مطالب ناب
اشعارکوتاه و زیبای قاآنی

ads ads ads

موزیک من




موزیک پلیر

غزل شمارهٔ ۷۶



دارم نگار سنگدل سیم سینه‌ای
کز فرط مهر او به دلم نیست کینه‌ای
او همچو کعبه ساکن و خلقی بسان حاج
احرام بسته سوی وی از هر مدینه‌ای
چون زلف عنبرین که بود زیب گردنش
در شهر کس‌ نشان ندهد عنبرینه‌ای
ران پلنگ طعمهٔ من بود و همچو مرغ
از ضعف عشق قانعم اکنون به چینه‌ای

غزل شمارهٔ ۷۵

این چه حالست که از سرکله انداخته‌ای
مست و بیخود شده از خانه برون تاخته‌ای
تبغ‌ صیقل زده در مشت و سپر از پس پشت
نرد کین باخته و ساز جدل ساخته‌ای
ساق بالا زده و ساعد کین برچیده
رخ برافروخته و تیغ برافراخته‌ای
گاه با دوست درآویخته گه با دشمن
چون حریفان دغا نرد دغل باخته‌ای
بیم آنست که از پارس برآید غوغا
این چه فتنه است که در شهر درانداخته‌ای
ما چو پروانه‌ کمر بسته به جانبازی تو
تو چرا شمع صفت این همه بگداخته‌ای
هیچ کس را به جهان مهر تو باقی نگذاشت
حالی ازکینه پی قتل که پرداخته‌ای
مگرت گفت کسی ماه فلک همسر تست
که تو مریخ صفت خنجرکین آخته‌ای
یاکسی گفت قدت سرو چمن را ماند
که تو در ناله چو بر سرو چمن فاخته‌بی
ماه کی جام کشد سرو کجا تیغ زند
خویش را از دگران حیف که نشناخته‌ای
هست مداح امیرالامرا قاآنی
نشناسی مگرش‌ هیچ که ننواخته‌ای

غزل شمارهٔ ۷۴



نامدی دوش و دلم تنگ شد از تنهایی
چه شود کز دلم امروز گره بگشایی
ور تو آیی نشود چارهٔ تنهایی من
که من از خوبش روم چون‌ تو ز در بازآیی
کاش از مادر آن ترک بپرسند که تو
گر نیی از پریان از چه پری می‌زایی
شاه بایدکه خراج شکر از وی گیرد
که دکان بسته ز شرم لب او حلوایی
تو بهل غالیه بر موی تو خود را ساید
تو به مو غالیه اینقدر چرا می‌سایی
چه خلافست ندانم که میان من و تست
کانچه بر مهر فزایم تو به جور افزایی
بعد ازین در صفت حسن تو خاموش شوم
زانکه در وصف تو گشتم خجل از‌گویایی
درفشانی تو قاآنیم از دست ببرد
آدمی در نفشاند تو مگر دریایی

غزل شمارهٔ ۷۲

تو در خوبی و زیبایی چنان امروز یکتایی
که ‌خورشید ار به‌ خود بندی به ‌زیبایی نیفزایی
حدیث‌روز محشرهرکسی‌در پرده می‌گوید
شود بی‌پرده‌ آن‌ روزی که‌ روی‌ از پرده بنمایی
چه‌نسبت‌با شکرداری که‌سرتا پای شیرینی
چه‌ خویشی ‌با قمر داری که پا تا فرق زیبایی
مگر همسا‌یهٔ نوری که در وهمم نمی‌‌گنجی
مگر همشیرهٔ‌ حوری که در چشمم نمی‌آیی
به‌هرجا روکنی‌ در روشنی چون ماه مشهوری
بهرجا پا نهی در راستی چون سرو یکتایی
چنین روشن ندیدم رخ یقین دارم که خورشیدی
بدین نرمی نیفتد تن گمان دارم که دیبایی
جمال خوبرویان را به زیور زینت افزایند
تو گر زیور به خود بندی به خوبی زیور افزایی
ز بس در حسن مشهوری کس اوصافت نمی پرسد
که ناظر هرکجا بیند تو چون خو‌رشید پیدایی
چنان شیرینی ارزان شد زگفتارت که در عالم
خریداری ندارد جز مگس دکان حلوایی
اگر قصد لبت کردم بدار از لطف معذورم
ز بس شیرین زبان بودی گمان بردم که حلوایی
اگر خواهد خدا روزی که هستی را بیاراید
تراگوید تجلی کن که هستی را بیارایی
گنه کن هرچه‌ می‌خواهی و از محشر مکن پروا
که با این چهره در دوزخ در فردوس بگشایی
بده دشنام و خنجر کش برون آ مست و غوغا کن
که‌با این حسن معذوری بهر جرمی که فرمایی
به روی ماه خنجر کش‌ به ملک شاه لشکر کش
کزین حسنت که می‌بینم به هرکاری توانایی
خداوندکرم بر حال مسکینان ببخشاید
به مسکینی درافتادم که بر حالم ببخشایی
ز چشم هرچه ‌خون بارد رقیب افسانه پندارد
نهیب موج دریا را چه داند مرد صحرایی
نشان عشق بیهوشیست بیهوش ای ‌که‌ هبثبیاری
کمال ‌وصف خاموشیست خاموش ای ‌که گویایی
بحمدالله که از خوبان نگاری زرد مو دارم
که بر نخل قدش شیرین نماید زلف خرمایی
مگرهندوست زلف‌ او که برخود زعفران ساید
که جز در کیش هندو رسم نبو‌د زعفران ‌سایی
مگر زان زلف خرمابی مذاق جان کنم شیرین
که جز د‌یوانگی سودی نبخشد زلف سودایی
زبان بربند قاآنی که شرینی ز حد بردی
روا باشد که طوطی را بیاموزی شکرخابی
به صاحب اختیار ار کس سخن های تو برخواند
ترا چندان فرستد زرکه از غم‌ها بیاسایی

غزل شمارهٔ ۷۳

تو را رسمست اول دلربایی
نخستین مهر و آخر بی‌ وفایی
در اول می‌نمایی دانهٔ خال
در آخر دام گیسو می گشایی
چو کوته می‌نمودی زلف گفتم
یقین کوته شود شام جدایی
ندانستم کمند طالع من
ز بام وصل یابد نارسایی
برآن بودم که از آهن کنم دل
ندانستم که تو آهن‌ربایی
من آن روز از خرد بیگانه گشتم
که با عشق توکردم آشنایی
نپندارم که باشد تا دم مرگ
گرفتار محبت را رهایی
مرا شاهی چنان لذت نبخشد
که اندر کوی مه رویان گدایی
سحر جانم برآمد بی‌تو از لب
گمان بردم تویی از در درآیی
چو دیدم جان محزون بود گفتم
برو دانم که بی‌جانان نپایی

غزل شمارهٔ ۷۰



دلبران اخترند و تو ماهی
نیکوان لشکرند و تو شاهی
چندگویی دلت چگونه بود
تو درون دلی خود آگاهی
بس درازستی ای شب یلدا
لیک با زلف دوست کوتاهی
اول از دشمنان برآورگرد
آخر از دوستان چه می‌خواهی
ماه نو خوانمت از آنکه به حسن
می‌فزایی همی نیمکاهی
یوسف ار با تو لاف حسن زند
گو تو هرچند صاحب جاهی
لیک من چاه بر زنخ دارم
کف به زیر زنخ تو در چاهی
لاف طاقت مزن دلاکه ترا
شیر پنداشتیم و روباهی
گفتی از طاقتم چوکوه گرن
چون بدیدم سبک‌تر ازکاهی
پنجه با باد کمترک می‌زن
ای که از ضعف کمتر ازکاهی
چونی از هجر دوست قاآنی
تن پر از زخم و دل پر از آهی

غزل شمارهٔ ۷۱

به هر چه وصف نمایم ترا به زیبایی
جمیل‌تر ز جمالی چو روی بنمایی
صفت کنند نکویان شهر را به جمال
تو با جمال چنین در صفت نمی‌آیی
به ناتوانی من بین ترحّمی فرما
که نیست با تو مرا پنجهٔ توانایی
مگر معاینه‌ات بنگرند و بشناسند
که چون ز چشم روی در صفت نمی‌آیی
به حد حس تو زیور نمی‌رسد ترسم
که زشت‌تر شوی ار خویشتن بیارایی
تفاوت شب و روز از برای ماست نه تو
از آن سبب که تو خود مهر عالم‌آرایی
شب وصال تو دانستم از چه کوتاهست
تو خود ستارهٔ روزی چو پرده بگشایی
مگس ز سر ننهد شوق عشق شیرینی
بابرویی که ترش کرده است حلوایی
ز خاکپای عزیز تو بر ندارم سر
که نیست از تو مرا طاقت شکیبایی
به قول مدعیان از تو برندارم دست
وگر ز عشق توکارم کشد به رسوایی
مگر تو با رخ خود بعد ازین بورزی عشق
از آنکه هم گل و هم عندلیب گویایی
به سرو و ماه از آن عاشقست قاآنی
که ماه سروقد و سرو ماه‌سیمایی

غزل شمارهٔ ۶۸

ای شوخ نازپرور آشوب عقل و دینی
طیب بهار خلدی زیب نگار چینی
کم مهر و زود خشمی گلچهر و شوخ چشم
طرار و دلفریبی طناز و نازنینی
عیدی از آن شر‌یفی روحی از آن لطیفی
حوری از آن جمیلی نوری از آن مبینی
سروی ولی روانی جانی ولی عیانی
ماهی ولی تمامی مایی ولی معینی
در حلق تشنه کامان یک جرعه سلسبیلی
درکام تلخ عیشان یک کوزه انگبینی
آهوی مشک مویی طاووس بذله گویی
شمشاد سروقدی خورشید مه جبینی
پروردهٔ بهشتی همشیرهٔ سهیلی
نوباوهٔ بهاری فرزند فرودینی
یک جویبار سروی یک بوشان تذروی
یک باغ لاله برگی یک دسته یاسمینی
یک مشرق آفتابی یک خانه ماهتابی
یک عرش روح قدسی یک خلد حور عینی
چون طعنهٔ رقیبان در هجر جانگدازی
چون نکتهٔ ادیبان در وصل دلنشینی
همزاد روح پاکی گرچه زآب و خاکی
عم زاد حور عینی گرچه ز ماء و طینی
از حلقهای گیسو داود درع سازی
وز لعل روح‌پرور عیسای جم نگینی
تشویر نار نمرود از چهر پرفروغی
تصویر مار ضحاک از زلف پر ز چینی
باک از خزان نداری گویی گل بهشی
ارزان به کف نیایی مانا دُر ثمینی
بوسیدن لب تو فرضست برخلایق
تا شاه راستان را مداح راستینی
فرمانده سلاطین جمجاه ناصرالدین
آن کش سپهر گوید تو پور آتبینی
ای کز سنان سر پخش‌ آجال را ضمانی
وی کز بنان زر بخش آمال را ضمینی
شاهنشه جهانی فرمانده مهانی
آسایش زمانی آرایش زمینی
در رزم بی‌مثالی در بزم بی‌همالی
در عزم بی‌نظیری در حزم بی‌قرینی
مسجود شرق‌ و غربی‌ محسود روم‌ و روسی
بنیان عقل و شرعی برهان داد و دینی
دارای تاج و گنجی داروی درد و رنجی
منشور دین و دادی منشار کفر و کینی
کوهی چو بر سمندی شیری چو با کمندی
چرخی چو باکمانی دهری چو درکمینی
در حمله روز ناورد چابکتر ازگمانی
در وقعه پیش دشمن ثابت‌تر از یقینی
تندر چگونه غرّد تو گاه کین چنانی
خنجر چگونه برّد در نظم دین چنینی
چون حزم زودیابی چون حلم دیر خشمی
چون فکر دورسنجی چون عقل پیش‌بینی
با قدرت قبادی بافرهٔ فرودی
با شوکت ینالی با مکنت تکینی
با صولت کیانی با دولت جوانی
با همت بلندی با فکرت متینی
شاه ملک شعاری شیر فلک شکاری
ایام را یساری اسلام را یمینی
هم عقل را قوامی هم عدل را نظامی
هم شرع را امانی هم ملک را امینی
هم مکرمت شعاری هم مملکت طرازی
هم مسألت پذیری هم معدلت گزینی
بحر سحاب خیزی چون از بر سریری
بدر شهاب تیری چون بر فراز زینی
ملک ترا هماره حق ناصر و معین باد
زانسان که دین حق را تو ناصر و معینی
پیوسته بر سراپات از عرش آفرین‌ باد
زآنروکه پای تا سر یک عرش آفرینی

غزل شمارهٔ ۶۹

ای روی تو فرخنده‌ترین صنع الهی
در مملکت حسن ترا دعوی شاهی
خورشید بود زیرکلاه تو عجب نیست
گر زانکه کنی دعوی خورشیدکلاهی
خال و خط و زلف و رخ و چشم و مژهٔ تو
بر دعوی حسن رخ تو داده گواهی
خالیست به رخسار تو چون مردمک چشم
روشن کن چشم همه در عین سیاهی
تو ماهی و دل‌ها عزیزست که هرسو
بر خاک طپد از غم عشق تو چو ماهی
جز دولت وصلت که تباهی نپذیرد
هرچیز پذیرد به جهان رنگ تباهی
جز خال تو هندوی سیاهی نشنیدم
خون ریز و ستم‌پیشه چو ترکان سپاهی
همنام ذبیحی و چو هاروت اسیرست
در چاه زنخدان تو صد یوسف چاهی
صد خرمن جان را به یکی جلوه بسوزی
صدکوه گران را به یکی غمزه بکاهی
از قامت افراخته خجلت ده سروی
وز طلعت افروخته رسواکن ماهی
ما پیرو حکمیم و قضا تا تو چه گویی
ما تابع میلیم و رضا تا تو چه خواهی
مهر ار بتو جرمست من و مهر جرایم
میل ار بتو نهیست من و میل مناهی
هرچیزکه جویند بجز وصل تو باطل
هر حرف که گویند بجز وصف تو واهی
قاآنیت آن به که کند مدح مکرر
کای روی تو فرخنده‌ترین صنع الهی

غزل شمارهٔ ۶۶



گرم ز لطف بخوانی ورم به قهر برانی
تو قهرمانی و قادر بکن هر آنچه توانی
گرم به دیده زنی تیر اگر به سینه ننالم
که‌‌ گرچه آفت جسمی و لیک راحت جانی
نیم سپند که لختی برآتشت ننشینم
هزار سال فزون گر بر آتشم بنشانی
من از جمال تو مستغنیم ز هرکه به عالم
به حکم آنکه تو تنها نکوتر از دو جهانی
نظر به غیر تو بر هیچ آفریده نکردم
گناه من نبود گر ندانمت به چه مانی
در انگبین نه چنان پا فروشدست مگس را
کز آستان برود گر صد آستین بفشانی
اگر چه‌ عمر عزیزست ‌و جان ‌نکوست ولیکن
تو هم عزیزتر از این و هم نکوتر از آنی
به حال خستهٔ قاآنی از وفا نظری کن
بدار حرمت پیران به شکر آنکه جوانی

غزل شمارهٔ ۶۷

دوست دارم که مرا در بر خود بنشانی
شیشه را آن طرف دیگر خود بنشانی
هرکه نزدیک‌تر از من بتو زو رشک برم
شیشه را باید آنسوتر خود بنشانی
زینطرف جام دهی زانطرفم بوس و لبم
در میان لب جان‌پرور خود بنشانی
چهره گلگون کنی از جام و ز رشک آتش را
زار و افسرده به خاکستر خود بنشانی
چون نسیم سحرم ده شبکی اذن دخول
چند چون حلقه مرا بر در خود بنشانی
تا به کی اسب به میدان وصالت تازد
مدعی را چه شود بر خر خود بنشانی
ماه گردون سزدت تاج کله را چه محل
که ز اکرام به فرق سر خود بنشانی
کعبتین چشمی و من مهره چو نراد مرا
می‌زنی مهره که در ششدر خود بنشانی
مادرت حور بود غیرتم آید که به خلد
صالحان را ببر مادر خود بنشانی
دامن پاک وی آلوده شود قاآنی
ترسم او را تو به ‌چشم تر خود بنشانی

غزل شمارهٔ ۶۵



دلا بیا بشنو از حکیم قاآنی
ز مشکلات جهان درگذر به آسانی
وگرنه بالله مشکل شود هر آسانت
تو تا ز دغدغهٔ نفس خود هراسانی
هر آنچه جز سخت حق بگو ندانستم
که عین معنی دانایی است نادانی
نعیم ملک دو عالم بدان نمی‌ارزد
که جان سوخته‌ای را ز خود برنجانی
من و دل من و زلف بتان بهم مانیم
بدین دلیل که جمعیم در پریشانی

غزل شمارهٔ ۶۴

به رنگ و بوی جهانی نه بلکه بهتر از آنی
به حکم آنکه جهان پیر‌ گشته و تو جوانی
ستاره‌ای نه مهی نه فرشته‌ای نه گلی نه
که هرچه گویمت آنی چو بنگرم به از آنی
که‌ گفت راحت روحی نه راحتی که بلایی
که گفت جوشن جانی نه جوشنی که سنانی
ز خط و خال تو بردم‌‌ گمان که آهوی چینی
چو پنجه با تو زدم دیدمت که شیر ژیانی
فتد که آیی و بنشینی و می آرم و نوشی
به پای خیزی و بوسی دهّی و جان بستانی
جهان به‌روی تو تازه است و جان به بوی تو زنده
جهان جان تویی امروز از آنکه جان جهانی
همین نه آفت شهری که آفت دل و دینی
همی نه فتنهٔ ملکی که فتنهٔ تن و جانی
ترا ذخیرهٔ راحت شمردم از همه عالم
چو نیک‌دیدمت آخر نیی ذخیره زیانی
امان خلق نیی از برای خلق عذابی
بهار عیش نیی در فنای عیش خزانی
به نام ماه زمینی به بام مهر سپری
ز روی باغ جنانی به خوی داغ جهانی
به قهر گفتمش آخر صبور بی‌تو نشینم
به خنده‌ گفت صبوری ز چون منی نتوانی
خلاف شرط ادب هست ورنه همچو اسیران
به سوی خود کشمت با کمند جذب نهانی
منم حجاب ره تو چه باشد ار ز عنایت
مرا ز من برهانی به خویشتن برسانی
تو ای ستارهٔ خاکی ز چهر پرده برافکن
که پردهٔ مه و خورشید و اختران بدرانی
چگونه در سخن آید حدیث روی نکویت
که حدّ حسن تو برتر بود ز درک معانی
ز بیخودی شبی آخر دو طرهٔ تو بگیرم
بخایمت لب ‌و دندان چنانچه دیده و دانی
کتاب شعر تو قاآنی ار بجوی نهد کس
ز آب یک دو قدم بیشر رود ز روانی

غزل شمارهٔ ۶۲

مگر دریچهٔ نوری تو یا نتیجهٔ حوری
که فرق تا به قدم غرق در لطافت و نوری
مرا تو مردم چشمی چه غم که غایبی از من
حضور عین چه‌ حاجت بود که عین حضوری
گمان برند خلایق که حور بچه نزاید
خلاف من که یقین دانمت که بچهٔ حوری
چو عکس ماه که افتد درون چشمهٔ روشن
به‌ چشم من همه‌ نزدیکی و ز من همه‌ دوری
به لطف آب حیاتی به طیب باد بهاری
به‌ بوی خاک بهشتی به نور آتش‌ طوری
چو عشق رهزن عقلی چو عقل زینت روحی
چو روح زیور عمری چو عمر مایهٔ سوری
بتی نه لعبت چینی تنی نه باد بهاری
گلی نه باغ بهشتی مهی نه حور قصوری
ز شرم روی تو شاید که آفتاب بگیرد
کنون که عنبر سارا دمیدت از گل سوری
به عشق دوست کنم ناز بر ملالت دشمن
که‌ عشق‌ را نتوان کرد چاره‌ای‌ به صبوری
به یک دو جام که قاآنیا ز دوست گرفتی
چو جام باده سراپا همه نشاط و سروری
بر آستان ولیعهد این جلال ترا بس
که روز و شب چو سعادت ز واقفان حضوری

غزل شمارهٔ ۶۳



گر به تیغم بکشی زار و به خونم بکشی
من نه انکار کنم چون تو بدان کار خوشی
پیش روی تو دو زلف تو سرافکنده به زیر
چون بر خواجهٔ رومی دو غلام حبشی
خوی‌ خوش به‌ بود از روی خوش‌ ای ترک تتار
ورنه من باک ندارم که به خونم بکشی
بنشین تند و بگو تلخ‌ بکش‌ خنجر تیز
شور بختی بود از لعبت شیرین ترشی

غزل شمارهٔ ۶۱

بتا ز دست ببردی دلم به طراری
ولی دریغ که ننمودیش پرستاری
به‌ دلربایی و شوخی و صیدکردن خلق
مسلمیّ و نداری همی وفاداری
به گاه عرض ادب همچنان ادیب ترا
به یاد داده همین چابکی و طراری
چنین صنم که تویی‌‌ گر همی نپوشی روی
نهان شود ز خجلت بتان فر خاری
به عنقریب سلامت تنی نخواهد ماند
چنین که چشم تو مایل بود به خونخواری
مرا ز حسرت لعل دُرر نثار تو چشم
ز شام تا به سحر می‌کند دُرر باری
دو چشم مست تو خوابم به سِحر بسته به چشم
شگفت نیست ز جادوی مست سحّاری
چنین که نرگس بیمار تو ربوده دلم
سلامتم همه زین پس بود به بیماری
بلای مردم آزاده‌ای و فتنهٔ خلق
سلامت از تو میسر شود به دشواری
همیشه طبع تو مایل بود به ریزش خون
مگر به کیش تو طاعت بود گنهکاری
شمن ز طاعت بت بر میان نهد زنّار
خلاف تو که بتی بنگرمت زناری
گمان‌ مبر که‌ ازین پس‌ رود به‌ چشمی خواب
چنین که فتنهٔ مردم شدی به بیداری
کسی که مشرب آن لعل می‌ پرست‌ گرفت
شگفت نیست‌ که‌ دشمن شود به هشیاری
شبان و روز به آزار خلق سعی کنی
عجبتر آنکه ندارد کس از تو بیزاری
میفکن این همه آشوب در ممالک شاه
مباد آنکه بری کیفر از ستمکاری
به پای دوست روان سر بباز قاآنی
که در طریقت ما به بُوَد سبکبار

غزل شمارهٔ ۵۹

دلم به‌ زلف تو عهدی که بسته بود شکستی
میان ما و تو مویی علاقه بود گسستی
ز شکل آن لب و دندان توان شناخت که‌ یزدان
ز تنگنای عدم آفرید گوهر هستی
حدیث طول امل را نمود زلف تو کوته
که هرکه جست بلندی در اوفتاد به پستی
شراب‌ شوق ز لعلت چنان کشیده‌ام امشب
که صبح روز قیامت مراست اول مستی
نخست روز قیامت به عاشقان نظری کن
که پشت پای به دوزخ زنند از سر مستی
ز وصل طوبی و جنت جز این مراد ندارم
که قد و روی تو بینم به راستی و درستی
چگونه وصف جمالت توان نمود کز اول
دهان خلق گشودیّ و روی خویش ببستی
حدیث نکتهٔ توحید از زبان نگارین
هزار بار شنیدی دلا و هیچ نجستی
بیار باده که گبر و یهود و مومن و ترسا
ز عشق بهره ندارند جز خیال پرستی
اگر سجود کند بر رخ تو زلف تو شاید
که نیست مذهب هندو جز آفتاب پرستی
ندیده‌ایم که شاهین به کبک حمله نماید
چنان که‌ زلف‌ تو بر دل‌ به‌ چابکی و به چستی
ز سخت جانی قاآنیم بسی عجب آید
که‌ بار عشق تو بر دل کشد بدین‌ همه سستی

غزل شمارهٔ ۵۸

یارکی هست مرا به لطافت ملکو
به حلاوت شکر و به ملاحت نمکو
دی مرا گفت به طیش غم برانگیخته جیش
از پی موکب عیش ساخت باید یزکو
خیز و آن باده بنوش‌ که روی پاک ز هوش‌
رودت جوش و خروش‌ بسماک از سمکو
پشه زو پیل شود قطره زو نیل شود
زو ابابیل شود باز سیمین پر کو
جرعهٔ می هاتوا که جم و کی ماتوا
جملگی قد فاتوا همگی قد هلکو
شیخنا بهر عوام ساخته دانه و دام
دانه‌اش‌ سبحهٔ خام دام تحت‌الحنکو
بهر دیبای طراز تا کیت جان بگداز
شادمان باش‌ و بساز با قبای قدکو
هله قاآنی هان نقد خود دار نهان
که شد از غیب عیان نقدها را محکو
شمع شیراز منم نکته‌پرداز منم
همه تن ناز منم تو چه گویی کلکو
فعلاتن فعلن فعلاتن فعلن
هست تقطیع سخن دک دکادک دککو

غزل شمارهٔ ۶۰

ای تیره زلف درهم ای نافهٔ تتاری
کار من از تو درهم روز من از تو تاری
گر نیستی تن من تا چند گوژپشتی
ور نیستی دل من تا چند بیقراری
کردی سیاهکارم تا کی سفیدچشمی
کردی سفید چشمم تا کی سیاهکاری
تا رسم روزگارت شد آفتاب‌پوشی
رسم منست تا روز هرشب ستاره باری
جز توکدام هندو بر دل زند شبیخون
جز تو کدام جادو بر مه کند سواری
مار ار نیی بگنجت از چیست پاسبانی
ابر ار نیی به مهرت از چیست پرده‌داری
آزر نیی چگونه لعبت همی تراشی
مانی نیی چگونه صورت همی نگاری
داود گر نیی تو با جوشنت چه بازی
هاروت گر نیی تو با زهره‌ات چه یاری
کلک موید دین گر نیستی پس از چه
همواره عنبر تر بر سیم ساده باری
حاجی که هست هر فرد از جزو مدحت او
بر دفتر سعادت سرلوح کامگاری
آن نور و چشم بینش وان رحمت خدایی
آن فر آفرینش وان فیض کردگاری

غزل شمارهٔ ۵۷



قاصدی کو تا فرستم سوی تو
غیرتم آید که بیند روی تو
مرده بودم زنده گشتم بامداد
کامد از باد سحرگه بوی تو
کاش می‌مردم نمی‌دیدم به چشم
این دل افتد دور از پهلوی تو
دل شده از جفت ابروی تو طاق‌
زان پریشان گشته چون گیسوی تو
عاقبت کردی به یک زخمم هلاک
آفرین بر قوت بازوی تو
می کشد پیوسته بر روی تو تیغ
سخت بی‌شرمست این ابروی تو
قبللهٔ جان منی پس‌ کافرم
گر نمایم روی دل جز سوی تو
عهدکردم تا برون خسبم ز بند
می‌‌کشد بازم کمند موی تو
من اگر ترسم ز چشمت باک نیست
شیر نر می‌ترسد از آهوی تو
گر بدانم در بهشتم می‌برند
کافرم گر پا کشم از کوی تو
من‌ چه حد دارم که غلمان را ز خلد
می‌فریبد نرگس جادوی تو
پای قاآنی رسد بر ساق عرش
گر نهد سر بر سر زانوی تو

غزل شمارهٔ ۵۶

ای آفتاب بندهٔ تابنده رای تو
گردنده چرخ گرد سُم بادپای تو
تو سایهٔ خدایی از آن روی چشم عقل
نه دیده ابتدای تو نه انتهای تو
زرین شود ز جود تو از شرق تا به غرب
خورشید تعبیه است مگر در سخای تو
گر صیت همتت شنود نطفه در رحم
بیدست و پای رقص کند از عطای تو
در ملک آفرینش از فرش تا به عرش
یک آفریده دم نزند بی‌رضای تو
هر روز کافتاب ز مشرق کند طلوع
تا شب چو ذره رقص کند در هوای تو
اندر مشیمه نطفه زبان خواهد از خدای
پیش از حلول روح که گوید ثنای تو
نارسته برگ و بار درختان ز گل هنوز
اندر درون دانه نماید دعای تو
نظارهٔ جمال جمیل تو کرد عقل
دیوانه شد ز دهشت نور لقای تو
چندین هزار بار خرد جست و می‌نیافت
راهی که در دلست ترا با خدای تو
عمرت چنان دراز کز آ‌ن سوی شام حشر
طالع شود سفیدهٔ صبح بقای تو
قاآنی از گنه چه هراسد که روز حشر
بی پرسشش بخلد ب‌رند از ولای تو
هلاک ازین غمم که جان نمی‌شود فدای تو
که خورد آب زندگی ز لعل جانفزای تو
اگر رضا شوی بسر، سرم فدایت ای پسر
رضای من مجو ز سر سر من و رضای تو
مگر به چشم ما نهی و گرنه برکجا نهی
که هر‌جا که پا نهی سریست زیر پای تو
شدی به‌نیم چشم زد ز چشم فتنهٔ خرد
که دور باد چشم بد ز چشم فتنه زای تو
وجو‌دت از چه آب وگل سر شته‌ای مه چگل
که می‌دود هزار دل همیشه در قفای تو
تراست بر بکف کمان که تاکنی مرا نشان
مراست کف بر آسمان که تا کنم دعای تو
مرا زنی به تیغ و من نیم به فکر جان و تن
زبان گشوده در سخن به فکر مرحبای تو
دلم ز خلق بی‌‌گمان به کنج سینه شد نهان
نیافت عاقبت امان ز خال دلربای تو

غزل شمارهٔ ۵۵

آن سنگدل که شیشهٔ جانهاست جای او
آتش زند در آب و گل ما هوای او
سوگند خورده‌ام که ببوسم هزار بار
هرجا رسیده است به یکبار پای او
جز کاندر آب و آیینه دیدم جمال وی
بر هیچ کس نظر نگشودم به جای او
عاشق که آرزو نکند جز رضای دوست
این عجز او بتر بود ازکبریای او
گر مدعی نبود ز خود خواهشی نداشت
او را چه کار تا طلبد مدعای او
گر زیرکی بهل که همین عین آرزوست
کز دوست آرزو بکند جز رضای او
قاآنی ار ز پای فتادست عیب نیست
نیکو قویست دست توانا خدای او

غزل شمارهٔ ۵۴

نکو نبود به یکبار ترک ما گفتن
ز ما بریدن و صد شکوه برملا گفتن
نظر نکردن و از خشم روی تابیدن
غضب نمودن و بی‌وجه ناسزا گفتن
عبارتی که به بیگانه کس نمی گوید
ادب نکردن و در حق آشنا گفتن
نشان حالت شب یک به یک ادا کردن
حدیث مستی ما را بدان ادا گفتن
هزار عشوه نه یک روز روزها کردن
هزار شکوه نه یکبار بارها گفتن
به سهو زلف‌ تو گفتم شبی که مشک‌ ختاست
هنوز خجلتم آید از آن خطا گفتن
تو گفته‌ایی که چه گفته است قاآنی
به جان تو که ملولم از آن چها گفتن

غزل شمارهٔ ۵۲

بس رنج در آماجگه عشق تو بردیم
مردیم و خدنگی ز کمان تو نخوردیم
با سوز دلی گرمتر از آتش بهمن
چون آب دی از سردی مهر تو فسردیم
بی‌ماه رخت همچو حکیمان رصد بند
شب تا به سحر ثابت و سیاره شمردیم
در بزم صفا صاف‌خوران صدر نشینند
ما زیرنشینان صف ‌آلودهٔ دردیم
المنهٔ لله که ز آیینهٔ هستی
زنگ دویی از صیقل توحید ستردیم
تا نفس نکُشتیم نگشتیم مسلمان
تا لطمه نخوردیم چو گو گوی نبردیم

غزل شمارهٔ ۵۱



دی من و محمود در وثاق نشستیم
لب بگشادیم‌ و در به روی ببستیم
گفتم برخاست باید از سر عالم
گفت بلی تا به مهر دوست نشستیم
گفتمش ایثار راه میر چه باید
گفت دل و جان نهاده بر کف دستیم
گفتم شیر از کمند میر نجسته است
گفت که ما نیز از آن کمند نجستیم
گفتم ما را نموده حزمش هشیار
گفت ولیکن ز جام عشقش مستیم
گفتم ما را بلند ساخته جاهش
گفت ولیکن به خاک راهش پستیم
گفتم قرینست تا که مادح اویم
گفت مفرمای بوده‌ایم که هستیم
گفتم ازین بیشتر دلم را مشکن
گفت مگر عهد میر بد که شکستیم
گفتم او خواجهٔ فقیر پرستست
گفت که ما بندهٔ امیر پرستیم

غزل شمارهٔ ۵۳

واجب نبود دل به بتی بیهده بستن
کاو را نبود شیوه بجز عهد شکستن
هر دوست که با دوست ندارد سر پیمان
میباید از او رشتهٔ پیوند گسستن
چون یار ندارد خبر از یار چه حاصل
نالیدن و خون خوردن و بر خاک نشستن
یاری که وفا بیند و با غیر شود یار
شرطست برو از سر عبرت نگرستن
چون باد خزان آمد و گل رفت به تاراج
ای ابر بهاری چه برآید ز گرستن
هر بنده که بگریخت ز احسان خداوند
آزاد کنش کاو نشود رام به بستن
بر زشت نکویی نتوان بست به زنجیر
از مشک سیاهی نتوان برد به شستن
با یار بگویید که از تیر ملامت
انصاف نباشد دل ما این همه خستن
زین پیش همه کام تو می‌جستم و اکنون
امید ندارم به جز از دام تو جستن
جان دادم و افسوس که جان نیست گیاهی
کاو زنده شود سال دگر باز برستن
قاآنی ازین پس ز خیال تو صبورست
با آنکه محالست صبوری ز تو جستن

غزل شمارهٔ ۴۹

بکش ار کشی به تیغم، بزن ار زنی به تبرم
بکن آنچه می‌توانی که من از تو ناگزیرم
همه شرط عاشق آنست که کام دوست جوید
بکن ار کنی قبولم، ببر ار بری اسیرم
سر من فرو نیاید به کمند پهلوانان
تو کنی به تار مویی همه روزه دستگیرم
نظر ار ز دوست پوشم که برون رود ز چشمم
به چه اقتدار گویم که برون شو از ضمیرم
ز جهان کناره کردم که تو در کنارم آیی
مگر ای جوان رهانی ز غم جهان پیرم
تو به راه باد گویا سر زلف خود گشودی
که ز مغز جای عطسه همه می‌جهد عبیرم
طلب از خدای کردم که بمیرم ار نیایی
تو نیامدی و ترسم که درین طلب بمیرم
مگرم نظر بدوزی به خدنگ جور ورنه
همه تا حیات دارم نظر از تو برنگیرم
به هوای مهر محمود چو ذره در نشاطم
که چو آفتاب روزی به فلک برد امیرم

غزل شمارهٔ ۵۰

ز بس که هجر تو لاغر میان بکاست تنم
قسم به جان تو کزین تهیست پیرهنم
مرا که پیش زبان دم نمی‌زند شمشیر
بیا تو با دم شمشیر زن که دم نزنم
ز خویشتن به جهان هرکسی خبر دارد
خلاف من که نباشد خبر ز خویشتنم
حدیث لعل تو تا بر زبان من جاریست
زنند خلق شب و روز بوسه بر دهنم
اگر نظر بکنم بی‌تو بر شمایل غیر
دو چشم خویش به انگشت خویشتن بکنم
اگرچه زار و ضعیفم ولی به قوت عشق
به جز تو گر همه شیرست پنجه درفکنم
پس از هلاک تنم گر به دجله غرق کنند
ز سوز آتش دل دود خیزد از کفنم
حدیث زلف بتان سر کنم چو قاآنی
گمان برند خلایق که نافهٔ ختنم

غزل شمارهٔ ۴۸

دست در حلقهٔ آن طرهٔ پرچین دارم
پنجه انداخته در پنجهٔ شاهین دارم
این همه چین که تو بر چهرهٔ من می‌بینی
یادگاریست کز آن طرهٔ پرچین دارم
زاهدم گفت ز دین شرم کن و باده مخور
می حرامم بود ار من خبر از دین دارم
کافر وگبر و یهودم همه رانند ز خویش
چشم بد دور نگه کن که چه تمکین دارم
جام می ده که ترا عرضه دهم راز جهان
که من اندر دل خود جام جهان‌ بین دارم
جم کجا رفت و چه شد جام رهاکن که به نقد
من ز جم بهترم ار جام سفالین دارم
منت شمع و چراغ از چه کشم در شب تار
من که در خلوت خاطر مه و پروین دارم
خوار هرکودک و دیوانه و اوباش شدم
آخر ای قوم ببینید چه آیین دارم
در هوای قد و اندام و خط و عارض یار
عشق با سرو و گل و سنبل و نسرین دارم
جام می بر لبم آهسته سحرگه می گفت
تو مخور غصه که من هم دل خونین دارم
تکیه بر زلف و رخ دوست زدم قاآنی
شکر کز سنبل و گل بستر و بالین دارم
کاش با دادگر ملک سلیمان گویند
من هم ای خواجه حق خدمت دیرین‌ دارم

غزل شمارهٔ ۴۷

به جرم عشق تو گر می‌زنند بر دارم
گمان مبرکه ز عشق تو دست بردارم
مگوکه جان مرا با تو آشنایی نیست
که با وجود تو از هرکه هست بیزارم
از آن سبب که زبان راز دل نمی‌داند
حدیث عشق ترا بر زبان نمی‌آرم
مرا دلیل بس این درگشاد و بست جهان
که رخ گشودی و بستی زبان گفتارم
صمدپرست نخواهد صنم من آن شمنم
که پیش چون تو صنم‌ صورتی گرفتارم

غزل شمارهٔ ۴۵

تا به شکار رفته‌ای گشته دلم شکار غم
هست مرا ازین سپس طیش فزون و عیش کم
گر نه ز محنت زمان شاه شود مرا ضمان
نیست ز بختم این گمان کاو برهاندم ز غم
تا پی صید آهوان خنگ ملک بود روان
جان و دلم بود نوان از چه ز آه دم‌به‌دم
شه به غزال بسته دل من ز هزال خسته‌ دل
او ز خیال رسته دل، من ز ملال بسته دم
ای بت شنگ شوخ لب خیز و بسیج کن طلب
تا بجهیم ازین کرب، تا برهیم ازین الم
چند قرین ناله‌ای داغ به دل چو لاله‌ای
خیزو بده پیاله‌ای تا برهیم ازین نقم
چین بگشا ز گیسوان، تازه کن از طرب روان
چند زنی بر ابروان این همه پیچ و تاب و خم
مژده بده که صبحگه شاه جهان رسد ز ره
از قمرش بسر کله وز ملکش به‌بر خدم

غزل شمارهٔ ۴۶

نه تو دست عهد دادی که ز مهر سر نتابم
به چه جرم روی تابی که بری ز جسم تابم
چه خلاف کردم آخر که تو برخلاف اول
ز معاندت نمودی به مفارقت عذابم
به خدا که چون منی را دو جهان گناه باید
که به هجر چون تو ماهی کند آسمان عقابم
بگشای چین زلفت که به رخ فتاده چینم
بنمای روی خوبت که ز دیده رفته خوابم
هم از آن زمان که غافل مژگان دوست دیدم
چو شکار تیرخورده همه دم در اضطرابم
به هوای کبک رفتم که چو باز حمله آرم
ز هلاک خویش غافل که ز پی بود عقابم
منم آن گدای مبرم که کنم سوال بوسه
تویی آن بخیل منعم که نمی‌دهی جوابم
نه علاج می‌فرستی نه هلاک می‌پسندی
چو مریض روز بحران همه دم در انقلابم
به دل و ز دیده دوری به خدا عجب نیاید
که کنار دجله میرد دل از آرزوی آبم
چه شد این خروس امشب که خروش او ناید
که مؤذنان بخوابند و برآمد آفتابم
به عتاب چند گویی که رو ار نه ریزمت خون
نکشی مرا و دانی که همی کشد عتابم
به خدا چنان بگریم ز جدایی حبیبم
که بروی آب ماند تن خسته چون حبابم

غزل شمارهٔ ۴۴

لحن اسماعیل و رویش آفت چشمست و گوش
آن برد از چشم خواب و این برد از گوش هوش‌
حسن او دل را به‌رقص آرد ولی از راه‌چشم
صوت او جان را به وجد آرد ولی از راه گوش
شوق دیدار نکویش پیر را سازد جوان
شور آواز حزینش خام را آرد به جوش
چون به بزم باده برخیزد ز لب آواز او
بانگ چنگ از جام می آید به گوش باده‌نوش
ای که گویی گر ننوشد می چسان آید به رقص
او به می حاجت ندارد با دو چشم می‌فروش
از پس دیوار باغی گر صدایش بشنوی
می‌خوری سوگند کاینک بلبل آمد در خروش
رام شد با آهوی چشمش دل دیوانه‌ام
راست بودست اینکه مجنون انس گیرد با وحوش‌
‌گر نه یوسف از چه در مصر جمال آمد عزیز
ورنه داود از چه دارد زلفکان درع‌پوش
او گر اسماعیل مردم را چرا قربان کند
گر خلیل صادقی ای دل درین دعوی بکوش
سرخ زنبوریست لعلش لیک چون زنبور نحل
هم زند از نغمه نیش و هم دهد از بوسه نوش
جای دارد گر بترسد زو امیر ملک جم
زانکه او از زلف دارد مار ضحاکی به دوش
موی او بر روی او قاآنیا گر بنگری
خیره گردی کز چه شیطان چیره آمد بر سروش

غزل شمارهٔ ۴۲

ای زلف تو چون خاطر عشاق مشوش
وی صفحهٔ رویت ز خط و خال منقش
موی تو به روی تو عبیریست به مجمر
خال تو به چهر تو سپندیست برآتش
روی تو حدیقهٔ گل اما گل بی‌خار
لعل تو قنینهٔ مل امّا مل بی‌غش
یک‌سوی کشد عقلم و یک‌سوی د‌گر عشق
با این دو من مسکین دایم به کشاکش
خورده چه‌؟ خونم که‌؟ آن ترک قدح نوش
برده چه‌؟ هوشم که‌؟ آن شوخ پریوش
شوخی که به رزم اندر ماهیست زره‌پوش
ترکی که به بزم اندر سرویست کمانکش
در نخشب ماهی بنتابیده چنین خوب
درکشمر سروی بنروییده چنین خوش
هرجا خط او تبت ه‌رجا لب‌او مصر
هرجا قد اوکشمر هرجا رخ اوکش

غزل شمارهٔ ۴۳

پیر مغان جام میم داد دوش
از دو جهان بانگ برآمد که نوش
می‌روی و از عقبت می‌رود
جان و تن و دین‌ و دل و عقل و هوش
رفتی و برخاست فغانم ز دل
آمدی از راه و نشستم خموش
بر من و یاران شب یلدا گذشت
بس که ز زلف تو سخن رفت دوش
آب دو چشمم همه عالم گرفت
وآتش جانم ننشیند ز جوش
کاش بسازند ز خاکم سبو
بو که حریفان بکشندم به دوش
سرد شد از حکمت ناصح دلم
کآتش من بیند و گوید مجوش
تا به جمال توگشودیم چشم
از سخن خلق ببستیم گوش
ناصح از آن چهره نپوشیم چشم
گر تو توانی نظر از ما بپوش
رعد بنالد ز تجلی برق
از تو کنون جلوه و از ما خروش
پردهٔ دعوی بدرد دست غیب
گر نبود فضل خدا عیب‌پوش
نالهٔ قاآنی اگر بشنود
از جگر سنگ برآید خروش

غزل شمارهٔ ۴۰



هرکس به هوای جان گرفتار
ما بی تو ز جان خویش بیزار
جا بی‌ تو کنم به خلد هیهات
دل بی‌تو نهم به عیش زنهار
جان بی‌تو به پیکرم بود تنگ
سر بی‌تو به گردنم بود بار
دلهای گشاده از غمت تنگ
جان‌های عزیز در رهت خوار
ابروی تو بر سرم کشد تیغ
مژگان تو بر دلم زند خار
ای تازه جوان که چون جوانی
رفتی و نیامدی دگربار
در سایهٔ زلف خط و خالت
مانند به شبروان عیار
در هند شنیده‌ام که طوطی
شکر شکنست و سرخ منقار
زانسان که خطت به سایهٔ زلف
پیرامن آن لب شکربار
زلفست فراز قدت آری
بر سرو بن آشیان کند مار
کویت به نگارخانه ماند
از حیرت طالبان دیدار

غزل شمارهٔ ۴۱



ای حسن تو چون فتنهٔ چشم تو جهانگیر
صد سلسله دل در خم زلف تو به زنجیر
عشق من و رخسار تو این هردو جهانسوز
حسن تو وگفتار من این هردو جهانگیر
قدم چوکمان قد تو چون تیر از آن‌رو
تند از بر من می گذری چون زکمان تیر
هر آیهٔ رحمت که در انجیل و زبورست
هست این همه را روی تو ترسا بچه تفسیر
از حیرت خورشید جمال تو ز هرسو
از خاک بر افلاک رود نعرهٔ تکبیر
از نالهٔ من مهر تو با غیر فزون شد
الحق خجلم از اثر نالهٔ شبگیر
ریزد ز زبانم شکر و مشک به خروار
هرگه که کنم وصف لب و زلف تو تقریر
وز آتش شوقی که بود در نی کلکم
نبود عجب از نامه که سوزد گه تحریر‌
با قامت یاری چو تو گیتی همه کشمر
با چهرنگاری چو تو عالم همه کشمیر
وصل تو به پیرانه سرم باز جوان کرد
گر هجر تو بازم به جوانی نکند پیر
دیدم ز غمت دوش یکی خواب پریشان
وامروز شدش وصل سر زلف تو تعبیر
ابروی تو ای ترک مگر تیغ امیرست
کآ‌ورده جهان را همه در قبضهٔ تسخیر

غزل شمارهٔ ۳۹

واقفی ای پیک چون ز حال دل زار
حال دل زار گو بیار دل آزار
یار دل آزار من وفا نشناسد
وه که عجب نعمتیست یار وفادار
یار وفادار ار به چنگ من افتد
باک ندارم ز دور چرخ جفاکار
چرخ جفاکار پای‌بند غمم کرد
کیست که رحمت کند به حال گرفتار
حال گرفتار خواهی از دل من پرس
بیمار آگه بود ز حالت بیمار
حالت بیمار خاصه در مرض دل
وان مرض دل ز عشق دلبر عیار
دلبر عیار شوخ خاصه چو محمود
کافت جان‌ها بود ز طرّهٔ طرار
طرّهٔ طرار او به حیلت و افسون
بس که دل خلق برده گشته گرانبار

غزل شمارهٔ ۳۷



ای شیخ چه دل نهی به دستار
گر مرد دلی دلی به دست آر
بالای بتان بلای جانست
یارب دلم از بلا نگهدار
تن لاغر و بار عشق فربه
صبر اندک و جود دوست بسیار
ای دوست به عمر رفته مانی
ترسم که نبینمت دگر بار
آهم به دلت نکرد تاثیر
در سنگ فرو نرفت مسمار
ای کاش چو عید نیک بختان
باز آیی و بینمت دگر بار
هم گل برم از رخت به خرمن
هم می کشم از لبت به خروار
دزدیست دو سنبلت زره پوش
مستیست دو نرگست کماندار
پوشیده به زیر سنبلت گل
روییده به دور نرگست خار
امروز مراست بخت منصور
کز عشق توام زنند بر دار
گفتم شب تیره پیشت آیم
تا سایه نباشدم خبردار
غافل که ز آه آتشینم
صد روز بر آید از شب تار
ای ماه پریرخان خلخ
ای شاه شکر لبان فرخار
خار ستمم ز دیده برکن
بارالمم ز سینه بردار
با دوست جفا نمی کند دوست
با یار ستم نمی کند یار
مردم به نسیم روح خرم
ما از نفحات وصل دلدار
خون خوردنم از غم تو آسان
جان بردنم ازکف تو دشوار
چون حسن تو عشق من جهانگیر
چون زلف تو بخت من نگونسار
از حسن تو همچو نقش بی‌جان
هرکس زده پشت غم به دیوار

غزل شمارهٔ ۳۸

دلدار بود دین و دل و طاقت و قرار
چون او برفت رفت به یکبار هر چهار
گویند صبرکن که بیاید نگار تو
آن روز صبر رفت که رفت از برم نگار
جایی که یار نیست دلم را قرار نیست
من آزموده‌ام دل خود را هزار بار
عاقل به اختیار نخواهد هلاک خویش
پیش از هلاک من زکفم رفت اختیار
تا یار هست از پی کاری نمی روم
دلداده را چکار به از عشق روی یار
شوریدگی نکوست به سودای زلف دوست
دیوانگی خوشست به امید چشم یار
آخر نمود بخت مرا زلف یار من
چون خویش سرنگون و پریشان و بی‌قرار
غم صدهزار مرتبه گرد جهان بگشت
جز من نیافت همدمی از خلق روزگار
قاآنی از جفای جهان هیچ غم مخور
می خور به یمن عاطفت صاحب اختیار

ابزار وبمستر

ابزار وبمستر

codebazan

codebazan