قصه توست....
اری . . . . . . . . . .
قصه ی توست که در نیمه شبی سرد خاطر مرا پریشان کرده!
قصه ی توست که تفکرات مرا و اندیشه ام را اینگونه بهم ریخته!
قصه ی توست که ساعت ها چشم مرا به نقطه ای مات و مبهوت
خیره میکند!
اری!قصه ی توست که عده ای مرا مجنون و عده ای دیوانه می خوانند!
اری تمام این ها قصه ی توست و غصه ی من . . . .
راستی چرا قصه ی تو اینقدر عجیب است؟
یا شایدم نه ! چرا ما اینقدر عجیبیم؟
اینجا در زمین رسم است با قصه خواندن می خوابند اما قصه ی تو چیست
که خواب را از چشمان من گرفته و اینگونه مرا در ناکجا آبادها رها کرده؟
راستی این قصه ی توست اما من چرا . . . . . . ؟