مطالب ناب
شب نهم

ads ads ads

موزیک من




موزیک پلیر

عمو عباس بی تو قلب حرم میگیره

عمو عباس بی تو قلب حرم میگیره


شاعر : مسعود اصلانی


عمو عباس، بی تو قلب حرم می گیره
عموعباس، بی تو بابا تنها می میره


عموعباس، علمت کو عموی خوبم
عموعباس، تو نرو تا که پا نکوبم


عمو عباس، بی تو قلب حرم می گیره
عمو عباس، بی تو بابا تنها می میره


عمو عباس، بی تو هر لحظه دل می لرزه
بی تو هر شب هوای خیمه ها چه سرده


عمو عباس، بی تو دستام جونی نداره
از دو چشمام پولکای گریه می باره


عمو عباس، بی تو قلب حرم می گیره
عمو عباس، بی تو بابا تنها می میره


عمو عباس، علمت کو عموی خوبم
عمو عباس، تو نرو تا که پا نکوبم


عمو عباس، زانوهامو بقل می گیرم
عمو عباس، بیا تا من برات بمیرم


عمو عباس، دل اهل حرم کبابه
توی خیمه چشم برات چشمای ربابه


عمو عباس، بی تو قلب حرم می گیره
عمو عباس، بی تو بابا تنها می میره


عمو عباس، علمت کو عموی خوبم
عمو عباس، تو نرو تا که پا نکوبم

حیف شد چشمتان زدند آقا

حیف شد چشمتان زدند آقا


شاعر : مهدی صفی یاری


ای درود خدا به ساحت تان 
به قد و قامت قیامت تان






ماه هم پیش تان کم آورده
کوه می لرزد از صلابت تان


همه را کشته راه رفتن تان
همه را کشته این نجابت تان


مثل یک روز روشن است آقا
مهربانی شده است عادت تان


ای سرآغاز تان کرامت محض 
با خودم فکر می کنم نهایت تان....


راستی یک سئوال ، با خورشید 
از کی آغاز شد رفاقت تان ؟


تو و خورشید عین هم هستید 
در بلندای قد و قامت تان


حیف شد چشم تان زدند آقا
شک نداریم در شهامت تان


من از اینجا به بعد معذورم
کاش می شد گذاشت راحت تان


در لهوف آمده تفاوت داشت ....
...با همه نحوه ی شهادت تان


تو زیارت گهی و آمده اند 
اینهمه تیر به زیارت تان


گرد و خاکی بلند شد آن روز
بر سر پرچم و علامت تان


کاش یک مشت آب می خوردی
آب شد آب از خجالت تان


آه ...آقا ...بلند شو آقا
مادری آمده عیادت تان

امشب اسیر غصه فردایی توام

امشب اسیر غصه فردایی توام


شاعر : سعید توفیقی


در خیمه ها صدای خدایا بلند شد 
زینب برای پرسش آیا ؛ بلند شد


فریاد واحسین ؛ زاعماق سینه اش 
تا گشت با خبر زقضایا بلند شد


پرسید غرق ناله که آقا چه می شود ؟‌
تکلیف زینبت شب فردا چه می شود؟‌


سجاده باز کرده ای و ناله می کُنی 
باران شدی و توبه صد ساله می کُنی


گاهی خروج می کنی از خیمه گاه خود
خیره نگاه جانب آن چاله می کُنی


انگار این عمل ؛ عمل دل به خواه توست
این تکّه از زمین نکند ؛‌ قتله گاه توست


امشب فضای خیمه پُر از عطر سیب توست
زینب اسیر گریه ؛ زحال عجیب توست


حرفی بزن عزیز دل من که خواهرت 
مضطر ترینِ ناله امن یجیب توست


اشکت به من اجازه آوازه می دهد
دل شوره ام خبر ز غمی تازه می دهد


یک لحظه کن نظر به من زار و مضطرت 
آری منم که زُل زده ام در برابرت


از بسکه محو ذات خداوند اقدسی 
اصلاً‌ محل نمی دهی امشب به خواهرت


از جان من عروج مکن روح پیکرم
حرفی مزن ز رفتن خود ؛ ای برادرم


خون منِ ز خود شده را کم به شیشه کن 
زخم فراق ؛‌ کم به دل خسته ریشه کن


یا حرفی از جُدا شدن از خود مگو وَ یا 
با من مگو عزیز دلم صبر پیشه کن


امشب دلـم اسیــر مــلال اسـت یـــا حسین
من بی تو ؛‌ عین فرض محال است یا حسین


گریان ترین دیده دریایی توام 
امشب اسیر غصّه فردایی توام


گفتی زبسكه یك شبه تغییر می کنی
من نیز ناتوان ز شناسایی تو ام


گفتی به ناله غرق تمنا بکن مرا
زینب بیا و خوب تماشا بکن مرا


گفتی تمام پیکر تو زخم می شود 
از پای تا دم سر تو زخم می شود


اذنم دهی به صورت خود لطمه می زنم 
بامن مگو که حنجر تو زخم می شود


گفتی سری به روی تنت نیست بعد از این
جز تکه بوریا کفنت نیست بعد از این

تمام حادثه را مادر تو دید

تمام حادثه را مادر تو دید


شاعر : قاسم صرافان


هفت آسمان حجاب شد و پرده را کشید 
اما تمام حادثه را مادر تو دید






وقتی غریب دید تو را باورش نشد 
هی چند بار دست به چشمان خود کشید


باور نداشت مادرِ دریا، حسین او 
تنها عقیق با دو لب تشنه می‌مکید


با زینبش دوید که: یک لحظه صبر کن
یک بوسه از گلوی لطیفت دوباره چید


بارید اشک در پی باران سنگها
سیلی به روی می‌زد و انگشت می‌گزید


خون تا محاسنت خبری سرخ برد و بعد
لبهای پیرهن که به پیشانیت رسید،


افتاد چشم مادرت ـ ای وای ـ همزمان
با چشم حرمله به همان نقطه سفید


با تیر قلب نازک او هم دوباره سوخت
گویی دوباره داغیِ میخ دری چشید


قلبت فقط حریم خدا بود و تیر او
اینبار «یا لطیف» ترین سینه را درید


غوغا به پا شد و وسط تیر و نیزه‌ها
تنها صدای ناله و افتادنی شنید


آمد صدای گام نفسگیر و تیره‌ای
رنگش پرید و با دل زینب دلش تپید


با چشم خون گرفته و با چکمه‌ای سیاه
خنجر کشیده بود و به سمت تو می‌دوید


شیون کنان زنی لب گودال قتلگاه
می‌بست رو به منظره چشمان نا امید


از روی مهربانت اگر شرم کرده بود
از پشت ظالمانه سرت را چرا برید؟


با چشم بسته فاطمه فریاد می‌کشید
ای وای میوه‌ی دل من تشنه شهید


دیگر ندید جسم تو را زیر پای اسب 
نوری یگانه دید، به الله می‌رسید

اگر بگذارند

اگر بگذارند


شاعر : سید محمدرضا شرافت


شب شب اشک و تماشاست اگر بگذارند 
لحظه ها با تو چه زیباست اگر بگذارند






فکر یک لحظه بدون تو شدن کابوس است
با تو هرثانیه رویاست اگر بگذارند


مثل قدش قدمش لحن پیمبروارش 
روی فرزند تو زیباست اگر بگذارند


غنچه آخر چقدر آب مگر می خواهد؟
عمر طفل تو به دنیاست اگر بگذارند


ساقی ات رفته و ای کاش که او برگردد
مشک او حامل دریاست اگر بگذارند


آب مال خودشان چشم همه دلواپس
خیمه ها تشنه سقاست اگر بگذارند


قامتش اوج قیام است قیامت کرده است
قد سقای تو رعناست اگر بگذارند


سنگ ها در سخنت هم نفس هلهله ها
لحن قرآن تو گیراست اگر بگذارند


تشنه ای آه و دارد لب تو می سوزد
آب مهریه زهراست اگر بگذارند


بر دل مضطرب و منتظر خواهر تو
یک نگاه تو تسلّاست اگر بگذارند


آمد از سمت حرم گریه کنان عبدالله
مجتبای تو همین جاست اگر بگذارند


رفتی و دختر تو زمزمه دارد که کفن...
...کهنه پیراهن باباست اگر بگذارند

کمر کوه شکست

کمر کوه شکست


شاعر : محسن عرب خالقی


عطش ازخشکی لبهای تو سیراب شده
آب از هرم ترکهای لبت آب شده


بعد از آن که تو لب تشنه ، عطش را کشتی
تشنه لب ماندن ساقی همه جاباب شده


بعد افتادن عکس تو درآیینه ی آب
برکه ازشوق رخت خانه ی مهتاب شده


این فرات است که از دردغمت ـ ای دریا ـ
بس که پیچیده به خودیکسره،گرداب شده


تب و تاب حرم ازتشنگی و گرما نیست
دل اهل حرم ازداغ تو بی تاب شده


تیرها رو به سوی چشم تو خواندند نماز
همه گفتند که ابروی تو محراب شده


صحنه ای که کمرکوه شکست ازغم آن
عکس تیریست که دردیده ی توقاب شده

لشکر من رفت

لشکر من رفت


شاعر : علی اکبر لطیفیان


رفتی و با رفتنت چه بر سر من رفت
هر چه توان داشتم ز پیکر من رفت


پشت و پناه یکی دو روزه ی من نه !
یک جبل الرحمه از برابر من رفت


نیست کمر درد من به خاطر اکبر
دردم از این است که برادر من رفت


گفتم ابولفضل هست غصه ندارم
عیب ندارد اگر که اکبر من رفت


بسکه بلند است هلهله به گمانم
کوفه خبر دار شد که لشگر من رفت


زود زمین خوردن من علتش این است
تیر به بال تو خورد و در پر من رفت


چشم قشنگ تو سه شعبه ی مسموم
وای چه ها بر تو ای برادر من رفت


گفت مرا هم ببر به علقمه - گفتم :
زودتر از رفتن تو مادر من رفت


رفتی با رفتن تو دست حرامی
تا بغل گوشواره ی دختر من رفت


طفل رضیع مرا رباب کفن کرد
فکر کنم دیده آب آور من رفت


جان حسین - روی نیزه باش مراقب
دیدی اگر سمت کوفه خواهر من رفت

لشکر من رفت

لشکر من رفت


شاعر : علی اکبر لطیفیان


رفتی و با رفتنت چه بر سر من رفت
هر چه توان داشتم ز پیکر من رفت


پشت و پناه یکی دو روزه ی من نه !
یک جبل الرحمه از برابر من رفت


نیست کمر درد من به خاطر اکبر
دردم از این است که برادر من رفت


گفتم ابولفضل هست غصه ندارم
عیب ندارد اگر که اکبر من رفت


بسکه بلند است هلهله به گمانم
کوفه خبر دار شد که لشگر من رفت


زود زمین خوردن من علتش این است
تیر به بال تو خورد و در پر من رفت


چشم قشنگ تو سه شعبه ی مسموم
وای چه ها بر تو ای برادر من رفت


گفت مرا هم ببر به علقمه - گفتم :
زودتر از رفتن تو مادر من رفت


رفتی با رفتن تو دست حرامی
تا بغل گوشواره ی دختر من رفت


طفل رضیع مرا رباب کفن کرد
فکر کنم دیده آب آور من رفت


جان حسین - روی نیزه باش مراقب
دیدی اگر سمت کوفه خواهر من رفت

سایه نشین علم

سایه نشین علم


شاعر : رضا جعفری


در آب جلوه کردی و موج عطش نشست
در من ظهور کردی و کردیم خود پرست


دست مرا گرفتی و چشم تو بسته شد
در خود خراب گشتم و بند دلم گسست


گفتم : مخواه سایه نشین علم شوم
این آفتاب ، مغز حرم را گداخته است!


روی فرات ، صورت در هم کشیده شد
تا موج های اشک به چشم تو حلقه بست


آیینه ای برای تماشا گذاشتم
سنگی رسید و صورت آیینه را شکست


دستی نمانده بود که مشکی زنم به آب
حالا به جای مشک بنوش از لب دو دست

عموی قافله

عموی قافله


شاعر : زهره اخوان طاهری


جدال دشنه و دریایی از جوانمردی
خدا پناه تو باشد؛ برو که برگردی


برو به سمت نگاه فرات با لب خشک
آهای سبزترین آیه ی جوانمردی


اگر به آب رسیدی بگو خروشان شو
بگو تو را چه به این موج های بی دردی


عموی قافله! ما را به آب مهمان کن
خدا کند که تو با مشک آب برگردی


عموی قافله ما را ببخش؛ من دیدم....
.....چگونه مشک به دندان نبرد میکردی


و بعد بال زنان آمدی به جانب ما
عمو! برای رقیه، فرات آوردی؟

نفخ صور

نفخ صور


شاعر : یحیی نژاد سلامتی


شاعر تمام دفتر خود را مرور کرد 
بعدش نشست و قافیه را جفت و جور کرد






اذنی گرفته است دوباره برای شعر
خوشحال از این عنایت و حس غرور کرد


اول نوشت "مادرم اما..." و بعد از آن
از روضه های سخت مدینه عبور کرد:


"قدش هلال و دست بر کمر گرفته بود..."
قلبش شکست و عمه به ذهنش خطور کرد


"او می دوید و..." روضه ی مقتل که می نوشت
"او می کشید و..." یاد نگاه صبور کرد


خواهر به شوق عشق به روی تل آمد و
سر را به روی نیزه... نگاهی به نور کرد


باشد اگر چه صحنه ی محشر به پا شده ست
باشد اگر چه روح امین نفخِ صور کرد


"چیزی بجز جمال و قشنگی ندیده بود..."
مافوق صبر عالم و آدم ظهور کرد

مرا مبر خیمه

مرا مبر خیمه


شاعر : محمد بیابانی


بیا به علقمه دریاب تکسوارت را 
به خاک بنگر علمدار کارزارت را






تو ایستاده و من پیش پات نقش زمین
مگیر از من بی دست این جسارت را


مرا ببخش چو خواندم برادرت آقا
به امر مادرتان گفتم آن عبارت را


بگیر لاله چشمم که خوب بنگرمت
بده دوباره به من فرصت زیارت را


خجل ز روی ربابم، مرا مبر خیمه
چگونه بنگرم اطفال بیقرارت را


سه شعبه ای که زده حرمله به دیده من
به آن دوباره نشان کرده شیرخوارت را


صدای هلهله ها تا رسید فهمیدم
یقین به خنده کشیدند انکسارت را


سریع تر برو که این نگاه های حریص
شروع کرده به سمت خیام غارت را

اشک خجلت

اشک خجلت


شاعر : وحید مصلحی


هر چه ترسیدم از آن آن به سرم می آید
مشک سوراخ شد و کیست برم می آید؟


چشم پرخون شده را طاقت دیدن نبود
خون به همراهی اشک از بصرم می آید


علقمه پر شده از شیون یک بانویی
کیست او ذکر لبش \" وا پسرم \" می آید ؟

سخت باشد بدهم صورت او را تشخیص
چون کبودی رخش در نظرم می آید


فاطمه آمد و دستی که ندارم خیزم
اشک خجلت فقط از چشم ترم می آید


هر چه ترسیدم از آن آن به سرم می آید
ناله ی العطش اهل حرم می آید ..!!

میان داری کن

میان داری کن

شاعر : امیر تیموری


نقاش اسب را كه زمینگیر می كشد 
یا چهره ی عموی مرا پیر می كشد






بی آب، مشك را و علم را بدون دست
یا چشم را حوالی یك تیر می كشد


از لا به لای نیزه و از لا به لای تیر
كفتار را به سینه ی یك شیر می كشد


موضوع قصه چیست چه خوابی است دیده ام؟
احساس می كنم كمرم تیر می كشد...


باید كه خون گریست زمین ناله می كند
یك دشت را برای تو پُر لاله می كند


پیشانی ات نگاه مرا خیره می كند
آبی آسمان مرا تیره می كند


با مشك روی دوش به ما فكر می كنی
با دست و سر به دین خدا فكر می كنی

یا فكر می كنی كه حسین است و بعد از آن
تنها، علی میان حنین است و بعد از آن


این شام آخر است و صلیب است و بعد از آن
صد خنجر است و حنجر سیب است و بعد از آن


باید كه خون گریست زمین ناله می كند
یك دشت را برای تو پُر لاله می كند


رفتی عمو كه خیمه ی مان بی عمود شد
رفتی قیام عمه، عمو جان، قعود شد


دشمن چه كرد بعد تو، خط و نشان كشید
رفتی عمو كه گونه ی خیسم كبود شد


مردی كه ترس نام تو را داشت، بعد تو
مردی كه گوشواره ی ما را ربود شد


در قلب خسته خون تو جریان گرفته است
آغاز قصه رنگ ز پایان گرفته است


باید كه خون گریست زمین ناله می كند
یك دشت را برای تو پُر لاله كی كند

شام غربت

شام غربت


شاعر : حسن لطفی


گودال بود و غربت بی انتهای من 
شد خیمه گاه مروه و مقتل صفای من






از بسکه ازدحام در آنجا زیاد بود
جایی نبود کشته ی بی سر ؛ برای من


یک خنجر شکسته چرا بوسه می زند 
بر روی حنجر تو برادر به جای من


یک نیزه آمد و سخنت را برید و رفت
یک کعب نی رسید به داد صدای من


پیراهن تن تو پر از رد پا شده است ....
یا اشتباه میکند این چشم های من ؟


با تازیانه ها بدنم خوب آشناست
من را زدند پیش تو ای آشنای من


دیدند بی کسیم به ما طعنه ها زدند
مانند مادر تو مرا بی هوا زدند


بیا که گریه کنم لحظه‌های آخر را
بخوان ز چشم ترم حال و روز خواهر را


دلم قرار ندارد بیا که تا دم صبح
بنالم از سر شب روضه‌های مادر را


پریده خواب رباب از خیال حرمله باز
گرفته است به چادر گلوی اصغر را


خدا کند که بمیرم در این شب و فردا
که روی نیزه نبینم سر برادر را


خدا کند که نبیند دو چشم مبهوتم
به زیر بوسه‌ی نیزه تنی مطهر را


خدا کند که نبینم به روی تشت طلا
جسارت نوک چوب و لبان پَرپَر را

منزلت غدیر

منزلت غدیر


شاعر : وحید قاسمی


امیر علقمه از صدر زین به زیر افتاد
میان لشگری از تیغ و نیزه گیر افتاد


دو دست زخمی او ماندو طعنه ی تکبیر
به یــاد مــنــزلت آیــه ی غــدیر افــتــاد


چقدر شدت ضرب عمود سنگین بود!
دوبــاره چند تــرک بر دل کویــر افتاد


نگاه خسته و شرمنده اش به آقا گفت:
ببخش‎‏ْ، مشک حرم بین این مسیر افتاد


چگونـه پیکـر او را بـه خـیـمه هـا ببرد؟
حسین گریه کنان فکر یک حصیر افتاد


تمام غصه ام این است , پشت پا بخوری
تو هم شبیه خودم نیزه بی هوا بخوری


خـدا کند که به فرقـم نـظر نـینـدازی
هراس دارم از این عمق زخم جا بخوری!


عـزیز فـاطـمه مـدیون زیـنبت کـــردم 
اگر که ثانیه ای غصـه ی مـرا بخـوری


شبیه من جگرت آب می شود وقتی 
به زیر تیغ وسنان حرص خیمه را بخوری


خلاصه عرض کنم حرف تیرها این است
قـرار نیست که از آب کـربلا بـخـوری!

یک عصر

یک عصر


شاعر : نادر حسینی


دوباره ضربه ی سیلی نشست بر رویی 
به تازیانه کشیدند باز ، بازویی






اگر چه هیچ دری وا نشد، ولی آن روز
به جای میخ به نیزه زدند ، پهلویی


شنیده ایم که یک عصر پای یک خیمه
به دست باد پریشان شده است ، گیسویی


شنیده ایم که یک ظهر روی یک نیزه
بدون آب جوانه زده است ،شب بویی


و ماجرا که به اینجای کار ختم نشد 
چقدر زخم زبانها شنید ، بانویی


تمام دغدغه ی من زماجرا این است 
که خم نگشت در آن روز هیچ ابرویی

ابزار وبمستر

ابزار وبمستر

codebazan

codebazan