مطالب ناب
اشعارکوتاه و زیبای قاآنی

ads ads ads

موزیک من




موزیک پلیر

غزل شمارهٔ ۳۶

چونست که اسماعیل هرگه به خروش آید
هشیار رود از هوش بی هوش به هوش آید
سر تا به قدم مردم از وجد به رقص آیند
آواز دلاویزش هرگه که به گوش آید
از نغمه لب نوشش‌ صد نیش زند بر دل
من بندهٔ این نیشم کز آن لب نوش آید
از پای نشیند غم چون او به طرب خیزد
خاموش شود بلبل چون او به خروش آید
زلفش چو شب دنیا کوتاه و بلند افتد
گه تا به کمر ریزد گه تا سر دوش آید
ماه از نگرد رویش از شرم به زیر افتد
خام ار شنود صوتش از شوق به جوش آید
گویی که امیر امروز باشد نبی مرسل
کز لحن ویش درگوش آواز سروش آید
آن شاهدگویا را کس وصف نمی‌داند
قاآنی ازین گفتار آن به که خموش آید

غزل شمارهٔ ۳۵

ماه من از زلف چون گره بگشاید
بر دل پرعقده عقدها بفزاید
فکر دگر کن دلا که طرهٔ محمود
با همه بندد گره گره نگشابد
لعل شکربار او شبی که ببوسم
از دهنم صبح طعم نیشکر آید
دل به چه خو گیرد ار غمش نستاند
جان به چه کار آید ار لبش نرباید
هرکه لب لعل او نمود به انگشت
تا به لب گور پشت دست بخاید
صبح وصالش چو روزگار جوانیست
نیک عزیزش شمار اگرچه نپاید
ای که بط باده داری و بت ساده
دیگرت از هست و نیست هیچ نباید
زنگ زدایی ز روی آینه تاکی
آیینه رویین که زنگ غم بزداید
ای بت عبدالعظیمی از ستم تو
ترسم عبدالعظیم شرم نماید
مادر دوران عقیم شدکه پس از تو
زشت بودگرچه آفتاب بزاید
گر همه خوبان به زلف غالیه سایند
غالیه خود را همی به زلف تو ساید
تا دل قاآنی از زمانه ترا خواست
حورگر آید برش بدو نگراید
ورد زبانش ثنای تست و زمانش
گر به سر آید جز این سخن نسراید
گیتی شیرین لبی ندیده چو محمود
خاصه در آن دم که میر را بستاید

غزل شمارهٔ ۳۴



دولت آنست که از در صنمی تازه درآید
در بر اغیار به بندد سر مینا بگشاید
هر شبی نالهٔ من خواب جهانی برباید
تاکه در خواب نگارم به کسی رخ ننماید
من خود این تجربه‌ کردم که می از دست جوانان
ضعف پیری ببرد زور جوانی بفزاید
باده در شیشه همان به که پری وار بماند
ورنه عقلم کند از ریشه گر از شیشه درآید
چشم بینا چه تمتع برد از آتش سینا
آب مینا مگرت گرد غم از دل بزداید
ای که‌فتی سخن عشق نشاط آرد و مستی
لب فروبندکزین قصه بجز غصه نزاید
برکشد یا بکشد یا بزند یا بنوازد
پیش جانان سخن از چون و چرا‌ گفت نشاید
دوست با طلعت زیبا چکند خلعت دیبا
گل چنان سرخ و لطیفست که‌‌ گلگونه نباید
گوییم ترک بتان گو که قیامت رسد از پی
خود همینست قیامت که بتی رخ بنماید
گفتمش دوش ببین نقش‌ غم از چشم پرآبم
گفت خاموش که این نقش بر آبست نپاید
رشکم آیدکه کسی عکس تو در آب ببیند
دردم آیدکه کسی لعل تو در خواب بخاید
جوی خون خیزد از آن دیده بر روی تو افتد
بوی مشک آید از آن شانه که بر موی تو ساید
عاشق آن نیست که هرلحظه زند لاف محبت
مرد آنست که لب بندد و بازو بگشاید
می نشاط آرد و رقص ‌آرد و وجد آرد و شادی
خاصه در باغ که گل خندد و بلبل بسراید
لب قاآنی از آن بوسه زند باز دمادم
تا به وجد آید و سالار جهان را بستاید
میر دیوان شهنشاه که از فرط جلالت
به فلک رخت کشد هرکه به بختش بگراید

غزل شمارهٔ ۳۲

خلق را قصهٔ حسن پری از یاد رود
هرکجا ذکری از آن شوخ پریزاد رود
هر شکایت که مرا از تو بود در دل تنگ
چون کنم یاد وصالت همه از یاد رود
هرکجا کز رخ و بالای تو گویند سخن
ظلم باشدکه حدیث ازگل و شمشاد رود
وقت آنست که تا سنبلهٔ چرخ مرا
از غم سنبل گیسوی تو فریاد رود
از طرب عارف و عامی همه در رقص آیند
هرکجا ذکری از آن حسن خداداد رود
خون شود دجله ز اشک از خبر گریهٔ من
وقتی از خطهٔ کرمان سوی بغداد رود
آن نه بالاست بلاییست که از رفتن او
دل و دین و سر و سامان همه بر باد رود
با زبان چو منی خاصه که در مدحت شاه
ستمست ار سخن از سوسن آزاد رود

غزل شمارهٔ ۳۳



مست‌ و بیخود سروناز من به‌ صحرا می‌رود
با چنین مستی نگه کن تا چه زیبا می‌رود
گاه می‌افتد ز مستی گاه می‌خیزد ز جا
تا دگر زین رفتنش یارب چه بر ما می‌رود
گه تکبر می‌فروشدگه تواضع می کند
گاه شرم‌آلوده گاهی بی‌محابا‌ می‌رود
او به‌ صحرا می‌رود وز رشک خاک راه او
در دو چشم ما ز اشک شور دریا می‌رود
هم لب جانبخش دارد هم جمال دلفریب
یوسفست این می‌خرامد یا مسیحا می‌رود
من هم از دنبال او افتان و خزان می‌روم
هرکجا خورشید باشد سایه آنجا می‌رود
چون دو زلف خود اگر صدره فشاند آستین
همچوگیسو از قفایش می‌روم تا می‌رود
بس که هر عضوش به است از عضو دیگر چشم‌ من
در سراپای وجودش زیر و بالا می‌رود
زلفش آشفته ز مستی رخ شکفته از شراب
با رخ و زلفی چنین تنها به صحرا می‌رود
مردم این شهر شاهدباز و امردخواره‌اند
در چنی شهری چرا او مست و تنها می‌رود
هرکجا رو می‌نماید می‌برد یک شهر دل
ترک تاتارست پنداری به یغما می‌رود
خواهمش دامن بگیرم تا دهد بوسی به من
لیک قاآنی ندانم می‌دهد یا می‌رود



غزل شمارهٔ ۳۱

هر جا حکایت از صنمی دلربا رود
از هر زبان بر او همه مدح و ثنا رود
در مسجدی که ساده‌رخی می‌کند نماز
صد دست بر فلک ز برای دعا رود
سر پیش‌ چشم من به حقیقت عزیز نیست
الا دمی که در سر مهر و وفا رود
این پنج روز عمر گرامی عزیز دار
با دوستان بهل که به صدق‌ و صفا رود
چون کس خبر ندارد از اسرار علم غیب
حیفست از آن نفس‌ که به چون و چرا رود
رویی گشاده دار و لبی بسته تا ز در
بیگانه آید ار به درون آشنا رو‌د
تیرم بزن بکش که خطا نیست مرگ من
مرگ من آن دمست که تیرت خطا رود
بر صورتت مگر در و دیوار عاشقند
کز هرکجا روم هه ذکر شما رود
بر گنج طلعت تو اگر بنگرد گدا
چون از مقابل تو رود پادشا رود
از خاطرم نمی‌رود آن ساق سیمگون
مشکل خیال سیم ز یاد گدا رود
زلفت چو ما نگون و پریشان و درهمست
آشفته روز آنکه تو را در قفا رود
خوابم ز چشم رفت و دل از دست و جان ز کف
بر من ز یک نیامدنت تا چها رود
دور از تو شخص من پر کاهی فزون نبود
وانهم به باد رفت کنون تاکجا رود
مشتاق روی دوست نخواهد به غیر دوست
کان مدّعیست کش سخن از مدعا رود
گر خاک پارس‌ شد همه دریا عجب مدار
زین آبهای شور که از چشم ما رود

غزل شمارهٔ ۳۰

شب دوشین‌ که مرا لب به لب نوشین بود
شب که از عمر شمردیم شب دوشین بود
گاه لب بر لب جانانه و گه بر لب جام
تا دم صبح مرا کار به شب دوش این بود
نوعروسیست جهیزش‌ همه شادی و نشاط
دختر زر نتوان گفت گران کابین بود
شوق آن ماه روان از مژه‌ام پروین داشت
کار چشمم همه شب با مه و با پروین بود
کس‌ نداند که چه دیدم من از آن گردش چشم
مگر آن صعوه که در صیدگه شاهین بود
گاه در دامن و آغوش من آن خرمن گل
گاه در گردنم آن سلسلهٔ مشکین بود
ریخت خونم به جفا یار و خوشم قاآنی
که مرا کامی اگر بود به عالم این بود

غزل شمارهٔ ۲۹

طالع مسعود چیست طلعت محمود
شکر که تنها مراست طالع مسعود
چند دهی زاهدا به خلد فریبم
طلعت محمود به ز جنت موعود
ما به تو مستظهریم از همه عالم
نزد تو مقبول به که از همه مردود
روی تو مسجود هست و زلف تو ساجد
ای سر و جانم فدای ساجد و مسجود
در شکر لعل تست چاشنی قند
در شکن زلف تست رایحهٔ عود
لعل تو نایب مناب مهر سلیمان
زلف تو قایم مقام جوشن داود
از همه عالم مراست کوی تو قبله
وز همه گیتی مراست روی تو مقصود
در گل رویت صفای جنت شداد
در سر زلفت هوای نخوت نمرود
دوش ز محمود حمد میر شنیدم
ای سر و جانم فدای حامد و محمود

غزل شمارهٔ ۲۸



ای رفیقان امشب اسماعیل غوغا می‌کند
چنگ را ز آواز شورانگیز رسوا می کند
آسمان امشب ز حیرانی سراپا گشته چشم
صنع حق را در وجود او تماشا می کند
راه گوش عاشقان از لحن دلکش می‌زند
صید چشم ناظران از روی زیبا می کند
نغمهٔ شیرین او گویی غذای روح ماست
کز لطافت در دل و مغز و جگر جا می کند
حلق داودست گویی درگلویش تعبیه
زان مزامیرش اثر در سنگ خارا می کند
چشم در خمیازه می‌افتد ز شوق روی او
خاصه‌ آن دم کز پی خواندن دهن وا می‌کند
سخت می‌ترسد ز تنهایی دلش‌ گردد ملول
زان سبب در کشتن عاشق مدارا کند
گرد او آشفتگان جمعند و گویی ساحریست
کز بنات‌النعش ترکیب ثریا می کند
چون لب ساغر لب شیرین شورانگیز او
بس که جان بخش است بوسیدن تقاضا می کند
شاهد و شمع‌ و شراب و شهد و شکر گو مباش
کار آن هر پنج را او خود به تنها می کند
وقت‌خواندن گرلب شیرین اوبیند مگس
بر لب او می‌نشیند ترک حلوا می کند
بس که سرتا پای شیرینست اگر آید به باغ
باغبان او را خیال نخل خرما می کند
گر فلاطون الهی آید از یونان به فارس
او به ‌یک لحن عراقش مست و شیدا می کند
گر بدانم در بهشتم اینچنین غلمان دهند
خاطرم پیش از اجل مردن تمنا می کند
هر کجا کآواز شورانگیز او گردد بلند
شادی از دنیا و عقبی رو بدانجا می کند
در وجودش از هجوم حسن هرسو محشرست
با چنین زیبایی از محشر چه پروا می کند
گر خردمندی به کاود تا قیامت زلف او
زیر هر چینش دلی دیوانه پیدا می‌کند
هرکه از اهل وطن روزی صدای او شنید
روز دیگر چون مسافر سر به صحرا می کد
وین عجبتر گر مسافر بیندش در ملک فارس
از وطن دل می کند در فارس ماوا می کند
سر به دوش همنشینان چون نهد وقت سرود
ماه را ماندکه جا در برج جوزا می کند
بار منت می‌نهد بر دوش یاران زان سبب
وقت خواندن تکیه بر دوش احبا می کغد
سینهٔ او چون به درد آید به ‌درد آید دلم
کز احبا رو چرا سوی اطبا می کند
روز مردم تی*‌راهد ورنه چشمت تار نیست
سرمه در چشم سیاه خود به عمدا می کند
هیچ کحالی ندیدم بهتر از رخسار او
زانکه چشمش‌ هرکجا کوریست بینا می کند
دل به مستی یک شب از دستم به عیاری ربود
هرچه می گویم بده امرو‌ز و فردا می کند
بوسهٔ جانبخش و چشم ‌جانستانش هر نفس
کار عزرائیل و اعجاز مسیحا می‌کند
زان خدای عاشقان دارد لقب کز چشم و لب
می کشد هر لحظه خلقی را و احیا می کند
از جمال او شرف دارد زمین و آسمان
حس او گویی جهان را زیر و بالا می کند
گو نشیند ترش و گوید تلخ و‌ گردد تند و تیز
شور بختست آنکه با شیرین معادا می کند
جو‌شن داود دزدیدست کاین‌ موی منست
با وجود آنکه از دزدی تبرا می کند
ماه‌ را در مشک‌ پنهان کرده کاین روی منست
ور کسی گوید که این ماهست، حاشا می‌کند
بس عجب‌دارم که‌زلف او چرا دیوانه است
با وجود آنکه عقل و هوش یغما می‌کند
در جمال اوست قاآنی چنین شیرین زبان
جلوهٔ آیینه طوطی را شکرخا می‌کند

غزل شمارهٔ ۲۷

لحن اسماعیل آشوبی که در دستان کند
کافرم چنگیز اگر با جیش ترکستان کند
ساز دستان چون نماید شور آوازش به بزم
هوش هشیاران رباید تا چه با مستان کند
هم گل بویا بود هم بلبل گویا بود
زان گهی دستان کند گه جلوه چون بستان کند
خود بود هشیار و چشمش مست می‌خواهد به مکر
صید هشیاران و مستان هردو زین دستان کند
کودکی شیرین زبانست او که لحن دلکشش‌
دایهٔ عیش و طرب را شیر در پستان کند
لالهٔ روی نکویش لال سازد عقل را
پس‌ به هر معنی که خواهی بزم لالستان کند
در پس دف چون کند پنهان رخ رخشان خویش
ماه را ماندکه جا در کفهٔ میزان کند
گرچه می‌خواهد‌ که حسن خود بپوشاند ولی
حس‌ او پیداترست از آ‌نکه او پنهان کند
این که می‌گویند اسماعیل قربان شد خطاست
کاوست اسماعیل و مردم را همی قربان کند
این که می گویند یوسف شد به زندان منکرم
او اگر یوسف دل خلق از چه در زندان کند

غزل شمارهٔ ۲۶



نگار سرو قد من چو عزم باغ کند
چو برگ لاله دل باغ پر ز داغ کند
به باغ می‌رود امروز نی غلط گفتم
که هرکجا بخرامد ز چهره باغ کند
پر از بنفشه شود راغ از دو گیسویش
اگر به فصل زمستان گذر به راغ کند
ز دلربایی چشمش شراب مست شود
در آن زمان که می از شیشه در ایاغ کند
چو زلف خود به مشامم نهد بدان ماند
که طبله طبله مرا مشک در دماغ کند
جز او که زلف به رخ حلقه کرده نشنیدم
کلاه باز کس از شهپرکلاغ کند
فراغ نیست مرا از فراق او آری
اسیر عشق بتان ترک هر فراغ کند
مگرکه مسکن دلهاست زلف مشکینش
که هرکسی دل خود را در آن سراغ کند
ز جان ثناگر زلفین اوست قاآنی
تو عندلیب نگه کن که مدح زاغ کند

غزل شمارهٔ ۲۴



دل تو خاره و جسمت حریر را ماند
رخت ستاره و زلفت عبیر را ماند
رخم چو زلف تو پرچین شدست و شادم ازین
که موی یار جوان روی پیر را ماند
چنین که روی تو در شام زلف جلوه کند
مسلمست که ماه منیر را ماند
بدین صفت که سر افکنده زلف پیش رخت
ستاده پیش توانگر فقیر را ماند
تو شاه لشکر حسنی و سینه و دل من
به بارگاه تو طبل و نفیر را ماند
چسان ز دست غمت صید دل خلاص شود
که مژه‌های تو یک جعبه تیر را ماند
سریر عاج که گویند داشت خسرو هند
سرین سیمبران آن سریر را ماند
ز خندهٔ گل و از رقص سرو معلومست
که باد صبح به بستان بشیر را ماند
ز بس در آن تن نازک فرو رود انگشت
گمان بری که سراپا خمیر را ماند
لطیفه‌های وی از بس که چرب و شیرینست
اگر غلط نکنم شهد و شیر را ماند

غزل شمارهٔ ۲۵

رفتند دوستان و کم از بیش و کم نماند
روزم سیاه گشت و برم سایه هم نماند
چون صبح از آن سبب نفس سرد می کشم
کان صبح چهره چون نفس صبحدم نماند
با من ستم نمی‌کند ار یار من رواست
چندان ستم نمودکه دیگر ستم نماند
گویی دلت چرا نشد از هجر من غمین
آن قدر تنگ شدکه درو جای غم نماند
چون ابر در فراق تو از بس گریستم
در چشم من چو چشمهٔ خورشید نم نماند
می ده که وقت آمدن و رفتن از جهان
کس محتشم نیامد وکس محتشم نماند
ای خواجه عمر جام سفالین دراز باد
کاو بهر باده هست اگر جام جم نماند
قاآنیا دل تو حرم خانهٔ خداست
منت خدای راکه بتی در حرم نماند

غزل شمارهٔ ۲۲

مرا شوخیست شیرین‌لب که ‌رنگ نیشکر دارد
جمال مهر و حس حور و خوبی قمر دارد
مُحلّق مشک تبّت را به برگ یاسمن سازد
معلق ماه نخشب را به سرو کاشمر دارد
به ‌رنگ نیشکر ماند رخش‌ لیکن عجب دارم
که لعل دلفریبش از چه طعم نیشکر دارد
مگمر اکسیر طنازیست حس عالم افمروزش
که از تاثیر آن اکسیر رویش رنگ زر دارد
همی‌گویند صندل دردسر را می کند زایل
چه‌شد کان چهرصندل گو‌ن مرابا دردسر دارد
نه آخر جوهری گو‌ید که مروارید رخشان را
به زردی چون گراید رنگ قیمت بیشتر دارد

غزل شمارهٔ ۲۱

دل شکسته من آهش ار اثر دارد
دعاکنم که خدایش شکسته‌تر دارد
ز سیم اشک و زر چهره‌ام توان دانست
که شهر عشق گدایان معتبر دارد
مراست خانه بیابان و دل ز خون دریا
تو عشق بین که مرا میر بحر و بر دارد
دلم به زلف تو آهی کشید و جانم سوخت
درست شدکه به شب آه دل اثر دارد
به چشم سرمه کشد یارب این بلای سیاه
ز بهر مردم مسکین چه در نظر دارد
بدین امید دلم در رهت به خاک افتاد
که خم شود سر زلفت ز خاک بر دارد
چنین که زلف تو از ناز سر فکنده به پیش
محققست که بس فتنه زیر سر دارد
سخن ز سنبل و نرگس مگوی قاآنی
که زلف و چشم بتان حالت دگر دارد

غزل شمارهٔ ۱۹

دوش‌ رندی خلوتی‌ خوش خالی از اغیار داشت
حورش از فردوس و غلمانش ز جنت عار داشت
شاهدش خوشتر ز غلمان زانکه‌ غلمان دربهشت
ذکر استغفار و آن الحان موسیقار داشت
حورالقدوس والقدوس و آن زیبا سرشت
الصبوح والصبوح اوراد در اسحار داشت
اندر افتادند حالی آندو سیمین تن بهم
‌کاین شغب بسیار و آن دیگر شبق بسیار داشت
لب همی سودند برهم آری آن را این‌ سزد
کاین به‌لب‌شنگرف وآن برپشت‌لب‌زنگار داشت
نغمهای آوخ آوخ خاست زان حورا سرشت
کانچنان دلکش‌ نوایی زخمهٔ مزمار داشت
گفتمش در عین وصل این ناله و فریاد چیست
گفت ما را جلوهٔ معشوق در این کار داشت
الغرض با آب غلمان چشمه‌سار حور را
شیوهٔ جنات تجری تحتهاالانهار داشت

غزل شمارهٔ ۲۰

سخن از بوسهٔ آن لعل لب نوش افتاد
به میان بار دگر خون سیاوش افتاد
گشت یک‌سان شب و روزم که ترا از رخ و زلف
صبح با شام سیه باز هم‌آغوش‌ افتاد
آنچنان در رخ نیکوی تو حیران ماندم
که مرا‌ کعبه و بتخانه فراموش افتاد
مر مرا هیچ به شیرینی دشنام تو نیست
نوش‌ جانست هر آن نیش که با نوش‌ افتاد
شاه حسنت به جفا شیوهٔ ضحاک گرفت
افعی زلف کجت تا به سر دوش افتاد
پیرهن چاک زنم دمبدم از غم چکنم
که مرا کار بدان سرو قباپوش‌ افتاد
با همه زهد که قاآنی ما می‌ورزد
عاقبت در سر خم می‌ زد و مدهوش‌ افتاد

غزل شمارهٔ ۱۸



یارکی مراست رند و بذله گو
شوخ و دلربا خوب و خوش‌ سرشت
طره‌اش عبیر پیکرش حریر
عارضش‌ بهار طلعتش‌ بهشت
نقشبند روح گویی از نخست
صورت لبش تا کشد درست
لعل پاره را ز آب خضر شست
پس نمود حل با شکر سرشت
در قمار عشق از من آن پسر
برده عقل و دین جسم و جان و سر
هوش‌ و صبر و تاب مال و سیم و زر
قول لوطیان هرچه بود کشت
پیش از آنکه خط رویدش ز روی
بود آن پسر سخت و تندخوی
وینک از رخش سر زدست موی
تا از آن خطم چیست سرنوشت
چون خطش دمید خاطرم فسرد
کان صفای حسن شد بدل به درد
نکهت رخش باغ ورد برد
غنچه از لبش داغ و درد هشت
موی عارضم داشت رنگ قیر
در فراق او شد به رنگ شیر
در جوانیم عمرگشت پیر
دهر پنبه کرد چرخ هرچه رشت
خواهم از خدا در همه جهان
یک قفس زمین یک نفس زمان
تا به کام دل می‌خورم در آن
بی‌حریف بد بی‌نگار زشت
خوش‌ دهد بهار نشوه سرخ مل
گه کنار رود گه فراز پل
گه به زیر سرو گه به پای گل
گه به صحن باغ گه به طرف کشت
مرد چون شناخت مغز را ز پوست
هرچه بنگرد نیست غیر دوست
هرکجا رود ملک ملک اوست
خواه در حرم خواه در کنشت
چون ملک مرا گفت کای حبیب
یک غزل بگو نغز و دلفریب
پس ازین غزل او برد نصیب
زرع زان کس است کز نخست کشت
زین عابدین زیب مجد و جاه
بندهٔ امیر نیکخواه شاه
ملک ‌را شرف خلق را پناه
هم ملک لقا هم ملک سرشت

غزل شمارهٔ ۱۶

زندهٔ جاوید کیست کشتهٔ شمشیر دوست
دل که مرا در برست به که به زنجیر دوست
دیده عزیزم ولی یار چو گیرد کمان
دیده سپر بایدم کرد بر تیر دوست
پای به میدان عشق گر بنهی بنگری
مردم آزاده را رشک به نخجیر دوست
در همه عالم دلی رسته نبینی ز بند
صید گر اینسان کند زلف گرهگیر دوست
گردن تسلیم پیش آور قاآنیا
ور سر و جان می‌رود در سر تقدیر دوست

غزل شمارهٔ ۱۷

به چشم من همه آفاق پر کاهی نیست
سرم خوشست بحمدالله ار کلاهی نیست
فضای ملک خداوند جایگاه منست
مرا از آن چه که در شهر جایگاهی نیست
به‌ غیر رزق مقدر که می‌خورم شب و روز
مرا ز ملک جهان بهره جز نگاهی نیست
هرآنچه می‌رسد از غیب می‌نهم به حضور
خدای غیب بود حاضر ار گواهی نیست
ورای عالم جانم حواله گاهی هست
گرم ز عامل دیوان حواله‌گاهی نیست
حصار عقل مسخر کنم به همت عشق
که زلف و خال نکویان کم از سپاهی نیست
نصیحتی کنمت هرگز از بلا مگریز
که از بلا به جهان امن‌تر پناهی نیست
به گرد صحبت ‌هر دل بگرد و نکته مگیر
محققست که بی‌خاصیت گیاهی نیست
قبول باطنی دوست تا چه فرماید
که در مخالفت ظاهر اشتباهی نیست
به اختیار نخواهد کسی که زشت شود
چو نیک درنگری زشت را گناهی نیست
نه‌ ز آرزوست هر آنچ آدمی که می‌بیند
ازوست این‌ همه بیداد دادخواهی نیست
میان ما و تو ره ای رفیق بسیارست
میان عاشق و معشوق هیچ راهی نیست
یگانه بار خدایا منم دوگانه‌پرست
تو آگهی که به‌غیر از توام گواهی نیست
دری که بسته نگردد رهی که گم نشود
به‌غیر ملک تو در ملک پادشاهی نیست
نماند جز دل و چشمی اثر ز قاآنی
چو نیک درنگری غیر اشک و آهی نیست

غزل شمارهٔ ۱۴

اگر از خوردن می لعل لبت رنگینست
بی‌سبب چیست که می تلخ و لبت شیرینست
حور در سایهٔ طوبی اگرش جاست چرا
طوبی قد تو در سایهٔ حورالعینست
چهرهٔ من نه سپهرست چرا همچو سپهر
هرشب از اشک روان جلو گه پروینست
دیده تا دید ترا گفت زهی سرو بلند
راستی کور به آن دیده که کوته‌بینست
به سرت گر سر من بی‌ تو به بالین سوده
سر و پا سوخته را کی هوس بالینست
این مرا بس که ز وصل صنمی لاله عذار
شب‌ و روز و مه‌ و سالم همه فروردینست
هرکجا قامت او تا گذری شمشادست
هرکجا طلعت او تا نگری نسرینست
هجر شمشادش تیمار دل بیمارست
وصل نسرینش تسکین‌ دل مسکینست
حاصل عمر گرانمایه همین بس که مرا
مدح دارای جهان از دل و جان آیینست
خسرو رادابوالسیف که نوک قلمش
به صفت چون نفس باد صبا مشکینست
شاه آزاده محمد شه کاندر صف جنگ
مژه در چشم عدو از سخطش زوبینست

غزل شمارهٔ ۱۵

آن نه رویست که یک باغ‌ گل و نسرینست
وان نه خالست که یک چرخ مه و پروینست
شادیی راکه غمی هست ز پی شادی نیست
شادمان حالی ازینم که دلم غمگینست
مگس آنجا که لب تست‌‌ گریزد ز شکر
تلخش آید شکر از بس که لبت شیرینست
عاشقان خستهٔ مژگان دو چشم سیهند
زخم آن قوم نه از تیغ و نه از زوبینست
چون خرامی تو خلایق همه گویند بهم
آن بهشتی که خدا وعده نمودست اینست
بت من چین به جبین دارد و حیرانم ازین
که بود چین به صنم یا که صنم در چینست
حور گویند نزاید بچه باور نکنم
کیست آن مه نه اگر بچهٔ حورالعینست
ای که گویی که ترا دینی و آیینی نیست
عاشقی دین من و مهر بتان آیینست
گفتم اول چو کبوتر کنمش زود شکار
دیدم آخرکه کبوتر منم او شاهینست
ای که گفتی که چرا دین به نکویان دادی
اولین تحفهٔ عشاق به خوبان دینست

غزل شمارهٔ ۱۲



دل هرجایی من آفت جانست و تنست
آتش عمر خود و برق تن و جان منست
از سر زلف بتانش نتوان کردن فرق
در تن تیره‌اش از بس که شکنج و شکنست
حاصل وقتم از آن نیست به جز رنج و بلا
نه دلست این به حقیقت که بلا و فتنست
دیده آ‌زادی خود را به گرفتاری خویش
زین سبب عشق نکویانش شعارست و فنست
در ره غمزهٔ مهرویان از تیر نگاه
راست مانندهٔ مرغیست که بر بابزن‌ست
گاه با اژدر زلفست چو بهمنش مدار
بیژن‌آسا گهی افتاده به چاه ذقنست
هرکجا صارم ابرویی آنجا سپرست
هرکجا ناوک مژگانی آنجا مجنست
گاه چون قمری بر سرو قدی نغمه‌ سراست
گاه دهقان و به پیرایش باغ سمنست
گه چو بیند صنمی گلرخ و سیمین اندام
عندلیب‌آسا بر شاخ گلش نغمه زنست
هرکجا روی بتی بیند در سجدهٔ او
قد دو تا کرده چو در سجدهٔ بت برهمنست
در پرستیدن بت‌رویان از بس مولع
راست پنداری آن ‌یک صنم این یک شمنست
سال و مه عشق بتان و زرد و رنجه نشود
عیش او مانا از رنج وگداز و محنست
در ره دانش و دین کاهل و خیره است و زبون
لیک در کار هوس چیره‌تر از اهرمنست
روز اگر شام کند بی‌رخ یوسف چهری
خلوت سینه بر او ساحت بیت‌الحزنست
هرچه گویمش دلا توبه کن و عشق مورز
که سر‌انجام هوس سخرهٔ مردم شدنست
غیر ناکامی و بدنامی ازین عشق نزاد
ابله آنکش سر فانی شدن خویشتنست
فهم گردآر و خرد پبشه کن و دانش‌جوی
کانکه عقل و خردش نی به سفه مفتتنست
دل به‌ خشم آید و بخروشد و راند به جواب
حبذا رای حکیمی که بدینسان حسنست
باد بر حکمت نفرین اگر اینست حکیم
که حکیمان را آماده به هجو سننست
حاصل هستی ما هستی عشق آمد و او
منعم از عشق فراگوید کاین نزفطنست
ای حکیم خرد اندوز سبک تاز که من
عشق می‌بازم و این قاعده رسمی کهنست
حکما متفقستند که خلق از پی عشق
خلق گشتند و درین کس را کی لاولنست
عشق اگر می نبود نفس مهذب نشود
عشق زی بام کمالات روانرا رسنست
ز آتش عشق بنگدازد تا هیکل جسم
کی بر افلاک شود جان که ترا در بدنست
بی‌ریاضت نشود جان تو با فر و بها
شمع را فر و بها جمله ز گردن زدنست
متفاوت بود این عشق به ذرات وجود
ور نه پیدا ز کجا فرق لجین از لجنست
متفاوت شد از آن روی مقامات کمال
که به مقدار نظر هرکه خبیر از سخنست
پرتو عشق بود یکسره از تابش مهر
هان و هان بشمر تا شمع که اندر لگنست
فهم این نکته نیارد همه کس کرد مگر
خواجهٔ عصر که در عشق دلش ممتحنست

غزل شمارهٔ ۱۳

چه غم ز بی کلهی کآ‌سمان کلاه منست
زمین بساط و در و دشت بارگاه منست
گدای عشقم و سلطان وقت خویشتنم
نیاز و مسکنت و عجز و غم سپاه منست
به راه عشق نتابم سر از ارادت دوست
که عشق مملکت و دوست پادشاه منست
زنند طعنه که اندر جهان پناهت نیست
به جان دوست همان نیستی پناه منست
به‌روز حشرکه اعمال خویش عرضه دهند
سواد زلف بتان نامه ی سیاه من است
به مستی ار ز لبت بوسه‌ای طلب کردم
لب پیاله درین جرم عذرخواه منست
قلدرانه گنه می‌کنم ندارم باک
از آنکه رحمت حق ضامن گناه منست
به‌رندی این‌ هنرم بس که‌ عیب کس نکنم
کس ار ز من نپذیرد خدا گواه منست
مرا به حالت مستی نگر که تا بینی
جهان و هرچه درو هست دستگاه منست
دمی که مست زنم تکیه در برابر دوست
هزار راز نهانی به هر نگاه منست
چگونه ترک کنم باده را به شام و سحر
که آن دعای شب و ورد صبحگاه منست
هزار مرتبه بر تربتم گذشت و نگفت
که این بلاکش افتاده خاک راه منست
مرا که تکیه بر ایام نیست قاآنی
ولای خواجهٔ ایام تکیه گاه منست
امیر کشور جم صاحب اختیار عجم
که در شداید ایام دادخواه منست

غزل شمارهٔ ۲۳

غم عشق تو آ‌زادم ز غم‌های جهان دارد
بدان غم کرده‌ای شادم خدایت شادمان دارد
شبی گفتم ز شرینی دهانت طعم جان دارد
بگفت ار بوسیش بینی حلاوت بیش از آن دارد
مرا دارد بلای عشقت از رنج جهان ایمن
به فضل خویش ایزد آن بلا را در امان دارد
مرا کز عشق می‌سوزم ز دوزخ چند ترسانی
کسی از مرگ می‌ترسد که در دل خوف جان دارد

غزل شمارهٔ ۱۱



قوت من باده قوتم یارست
وآدمی را همین دو درکارست
عیش آدم بود به قوت و قوت
قوت و قوت نیست مردارست
هر ولایت که خوبرویی هست
هرکه جز اوست نقش دیوارست
ای که گفتی مبین به صورت خوب
صورت خوب بهر دیدارست
گوش اگر نشنود حکایت یار
بر بناگوش مردمان بارست
چشم اگر ننگرد به صورت خوب
پیشه بر روی آدمی عارست
دل به مستی ربود نرگس دوست
به خدا مست نیست هشیارست
چشم یار ار چه هست خواب‌آلود
اندرو هرچه فتنه بیدارست
دستم ای همسفر ز دست بدار
که مرا پای دل گرفتارست
خودکشم رنج و خودکنم شکوه
درد عشق ای رفیق بسیارست
بر من مست چند طعنه زنی
آخر ای زاهد این چه آزارست
گر عبادت به مردم آزاریست
زان عبادت خدای بیزارست
من ز دریا روم تو از خشکی
به سوی کعبه راه بسیارست
نفس بیدار گفت دارم شیخ
نه چنانست نقش پندارست
موشکافست طبع قاآنی
از چنین طبع جای زنهارست

غزل شمارهٔ ۹



که بود آن ترک خون‌آشام سرمست
که جانم برد و خونم‌خورد و ‌دل خست
درآمد سرخوش و افتادم از پای
برون شد مست و بیرون رفتم از دست
سپر بر پشت و تیغ کیه در مشت
کمان در دست و تیر فتنه در شست
فغان جای نفس از سینه برخاست
جنون جای خرد در مغز بنشست
نه تیرش هست تیری کش توان جست
نه‌زخمش‌ هست زخمی کش‌ توان بست
نه چشم از نیش تیرش می‌توان دوخت
نه هیچ از پیش تیرش‌ می‌توان جست
وفا و مهر در جان و دلش نیست
جفا و جور در آب وگلش هست
به کام دشمنان از دوست ببرید
به رغم یار با اغیار پیوست
هلاک آن تن که بی‌یاد رخش زیست
اسیر آن دل که از دام غمش رست
عزیز آن جان که از عشقش شود خوار
بلند آن سرکه در راهش شود پست
ندیدم تا ندیدم چشم مستش‌ا
که وقتی آدمی بی می شود مست
بهل تا سر نهم بر خاک تسلیم
که چون ماهی اسیرم کرده در شست
برون نه یک قدم قاآنی از خویش
که از قید دو عالم می‌توان رست
بهار و عهد صاحب اختیارست
بباید باده خورد و توبه بشکست

غزل شمارهٔ ۱۰

دل دیوانه که خود را به سر زلف تو بستست
کس بر او دست نیابد که سر زلف تو بستست
چکند طالب چشمت که ز جان دست نشوید
بوی خون آید از آن مست‌ که شمشیر به دست است
به امیدی که شبی سرزده مهمان من آیی
چشم در راه و سخن بر لب و جان بر کف دست است
من و وصل تو خیالیست که صورت نپذیرد
که ترا پایه بلندست و مرا طالع پستست
گفتم از دست تو روزی بنهم سر به بیابان
دست در زلف زد و گفت‌ کیت پای ببستست
حاش لله که رهایی دلم از زلف تو بیند
که دلم ماهی بسمل بود و زلف تو شستست
گرد آن دانهٔ خال تو سیه موی تو دامست
دل شناسد که تنی هرگز ازین دام نجستست
دل قاآنی ازینسان که به زلف تو گریزد
چ‌ون برآشفته یکی رومی هندوی پرستست

غزل شمارهٔ ۸



دامن وصل تو گر افتد به دست
پای به دامن کشم از هرچه هست
عشق توام چشم درایت بدوخت
مه‌ر توام دست کفایت ببست
شوق رخت پردهٔ عقلم درید
سنگ غمت شیشهٔ صبرم شکست
رنگ رخت آب برونم ببرد
مشک خطت ریش درونم بخست
ای دلم از یاد دهان تو تنگ
ای سرم از ساغر شوق تو مست
چون تو گلی را دل و جان باغبان
چون تو بتی را دو جهان بت‌پرست
مهر تو در تن عوض جان خرید
عشق تو در بر به دل دل نشست
باز نگردیم ز حرف نخست
دست نداریم ز عهد الست
یار پریر و چو کمان کرد پشت
ناوک تدبیر برون شد ز شست
پای مرا بست و خود آزاد زیست
کرد مرا صید و خود از قید جست
جور ز صیاد جفاجو بود
ماهی بیچاره چه نالی ز شست
دام تو شد نام تو قاآنیا
باید ازین نام و ازین دام جست
وز مدد دادگر ملک جم
ساغر می داد نباید ز دست



غزل شمارهٔ ۷

ز ما صد جان وز آن لب یک عبارت
ز ما صد دل وز آن مه یک اشارت
دلا از چشم خونخوارش‌ حذر کن
که بی‌رحمند ترکان وقت غارت
به خون دل بسازم از غم دوست
‌ناعت کرد باید در تجارت
چو سنگ سختم آتش در درونست
تنم را زان نمی سوزد حرارت
از آن رو بی ‌تو چشمم کس‌ نبیند
که نبود بی‌تو در چشمم بصارت
به شادی بگذرانم بعد از این عمر
که غم جانم نبیند از حقارت
پس از قتل پدر شیرویه دانست
که شیرین دست ندهد بی‌مرارت
اگر از قاب قو سینت بپرسند
بفرما زان دو ابرو یک اشارت
تبه شد حال دل قاآنی از اشک
ز جوش سیل ویران شد عمارت

غزل شمارهٔ ۶



چه شیرین گفت خسرو این عبارت
که نبود وصل شیرین بی‌مرارت
سرم را در ره وصل تو دادم
که بی‌سرمایه صعب افتد تجارت
سزد گر زندهٔ جاوید مانم
که مرگ آمد ندیدم از حقارت
مرا تهدید کشتن چون کند دوست
به عمر جاودان بخشد بشارت
برون نه از دل سوزان من پای
که می‌ترسم بسوزی از حرارت
که دارد فرصت خونخواری تو
که صدتن می کشی از یک اشارت
به زلف و خال و خط بردی دلم را
سپه را حکم فرمودی به غارت
مجو در گریه قاآنی صبوری
که نتوان کرد در دریا عمارت

غزل شمارهٔ ۴

ضحاک ‌وار کشته بسی بی گناه را
بر دوش تا فکنده دو مار سیاه را
قصد ذقن نمودمش از زلف عنبرین
چشمم ندید در شب تاریک چاه را
هوش از سرم به چابکی آن شوخ کج‌کلاه
برد آنچنان که دزد شب از سر کلاه را
حیران زاهدم که بر آن روی چون بهشت
از ابلهی گناه شمارد نگاه را
می خوردنم به مجلس جانان گناه نیست
آسوده در بهشت چه داند گناه را
صوفی نشد ریاضت چل ساله سودمند
یک دم بیا و میکده کن خانقاه را
کو بادهٔ دو ساله و ماه دو هفته‌ای
تا شب به عیش روز کنم سال و ماه را
هر روز و شب به یاد جمال جمیل تو
نظاره می‌کنم رخ خورشید و ماه را
در گیسوی سیاه تو دلها چو شبروان
گم کرده‌اند در شب تاریک راه را
دارم دلی گرفته و مشکل که شاه عشق
در این فضای تنگ زند بارگاه را
وقتست کز تطاول آن چشم فتنه‌جوی
آگه کنیم لشکر عباس شاه را
شاهی که خاک درگه گردون اساس او
تاج زر است تارک خورشید و ماه را

غزل شمارهٔ ۵

حیران کند جمال تو ماه دو هفته را
خجلت دهد رخ تو گل نو شکفته را
دارم چو ماه یکشبه آغوش از آن تهی
تا در بغل کشم چو تو ماهی دو هفته را
باید کنون گریست که دل پاک شد ز غیر
رسمی نکوست آب زدن راه رفته را
بینم به خواب روی تو آری به غیر آب
ناید به خواب تشنهٔ ناکام خفته را
هیچ افتدت که آیی و بازآوری به خلق
از روی و زلف خویش شب و روز رفته را
خاکم به سر که آب دو چشمم بسان باد
گرمی فزود آتش عشق نهفته را
طوفان به ‌چشم من نگر از آن و این مپرس
با دیده اعتبار نباشد شنفته را
سوز دلم ز گریه فزون شد عبث مگوی
کآ ‌بست چاره خانهٔ آتش گرفته را
بنگر بدان دو زاغ که چون بلبلان باغ
در زیر پرگرفته گل نوشکفته را
وان طبله طبله عود که چون حلقه حلقه دود
بر سر کشیده چتر سیه نار تفته را
قاآنیا شه از سخن آبدار خویش
بر خاک ریخت آب سخن‌های گفته را
دیریست تا ز غیرت الماس فکر شاه
سوراخ گشته است جگر در سفته را

غزل شمارهٔ ۲

زین پس به کار ناید رطل و سبو مرا
ساقی به خم می بنشان تا گلو مرا
لخت جگر کباب کنم خون دل شراب
کاین بد غرض ز امر کلوا و اشربوا مرا
من هر چه باده‌ نوش کنم نور جان شود
نهی است بهر تجربه لاتسرفوا مرا
یا می مده مرا ز سبو یا اگر دهی
راهی ز خم می بگشا در سبو مرا
خمی بساز از گل صلصال و آب فیض
وانگوروار سر ببر اول در او مرا
چندی بپوش آن سر خم را که بگسلد
یکباره از حلاوت تن آرزو مرا
چون رفت آن حلاوت و تلخی شد آشکار
آن تلخیی که هست حلاوت از و مرا
لتها زند به چوب بلا عشق بر سرم
تا خیزد از درون نفس مشکبو مرا
جان از هزار ساله ره آید نموده کف
شادی کنان که آن تن ناپاک کو مرا
تا خون او به چشم ببینم که ‌کرده کف
ناید به لب کف از طرب های و هو مرا
عشق غیور کف کند از خشم و گویدش
من خود همان تنم که ‌تو خواندی ‌عدو مرا
کشتم برای مصلحتی خویش را که عقل
نشناسدم ز بس نگرد تو به تو مرا
اکنون تو را کشم که نگویی به هیچ کس
این سر به‌ مهر حکمت راز مگو مرا
مستت کنم ز باده و می را کنم حرام
تا بوی باده پرده کشد پیش رو مرا
هشتاد تازیانه زنم بر تو وقت هوش
در مستی ار به عقل شوی رازگو مرا
کاین‌ عقل جزوی از پی نظم معاش هست
محتاط شحنه‌ای به سر چارسو مرا
ساقی کنون که قدر من و می شناختی
حوضی ز می بساز و در او کن فرو مرا
تلخ آیدم به کام به جز باده هر چه هست
کز عهد مهد دایه به می داده خو مرا
آلایش دو کونم اگر هست باک نیست
می آب رحمتست و دهد سشت و شو مرا
در عمر یک نماز شهادت مرا بس است
آن دم که چون علی بود از خون وضو مرا
چون موی شیر زرد و نزارم مبین‌ که هست
صد شیر شرزه بسته به هر تار مو مرا
از بیم عشق لالم و ترسم که برجهد
دل بر سر زبان به دل گفتگو مرا
آسوده هست جانم و آلوده پیکرم
تا زشت زشت بیند و نیکو نکو مرا
سر بسته جوی آبم در زیر پای تو
هرگز نجوییم چو بینی بجو مرا
گر عکس من در آینهٔ وهم تست زشت
با وهم خود قیاس‌ مکن ای عمو مرا
ناژوی راست قامت در آب جویبار
عکسش نماید از چه نگون هین بگو مرا
نشنیدی آن کنیز به خاتون خود چه گغت
کشتت فلان خر چو ندیدی کدو مرا
پنهان چو جام خنده زنم گر چه آشکار
چون شیشه خون دل دود اندر گلو مرا
تا‌ گم‌ شدم ز خود همه عضوم شدست روح
گم شو ز خویش ای که کنی جستجو مرا
از قول دوست وصف خود ار می کنم مرنج
کاین شور و های و هو بود از های هو مرا
عشق از زبان من صفت خویش می کند
وصف از وی و ملامت بیهوده گو مرا
طبال پشت پرده و من یک قواره پوست
او در خروش و دمدمهٔ روبرو مرا
تعویذ روح و حرز تنم مهر مصطفاست
تا چاکهای دل شود از وی رفو مرا
او رحمه ‌الله است و همی روز و شب نهان
خواند به گوش آیت لاتقنطوا مرا
و آن اشک‌های بی‌خبر از چشم و دل مگر
قا آنیا شود سبب آبرو مرا

غزل شمارهٔ ۳



کنون که برگ و نوا نیست باغ و بستان را
بساز برگ و نوای دی و زمستان را
گلوی بلبله و راح ارغوانی گیر
بدل گل سحر و بلبل خوش الحان را
چو آفتاب می و صبح روی ساقی هست
چراغ و شمع چه حاجت بود شبستان را
از آن فروخته گوهر که سوی نور جمال
دلیل شد به شب تیره پور عمران را
قرین شکر و عود و شراب و شمع کنید
طیور بابزن و برّه‌های بریان را
چو جمع‌ شد همه‌ اسباب عیش موی به ‌موی
به حلقه آر سر و زلفکی پریشان را
شو آستین بتی درکش و ز زلف و رخش
پر از بنفشه و گل کن کنار و دامان را
عبیر و عود بر آتش منه بگیر و بده
به باد طرهٔ مشکین عنبرافشان را
به ار نماند درختان و بوستان را بر
درخت قامت گیر و به زنخدان را
گهی به گاز فراگیر سیب غبغب را
گهی به مشت بیفشار نار پستان را
مفتحی نه از آن زلف عنبرین دل را
مفرحی ده ازین لعل شکرین جان را
بگیر زلفش و از روی لعل یکسو کن
به دست دیو منه خاتم سلیمان را
به‌ پیچ جعدش و از روی خوب یک جانه
به روی گنج ممان اژدهای پیچان را
ازین دو گوهر جانی نکوتر ار خواهی
به رشته کش گهر مدحت جهانبان را

غزل شمارهٔ ۱



صدشکر گو‌یم هر زمان هم‌ چنگ را هم‌ جام را
کاین هر دو بردند از میان هم ننگ را هم نام را
دلتنگم از فرزانگی دارم سر دیوانگی
کز خود دهم بیگانگی هم خاص را هم عام را
خواهم جنونی صف شکن آشوب جان مرد و زن
آرد به شورش تن به تن هم پخته را هم خام را
چون مرغ پرد از قفس دیگر نیندیشد ز کس
بیند مدام از پیش و پس هم دانه را هم دام را
قاآنی ار همت کنی دل از دو عالم برکنی
یکباره درهم بشکنی هم شیشه را هم جام را

مسمط شماره 6



الا که مژده می‌برد به یار غمگسار من
که باغ چون نگار شد چه خسبی ای نگار من
توان من روان من شکیب من قرار من
سرور من نشاط من بهشت من بهار من


غزال من مرال من گوزن من شکار من
حیات من ممات من تذرو من هزار من


دهند مژده نوگلان که نوبهار می‌رسد
به شیر او ز بلبلان نه یک‌، هزار می‌رسد
نسیم چون قراولان ز هر کنار می‌رسد
به‌ گوش من ز صلصلان خروش تار می‌رسد


به مغز من ز سنبلان نسیم یار می‌رسد
ولی ز نوبهارها به است نوبهار من


بهار را چه می کنم بتا بهار من‌ تویی
ز خط و زلف عنبرین بنفشه‌زار من تویی
هزار و گل چه بایدم گل و هزار من تویی
به روزگار ازین خوشم که روزگار من تویی


همین بس ‌است فخر من که ‌افتخار من ‌تویی
الا به زیر آسمان کراست افتخار من


مرا نگار نیک‌پی شراب ملک ری دهد
شرابهای ملک ری مرا کفاف کی دهد
بلی کفاف کی دهد شرابها که وی دهد
مگر دو چشم مست وی کفایتم ز می دهد


که‌ شور صد قرابه‌ می به‌ هر نظاره هی دهد
همین ‌بس ‌است چشم وی نبید من عقار من


نگر کران راغ‌ها چه سبزها چه کشتها
ز لاله‌ها به باغ‌ها فراز خاک و خشت‌ها
عیان نگر چراغ‌ها شکفته بین بهشت‌ها
نموده تر دماغ‌ها چه خوب‌ها چه زشتها


نموده پر ایاغ‌ها ز می نکو سرشت‌ها
چه می که شادی آورد چو وصل روی یار من


دمن شد ای پسر یمن شقیق‌ها عقیق‌ها
نشسته مست در دمن شفیق‌ها رفیق‌ها
چمیده جانب چمن رفیق‌ها شفیق‌ها
گسارده به رطل و من عتیق‌ها رحیق‌ها


چو عقل ورای میر من رحیق‌ها عتیق‌ها
کدام میر داوری که هست مستجار من


ملاذ و ملجاء مهان خدیو زادهٔ مهین
عطیه بخش راستان خدایگان راستین
سپهرش اندر آستان محیطش اندر آستین
به‌ صد قرون ز صد قران فلک نیاردش قرین


مهین سپهر هر زمان چنان ‌ببوسدش‌ زمین
که آبش از دهان چکد چو شعر آبدار من


سلیل خسرو عجم فرشته فر علیقلی
چراغ دودمان جم به بخردی و عاقلی
همال ابر درکرم مثال ببر در ریلی
هلاک جان گستهم ز پهلوی و پر دلی


به عزم پورزادشم به حزم پیر زابلی
همین بس است مدحتش‌ به روز‌گار کار من


به ‌روز کین که‌ جایگه به ‌پشت رخش می‌کند
چو سنگریزه کوه را زگرز پخش می کند
به خنجری که خندها به آذرخش می کند
سر و تن حسود را هزار بخش می کند


زمین رزمگاه را ز خون بدخش می کند
چنانکه چهرهٔ مرا ز خون دل نگار من


اگر فتد ز قهر او به نه فلک شراره‌ای
به یک سپهر ننگری نسوخته ستاره‌ای
ز روی خشم اگرکند به لشکری نظاره‌ای
گمان مبرکه جان برد پیاده‌ای سواره‌ای


مگرکه بردباریش‌‌کند به عفو چاره‌ای
چنانکه دفع‌ رنج و غم روان برد بار من


اگر به گاه کودکی خرد نبود مهد او
به‌‌ کسب دانش این‌ قدر ز چیست جد و جهد او
به خاک اگر دمی دمد عقیق پر ز شهد او
تمام نیشکر شود نبات‌ها به عهد او


به روز صید شیر نر شود شکار فهد او
چنانکه‌ در سخنوری سخنوران شکار من


اگر چه بهره‌ای مرا ز مال روزگار نی
چو والیان مملکت شکوه و اقتدار نی
حمال نی خیول نی بغال نی حمار نی
جلال نی جیوش نی پیاده نی سوار نی


فروش نی ظروف نی ضیاع نی عقار نی
بس است مهر و چهر او ضیاع من عقار من


همیشه تا بود مکان به بحر آبخوست را
هماره تا در آسمان نحوستست بست را
تقابل است تا به هم شکسته و درست را
چنانکه تند و کند را چنانکه سخت و سست را


تقدمست تا همی بر انتها نخست را
هماره باد مدح او شعار من دثار من


همیشه تا که نقطه‌ای بود میان دایره
که هرخطی که برکشی از آن به سوی چنبره
مرآن خطوط مختلف برابرند یکسره
حسود باد صید او چو صید باز قبره


عنود را ز خنجرش‌ بریده باد حنجره
اجابت دعای من‌‌ کناد کردگار من

مسمط شماره 4

باز برآمد به کوه رایت ابر بهار
سیل فرو ریخت سنگ از زبر کوهسار
باز به جوش آمدند مرغان از هر کنار
فاخته و بوالملیح‌ صلصل و کبک و هزار


طوطی و طاووس و بط سیره و سرخاب و سار


هست بنفشه مگر قاصد اردیبهشت
کز همه گلها دمد بیشتر از طرف‌ کشت
وز نفسش جویبار گشته چو باغ بهشت
گویی با غالیه بر رخش ایزد نوشت


کای گل مشکین نفس مژده بر از نوبهار


دیدهٔ نرگس به باغ باز پر از خواب شد
طرهٔ سنبل به راغ باز پر از تاب شد
آب فسرده چو سیم باز چو سیماب شد
باد بهاری بجست زهرهٔ وی آب شد


نیم‌شبان بی‌خبر کرد ز بستان فرار


غبغب این می‌مکد عارض آن می‌مزد
نرمک نرمک نسیم زیر گلان می‌خزد
گه به چمن می‌چمد گه به سمن می‌وزد
گیسوی این می کشد گردن آن می گزد


گاه به شاخ درخت گه به لب جویبار


لاله درآمد به باغ با رخ افروخته
بهرش خیاط طبع سرخ قبا دوخته
سرخ‌قبایش به‌بر یک‌دو سه‌جا سوخته
باکه ز دلدادگان عاشقی آموخته


کش شده دل غرق خون‌ گشته جگر داغدار


طفل چو زاید ز مام گریه کند زودسر
بهر تقاضای شیر وز پی قوت جگر
وز پس‌ گریه کند خنده به چندی دگر
طفل شکوفه چرا خندد زان پیشتر


کز پی تحصیل شیر گریه کند طفل‌وار


باغ چو از ایزدی جامه مُخلّع شود
ظاهر از انواع گل شکل مضلع شود
یکی مخمس شود یکی مربع شود
یکی مسدس شود یکی مسبع شود


الحق بس نادر است هندسهٔ کردگار


بر سر سیمینه طشت طاسک زر بر نهاد
نرگسک آن طشت سیم باز به سر برنهاد
بر پر زرین او ژاله گهر بر نهاد
در وسط طاس زر زرین پر بر نهاد


تا شود آن زرّ خشک از گهرش آبدار


چون ز تن‌ سرخ بید ‌گشت عیان سرخ باد
از فزعش ارغوان در خفقان اوفتاد
نامیه همچون طبیب دست به نبضش نهاد
پس بن‌ بازوش بست ز اکحل او خون‌ گشاد


ساعد او چندجا ماند ز خون یادگار


کنیزکی چینی است به باغ در نسترن
سپید و نغز و لطیف چو خواهرش یاسمن
ستارگانند خرد بهم شده مقترن
و یا گسسته ز مهر سپهر عقد پرن


نموده در نیم‌شب به فرق نسرین نثار


د‌ایرهٔ سرخ گل گشته مضرّس‌ چراست
بر تنش این ایزدی جامهٔ اطلس چراست
دیبه او بی‌نورد این همه املس چراست
بوته صفت در میانش‌ زرّ مکلّس چراست


بهر چه تکلیس کرد این همه زرّ عیار


بلبلکان زوج زوج زیر و بم انگیخته
صلصلکان فوج فوج خوش بهم آمیخته
پشت به غم داده خلق در نغم آویخته
تیغ تعنت قهر یر الم آهیخته


خورده بهم جام می با دف و طنبور و تار


بلبل بر شاخ گل نغمه سراید همی
نغمه‌اش از لوح دل زنگ زداید همی
شاهد گلزار را خوش بستاید همی
نی غلطم کاو چو من مدح نماید همی


برگل تاج کرم میوهٔ شاخ فخار


فاخر فخری لقب مفخر اولاد جم
علیقلی میرزا زادهٔ شاه عجم
کلیم‌ کافی کلام کریم وافی کرم
به بزم میر اجل به رزم شیر اجم


به غرّه افراسیاب به حمله اسفندیار


چون ز طبیعی سخن یا ز الهی کند
آنکه به ملک هنر دعوی شاهی کند
چون ز اوامر حدیث یا ز نواهی کند
حلّ مسائل همه نیک کماهی کند


رمز اصول و فروع شرح دهد آشکار


جداول زیجها نگاشته در نظر
شکل مجسطی تمام کشیده اندر بصر
زاویه و جیب و ظلّ جمله بداند ز بر
نسبت قطر و محیط صورت قوس و وتر


وین همه با علم او یکیست از صدهزار


بوالفرج و بوالعلا بوالحسن‌ و نفطویه
اصمعی‌ و واقدی مازنی‌ و سیبویه
ازهری و یافعی، جاحظ و بن خالویه
کل یثنی علیه کل یاوی الیه


کای تو به علم و ادب ما را آموزگار


که‌ چند هستش دیار که چیستش ‌‌طول و عرض
به علم جغرافیا یعنی در وصف ارض
هم از نظام دول ز لشکر و باج و قرض
هم از رسوم ملل هم از تکالیف فرض


چندان داندکه وهم می نتواند شمار


بی‌مدد دوربین دیده درنگ و شتاب
یازده سیاره را گرد کرهٔ آفتاب
قلی‌ و قسنی‌ ازو نکته بَر و نکته‌یاب
دورهٔ اقمار را نیک بداند حساب


نیوتن و کپلرش‌ حق شمر و حق گزار


مسائل فلسفی ز بر بداند همی
مطالب صرف و نحو ز بر بخواند همی
شدن به چرخ برین‌ می‌بتواند همی
ز علمهای غریب سخن براند همی


به رای سیّاره سیر به فکر گردون سپار


ار ز علا قدر تو به چرخ پهلو زده
طعنه ز خلق جمیل به باغ مینو زده
پیر خرد پیش تو چو طفل زانو زده
گاه غضب با پلنگ پنجه به نیرو زده


لیک به هنگام حلم گشته ز موری فکار


در صف ناورد تو بیژن و گودرز چیست
دیو و تهمتن کدام طوس و فرامرز چیست
جنبش بال پشه پیش زمین لرز چیست
کشور بخشی و گنج باغ چه و مرز چیست


گنج دهی بیشمر سیم دهی بیشمار


به‌ جود صد حاتمی به حلم صد احنفی‌
به ‌فضل‌ صد جعفری به‌ علم‌ صد آصفی
جلیل چون آدمی جمیل چون یوسفی
در صف شهزادگان تو ز هنر سر صفی


چون به قطار ایستند پیش ملک روز بار


عقلی در زیرکی خلدی در ایمنی
دهری در کین‌کشی چرخی در دشمنی
خاکی در احتمال آبی در روشنی
بادی در سرکشی ناری در توسنی


نیلی در وقت جود پیلی در کارزار


اهل زمین فوج فوج خلق زمان خیل خیل
سیم ستانند و زر از کف تو کیل کیل
گوهر گیرند و لعل روز و شبان ذیل ذیل
گاه سخا کوه کوه وقت عطا سیل سیل


لعل دهی گنج گنج سیم دهی بار بار


خندهٔ تو گاه خشم خندهٔ شیر نرست
هرکه نگرید از آن خنده ز شیراشیرست
قافیه گو جعل باش جعل ز من درخورست
حشمت من در سخن صد ره از آن برترست


کز پی یک طیبتم خصم کند گیر و دار


ملک نژادا چو من جهان نزاید همی
پس از من ای بس حکیم که می‌بیاید همی
به مرگ من پشت دست ز غم بخاید همی
دو دست خویش از اسف بهم بساید همی


که کاش قاآنیا بدی در این روزگار


تا که زمین روز و شب‌‌ گردد بر گرد شمس
تا که بتازی زبان روز گذشته است امس
تا که حواس است‌ عشر ظاهر از آن‌ عشر خمس
سامعه و باصره ناطقه و شمّ و لمس


ناصر جان تو باد باطن هشت و چهار

مسمط شماره 5

بت سادهٔ رفیق بط بادهٔ رحیق
مرا به ز صد حشم مرا به ز صد فریق
نخواهم غذای روح به جز بادهٔ رقیق
نجویم انیس دل بجز سادهٔ رفیق


جو دولت یکی جوان چو دانش یکی عتیق


بحمدالله از بتان مرا هست دلبری
به طلعت فرشته‌ای به قامت صنوبری
به رخ ماه نبخشی به قد سرو کشمری
به دل سنگ خاره‌ای به تن کوه مرمری


به هر آفرین سزا به هر نیکویی حقیق


خطش‌ یک ‌قبیله مور رخش یک حدیقه‌ گل
تنش یک دریچه نور لبش یک قنینه مل
خطش ماه را ز مشک به گردن فکنده غل
لبش بر چَه ِ عدم ز یاقوت بسته پل


به سرخی لبش شفق به یاران دل‌ش شفیق


خرامنده‌تر زکبک سیه چشم‌تر زوعل
دهان نیستش وزو سخن‌هاکنند جعل
ز عشق وی ابرویش در آتش فکنده نعل
رخش از نژاد گل لبش از نتاج لعل


یکی یک چمن شقیق یکی یک یمن عقیق


نخواهم کسی گزید ازین پس به جای او
که هرگز ندیده‌ام بتی با وفای او
چو جاوید زنده است دلم در هوای او
سزد گر به زندگی بمیرم برای او


که نادر فتد ز خلق نگاری چنین خلیق


چو خواهم ازو شراب دوَد گرم در وثاق
صراحیّ و جام را فرود آورد ز طاق
بریزد ز دست خویش‌ می از شیشه در ایاق
پس‌ آنگاه به دست من دهد با صد اشتیاق


که بر یاد لعل من بنوش این می رحیق


چو من درکشم قدح سراید که نوش‌ باد
به قول قلندران همه جزو هوش باد
هزار آفرین ترا به جان از سروش باد
به جز در ثنای تو زبان‌ها خموش باد


که شهزاده را به صدق تویی داعی صدیق‌


فلک فر علیقلی که جودش بود فره
برویش‌ ندیده کس مگر روز کین گره
ز سهم خدنگ او چو بیرون جهد ز زه
کند ماه آسمان چو ماهی به تن زره


بخندد همی ببرق سر تیغش از بریق


دلش بیتی از کرم مکارم نجود او
فلک رفته در رکوع ز بهر سجود او
نماید در جهان همه شکر جود او
تنی هست روزگار روانش وجود او


چه در هند برهمن چه در روم جاثلیق


ز رایش به مویه ماه ز جودش به ناله نیل
هم از فضل بی‌منال هم از عدل بی‌عدیل
سخن‌های او بلند سخایای او جمیل
کرم‌های او بزرگ عطاهای او جزیل


هنرهای او شگرف نظرهای او دقیق


ز رخسار شاملش زمین روضهٔ ارم
ز انصاف کاملش جهان حوزهٔ حرم
به یکره چو آفتاب کفش پاشد از کرم
به قدر ستارگان اگر باشدش درم


محیطیست جود او دو عالم درو غریق


زهی بخت حاسدت شب و روز در رقود
به میزان خشم او تن دشمنان وقود
کمان از تو ممتحن چنان کز محک نقود
سزد عقد جو ز هر کمند ترا عقود


سزد برج سنبله دواب ترا علیق


پرد تا به عون پر همی طیر در هوا
دود تا بزورگام همی رخش در چرا
دمد تا به فرودین همی از زمین گیا
رسد تا به بندگان ز شاهان همی عطا


جهد تا به زخم نیش همی خون ز باسلیق


ترا یسر در یسار ترا یمین در یمین
به‌ ارزاق خاص و عام دل و دست تو ضمین
ملک گویدت ثنا فلک بوسدت زمین
جهان با همه جلال ترا بندهٔ کمین


خدا و رسول آل ترا هادی طریق

مسمط شماره 3



جهان فرتوت باز جوانی از سرگرفت
به سر ز یاقوت سرخ شقایق افسر گرفت
چو تیره زای سحاب بر آسمان پرگرفت
ز چرخ اختر ربود ز نجم زیور گرفت


که تاکند جمله را به فرق نسرین نثار


به بوستان سرخ گل چرا همی لب گزد
نهان شود زیر برگ چو باد بر وی وزد
چو دخت دوشیزه‌ای که زیر چادر خزد
ز خوف نامحرمی که خواهدش لب مزد


کناره گیرد همی ز بیم بوس و کنار


صبا رخ ارغوان به شوخی از بس مکد
چو دانهای عقیق ز عارضش خون چکد
وزان ستم سرخ گل ز خشم چندان ژکد
که پوست در پیکرش چو نار می‌بترکد


بخوشدش خون دل چو دانهای انار


طبق ط‌بق سیم و زر به فرق عبهر چراست
به سیمگون بنجه‌اش پیالهٔ زر چراست
به جام سیمابیش شراب اصفر چراست
شرابش آمیخته به مشک و عنبر چراست


نخورده می بهر چیست به چشمکانش خمار


نشسته لاله خموش چو شاهدی پر دلال
ز بس که خوردست می به طرف باغ و تلال
رخانش گشتست آل زبانش گشتست لال
به چهر گلنارگون نهاده از مشک خال


چو عاشقی کش بود جگر ز غم داغدار


سمن به باغ اندرون چو بر فلک مشتریست
چنان بود تابناک که زهره‌اش مشتریست
چو برگشاید دهن به شکل انگشتریست
بهار صنعت نما چو تاجر ششتریست


که دیبهٔ رنگ رنگ فکنده بر جویبار


شکوفه طفلیست خرد تنش به نرمی حریر
رخش‌ به رنگ سهیل لبش به بوی عبیر
ندانم از رنج دهر به کودکی گشته پیر
و یا دوید از دلش به عارضش رنگ شیر


چنانکه رنگ شراب به صورت باده‌خوار


هلا بیابان عمر چرا به غم طی کنیم
میی گران‌سنگ ده که اسب غم پی کنیم
بیا غمان را علاج به ناله نی کنیم
چو لاله برطرف باغ پیاله پر می کنیم


میی که از رنگ آن رخان شود لاله‌زار


ز اصل صلصال خویش به پای او ریخت خاک
از آن میی کادمش نشاند در خلد تاک
به سالیان تافتند بر او سهیل و سماک
به ریشه‌اش آب داد ز جوهر جان پاک


که تا سهیل و سماک به عاقبت داد بار


ز صنع پروردگار چو در مدور همه
ز قدرت کردگار چو خور منور همه
چو شعر من آبدار چوگل معطر همه
چو دل گهرهای چند نهفته در بر همه


چو قلب شهزاده‌شان دل از برون آشکار


علیقلی میرزا امیر شهزادگان
یمین فرماندهان امین آزادگان
مجیر دلخستگان مغیث افتادگان
دلیر شمشیرزن چوگیو کشوادگان


به بزم کاووس کی به رزم اسفندیار


سحاب جود و سخا محیط علم و عمل
سپهر مجد و بها غیاث ملک و ملل
جهان عز و علا پناه دین و دول
مدار خوف و رجا شفیع جرم و زلل


به دشمنان تندخو به دوستان بردبار


چو رخ نماید قمر چوکف‌‌شاید سحاب
چو کینه توزد سپهر چو دیو سوزد شهاب
چو وقعه جوید هژبر چو حمله آرد عقاب
به حلم وافر نصیب به علم کامل نصاب


محامدش بی‌شمر محاسنش بی‌شمار


زهی ملکزاده‌ای که زیب دنیا تویی
بهشت اجلال را درخت طوبی تویی
سپهر اقبال را سهیل و شعری تویی
زمانه را از نخست مهین تمنی تویی


رسیده از هستیت به کام خود روزگار


به وقعه ضیغم کُشی به‌ پهنه پیل افکنی
به قوت اژدردری به حمله شیر اوژنی
به بزم دریا دلی به رزم رویین تنی
زمانهٔ قاهری ستارهٔ رو‌شنی


سپهری از برتری جهانی از اقتدار


نگردی از جود سیر بدین سخا ابر نیست
نترسی از اژدها بدین ‌جگر ببر نیست
به قدر یک ذره‌ات گه سخا صبر نیست
اگرچه بر تو زکس به هیچ رو جبر نیست


ولی به هنگام جود نبینمت اختیار


چو در مدیحت مرا زبان گفتار نیست
بجز دعایت مرا ازین سپس‌ کار نیست
بلی شدن بر سپهر پلنگ را یار نیست
پلنگ راگو مپوی سپهرکهسار نیست


سپهر را فرقهاست به رفعت از کوهسار


هماره تا خور ز حوت چمد به برج بره
همیشه تا آسمان بود به شکل کره
هماره تا خط راست نمی‌شود دایره
به جان خصم تو باد زنار غم نایره


به بند انده اسیر به دام محنت شکار

ابزار وبمستر

ابزار وبمستر

codebazan

codebazan