بود یکی زاهد روشن روان


زنده‌دلی، عالم و فرخ ضمیر
مهر صفت، شهرتش آفاق گیر


نام نکویش علم افراخته
توسن زهدش همه جا تاخته


همقدم تاجوران زمین
همنفس حضرت روح‌الامین


مسئلت آموز دبیران خاک
نیتش آرایش مینوی پاک


پیش نشین همه آزادگان
پشت و پناه همه افتادگان


مرد رهی، خوش روش و حق پرست
روز و شبش، سبحهٔ طاعت بدست


جایگهش، کوه و بیابان شده
طعمه‌اش از بیخ درختان شده


رفته ز چین و ختن و هند و روم
مردم بسیار، بدان مرز و بوم


هر که بدان صومعه بشتافتی
عارضه ناگفته، شفا یافتی


کور در آن بادیه بینا شدی
عاجز بیچاره، توانا شدی


خلق بر او دوخته چشم نیاز
او بسوی دادگر کار ساز


شب، شدی از دیده نهان روز وار
در کمر کوه، بزندان غار


روز، بعزلتگه خود تاختی
با همه کس، نرد کرم باختی


صبحدمی، روی ز مردم نهفت
هر در طاعت که توان سفت، سفت


ریخت ز چشم آب و بسر خاک کرد
گرد ز آئینهٔ دل، پاک کرد


حلقه بدر کوفت زنی بی‌نوا
گفت که رنجورم و خواهم دوا


از چه شد این نور، بظلمت نهان
از چه برنجید ز ما ناگهان


از چه بر این جمع، در خیر بست
اینهمه افتاده بدید و نشست


از چه، دلش میل مدارا نداشت
از چه، سر همسری ما نداشت


ای پدر پیر، ز چین آمدم
از بلد شک، به یقین آمدم


نور تو رهبر شد و ره یافتم
نام تو پرسیدم و بشتافتم


روز، بچشم همه کس روشنست
لیک، شب تیره بچشم منست


گر ز ره لطف، نگاهم کنی
فارغ ازین حال تباهم کنی


ساعتی، ای شیخ، نیاسوده‌ام
باد صفت، بادیه پیموده‌ام


دیده به بی دیده فکندن، خوش است
خار دل سوخته کندن، خوش است


پیر، بدان لابه نداد اعتبار
گریه همی کرد چو ابر بهار


تا که سر از سجدهٔ شکران گرفت
دیو غرورش ز گریبان گرفت


گفت که این سجده و تسبیح چیست
بر تو و کردار تو، باید گریست


رنج تو در کارگه بندگی
گشت تهی دستی و شرمندگی


زان همه سرمایه، ترا سود کو
تار قماشت چه شد و پود کو


نوبت از خلق گسستن نبود
گاه در صومعه بستن نبود


سست شد این پایه و فرصت شتافت
گم شد و دیگر نتوانیش یافت


عجب، سمند تو شد و تاختی
رفتی و بار و بنه انداختی


دامنت از اخگر پندار سوخت
آنهم گل، زاتش یک خار سوخت


رشته نبود آنکه تو میتافتی
جامه نبود آنکه تو میبافتی


سودگر نفس به بازار شد
گوهر پست تو پدیدار شد


راهروانی که بره داشتی
بر در خویش از چه نگهداشتی


آنکه درش، روز کرم بسته بود
قفل در حق نتواند گشود


نفس تو، چون خودسر و محتاله شد
زهد تو، چون کفر دو صد ساله شد


طاعت بی صدق و صفا، هیچ نیست
اینهمه جز روی و ریا، هیچ نیست

سپید و سیاه

کبوتری، سحر اندر هوای پروازی
ببام لانه بیاراست پر، ولی نپرید


رسید بر پرش از دور، ناوکی جانسوز
مبرهن است کازان طعنه بر دلش چه رسید


شکسته شد پر و بالی، نزار گشت تنی
گسست رشتهٔ امیدی و رگی بدرید


گذشت بر در آن لانه، شامگه زاغی
طبیب گشت، چه رنجوری کبوتر دید


برفت خار و خس آورد و سایبانی ساخت
برای راحت بیمار خویش، بس کوشید


هزار گونه ستم دید، تا بروزن و بام
ز برگهای درختان سبز پرده کشید


ز جویبار، بمنقار خویش آب ربود
بباغ، کرد ره و میوه‌ای ز شاخه چید


گهی پدر شد و گه مادر و گهی دربان
طعام داد و نوازش نمود و ناله شنید


ببرد آنهمه بار جفا که تا روزی
ز درد و خستگی و رنج، دردمند رهید


بزاغ گفت: چه نسبت سپید را بسیاه
ترا بیاری بیگانگان، چه کس طلبید


بگفت: نیت ما اتفاق و یکرنگی است
تفاوتی نکند خدمت سیاه و سفید


ترا چو من، بدل خرد، مهر و پیوندیست
مرا بسان تو، در تن رگ و پی است و ورید


صفای صحبت و آئین یکدلی باید
چه بیم، گر که قدیم است عهد، یا که جدید


ز نزد سوختگان، بی‌خبر نباید رفت
زمان کار نباید به کنج خانه خزید


غرض، گشودن قفل سعادتست بجهد
چه فرق، گر زر سرخ و گر آهن است کلید

روش آفرینش



سخن گفت با خویش، دلوی بنخوت
که بی من، کس از چه ننوشیده آبی


ز سعی من، این مرز گردید گلشن
ز گلبرگ پوشید گلبن ثیابی


نیاسودم از کوشش و کار کردن
نصیب من آمد ایاب و ذهابی


برآشفت بر وی طناب و چنین گفت
به خیره نبستند بر تو طنابی


نه از سعی و رنج تو، کز زحمت ماست
اگر چهر گل را بود رنگ و تابی


شنیدند ناگه درین بحث پنهان
ز دهقان پیر، آشکارا عتابی


که آسان شمردید این رمز مشکل
نکردید نیکو سؤال و جوابی


دبیران خلقت، درین کهنه دفتر
نوشتند هر مبحثی را کتابی


اگر دست و بازو نکوشد، شما را
چه رای خطا و چه فکر صوابی


ز باران تنها، چمن گل نیارد
بباید نسیم خوش و آفتابی


بهر جا چراغی است، روغنش باید
بود کار هر کارگر را حسابی


اگر خون نگردد، نماند وریدی
اگر گل نروید، نباشد گلابی


یکی کشت تاک و یکی چید انگور
یکی ساخت زان سرکه‌ای یا شرابی


بکوه ار نمیتافت خورشید تابان
بمعدن نمیبود لعل خوشابی


نشستند بسیار شب، خار و بلبل
که تا غنچه‌ای در چمن کرد خوابی


برای خوشیهای فصل بهاران
خزان و زمستان کنند انقلابی


ز آهو دل، از مطبخی دست سوزد
که تا گردد آماده، روزی کبابی


بسی کارگر باید و کار، پروین
در آبادی هر زمین خرابی

روباه نفس



ز قلعه، ماکیانی شد به دیوار
بناگه روبهی کردش گرفتار


ز چشمش برد، وحشت روشنائی
بزد بال و پر، از بی دست و پائی


ز روز نیکبختی یادها کرد
در آن درماندگی، فریادها کرد


فضای خانه و باغش هوس بود
چه حاصل، خانه دور از دسترس بود


بیاد آورد زان اقلیم ایمن
ز کاه و خوابگاه و آب و ارزن


نهان با خویشتن بس گفتگو کرد
در آن یکدم، هزاران آرزو کرد


گه تدبیر، احوالی زبون داشت
بجای دل، ببر یکقطره خون داشت


بیاد آورد زان آزاد گشتن
ز صحرا جانب ده بازگشتن


نمودن رهروان خرد را راه
ز هر بیراهه و ره بودن آگاه


ز دنبال نو آموزان دویدن
شدن استاد درس چینه چیدن


گشودن پر ز بهر سایبانی
نخفتن در خیال پاسبانی


بکار، از کودکان پیش اوفتادن
رموز کارشان تعلیم دادن


برو به لابه کرد از عجز، کایدوست
ز من چیزی نیابی، جز پر و پوست


منه در رهگذار چون منی دام
مکن خود را برای هیچ بدنام


گرفتم سینهٔ تنگم فشردی
مرا کشتی و در یک لحظه خوردی


ز مادر بی‌خبر شد کودکی چند
تبه گردید عمر مرغکی چند


یکی را کودک همسایه آزرد
یکی را گربه، آن یک را سگی برد


طمع دیو است، با وی برنیائی
چو خوردی، باز فردا ناشتائی


هوی و حرص و مستی، خواجه تاشند
سیه کارند، در هر جا که باشند


دچار زحمتی تا صید آزی
اگر زین دام رستی، بی‌نیازی




مباش اینگونه بی‌پروا و بدخواه
بسا گردد شکار گرگ، روباه


چه گردی هرزه در هر رهگذاری
دهی هر دم گلوئی را فشاری


بگفت ار تیره‌دل یا هرزه گردیم
درین ره هر چه فرمودند، کردیم


ز روز خردیم، خصلت چنین بود
دلی روئین بزیر پوستین بود


گرم سر پنجه و دندان بود سخت
مرا این مایه بود از کیسهٔ بخت


در آن دفتر که نقش ما نوشتند
یکی زشت و یکی زیبا نوشتند


چو من روباه و صیدم ماکیانست
گذشتن از چنین سودی زیانست


بسی مرغ و خروس از قریه بردم
بگردنها بسی دندان فشردم


حدیث اتحاد مرغ و روباه
بود چون اتفاق آتش و کاه


چه غم گر نیتم بد یا که نیکوست
همینم اقتضای خلقت و خوست


تو خود دادی بساط خویش بر باد
تو افتادی که کار از دست افتاد


تو مرغ خانگی، روباه طرار
تو خواب آلود و دزد چرخ بیدار


اسیر روبه نفس آن چنانیم
که گوئی پر شکسته ماکیانیم


بهای زندگی زین بیشتر بود
اگر یک دیدهٔ صاحب نظر بود




منه بردست دیو از سادگی دست
کدامین دست را بگرفت و نشکست


مکن بی فکرتی تدبیر کاری
که خواهد هر قماشی پود و تاری


بوقت شخم، گاوت در گرو بود
چو باز آوردیش، وقت درو بود

رنج نخست

خلید خار درشتی بپای طفلی خرد
بهم برآمد و از پویه باز ماند و گریست


بگفت مادرش این رنج اولین قدم است
ز خار حادثه، تیه وجود خالی نیست


هنوز نیک و بد زندگی بدفتر عمر
نخوانده‌ای و بچشم تو راه و چاه، یکیست


ز پای، چون تو در افتاده‌اند بس طفلان
نیوفتاده درین سنگلاخ عبرت، کیست


ندیده زحمت رفتار، ره نیاموزی
خطا نکرده، صواب و خطا چه دانی چیست


دلی که سخت ز هر غم تپید، شاد نماند
کسیکه زود دل آزرده گشت دیر نزیست


ز عهد کودکی، آمادهٔ بزرگی شو
حجاب ضعف چو از هم گسست، عزم قویست


بچشم آنکه درین دشت، چشم روشن بست
تفاوتی نکند، گر ده است چه، یا بیست


چو زخم کارگر آمد، چه سر، چه سینه، چه پای
چو سال عمر تبه شد، چه یک، چه صد، چه دویست


هزار کوه گرت سد ره شوند، برو
هزار ره گرت از پا در افکنند، بایست

ذره و خفاش

در آنساعت که چشم روز میخفت
شنیدم ذره با خفاش میگفت


که ای تاریک رای، این گمرهی چیست
چرا با آفتابت الفتی نیست


اگر ماهیم و گر روشن سهیلیم
تمام، این شمع هستی را طفیلیم


اگر گل رست و گر یاقوت شد سنگ
یکی رونق گرفت از خور، یکی رنگ




چرا باید چنین افسرده بودن
بصبح زندگانی مرده بودن


ببینی، گر برون آئی یکی روز
تجلیهای مهر عالم افروز


فروغ آفتاب صبحگاهی
فرو شوید ز رخسارت سیاهی


نباید ترک عقل و رای گفتن
بشب گشتن، بگاه روز خفتن


بباید دلبری زیبا گزیدن
درو دیدن، جهان یکسر ندیدن


براه عشق، کردن جست و خیزی
بشوق وصل، صلحی یا ستیزی


ز یک نم اوفتادن، غرق گشتن
ز بادی جستن، از دریا گذشتن


مرا همواره با خور گفتگوهاست
بدین خردی دلم را آرزوهاست


چو روشن شد رهم زان چهر رخشان
چه غم گر موج بینم یا که طوفان


ترا گر نیز میل تابناکی است
نظر چون من بپوش از هر چه خاکیست


چه سود از انزوا و ظلمت، ایدوست
بلندی خواه را، پستی نه نیکوست


بگفت آخر حدیث چشمهٔ نور
چه میگوئی به پیش مردم کور


مرا چشمیست بس تاریک و نمناک
چه خواهم دیدن از خورشید و افلاک


از آن روزم که موش کور شد نام
سیه روزیم، روزی کرد ایام


ترا آنانکه نزد خویش خواندند
مرا بستند چشم، آنگاه راندند


تو از افلاک میگوئی، من از خاک
مرا آلوده کردند و ترا پاک


ز خط شوق، ما را دور کردند
شما را همنشین نور کردند


از آن رو، تیرگی را دوستارم
که چشم روشنی دیدن ندارم


خیال من بود خوردی و خوابی
چه غم گر نیست یا هست آفتابی


ترا افروزد آن چهر فروزان
مرا هم دم زند بر دیده پیکان


چو خور شد دشمن آزادی من
رخ دشمن چه تاریک و چه روشن


شوم گر با خیالش نیز توام
نهم زاندیشه، چشم خویش بر هم


مرا عمری بتاریکی پریدن
به از یک لحظه روی مهر دیدن


شنیدم بیشمارش رنگ و تاب است
ولی من موش کور، او آفتاب است


تو خود روشندل و صاحبنظر باش
چه سود از پند، نابیناست خفاش

راه دل

ای که عمریست راه پیمائی
بسوی دیده هم ز دل راهی است


لیک آنگونه ره که قافله‌اش
ساعتی اشکی و دمی آهی است


منزلش آرزوئی و شوقی است
جرسش نالهٔ شبانگاهی است


ای که هر درگهیت سجده گهست
در دل پاک نیز درگاهی است


از پی کاروان آز مرو
که درین ره، بهر قدم چاهی است


سالها رفتی و ندانستی
کانکه راهت نمود، گمراهی است


قصهٔ تلخیش دراز مکن
زندگی، روزگار کوتاهی است


بد و نیک من و تو می‌سنجند
گر که کوهی و گر پر کاهی است


عمر، دهقان شد و قضا غربال
نرخ ما، نرخ گندم و کاهی است


تو عسس باش و دزد خود بشناس
که جهان، هر طرف کمینگاهی است


ماکیان وجود را چه امان
تا که مانند چرخ، روباهی است


چه عجب، گر که سود خود خواهد
همچو ما، نفس نیز خودخواهی است


به رهش هیچ شحنه راه نیافت
دزد ایام، دزد آگاهی است


با شب و روز، عمر میگذرد
چه تفاوت که سال یا ماهی است


بمراد کسی زمانه نگشت
گاهی رفقی و گاه اکراهی است

دیوانه و زنجیر

گفت با زنجیر، در زندان شبی دیوانه‌ای
عاقلان پیداست، کز دیوانگان ترسیده‌اند


من بدین زنجیر ارزیدم که بستندم بپای
کاش میپرسید کس، کایشان بچند ارزیده‌اند


دوش سنگی چند پنهان کردم اندر آستین
ای عجب! آن سنگها را هم ز من دزدیده‌اند


سنگ میدزدند از دیوانه با این عقل و رای
مبحث فهمیدنیها را چنین فهمیده‌اند


عاقلان با این کیاست، عقل دوراندیش را
در ترازوی چو من دیوانه‌ای سنجیده‌اند


از برای دیدن من، بارها گشتند جمع
عاقلند آری، چو من دیوانه کمتر دیده‌اند


جمله را دیوانه نامیدم، چو بگشودند در
گر بدست، ایشان بدین نامم چرا نامیده‌اند


کرده‌اند از بیهشی بر خواندن من خنده‌ها
خویشتن در هر مکان و هر گذر رقصیده‌اند


من یکی آئینه‌ام کاندر من این دیوانگان
خویشتن را دیده و بر خویشتن خندیده‌اند


آب صاف از جوی نوشیدم، مرا خواندند پست
گر چه خود، خون یتیم و پیرزن نوشیده‌اند


خالی از عقلند، سرهائی که سنگ ما شکست
این گناه از سنگ بود، از من چرا رنجیده‌اند


به که از من باز بستانند و زحمت کم کنند
غیر ازین زنجیر، گر چیزی بمن بخشیده‌اند


سنگ در دامن نهندم تا در اندازم بخلق
ریسمان خویش را با دست من تابیده‌اند


هیچ پرسش را نخواهم گفت زینساعت جواب
زانکه از من خیره و بیهوده، بس پرسیده‌اند


چوب دستی را نهفتم دوش زیر بوریا
از سحر تا شامگاهان، از پیش گردیده‌اند


ما نمیپوشیم عیب خویش، اما دیگران
عیبها دارند و از ما جمله را پوشیده‌اند


ننگها دیدیم اندر دفتر و طومارشان
دفتر و طومار ما را، زان سبب پیچیده‌اند


ما سبکساریم، از لغزیدن ما چاره نیست
عاقلان با این گرانسنگی، چرا لغزیده‌اند

دیدن و نادیدن

شبی بمردمک چشم، طعنه زد مژگان
که چند بی سبب از بهر خلق کوشیدن


همیشه بار جفا بردن و نیاسودن
همیشه رنج طلب کردن و نرنجیدن


ز نیک و زشت و گل و خار و مردم و حیوان
تمام دیدن و از خویش هیچ نادیدن


چو کارگر شده‌ای، مزد سعی و رنج تو چیست
بوقت کار، ضروری است کار سنجیدن


ز بزم تیرهٔ خود، روشنی دریغ مدار
که روشنست ازین بزم، رخت برچیدن


جواب داد که آئین کاردانان نیست
بخواب جهل فزودن، ز کار کاهیدن


کنایتی است درین رنج روز خسته شدن
اشارتی است درین کار شب نخوابیدن


مرا حدیثی هوی و هوس مکن تعلیم
هنروران نپسندند خود پسندیدن


نگاهبانی ملک تن است پیشهٔ چشم
چنانکه رسم و ره پاست ره نوردیدن


اگر پی هوس و آز خویش میگشتم
کنون نبود مرا دیده، جای گردیدن


بپای خویش نیفکنده روشنی هرگز
اگر چه کار چراغ است نور بخشیدن


نه آگهیست، ز حکم قضا شدن دلتنگ
نه مردمی است، ز دست زمانه نالیدن


مگو چرا مژه گشتم من و تو مردم چشم
ازین حدیث، کس آگه نشد بپرسیدن


هزار مسئله در دفتر حقیقت بود
ولی دریغ، که دشوار بود فهمیدن


ز دل تپیدن و از دیده روشنی خواهند
ز خون دویدن و از اشک چشم، غلتیدن


ز کوه و کاه گرانسنگی و سبکباری
ز خاک صبر و تواضع، ز باد رقصیدن


سپهر، مردم چشمم نهاد نام از آن
که بود خصلتم، از خویش چشم پوشیدن


هزار قرن ندیدن ز روشنی اثری
هزار مرتبه بهتر ز خویشتن دیدن


هوای نفس چو دیویست تیره دل، پروین
بتر ز دیو پرستی است، خودپرستیدن

دیده و دل

شکایت کرد روزی دیده با دل
که کار من شد از جور تو مشکل


ترا دادست دست شوق بر باد
مرا کندست سیل اشک، بنیاد


ترا گردید جای آتش، مرا آب
تو زاسایش بری گشتی، من از خواب


ز بس کاندیشه‌های خام کردی
مرا و خویش را بدنام کردی


از آنروزی که گردیدی تو مفتون
مرا آرامگه شد چشمهٔ خون


تو اندر کشور تن، پادشاهی
زوال دولت خود، چندخواهی


چرا باید چنین خودکام بودن
اسیر دانهٔ هر دام بودن


شدن همصحبت دیوانه‌ای چند
حقیقت جستن از افسانه‌ای چند


ز بحر عشق، موج فتنه پیداست
هر آنکودم ز جانان زد، ز جان کاست


بگفت ایدوست، تیر طعنه تا چند
من از دست تو افتادم درین بند


تو رفتی و مرا همراه بردی
به زندانخانهٔ عشقم سپردی


مرا کار تو کرد آلوده دامن
تو اول دیدی، آنگه خواستم من


بدست جور کندی پایه‌ای را
در آتش سوختی همسایه‌ای را


مرا در کودکی شوق دگر بود
خیالم زین حوادث بی خبر بود


نه میخوردم غم ننگی و نامی
نه بودم بستهٔ بندی و دامی


نه میپرسیدم از هجر و وصالی
نه آگه بودم از نقص و کمالی


ترا تا آسمان، صاحب نظر کرد
مرا مفتون و مست و بی خبر کرد




شما را قصه دیگرگون نوشتند
حساب کار ما، با خون نوشتند


ز عشق و وصل و هجر و عهد و پیوند
تو حرفی خواندی و من دفتری چند


هر آن گوهر که مژگان تو میسفت
نهان با من، هزاران قصه میگفت


مرا سرمایه بردند و ترا سود
ترا کردند خاکستر، مرا دود


بساط من سیه، شام تو دیجور
مرا نیرو تبه گشت و تو را نور


تو، وارون بخت و حال من دگرگون
ترا روزی سرشک آمد، مرا خون


تو از دیروز گوئی، من از امروز
تو استادی درین ره، من نوآموز


تو گفتی راه عشق از فتنه پاکست
چو دیدم، پرتگاهی خوفناکست


ترا کرد آرزوی وصل، خرسند
مرا هجران گسست از هم، رگ و بند


مرا شمشیر زد گیتی، ترا مشت
ترا رنجور کرد، اما مرا کشت


اگر سنگی ز کوی دلبر آمد
ترا بر پای و ما را بر سر آمد


بتی، گر تیر ز ابروی کمان زد
ترا بر جامه و ما را بجان زد


ترا یک سوز و ما را سوختنهاست
ترا یک نکته و ما را سخنهاست


تو بوسی آستین، ما آستان را
تو بینی ملک تن، ما ملک جان را


ترا فرسود گر روز سیاهی
مرا سوزاند عالم سوز آهی

دو همراز

در آبگیر، سحرگاه بط بماهی گفت
که روز گشت و شنا کردن و جهیدن نیست


بساط حلقه و دامست یکسر این صحرا
چنین بساط، دگر جای آرمیدن نیست


ترا همیشه ازین نکته با خبر کردم
ولیک، گوش ترا طاقت شنیدن نیست


هزار مرتبه گفتم که خانهٔ صیاد
مکان ایمنی و خانه برگزیدن نیست


من از میان بروم، چون خطر شود نزدیک
تو چون کنی، که ترا قدرت پریدن نیست


هزار چشمهٔ روشن، هزار برکهٔ پاک
بهای یک رگ و یکقطره خون چکیدن نیست


بگفت منزل مقصود آنچنان دور است
که فکر کوته ما را بدان رسیدن نیست


هزار رشته، برین کارگاه می‌پیچند
ولی چه سود، که هر دیده بهر دیدن نیست


ز خرمن فلک، ایدوست خوشه‌ای نبری
که غنچه و گل این باغ، بهر چیدن نیست


اگر ز آب گریزی، بخشکیت بزنند
ازین حصار، کسی را ره رهیدن نیست


به پرتگاه قضا، مرکب هوی و هوس
سبک مران که مجال عنان کشیدن نیست


بپای گلبن زیبای هستی، این همه خار
برای چیست، اگر از پی خلیدن نیست


چنان نهفته و آهسته می‌نهند این دام
که هیچ فرصت ترسیدن و رمیدن نیست


سموم فتنه، چو باد سحرگهی نسوزد
بجز نشان خرابی، در آن وزیدن نیست


چو من بخاک تپیدم، تو سوختی بشرار
دگر حدیث شنا کردن و چمیدن نیست


براه گرگ حوادث، شبان بخواب رود
چو خفت، گله چه داند گه چریدن نیست


برید و دوخت قبای من و تو درزی چرخ
ز هم شکافتن و طرح نو بریدن نیست


متاع حادثه، روزی بقهر بفروشند
چه غم خورند که ما را سر خریدن نیست

دو همدرد



بلبلی گفت بکنج قفسی
که چنین روز، مرا باور نیست


آخر این فتنه، سیه کاری کیست
گر که کار فلک اخضر نیست


آنچنان سخت ببستند این در
که تو گوئی که قفس را در نیست


قفسم گر زر و سیم است چه فرق
که مرا دیده بسیم و زر نیست


باغبانش ز چه در زندان کرد
بلبل شیفته، یغماگر نیست


همه بر چهرهٔ گل می‌نگرند
نگهی در خور این کیفر نیست


که بسوی چمنم خواهد برد
کس بجز بخت بدم رهبر نیست


دیده بر بام قفس باید دوخت
دگر امروز، گل و عبهر نیست


سوختم اینهمه از محنت و باز
این تن سوخته خاکستر نیست


طوطئی از قفس دیگر گفت
چه توان کرد، ره دیگر نیست


بسکه تلخ است گرفتاری و صبر
دل ما را هوس شکر نیست


چو گل و لاله نخواهد ماندن
سیرگاهی ز قفس خوشتر نیست


دل مفرسای بسودای محال
که اگر دل نبود، دلبر نیست


در و بام قفست زرین است
صید را بهتر ازین زیور نیست


زخم من صحن قفس خونین کرد
همچو من پای تو از خون، تر نیست


تو شکیبا شو و پندار چنان
که بجز برگ گلت بستر نیست


گه بلندی است، زمانی پستی
هر کس ای دوست، بلند اختر نیست


همه فرمان قضا باید برد
نیست یک ذره که فرمانبر نیست


چه هوسها بسر افتاد مرا
که تبه گشت و یکی در سر نیست


چه غم ار بال و پرم ریخته شد
دگرم حاجت بال و پر نیست


چمن ار نیست، قفس خود چمن است
بخیال است، بدیدن گر نیست


چه تفاوت کندت گر یکروز
خون دل هست و گل احمر نیست


چرخ نیلوفریت سایه فکند
اگرت سایه ز نیلوفر نیست

دو محضر



قاضی کشمر ز محضر، شامگاه
رفت سوی خانه با حالی تباه


هر کجا در دید، بر دیوار زد
بانگ بر دربان و خدمتکار زد


کودکان را راند با سیلی و مشت
گربه را با چوبدستی خست و کشت


خشم هم بر کوزه، هم بر آب کرد
هم قدح، هم کاسه را پرتاب کرد


هر چه کم گفتند، او بسیار گفت
حرفهای سخت و ناهموار گفت


کرد خشم آلوده، سوی زن نگاه
گفت کز دست تو روزم شد سیاه


تو ز سرد و گرم گیتی بی خبر
من گرفتار هزاران شور و شر


تو غنودی، من دویدم روز و شب
کاستم من، تو فزودی، ای عجب


تو شدی دمساز با پیوند و دوست
چرخ، روزی صد ره از من کند پوست


ناگواریها مرا برد از میان
تو غنودی در حریر و پرنیان


تو نشستی تا بیارندت ز در
ما بیاوردیم با خون جگر


هر چه کردم گرد، با وزر و وبال
تو بپای آز کردی پایمال


توشه بستم از حلال و از حرام
هم تو خوردی گاه پخته، گاه خام


تا که چشمت دید همیان زری
کردی از دل، آرزوی زیوری


تا یتیم از یک بمن بخشید نیم
تو خریدی گوهر و در یتیم


کور و عاجز بس در افکندم بچاه
تا که شد هموار از بهر تو راه


از پی یک راست، گفتم صد دروغ
ماست را من بردم و مظلوم دوغ


سنگها انداختم در راه‌ها
اشکها آمیختم با آه‌ها


بدرهٔ زر دیدم و رفتم ز دست
بی تامل روز را گفتم شب است


حق نهفتم، بافتم افسانه‌ها
سوختم با تهمتی کاشانه‌ها


این سخنها بهر تو گفتم تمام
تو چه گفتی؟ آرمیدی صبح و شام


ریختم بهر تو عمری آبرو
تو چه کردی از برای من، بگو


رشوت آوردم، تو مال اندوختی
تیرگی کردم، تو بزم افروختی


تا به مرداری بیالودم دهن
تو حسابی ساختی از بهر من


خدمت محضر ز من ناید دگر
هر که را خواهی، بجای من ببر


بعد ازین نه پیروم، نه پیشوا
چون تو، اندر خانه خواهم کرد جا


چون تو خواهم بود پاک از هر حساب
جز حساب سیرو گشت و خورد و خواب


زن بلطف و خنده گفت اینکار چیست
با در و دیوار، این پیکار چیست


امشب از عقل و خرد بیگانه‌ای
گر نه مستی، بیگمان دیوانه‌ای


کودکان را پای بر سر میزنی
مشت بر طومار و دفتر میزنی


خودپسندیدن، و بال است و گزند
دیگران را کی پسندد، خودپسند


من نمیگویم که کاری داشتم
یا چو تو، بر دوش، باری داشتم


میروم فردا من از خانه برون
تو بر افراز این بساط واژگون


میروم من، یک دو روز اینجا بمان
همچو من، دانستنیها را بدان


عارفان، علم و عمل پیوسته‌اند
دیده‌اند اول، سپس دانسته‌اند


زن چو از خانه سحرگه رخت بست
خانه دیوانخانه شد، قاضی نشست


گاه خط بنوشت و گاه افسانه خواند
ماند، اما بیخبر از خانه ماند


روزی اندر خانه سخت آشوب شد
گفتگوی مشت و سنگ و چوب شد


خادم و طباخ و فراش آمدند
تا توانستند، دربان را زدند


پیش قاضی آن دروغ، این راست گفت
در حقیقت، هر چه هر کس خواست گفت


عیبها گفتند از هم بیشمار
رازهای بسته کردند آشکار


گفت دربان این خسان اهریمنند
مجرمند و بی گنه رامیزنند


باز کردم هر سه را امروز مشت
برگرفتم بار دزدیشان ز پشت


بانگ زد خادم بر او کی خود پرست
قفل مخزن را که دیشب میشکست


کوزهٔ روغن تو میبردی بدوش
یا برای خانه یا بهر فروش


خواجه از آغاز شب در خانه بود
حاجب از بهر که، در را میگشود


دایه آمد گفت طفل شیرخوار
گشته رنجور و نمیگیرد قرار


گفت ناظر، دختر من دیده است
مطبخی کشک و عدس دزدیده است


ناگهان، فراش همیانی گشود
گفت کاین زرها میان هیمه بود


باغبان آمد که دزد، این ناظر است
غائبست از حق، اگر چه حاضر است


زر فزون میگیرد و کم میخرد
آنچه دینار است و درهم، میبرد


میکند از ما به جور و ظلم، پوست
خواجه مهمانست، صاحبخانه اوست


دوش، یک من هیمه را باری نوشت
خوشه‌ای آورد و خرواری نوشت


از کنار در، کنیز آواز داد
بعد ازین، نان را کجا باید نهاد


کودکان نان و عسل را خورده‌اند
سفره‌اش را نیز با خود برده‌اند


دید قاضی، خانه پرشور و شر است
محضر است، اما دگرگون محضر است


کار قاضی جز خط و دفتر نبود
آشنا با این چنین محضر نبود


او چه میدانست آشوب از کجاست
وین کم و افزون، که افزود و که کاست


چون امین نشناخت از دزد و دغل
دفتر خود را نهاد اندر بغل


گفت زین جنگ و جدل، سر خیره گشت
بایدم رفتن، گه محضر گذشت


چون ز جا برخاست، زن در را گشود
گفت دیدی آنچه گفتم راست بود


تو، به محضر داوری کردی هزار
لیک اندر خانه درماندی ز کار


گر چه ترساندی خلایق را بسی
از تو خانه نمیترسد کسی


تو بسی گفتی ز کار خویشتن
من نگفتم هیچ و دیدی کار من


تا تو اندر خانه دیدی گیر و دار
چند روزی ماندی و کردی فرار


من کنم صد شعله در یکدم خموش
گاه دستم، گاه چشمم، گاه گوش


هر که بینی رشته‌ای دارد بدست
هر کجا راهی است، رهپوئیش هست


تو چه میدانی که دزد خانه کیست
زین حکایت حق کدام، افسانه چیست


زن، بدام افکند دزد خانه را
از حقیقت دور کرد افسانه را

دکان ریا

اینچنین خواندم که روزی روبهی
پایبند تله گشت اندر رهی


حیلهٔ روباهیش از یاد رفت
خانهٔ تزویر را بنیاد رفت


گر چه زائین سپهر آگاه بود
هر چه بود، آن شیر و این روباه بود


تیره روزش کرد، چرخ نیل فام
تا شود روشن که شاگردیست خام


با همه تردستی، از پای اوفتاد
دل به رنج و تن به بدبختی نهاد


گر چه در نیرنگ سازی داشت دست
بند نیرنگ قضایش دست بست


حرص، با رسوائیش همراه کرد
تیغ ذلت، ناخنش کوتاه کرد


بود روز کار و یارائی نداشت
بود وقت رفتن و پائی نداشت


آهنی سنگین، دمش را کنده بود
مرگ را میدید، اما زنده بود


میفشردی اشکم ناهار را
می‌گزیدی حلقه و مسمار را


دام تادیب است، دام روزگار
هر که شد صیاد، آخر شد شکار


ما کیانها کشته بود این روبهک
زان سبب شد صید روباه فلک


خیرگیها کرده بود این خودپسند
خیرگی را چاره زندانست و بند


ماکیانی ساده از ده دور گشت
بر سر آن تله و روبه گذشت


از بلای دام و زندان بی خبر
گفت زان کیست این ایوان و در


گفت روبه این در و ایوان ماست
پوستین دوزیم و این دکان ماست




هست ما را بهتر از هر خواسته
اندرین دکان، دمی آراسته


ساده و پاکیزه و زیبا و نرم
همچو خز شایان و چون سنجاب گرم


می‌فروشیم این دم پر پشم را
باز کن وقت خریدن، چشم را


گر دم ما را خریداری کنی
همچو ما، یک عمر طراری کنی


گر ز مهر، این دم به بندیمت به دم
راه را هرگز نخواهی کرد گم


گر ز رسم و راه ما آگه شوی
ماکیانی بس کنی، روبه شوی


گر که بربندی در چون و چرا
سودها بینی در این بیع و شری


باید آن دم کژت کندن ز تن
وین دم نیکو بجایش دوختن


ماکیان را این مقال آمد پسند
گفت: بر گو دمت ای روباه چند


گفت باید دید کالا را نخست
ور نه، این بیع و شری ناید درست


گر خریداری، در آی اندر دکان
نرخ، آنگه پرس از بازارگان


ماکیان را آن فریب از راه برد
راست اندر تله روباه برد


کاش میدانست روبه ناشتاست
وان نه دکان است، دکان ریاست


تا دهن بگشود بهر چند و چون
چنگ روباه از گلویش ریخت خون


آن دل فارغ، ز خون آکنده شد
وان سر بی باک، از تن کنده شد


ره ندیده، روی بر راهی نهاد
چشم بسته، پای در چاهی نهاد


هیچ نگرفت و گرفتند آنچه داشت
هم گذشت از کار دم، هم سر گذاشت


بر سر آنست نفس حیله‌ساز
که کند راهی سوی راه تو باز


تا در آن ره، سربپیچاند ترا
وندر آن آتش بسوزاند ترا


اهرمن هرگز نخواهد بست در
تا ترا میافتد از کویش گذر


در جوارت، حرص زان دکان گشود
که تو بر بندی دکان خویش زود


تا شوی بیدار، رفتست آنچه هست
تا بدانی کیستی، رفتی ز دست


با مسافر، دزد چون گردید دوست
زاد و برگ آن مسافر زان اوست


گوهر کان هوی جز سنگ نیست
آب و رنگش جز فریب و رنگ نیست



دزد و قاضی

برد دزدی را سوی قاضی عسس
خلق بسیاری روان از پیش و پس


گفت قاضی کاین خطاکاری چه بود
دزد گفت از مردم آزاری چه سود


گفت، بدکردار را بد کیفر است
گفت، بدکار از منافق بهتر است


گفت، هان بر گوی شغل خویشتن
گفت، هستم همچو قاضی راهزن


گفت، آن زرها که بردستی کجاست
گفت، در همیان تلبیس شماست


گفت، آن لعل بدخشانی چه شد
گفت، میدانیم و میدانی چه شد


گفت، پیش کیست آن روشن نگین
گفت، بیرون آر دست از آستین


دزدی پنهان و پیدا، کار تست
مال دزدی، جمله در انبار تست


تو قلم بر حکم داور میبری
من ز دیوار و تو از در میبری


حد بگردن داری و حد میزنی
گر یکی باید زدن، صد میزنی


میزنم گر من ره خلق، ای رفیق
در ره شرعی تو قطاع الطریق


می‌برم من جامهٔ درویش عور
تو ربا و رشوه میگیری بزور


دست من بستی برای یک گلیم
خود گرفتی خانه از دست یتیم


من ربودم موزه و طشت و نمد
تو سیهدل مدرک و حکم و سند


دزد جاهل، گر یکی ابریق برد
دزد عارف، دفتر تحقیق برد


دیده‌های عقل، گر بینا شوند
خود فروشان زودتر رسوا شوند




دزد زر بستند و دزد دین رهید
شحنه ما را دید و قاضی را ندید


من براه خود ندیدم چاه را
تو بدیدی، کج نکردی راه را


میزدی خود، پشت پا بر راستی
راستی از دیگران میخواستی


دیگر ای گندم نمای جو فروش
با ردای عجب، عیب خود مپوش


چیره‌دستان میربایند آنچه هست
میبرند آنگه ز دزد کاه، دست


در دل ما حرص، آلایش فزود
نیست پاکان چرا آلوده بود


دزد اگر شب، گرم یغما کردنست
دزدی حکام، روز روشن است


حاجت ار ما را ز راه راست برد
دیو، قاضی را بهرجا خواست برد

دزد خانه

حکایت کرد سرهنگی به کسری
که دشمن را ز پشت قلعه راندیم


فراریهای چابک را گرفتیم
گرفتاران مسکین را رهاندیم


به خون کشتگان، شمشیر شستیم
بر آتشهای کین، آبی فشاندیم


ز پای مادران کندیم خلخال
سرشک از دیدهٔ طفلان چکاندیم


ز جام فتنه، هر تلخی چشیدیم
همان شربت به بدخواهان چشاندیم


بگفت این خصم را راندیم، اما
یکی زو کینه جوتر، پیش خواندیم


کجا با دزد بیرونی درافتیم
چو دزد خانه را بالا نشاندیم


ازین دشمن در افکندن چه حاصل
چو عمری با عدوی نفس ماندیم


ز غفلت، زیر بار عجب رفتیم
ز جهل، این بار را با خود کشاندیم


نداده ابره را از آستر فرق
قبای زندگانی را دراندیم




درین دفتر، بهر رمزی رسیدیم
نوشتیم و به اهریمن رساندیم


دویدیم استخوانی را ز دنبال
سگ پندار را از پی دواندیم


فسون دیو را از دل نهفتیم
برای گرگ، آهو پروراندیم


پلنگی جای کرد اندر چراگاه
همانجا گلهٔ خود را چراندیم


ندانستیم فرصت را بدل نیست
ز دام، این مرغ وحشی را پراندیم

دریای نور



بالماس میزد چکش زرگری
بهر لحظه میجست از آن اخگری


بنالید الماس کای تیره رای
ز بیداد تو، چند نالم چو نای


بجز خوبی و پاکی و راستی
چه کردم که آزار من خواستی


بگفتا مکن خاطر خویش تنگ
ترازوی چرخت گران کرده سنگ


مرنج ار تنت را جفائی رسد
کزین کار، کارت بجائی رسد


هم اکنون، تراش تو گردد تمام
برویت کند نیکبختی سلام


همین دم، فروزان و پاکت کنم
پسندیده و تابناکت کنم


دگر باره بگریست گوهر نهان
که آوخ! سیه شد بچشمم جهان


بدین خردیم، آسمان درشت
بدام بلای تو افکند و کشت


مرا هر رگ و هر پی و بند بود
بخشکید پاک این چه پیوند بود


که این تیشهٔ کین بدست تو داد
فتاد این وجود نزارم، فتاد


ببخشای لختی، نگهدار دست
شکست این سر دردمندم، شکست


نه آسایشی ماند اندر تنم
نه رونق به رخسارهٔ روشنم


بگفتا چو زین دخمه بیرون شوی
بزیبائی خویش، مفتون شوی


بشوئیم از رویت این گرد را
بخوبان دهیم این ره آورد را


چو بردارد این پرده را پرده‌دار
سخنهای پنهان شود آشکار


در آن حال، دانی که نیکی نکوست
که بینی تو مغزی و رفتست پوست


سوم بار، برخاست بانگ چکش
بناگاه برهم شد آن روی خوش


بگفت ای ستمکار، مشکن مرا
به بدرائی، از پا میفکن مرا


وفا داشتم چشم و دیدم جفا
بگشتم ز هر روی، خوردم قفا


بگفت ار صبوری کنی یک نفس
کشد بار جور تو بسیار کس


چو رفت این سیاهی و آلودگی
نماند زبونی و فرسودگی


دلت گر ز اندیشه خون کرده‌ام
بچهر، آب و رنگت فزون کرده‌ام


بریدم، ولی تیره و زشت را
شکستم، ولی سنگ و انکشت را


چو بینند روی دل آرای تو
چو آگه شوند از تجلای تو


چو پرسند از موج این آبها
ازین جلوه‌ها، رنگها، تابها


بتی چون بگردن در اندازدت
فراتر ز دل، جایگه سازدت


چو نقاد چرخ از تو کالا کند
چو هر روز، نرخ تو بالا کند


چو زین داستان گفتگوها رود
چو این آب حیوان به جوها رود


چو هر دم بیفزایدت خواستار
چو آیند سوی تو از هر کنار


چو بیدار بختی ببیند تو را
چو بر دیگران بر گزیند ترا


چو بر چهر خوبان تبسم کنی
چو این کوی تاریک را گم کنی


چو در مخزنت جا دهد گوهری
چو بنشاندت اندر انگشتری


چو در تیرگی، روشنائی شوی
چو آمادهٔ دلربائی شوی


چو بیرون کشی رخت زین تنگنای
چو اقبال گردد تو را رهنمای


چو آسودگی زاید این روز سخت
چو فرخنده گردی و پیروزبخت


 


چو پیرایه‌ها ماندت در گرو
چو بینی ره نیک و آئین نو


چو افتادی اندر ترازوی مهر
چو صد راه داد و گرفتت سپهر


رهائی دهندت چو زین رنجها
چو ریزند بر پای تو گنجها


چو بازارگانان خرندت بزر
برندت ز شهری به شهر دگر


چو دیهیم شاهت نشیمن شود
چو از دیدنت، دیده روشن شود


بیاد آر، زین دکهٔ تنگ من
ز سنگینی آهن و سنگ من


چو نام تو خوانند دریای نور
درودیم بفرست زان راه دور


ترا هر چه قیمت نهد روزگار
بدار از من و این چکش یادگار


چو مشاطه، رخسارت آراستم
فزودم دو صد، گر یکی کاستم


تو روزی که از حصن کان آمدی
بس آلوده و سرگران آمدی


بدین گونه روشن نبودی و پاک
بهم بود مخلوط، الماس و خاک


حدیث نهان چکش گوش دار
نگین سازدت چرخ یا گوشوار


نه مشت و قفایت به سر میزنم
بدین درگه نور، در میزنم

درخت بی بر

آن قصه شنیدید که در باغ، یکی روز
از جور تیر، زار بنالید سپیدار


کز من نه دگر بیخ و بنی ماند و نه شاخی
از تیشهٔ هیزم شکن و ارهٔ نجار


این با که توان گفت که در عین بلندی
دست قدرم کرد بناگاه نگونسار


گفتش تبر آهسته که جرم تو همین بس
کاین موسم حاصل بود و نیست ترا بار


تا شام نیفتاد صدای تبر از گوش
شد توده در آن باغ، سحر هیمهٔ بسیار


دهقان چو تنور خود ازین هیمه برافروخت
بگریست سپیدار و چنین گفت دگر بار


آوخ که شدم هیزم و آتشگر گیتی
اندام مرا سوخت چنین ز آتش ادبار


هر شاخه‌ام افتاد در آخر به تنوری
زین جامه نه یک پود بجا ماند و نه یک تار




چون ریشهٔ من کنده شد از باغ و بخشکید
در صفحهٔ ایام، نه گل باد و نه گلزار


از سوختن خویش همی زارم و گریم
آن را که بسوزند، چو من گریه کند زار


کو دولت و فیروزی و آسایش و آرام
کو دعوی دیروزی و آن پایه و مقدار


خندید برو شعله که از دست که نالی
ناچیزی تو کرد بدینگونه تو را خوار


آن شاخ که سر بر کشد و میوه نیارد
فرجام بجز سوختنش نیست سزاوار


جز دانش و حکمت نبود میوهٔ انسان
ای میوه فروش هنر، این دکه و بازار


از گفتهٔ ناکردهٔ بیهوده چه حاصل
کردار نکو کن، که نه سودیست ز گفتار


آسان گذرد گر شب و روز و مه و سالت
روز عمل و مزد، بود کار تو دشوار


از روز نخستین اگرت سنگ گران بود
دور فلکت پست نمیکرد و سبکسار


امروز، سرافرازی دی را هنری نیست
میباید از امسال سخن راند، نه از پار



خون دل



مرغی بباغ رفت و یکی میوه کند و خورد
ناگه ز دست چرخ بپایش رسید سنگ


خونین به لانه آمد و سر زیر پر کشید
غلتید چون کبوتر با باز کرده جنگ


بگریست مرغ خرد که برخیز و سرخ کن
مانند بال خویش، مرا نیز بال و چنگ


نالید و گفت خون دلست این نه رنگ و زیب
صیاد روزگار، بمن عرصه کرد تنگ


آخر تو هم ز لانه، پی دانه بر پری
از خون پر تو نیز بدینسان کنند رنگ


در سبزه گر روی، کندت دست جور پر
بر بام گر شوی، کندت سنگ فتنه لنگ


آهسته میوه‌ای بکن از شاخی و برو
در باغ و مرغزار، مکن هیچگه درنگ


میدان سعی و کار، شمار است بعد ازین
ما رفتگان نبوت خود تاختیم خنگ

خوان کرم



بر سر راهی، گدائی تیره‌روز
ناله‌ها میکرد با صد آه و سوز


کای خدا، بی خانه و بی روزیم
ز آتش ادبار، خوش میسوزیم


شد پریشانی چو باد و من چو کاه
پیش باد، از کاه آسایش مخواه


ساختم با آنکه عمری سوختم
سوختم یک عمر و صبر آموختم


آسمان، کس را بدین پستی نکشت
چون من از درد تهیدستی نکشت




هیچکس مانند من، حیران نشد
روز و شب سرگشته بهر نان نشد


ایستادم در پس درها بسی
داد دشنامم کسی و ناکسی


رشته را رشتم ولی از هم گسیخت
بخت را خواندم ولی از من گریخت


پیش من خوردند مردم نان گرم
من همی خون جگر خوردم ز شرم


دیده‌ام رنگی ندید از رخت نو
سیر، یک نوبت نخوردم نان جو


این ترازو، گر ترازوی خداست
این کژی و نادرستی از کجاست




در زمستانم، تف دل آتش است
برف و باران خوابگاه و پوشش است


آبرو بردم، ندیدم از تو روی
گم شدم، هرگز نکردی جستجوی


گفتش اندر گوش دل، رب و دود
گر نبودی کاردان، جرم تو بود


نیست راه کج، ره حق جلیل
کجروان را حق نمیگردد دلیل


تو براه من بنه گامی تمام
تا منت نزدیک آیم بیست گام


گر بنام حق گشائی دفتری
جز در اخلاص نشناسی دری


گر کنی آئینه ما را نظر
عیبهاست سر بسر گردد هنر


ما ترا بی توشه نفرستاده‌ایم
آنچه می‌بایست دادن، داده‌ایم


دست دادیمت که تا کاری کنی
در همی گر هست، دیناری کنی


پای دادیمت که باشی پا بجای
وارهانی خویش را از تنگنای


چشم دادم تا دلت ایمن کند
بر تو راه زندگی، روشن کند


بر تن خاکی دمیدم جان پاک
خیرگیها دیدم از یک مشت خاک


تا تو خاکی را منظم شد نفس
ای عجب! خود را پرستیدی و بس


ما کسی را ناشتا نگذاشتیم
این بنا از بهر خلق افراشتیم


کار ما جز رحمت و احسان نبود
هیچگاه این سفره بی مهمان نبود


در نمی‌بندد بکس، دربان ما
کم نمیگردد ز خوردن، نان ما


آنکه جان کرده است بی خواهش عطا
نان کجا دارد دریغ از ناشتا


این توانائی که در بازوی تست
شاهد بخت است و در پهلوی تست


گنجها بخشیدمت، ای ناسپاس
که نگنجد هیچکس را در قیاس


آنچه گفتی نیست، یک یک در تو هست
گنجها داری و هستی تنگدست


عقل و رای و عزم و همت، گنج تست
بهترین گنجور، سعی و رنج تست




عارفان، چون دولت از ما خواستند
دست و بازوی توانا خواستند


ما نمیگوئیم سائل در مزن
چون زدی این در، در دیگر مزن


آنکه بر خوان کریمان کرد پشت
از لئیمان بشنود حرف درشت


آن درشتی، کیفر خودکامهاست
ورنه بهر نامجویان، نامهاست




هیچ خودبین، از خدا خرسند نیست
شاخ بی بر، در خور پیوند نیست


زین همه شادی، چراغم خواستی
از کریمان، از چه رو کم خواستی


نور حق، همواره در جلوه‌گریست
آنکه آگه نیست، از بینش بریست


گلبن ما باش و بهر ما بروی
هم صفا از ما طلب، هم رنگ و بوی


زارع ما، خوشه را خروار کرد
هر چه کم کردند، او بسیار کرد


تا نباشی قطره، دریا چون شوی
تا نه‌ای گم گشته، پیدا چون شوی

خاطر خشنود

بطعنه پیش سگی گفت گربه کای مسکین
قبیلهٔ تو بسی تیره‌روز و ناشادند


میان کوی بخسبی و استخوان خائی
بداختری چو تو را، کاشکی نمیزادند


برو به مطبخ شه یا بمخزن دهقان
بشهر و قریه، بسی خانه‌ها که آبادند


کباب و مرغ و پنیر است و شیر، طعمهٔ من
ز حیله‌ام همه کار آگهان بفریادند


جفای نان نکشیدست یکتن از ما، لیک
گرسنگان شما بیشتر ز هفتادند


بگفت، راست نگردد بنای طالع ما
چرا که از ازلش پایه، راست ننهادند


مرا به پشت سرافکند حکم چرخ، ز خلق
شگفت نیست گرم در بروی نگشادند


کسی بخانهٔ مردم بمیهمانی رفت
که روز سور، کسی از پیش فرستادند


بروزی دگران چون طمع توانم کرد
مرا ز خوان قضا، قسمت استخوان دادند


تو خلق دهر ندانسته‌ای چه بی باکند
تو عهدها نشنیدی چه سست بنیادند


کسی بلطف، بدرماندگان نظر نکند
درین معامله، دلها ز سنگ و پولادند


هزار مرتبه، فقر از توانگری خوشتر
توانگران، همه بدنام ظلم و بیدادند


نخست رسم و ره ما، درستکاری ماست
قبیلهٔ تو، در آئین دزدی استادند


برای پرورش تن، بدام بدنامی
نیوفتند کسانی که بخرد و رادند


پی هوی و هوس، نوع خودپرست شما
سحر ببصره و هنگام شب ببغدادند


ز جور سال و مه ایدوست کس نرست، تمام
اسیر فتنهٔ دیماه و تیر و مردادند


بچهره‌ها منگر، خاطر شکسته بسی است
عروس دهر چو شیرین و خلق فرهادند


من از فتادگی خویش هیچ غم نخورم
فتادگان چنین، هیچگه نیفتادند


اسیر نفس توئی، همچو ما گرفتاران
ز بند بندگی حرص و آز، آزادند


تو شاد باش و دل آسوده زندگانی کن
سگان، به بدسری روزگار معتادند

حقیقت و مجاز



بلبلی شیفته میگفت به گل
که جمال تو چراغ چمن است


گفت، امروز که زیبا و خوشم
رخ من شاهد هر انجمن است


چونکه فردا شد و پژمرده شدم
کیست آنکس که هواخواه من است


بتن، این پیرهن دلکش من
چو گه شام بیائی، کفن است


حرف امروز چه گوئی، فرداست
که تو را بر گل دیگر وطن است


همه جا بوی خوش و روی نکوست
همه جا سرو و گل و یاسمن است


عشق آنست که در دل گنجد
سخن است آنکه همی بر دهن است


بهر معشوقه بمیرد عاشق
کار باید، سخن است این، سخن است


میشناسیم حقیقت ز مجاز
چون تو، بسیار درین نارون است

چند پند



کسی که بر سر نرد جهان قمار نکرد
سیاه روزی و بدنامی اختیار نکرد


خوش آنکه از گل مسموم باغ دهر رمید
برفق گر نظری کرد، جز به خار نکرد


به تیه فقر، ازان روی گشت دل حیران
که هیچگه شتر آز را مهار نکرد


نداشت دیدهٔ تحقیق، مردمی کاز دور
بدید خیمهٔ اهریمن و فرار نکرد


شکار کرده بسی در دل شب، این صیاد
مگو که روز گذشت و مرا شکار نکرد


سپهر پیر بسی رشتهٔ محبت و انس
گرفت و بست بهم، لیک استوار نکرد


مشو چو وقت، که یک لحظه پایدار نماند
مشو چو دهر، که یک عهد پایدار نکرد


برو ز مورچه آموز بردباری و سعی
که کار کرد و شکایت ز روزگار نکرد


غبار گشت ز باد غرور، خرمن دل
چنین معامله را باد با غبار نکرد


سفینه‌ای که در آن فتنه بود کشتیبان
برفت روز و شب و ره سوی کنار نکرد


مباف جامهٔ روی و ریا، که جز ابلیس
کس این دو رشتهٔ پوسیده پود و تار نکرد


کسی ز طعنهٔ پیکان روزگار رهید
که گاه حملهٔ او، سستی آشکار نکرد


طبیب دهر، بسی دردمند داشت ولیک
طبیب وار سوی هیچ یک گذار نکرد


چرا وجود منزه به تیرگی پیوست
چرا محافظت پنبه از شرار نکرد


ز خواب جهل، بس امسالها که پار شدند
خوش آنکه بیهده، امسال خویش پار نکرد


روا مدار پس از مدت تو گفته شود
که دیر ماند فلانی و هیچ کار نکرد

جولای خدا



کاهلی در گوشه‌ای افتاد سست
خسته و رنجور، اما تندرست


عنکبوتی دید بر در، گرم کار
گوشه گیر از سرد و گرم روزگار


دوک همت را بکار انداخته
جز ره سعی و عمل نشناخته


پشت در افتاده، اما پیش بین
از برای صید، دائم در کمین


رشته‌ها رشتی ز مو باریکتر
زیر و بالا، دورتر، نزدیکتر


پرده میویخت پیدا و نهان
ریسمان میتافت از آب دهان


درسها میداد بی نطق و کلام
فکرها می‌پخت با نخهای خام


کاردانان، کار زینسان میکنند
تا که گوئی هست، چوگان میزنند


گه تبه کردی، گهی آراستی
گه درافتادی، گهی برخاستی


کار آماده ولی افزار نه
دائره صد جا ولی پرگار نه


زاویه بی حد، مثلث بی شمار
این مهندس را که بود آموزگار


کار کرده، صاحب کاری شده
اندر آن معموره معماری شده


اینچنین سوداگری را سودهاست
وندرین یک تار، تار و پودهاست


پای کوبان در نشیب و در فراز
ساعتی جولا، زمانی بندباز


پست و بی مقدار، اما سربلند
ساده و یکدل، ولی مشکل پسند


اوستاد اندر حساب رسم و خط
طرح و نقشی خالی از سهو و غلط


گفت کاهل کاین چه کار سرسریست
آسمان، زین کار کردنها بریست


کوها کارست در این کارگاه
کس نمی‌بیند ترا، ای پر کاه


میتنی تاری که جاروبش کنند
میکشی طرحی که معیوبش کنند


هیچگه عاقل نسازد خانه‌ای
که شود از عطسه‌ای ویرانه‌ای


پایه میسازی ولی سست و خراب
نقش نیکو میزنی، اما بر آب


رونقی میجوی گر ارزنده‌ای
دیبه‌ای میباف گر بافنده‌ای


کس ز خلقان تو پیراهن نکرد
وین نخ پوسیده در سوزن نکرد


کس نخواهد دیدنت در پشت در
کس نخواهد خواندنت ز اهل هنر


بی سر و سامانی از دود و دمی
غرق در طوفانی از آه و نمی


کس نخواهد دادنت پشم و کلاف
کس نخواهد گفت کشمیری بباف


بس زبر دستست چرخ کینه‌توز
پنبهٔ خود را در این آتش مسوز


چون تو نساجی، نخواهد داشت مزد
دزد شد گیتی، تو نیز از وی بدزد


خسته کردی زین تنیدن پا و دست
رو بخواب امروز، فردا نیز هست


تا نخوردی پشت پائی از جهان
خویش را زین گوشه گیری وارهان


گفت آگه نیستی ز اسرار من
چند خندی بر در و دیوار من




علم ره بنمودن از حق، پا ز ما
قدرت و یاری ازو، یارا ز ما


تو بفکر خفتنی در این رباط
فارغی زین کارگاه و زین بساط


در تکاپوئیم ما در راه دوست
کارفرما او و کارآگاه اوست


گر چه اندر کنج عزلت ساکنم
شور و غوغائیست اندر باطنم


دست من بر دستگاه محکمیست
هر نخ اندر چشم من ابریشمی است


کار ما گر سهل و گر دشوار بود
کارگر میخواست، زیرا کار بود


صنعت ما پرده‌های ما بس است
تار ما هم دیبه و هم اطلس است


ما نمی‌بافیم از بهر فروش
ما نمیگوئیم کاین دیبا بپوش


عیب ما زین پرده‌ها پوشیده شد
پردهٔ پندار تو پوسیده شد


گر درد این پرده، چرخ پرده در
رخت بر بندم، روم جای دگر


گر سحر ویران کنند این سقف و بام
خانهٔ دیگر بسازم وقت شام


گر ز یک کنجم براند روزگار
گوشه دیگر نمایم اختیار


ما که عمری پرده‌داری کرده‌ایم
در حوادث، بردباری کرده‌ایم


گاه جاروبست و گه گرد و نسیم
کهنه نتوان کرد این عهد قدیم


ما نمی‌ترسیم از تقدیر و بخت
آگهیم از عمق این گرداب سخت


آنکه داد این دوک، ما را رایگان
پنبه خواهد داد بهر ریسمان


هست بازاری دگر، ای خواجه تاش
کاندر آنجا می‌شناسند این قماش


صد خریدار و هزاران گنج زر
نیست چون یک دیدهٔ صاحب نظر


تو ندیدی پردهٔ دیوار را
چون ببینی پردهٔ اسرار را


خرده می‌گیری همی بر عنکبوت
خود نداری هیچ جز باد بروت


ما تمام از ابتدا بافنده‌ایم
حرفت ما این بود تا زنده‌ایم


سعی کردیم آنچه فرصت یافتیم
بافتیم و بافتیم و بافتیم


پیشه‌ام اینست، گر کم یا زیاد
من شدم شاگرد و ایام اوستاد


کار ما اینگونه شد، کار تو چیست
بار ما خالی است، در بار تو چیست


مینهم دامی، شکاری میزنم
جوله‌ام، هر لحظه تاری می‌تنم


خانهٔ من از غباری چون هباست
آن سرائی که تو میسازی کجاست


خانهٔ من ریخت از باد هوا
خرمن تو سوخت از برق هوی


من بری گشتم ز آرام و فراغ
تو فکندی باد نخوت در دماغ


ما زدیم این خیمهٔ سعی و عمل
تا بدانی قدر وقت بی بدل


گر که محکم بود و گر سست این بنا
از برای ماست، نز بهر شما


گر بکار خویش می‌پرداختی
خانه‌ای زین آب و گل می‌ساختی


میگرفتی گر بهمت رشته‌ای
داشتی در دست خود سر رشته‌ای


عارفان، از جهل رخ برتافتند
تار و پودی چند در هم بافتند


دوختند این ریسمانها را بهم
از دراز و کوته و بسیار و کم


رنگرز شو، تا که در خم هست رنگ
برق شد فرصت، نیمداند درنگ


گر بنائی هست باید برفراشت
ای بسا امروز کان فردا نداشت


نقد امروز ار ز کف بیرون کنیم
گر که فردائی نباشد، چون کنیم


عنکبوت، ای دوست، جولای خداست
چرخه‌اش میگردد، اما بی صداست

ابزار وبمستر

ابزار وبمستر

codebazan

codebazan