کژمژ و بیانتها...
کژمژ و بیانتها
به طولِ زمانهای پیش و پس
ستونِ استخوانها
چشمخانهها تهی
دندهها عریان
دهان
یکی برنامده فریاد
فرو ریخته دندانها همه،
سوتِ خارجخوانِ ترانهی روزگارانِ از یادرفته
در وزشِ بادِ کهن
فرونستاده هنوز
از کیِ باستان.
بادِ اعصارِ کهن در جمجمههای روفته
بر ستونِ بیانتهای آهکین
فروشده در ماسههای انتظاری بدوی.
دفترهای سپیدِ بیگناهی
به تشتی چوبین
بر سر
معطل مانده بر دروازهی عبور:
نخِ پَرکی چرکین
بر سوراخِ جوالدوزی.
اما خیالت را هنوز
فراگردِ بسترم حضوری به کمال بود
از آن پیشتر که خوابم به ژرفاهای ژرف اندرکشد.
گفتم اینک ترجمانِ حیات
تا قیلوله را بیبایست نپنداری.
آنگاه دانستم
که مرگ
پایان نیست.
یکی کودک بودن...
به ایسای شاعر
یکی کودک بودن
آه!
یکی کودک بودن در لحظهی غرشِ آن توپِ آشتی
و گردشِ مبهوتِ سیبِ سُرخ
بر آیینه.
یکی کودک بودن
در این روزِ دبستانِ بسته
و خِشخشِ نخستین برفِ سنگینبار
بر آدمکِ سردِ باغچه.
□
در این روزِ بیامتیاز
تنها
مگر
یکی کودک بودن.
یکی کودک بودن
آه!
یکی کودک بودن در لحظهی غرشِ آن توپِ آشتی
و گردشِ مبهوتِ سیبِ سُرخ
بر آیینه.
یکی کودک بودن
در این روزِ دبستانِ بسته
و خِشخشِ نخستین برفِ سنگینبار
بر آدمکِ سردِ باغچه.
□
در این روزِ بیامتیاز
تنها
مگر
یکی کودک بودن.
جوشان از خشم...
جوشان از خشم
مسلسل را به زمین کوفت
دندان به دندان بَرفشرده
کلوخْپارهیی برداشت با دشنامی زشت
و با دشنامی زشت
بَرابَریان را هدف گرفت.
همسنگران خندهها نهان کردند.
سهراب گفت:
ــ آه! دیدی؟
سرانجام
او نیز...
مسلسل را به زمین کوفت
دندان به دندان بَرفشرده
کلوخْپارهیی برداشت با دشنامی زشت
و با دشنامی زشت
بَرابَریان را هدف گرفت.
همسنگران خندهها نهان کردند.
سهراب گفت:
ــ آه! دیدی؟
سرانجام
او نیز...
اين صدا
این صدا
دیگر
آوازِ آن پرندهی آتشین نیز نیست
که خود از نخستاش باور نمیداشتم ــ
آهن
اکنون
نِشترِ نفرتی شدهاست
که دردِ حقارتش را
در گلوگاهِ تو میکاود.
□
این ژیغ ژیغِ سینهدَر
دیگر
آوازِ آن غلتکِ بیافسار نیز نیست
که خود از نخستاش باور نمیداشتم ــ
غلتکِ کجپیچ
اکنون
درهم شکنندهی بردگانی شدهاست
که روزی
با چشمانِ بربسته
به حرکت
نیرویش دادهاند.
دیگر
آوازِ آن پرندهی آتشین نیز نیست
که خود از نخستاش باور نمیداشتم ــ
آهن
اکنون
نِشترِ نفرتی شدهاست
که دردِ حقارتش را
در گلوگاهِ تو میکاود.
□
این ژیغ ژیغِ سینهدَر
دیگر
آوازِ آن غلتکِ بیافسار نیز نیست
که خود از نخستاش باور نمیداشتم ــ
غلتکِ کجپیچ
اکنون
درهم شکنندهی بردگانی شدهاست
که روزی
با چشمانِ بربسته
به حرکت
نیرویش دادهاند.
بُهتان مگوی
بُهتان مگوی
که آفتاب را با ظلمت نبردی در میان است.
آفتاب از حضورِ ظلمت دلتنگ نیست
با ظلمت در جنگ نیست.
ظلمت را به نبرد آهنگ نیست،
چندان که آفتاب تیغ برکشد
او را مجالِ درنگ نیست.
همین بس که یاریاش مدهی
سواریاش مدهی.
که آفتاب را با ظلمت نبردی در میان است.
آفتاب از حضورِ ظلمت دلتنگ نیست
با ظلمت در جنگ نیست.
ظلمت را به نبرد آهنگ نیست،
چندان که آفتاب تیغ برکشد
او را مجالِ درنگ نیست.
همین بس که یاریاش مدهی
سواریاش مدهی.
شبانه
مردی چنگ در آسمان افکند،
هنگامی که خونش فریاد و
دهانش بسته بود.
خنجی خونین
بر چهرهی ناباورِ آبی! ــ
عاشقان
چنینند.
□
کنارِ شب
خیمه برافراز،
اما چون ماه برآید
شمشیر
از نیام
برآر
و در کنارت
بگذار.
هنگامی که خونش فریاد و
دهانش بسته بود.
خنجی خونین
بر چهرهی ناباورِ آبی! ــ
عاشقان
چنینند.
□
کنارِ شب
خیمه برافراز،
اما چون ماه برآید
شمشیر
از نیام
برآر
و در کنارت
بگذار.
از این گونه مردن...
میخواهم خوابِ اقاقیاها را بمیرم.
خیالگونه
در نسیمی کوتاه
که به تردید میگذرد
خوابِ اقاقیاها را
بمیرم.
□
میخواهم نفسِ سنگینِ اطلسیها را پرواز گیرم.
در باغچههای تابستان،
خیس و گرم
به نخستین ساعاتِ عصر
نفسِ اطلسیها را
پرواز گیرم.
□
حتا اگر
زنبقِ کبودِ کارد
بر سینهام
گُل دهد ــ
میخواهم خوابِ اقاقیاها را بمیرم در آخرین فرصتِ گُل،
و عبورِ سنگینِ اطلسیها باشم
بر تالارِ ارسی
به ساعتِ هفتِ عصر.
خیالگونه
در نسیمی کوتاه
که به تردید میگذرد
خوابِ اقاقیاها را
بمیرم.
□
میخواهم نفسِ سنگینِ اطلسیها را پرواز گیرم.
در باغچههای تابستان،
خیس و گرم
به نخستین ساعاتِ عصر
نفسِ اطلسیها را
پرواز گیرم.
□
حتا اگر
زنبقِ کبودِ کارد
بر سینهام
گُل دهد ــ
میخواهم خوابِ اقاقیاها را بمیرم در آخرین فرصتِ گُل،
و عبورِ سنگینِ اطلسیها باشم
بر تالارِ ارسی
به ساعتِ هفتِ عصر.
بیمار
بر سرِ این ماسهها دراز زمانیست
کشتیِ فرسودهیی خموش نشستهست
لیک نه فرسوده آنچنان که دگر هیچ
چشمِ امیدی به سویِ آن نتوان بست.
حوصله کردم بسی، که ماهیگیران
آیند از راه سویِ کشتیِ معیوب؛
پُتک ببینم که میفشارد با میخ
ارّه ببینم که میسراید با چوب.
مانده به امید و انتظار که روزی
این به شنافتاده را بر آب ببینم ــ
شادی بینم به روی ساحلِ آباد
وین زغمآباد را خراب ببینم.
پاره ببینم سکوتِ مرگ به ساحل
کآمده با خشّ و خِشِّ موجِ شتابان
همنفس و، زیرِ کومهی منِ بیمار
قصهی نابود میسراید با آن...
پنجره را باز میکنم سوی دریا
هر سحر از شوق، تا ببینم هستند؟
مرغی پَر میکشد ز صخره هراسان.
چلّه نشسته قُرُق به ساحل اگر چند،
با دلِ بیمارِ من عجیب امیدیست:
از قُرُقِ هوشیار و موجِ تکاپوی
بر دو لبش پوزخندهییست ظفرمند،
وز سمجِ این قُرُق نمیرود از روی!
کرده چنانم امیدوار که دانم
روزی ازین پنجره نسیمکِ دریا
کلبهی چوبینِ من بیاکنَد از بانگ
با تنِ بیمار برجهانَدَم از جا.
خم شوم از این دریچه شسته ز باران
قطرهیی آویزَدَم به مژه ز شادی:
بینم صیادهای بحرِ خزر را
گرم به تعمیرِ عیبِ کشتیِ بادی.
نعره ز دل برکشم ز شادیِ بسیار
پنجره برهم زنم ز خودشده، مفتون.
کفش نجویم دگر، برهنهسروپای
جَست زنم از میانِ کلبه به بیرون!
غبار
از غریوِ دیوِ توفانم هراس
وز خروشِ تُندرم اندوه نیست،
مرگِ مسکین را نمیگیرم به هیچ.
استوارم چون درختی پابهجای
پیچکِ بیخانمانی را بگوی
بیثمر با دست و پای من مپیچ.
مادرِ غم نیست بیچیزی مرا:
عنبر است او، سالها افروخته در مجمرم
نیست از بدگوییِ نامهربانانم غمی:
رفته مدتها که من زین یاوهگوییها کَرَم!
□
لیک از دریا چو مرغان پَرکشند
روی پلها، بامها، مردابها ــ
پابرهنه میدوم دنبالِشان.
وقت کان سوی افق پنهان شوند
بازمیگردم به کومه پا کشان،
حلقه میبندد به چشمان اشکِ من
گرچه در سختی بهسانِ آهنم...
یا اگر در کنجِ تنهایی مرا
مرغکِ شب نالهیی بردارد از اقصای شب،
اندُهی واهی مرا
میکشد در بر، چنان پیراهنم.
□
همچنان کز گردشِ انگشتها بر پردهها
وز طنینِ دلکشِ ناقوس
وز سکوتِ زنگدارِ دشتها
وز اذانِ ناشکیبای خروس
وز عبورِ مه ز روی بیشهها
وز خروشِ زاغها
وز غروبِ برفپوش ــ
اشک میریزد دلم...
گرچه بر غوغای توفانها کَرَم
وز هجومِ بادها باکیم نیست،
گرچه چون پولاد سرسختم به رزم
یا خود از پولاد شد ایمانِ من ــ
گر بخواند مرغی از اقصای شب
اشکِ رقت ریزد از چشمانِ من.
وز خروشِ تُندرم اندوه نیست،
مرگِ مسکین را نمیگیرم به هیچ.
استوارم چون درختی پابهجای
پیچکِ بیخانمانی را بگوی
بیثمر با دست و پای من مپیچ.
مادرِ غم نیست بیچیزی مرا:
عنبر است او، سالها افروخته در مجمرم
نیست از بدگوییِ نامهربانانم غمی:
رفته مدتها که من زین یاوهگوییها کَرَم!
□
لیک از دریا چو مرغان پَرکشند
روی پلها، بامها، مردابها ــ
پابرهنه میدوم دنبالِشان.
وقت کان سوی افق پنهان شوند
بازمیگردم به کومه پا کشان،
حلقه میبندد به چشمان اشکِ من
گرچه در سختی بهسانِ آهنم...
یا اگر در کنجِ تنهایی مرا
مرغکِ شب نالهیی بردارد از اقصای شب،
اندُهی واهی مرا
میکشد در بر، چنان پیراهنم.
□
همچنان کز گردشِ انگشتها بر پردهها
وز طنینِ دلکشِ ناقوس
وز سکوتِ زنگدارِ دشتها
وز اذانِ ناشکیبای خروس
وز عبورِ مه ز روی بیشهها
وز خروشِ زاغها
وز غروبِ برفپوش ــ
اشک میریزد دلم...
گرچه بر غوغای توفانها کَرَم
وز هجومِ بادها باکیم نیست،
گرچه چون پولاد سرسختم به رزم
یا خود از پولاد شد ایمانِ من ــ
گر بخواند مرغی از اقصای شب
اشکِ رقت ریزد از چشمانِ من.
نمیرقصانمت چون دودی آبیرنگ...
نمیگردانمت در بُرجِ ابریشم
نمیرقصانمت بر صحنههایِ عاج: ــ
شبِ پاییز میلرزد به رویِ بسترِ خاکسترِ سیرابِ ابرِ سرد
سحر، با لحظههایِ دیرمانش، میکشاند انتظارِ صبح را در خویش...
دو کودک بر جلوخانِ کدامین خانه آیا خوابِ آتش میکُنَدْشان گرم؟
سه کودک بر کدامین سنگفرشِ سرد؟
صد کودک به نمناکِ کدامین کوی؟
□
نمیرقصانمت چون دودی آبیرنگ
نمیلغزانمت بر خوابهایِ مخملِ اندیشهیی ناچیز: ــ
حبابِ خندهیی بیرنگ میترکد به شب گرییدنِ پائیز اگر در جویبارِ تنگ،
وگر عشقی کزو امید با من نیست
درین تاریکیِ نومید ساید سر به درگاهم ــ
دو کودک بر جلوخانِ سرایی خفتهاند اکنون
سه کودک بر سریرِ سنگفرشِ سرد و صد کودک به خاکِ مردهیِ مرطوب.
□
نمیلغزانمت بر مخملِ اندیشهیی بیپای
نمیغلتانمت بر بسترِ نرمِ خیالی خام:
اگر خواب آورست آهنگِ بارانی که میبارد به بامِ تو
وگر انگیزهیِ عشق است رقصِ شعلهیِ آتش به دیوارِ اتاقِ من،
اگر در جویبارِ خُرد، میبندد حباب از قطرههایِ سرد
وگر در کوچه میخواند به شوری عابرِ شبگرد ــ
دو کودک بر جلوخانِ کدامین خانه با رویایِ آتش میکنند تن گرم؟
سه کودک بر کدامین سنگفرشِ سرد؟
و صد کودک به نمناکِ کدامین کوی؟
□
نمیگردانمت بر پهنههایِ آرزویی دور
نمیرقصانمت در دودناکِ عنبرِ امید:
میانِ آفتاب و شب برآوردهست دیواری ز خاکستر سحر هرچند،
دو کودک بر جلوخانِ سرایی مردهاند اکنون
سه کودک بر سریرِ سنگفرشِ سرد و صد کودک به خاکِ مردهیِ مرطوب.
نمیرقصانمت بر صحنههایِ عاج: ــ
شبِ پاییز میلرزد به رویِ بسترِ خاکسترِ سیرابِ ابرِ سرد
سحر، با لحظههایِ دیرمانش، میکشاند انتظارِ صبح را در خویش...
دو کودک بر جلوخانِ کدامین خانه آیا خوابِ آتش میکُنَدْشان گرم؟
سه کودک بر کدامین سنگفرشِ سرد؟
صد کودک به نمناکِ کدامین کوی؟
□
نمیرقصانمت چون دودی آبیرنگ
نمیلغزانمت بر خوابهایِ مخملِ اندیشهیی ناچیز: ــ
حبابِ خندهیی بیرنگ میترکد به شب گرییدنِ پائیز اگر در جویبارِ تنگ،
وگر عشقی کزو امید با من نیست
درین تاریکیِ نومید ساید سر به درگاهم ــ
دو کودک بر جلوخانِ سرایی خفتهاند اکنون
سه کودک بر سریرِ سنگفرشِ سرد و صد کودک به خاکِ مردهیِ مرطوب.
□
نمیلغزانمت بر مخملِ اندیشهیی بیپای
نمیغلتانمت بر بسترِ نرمِ خیالی خام:
اگر خواب آورست آهنگِ بارانی که میبارد به بامِ تو
وگر انگیزهیِ عشق است رقصِ شعلهیِ آتش به دیوارِ اتاقِ من،
اگر در جویبارِ خُرد، میبندد حباب از قطرههایِ سرد
وگر در کوچه میخواند به شوری عابرِ شبگرد ــ
دو کودک بر جلوخانِ کدامین خانه با رویایِ آتش میکنند تن گرم؟
سه کودک بر کدامین سنگفرشِ سرد؟
و صد کودک به نمناکِ کدامین کوی؟
□
نمیگردانمت بر پهنههایِ آرزویی دور
نمیرقصانمت در دودناکِ عنبرِ امید:
میانِ آفتاب و شب برآوردهست دیواری ز خاکستر سحر هرچند،
دو کودک بر جلوخانِ سرایی مردهاند اکنون
سه کودک بر سریرِ سنگفرشِ سرد و صد کودک به خاکِ مردهیِ مرطوب.
عشق عمومی
اشک رازیست
لبخند رازیست
عشق رازیست
اشکِ آن شب لبخندِ عشقم بود.
□
قصه نیستم که بگویی
نغمه نیستم که بخوانی
صدا نیستم که بشنوی
یا چیزی چنان که ببینی
یا چیزی چنان که بدانی...
من دردِ مشترکم
مرا فریاد کن.
□
درخت با جنگل سخن میگوید
علف با صحرا
ستاره با کهکشان
و من با تو سخن میگویم
نامت را به من بگو
دستت را به من بده
حرفت را به من بگو
قلبت را به من بده
من ریشههای تو را دریافتهام
با لبانت برای همه لبها سخن گفتهام
و دستهایت با دستانِ من آشناست.
در خلوتِ روشن با تو گریستهام
برایِ خاطرِ زندگان،
و در گورستانِ تاریک با تو خواندهام
زیباترینِ سرودها را
زیرا که مردگانِ این سال
عاشقترینِ زندگان بودهاند.
□
دستت را به من بده
دستهای تو با من آشناست
ای دیریافته با تو سخن میگویم
بهسانِ ابر که با توفان
بهسانِ علف که با صحرا
بهسانِ باران که با دریا
بهسانِ پرنده که با بهار
بهسانِ درخت که با جنگل سخن میگوید
زیرا که من
ریشههای تو را دریافتهام
زیرا که صدای من
با صدای تو آشناست.
لبخند رازیست
عشق رازیست
اشکِ آن شب لبخندِ عشقم بود.
□
قصه نیستم که بگویی
نغمه نیستم که بخوانی
صدا نیستم که بشنوی
یا چیزی چنان که ببینی
یا چیزی چنان که بدانی...
من دردِ مشترکم
مرا فریاد کن.
□
درخت با جنگل سخن میگوید
علف با صحرا
ستاره با کهکشان
و من با تو سخن میگویم
نامت را به من بگو
دستت را به من بده
حرفت را به من بگو
قلبت را به من بده
من ریشههای تو را دریافتهام
با لبانت برای همه لبها سخن گفتهام
و دستهایت با دستانِ من آشناست.
در خلوتِ روشن با تو گریستهام
برایِ خاطرِ زندگان،
و در گورستانِ تاریک با تو خواندهام
زیباترینِ سرودها را
زیرا که مردگانِ این سال
عاشقترینِ زندگان بودهاند.
□
دستت را به من بده
دستهای تو با من آشناست
ای دیریافته با تو سخن میگویم
بهسانِ ابر که با توفان
بهسانِ علف که با صحرا
بهسانِ باران که با دریا
بهسانِ پرنده که با بهار
بهسانِ درخت که با جنگل سخن میگوید
زیرا که من
ریشههای تو را دریافتهام
زیرا که صدای من
با صدای تو آشناست.
23
۱
بدنِ لختِ خیابان
به بغلِ شهر افتاده بود
و قطرههای بلوغ
از لمبرهای راه
بالا میکشید
و تابستانِ گرمِ نفسها
که از رویای جَگنهای بارانخورده سرمست بود
در تپشِ قلبِ عشق
میچکید
□
خیابانِ برهنه
با سنگفرشِ دندانهای صدفش
دهان گشود
تا دردهای لذتِ یک عشق
زهرِ کامش را بمکد.
و شهر بر او پیچید
و او را تنگتر فشرد
در بازوهای پُرتحریکِ آغوشش.
و تاریخِ سربهمهرِ یک عشق
که تنِ داغِ دختریاش را
به اجتماعِ یک بلوغ
واداده بود
بسترِ شهری بیسرگذشت را
خونین کرد.
جوانهی زندگیبخشِ مرگ
بر رنگپریدگیِ شیارهای پیشانیِ شهر
دوید،
خیابانِ برهنه
در اشتیاقِ خواهشِ بزرگِ آخرینش
لب گزید،
نطفههای خونآلود
که عرقِ مرگ
بر چهرهی پدرِشان
قطره بسته بود
رَحِمِ آمادهی مادر را
از زندگی انباشت،
و انبانهای تاریکِ یک آسمان
از ستارههای بزرگِ قربانی
پُر شد: ـ
یک ستاره جنبید
صد ستاره،
ستارهی صد هزار خورشید،
از افقِ مرگِ پُرحاصل
در آسمان
درخشید،
مرگِ متکبر!
□
اما دختری که پا نداشته باشد
بر خاکِ دندانکروچهی دشمن
به زانو درنمیآید.
و من چون شیپوری
عشقم را میترکانم
چون گلِ سِرخی
قلبم را پَرپَر میکنم
چون کبوتری
روحم را پرواز میدهم
چون دشنهیی
صدایم را به بلورِ آسمان میکشم:
«ـ هی!
چهکنمهای سربههوای دستانِ بیتدبیرِ تقدیر!
پشتِ میلهها و ملیلههای اشرافیت
پشتِ سکوت و پشتِ دارها
پشتِ عمامهها و رخت سالوس
پشتِ افتراها، پشتِ دیوارها
پشتِ امروز و روزِ میلاد ـ با قابِ سیاهِ شکستهاش ـ
پشتِ رنج، پشتِ نه، پشتِ ظلمت
پشتِ پافشاری، پشتِ ضخامت
پشتِ نومیدیِ سمجِ خداوندانِ شما
و حتا و حتا پشتِ پوستِ نازکِ دلِ عاشقِ من،
زیباییِ یک تاریخ
تسلیم میکند بهشتِ سرخِ گوشتِ تناش را
به مردانی که استخوانهاشان آجرِ یک بناست
بوسهشان کوره است و صداشان طبل
و پولادِ بالشِ بسترشان
یک پُتک است.»
□
لبهای خون! لبهای خون!
اگر خنجرِ امیدِ دشمن کوتاه نبود
دندانهای صدفِ خیابان باز هم میتوانست
شما را ببوسد...
□
و تو از جانبِ من
به آن کسان که به زیانی معتادند
و اگر زیانی نَبَرند که با خویشان بیگانه بُوَد
میپندارند که سودی بردهاند،
و به آن دیگرکسان
که سودِشان یکسر
از زیانِ دیگران است
و اگر سودی بر کف نشمارند
در حسابِ زیانِ خویش نقطه میگذارند
بگو:
«ـ دلتان را بکنید!
بیگانههای من
دلتان را بکنید!
دعایی که شما زمزمه میکنید
تاریخِ زندگانیست که مردهاند
و هنگامی نیز
که زنده بودهاند
خروسِ هیچ زندگی
در قلبِ دهکدهشان آواز
نداده بود...
دلتان را بکنید، که در سینهی تاریخِ ما
پروانهی پاهای بیپیکرِ یک دختر
به جای قلبِ همهی شما
خواهد زد پَرپَر!
و این است، این است دنیایی که وسعتِ آن
شما را در تنگیِ خود
چون دانهی انگوری
به سرکه مبدل خواهد کرد.
برای برق انداختن به پوتینِ گشاد و پُرمیخِ یکی من!»
□
اما تو!
تو قلبت را بشوی
در بیغشیِ جامِ بلورِ یک باران،
تا بدانی
چهگونه
آنان
بر گورها که زیرِ هر انگشتِ پایشان
گشوده بود دهان
در انفجار بلوغشان
رقصیدند،
چهگونه بر سنگفرشِ لج
پا کوبیدند
و اشتهای شجاعتِشان
چهگونه
در ضیافتِ مرگی از پیش آگاه
کبابِ گلولهها را داغاداغ
با دندانِ دندههاشان بلعیدند...
قلبت را چون گوشی آماده کن
تا من سرودم را بخوانم:
ـ سرودِ جگرهای نارنج را که چلیده شد
در هوای مرطوبِ زندان...
در هوای سوزانِ شکنجه...
در هوای خفقانیِ دار،
و نامهای خونین را نکرد استفراغ
در تبِ دردآلودِ اقرار
سرودِ فرزندانِ دریا را که
در سواحلِ برخورد به زانو درآمدند
بی که به زانو درآیند
و مردند
بی که بمیرند!
□
اما شما ـ ای نفسهای گرمِ زمین که بذرِ فردا را در خاکِ دیروز میپزید!
اگر بادبانِ امیدِ دشمن از هم نمیدرید
تاریخِ واژگونهی قایقش را بر خاک کشانده بودید!
۲
با شما که با خونِ عشقها، ایمانها
با خونِ نظامیها، اسبها
با خونِ شباهتهای بزرگ
با خونِ کلههای گچ در کلاههای پولاد
با خونِ چشمههای یک دریا
با خونِ چهکنمهای یک دست
با خونِ آنها که انسانیت را میجویند
با خونِ آنها که انسانیت را میجوند
در میدانِ بزرگ امضا کردید
دیباچهی تاریخِمان را،
خونِمان را قاتی میکنیم
فردا در میعاد
تا جامی از شرابِ مرگ به دشمن بنوشانیم
به سلامتِ بلوغی که بالا کشید از لمبرهایِ راه
برای انباشتنِ مادرِ تاریخِ یک رَحِم
از ستارههای بزرگِ قربانی،
روز بیست و سهی تیر
روز بیست و سه...
در نخستین ساعت شب
در نخستین ساعت شب، در اطاق چوبیش تنها، زن چینی
در سرش اندیشه های هولناکی دور می گیرد، می اندیشد:
« بردگان ناتوانایی که می سازند دیوار بزرگ شهر را
هر یکی زانان که در زیر آوار زخمه های آتش شلاق داده جان
مرده اش در لای دیوار است پنهان»
آنی از این دلگزا اندیشه ها راه خلاصی را نمی داند زن چینی
او، روانش خسته و رنجور مانده است
با روان خسته اش رنجور می خواند زن چینی،
در نخستین ساعت شب:
ـــ « در نخستین ساعت شب هر کس از بالای ایوانش چراغ اوست
آویزان
همسر هر کس به خانه بازگردیده است الا همسر من
که ز من دور است و در کار است
زیر دیوار بزرگ شهر.»
*
در نخستین ساعت شب، دور از دیدار بسیار آشنا من نیز
در غم ناراحتی های کسانم؛
همچنانی کان زن چینی
بر زبان اندیشه های دلگزایی حرف می راند،
من سرودی آشنا را می کن در گوش
من دمی از فکر بهبودی تنها ماندگان در خانه هاشان نیستم خاموش
و سراسر هیکل دیوارها در پیش چشم التهاب من نمایانند نجلا!
*
در نخستین ساعت شب،
این چراغ رفته را خاموش تر کن
من به سوی رخنه های شهرهای روشنایی
راهبردم را به خوبی می شناسم، خوب می دانم
من خطوطی را که با ظلمت نوشته اند
وندر آن اندیشه ی دیوارسازان می دهد تصویر
دیرگاهی هست می خوانم.
در بطون عالم اعداد بیمر
در دل تاریکی بیمار
چند رفته سالهای دور و از هم فاصله جسته
که بزور دستهای ما به گرد ما
می روند این بی زبان دیوارها بالا.
شب پره ی ساحل نزدیک
چوک و چوک!... گم کرده راهش در شب تاریک
شب پره ی ساحل نزدیک
دم به دم می کوبدم بر پشت شیشه.
شب پره ی ساحل نزدیک!
در تلاش تو چه مقصودی است؟
از اطاق من چه می خواهی؟
شب پره ی ساحل نزدیک با من (روی حرفش گنگ) می گوید:
چه فراوان روشنایی در اطاق توست!
باز کن در بر من
خستگی آورده شب در من.
به خیالش شب پره ی ساحل نزدیک
هر تنی را می تواند برد هر راهی
راه سوی عافیتگاهی
وز پس هر روشنی ره بر مفری هست.
چوک و چوک!... در این دل شب کازو این رنج می زاید
پس چرا هر کس به راه من نمی آید...؟
شب پره ی ساحل نزدیک
دم به دم می کوبدم بر پشت شیشه.
شب پره ی ساحل نزدیک!
در تلاش تو چه مقصودی است؟
از اطاق من چه می خواهی؟
شب پره ی ساحل نزدیک با من (روی حرفش گنگ) می گوید:
چه فراوان روشنایی در اطاق توست!
باز کن در بر من
خستگی آورده شب در من.
به خیالش شب پره ی ساحل نزدیک
هر تنی را می تواند برد هر راهی
راه سوی عافیتگاهی
وز پس هر روشنی ره بر مفری هست.
چوک و چوک!... در این دل شب کازو این رنج می زاید
پس چرا هر کس به راه من نمی آید...؟
قاصد
ســـن یاریمین قاصدی سـن
ایلش ســنه چــــای دئمیشم
خـــیالینی گــــوندریب دیــــر
بسکی من آخ ، وای دئمیشم
آخ گئجه لَـــر یاتمـــــامیشام
مــن سنه لای ، لای دئمیشم
ســـن یاتالــی ، مـن گوزومه
اولـــدوزلاری ســـای دئمیشم
هــر کـــس سنه اولدوز دییه
اوزوم ســــــــــنه آی دئمیشم
سننن ســـورا ، حــــیاته من
شـیرین دئسه ، زای دئمیشم
هــر گوزلدن بیــر گـــول آلیب
ســن گـــوزه له پای دئمیشم
سنین گـــون تــک باتماغیوی
آی بـــاتـــانـــا تــــای دئمیشم
اینــدی یــایــا قــــیش دئییرم
ســـابق قیشا ، یای دئمیشم
گــاه تــوییوی یاده ســــالیب
من ده لی ، نای نای دئمیشم
ســونــــرا گئنه یاســه باتیب
آغــــلاری های های دئمیشم
عمـــره ســورن من قره گون
آخ دئــمــیشم ، وای دئمیشم
ایلش ســنه چــــای دئمیشم
خـــیالینی گــــوندریب دیــــر
بسکی من آخ ، وای دئمیشم
آخ گئجه لَـــر یاتمـــــامیشام
مــن سنه لای ، لای دئمیشم
ســـن یاتالــی ، مـن گوزومه
اولـــدوزلاری ســـای دئمیشم
هــر کـــس سنه اولدوز دییه
اوزوم ســــــــــنه آی دئمیشم
سننن ســـورا ، حــــیاته من
شـیرین دئسه ، زای دئمیشم
هــر گوزلدن بیــر گـــول آلیب
ســن گـــوزه له پای دئمیشم
سنین گـــون تــک باتماغیوی
آی بـــاتـــانـــا تــــای دئمیشم
اینــدی یــایــا قــــیش دئییرم
ســـابق قیشا ، یای دئمیشم
گــاه تــوییوی یاده ســــالیب
من ده لی ، نای نای دئمیشم
ســونــــرا گئنه یاســه باتیب
آغــــلاری های های دئمیشم
عمـــره ســورن من قره گون
آخ دئــمــیشم ، وای دئمیشم
عزیزه ( با ترجمهٔ فارسی)
قطعه شعر زیبایی از استاد محمّد حسین بهجت تبریزی شهریار در رثای همسر مرحومه اش عزیزه خانم که در سنین جوانی بر اثر سکته ی قلبی در تهران دار فانی را وداع گفت و در گورستان بهشت زهرای تهران به خاک سپرده شد.
نه ظریف بیر گلیــــــن عزیزه سنی
منه لایق تــــــــاری یــــاراتمیشدی !
بیر ظریف روحه بیر ظریف جسمی
ازدواج قدرتیـــــــــله قـــــاتمیشدی !!!
عشقیمین بولبولی سنی دوتموش
هرنه دونیـاده گول وار ، آتمیشدی
سانکی دوستاق ایکن من آزاددیم
ائله عشقون منی یاهـــاتمیشدی !
سؤیدوگیم سانکی هم نفس اولالی
قفسیمدن منی چیخـــارتمیشدی
جنّت ائتمیــش منیم جهنّمی می
یانماسین یاخماسین آزاتمیشدی
قــــاراگون قارقاسی قونـاندا منیم
آغ گونوم وارســـادا قــاراتمیشدی
آدی بـــــاتمیش اجل گلنده بیـــزه
من آییم چیخدی گونده باتمیشدی
سارالیب گون شافاخدا قان چناغین
قورخودان تیتره ییب جالاتمیشدی
قارا بایگوش چـالاندا آغ قوشومی
زعفران تک منی ســـاراتمیشدی
کور قضــــا ئوز یولـــون گئدن وقته
چـــاره نین یوللارین داراتمیشدی
نه قدر اوغدوم آچمــادین گؤزیوی
گؤز سکوت ابدله یـــــــاتمیشدی
او آلا گؤز اویـــــانمادی کی منیم
بختیمی مین کره اویـــاتمیشدی
داهــــا کیپریکلرون اولـــوب نشتر
یارامین کؤزمه سین قاناتمیشدی
سن نه یاخشی ائشیتمدون بالالار
آنا وای ناله سین اوجــاتمیشدی
سنی وئردیم بهشت زهــــــرایه
منه مولا الیـــــن اوزاتمیــــشدی
اورگی دوغرانان آنـان مه له دی
دونیـــــا زهرین اونا یالاتمیشدی
سن باهار ائتدیگون چمنده خزان
هرنه گول غونچه وار سوزاتمیشدی
نه یامان یئرده کؤچدی کروانیمیز ؟
نه یئیین یوک یاپین دا چاتمیشدی
قیرخا سن یئتمه دون جاوان گئتدون
من گئدیدیم کی یئتدیم آتمیشدی
قوجا وقتیمده بو قـــــارا بختیـــم
منی قول تک بلایه ساتمیشدی !!!
ترجمه :
(عزیزه ! خداوند تو را یک عروس ظریف که لایق من بود خلق کرده بود ! و ازدواج یک روح ظریف را با قدرت به یک جسم ظریف پیوند داده بود !!!)(بلبل عشقم هر چه گل در دنیا بود را رها کرده بود و تنها تو را انتخاب کرده بود ! عشقت بقدری مرا بیخود کرده بود که گویا من از زندان در حال رها شدن بودم !)(گویا آنکه او را دوست داشتم با من هم نفس شده و از قفسم خارج کرده بود ! و دوزخ مرا مبدّل به بهشت نموده و آتش و سوزاندنش را کاسته بود !)(کلاغ سیاه بختی من وقتی به پرواز درآمد ، اگر روز سپیدی هم داشتم آنرا سیاه کرده بود ! مرگ که اسمش محو شود وقتی به منزل ما پا گذارد ، ماه من درآمده و خورشید هم غروب کرده بود !!!)(خورسید زرگون شده و آتشدان خونینش در شفق از ترس افتاده و پخش شده بود ! و جغد سیاه زمانیکه پرنده ی سپید مرا شکار کرده بود ، مرا بسان زعفران زردگون کرده بود !!!)(سرنوشت نابینا زمانیکه راه خود را طی میکرد ، راههای چاره و تدبیر را تنگ کرده بود ! و هر اندازه نوازشت کردم ، چشمهایت را باز نکردی و چشمهایت در سکوت ابدیّت خفته بودند !!!)(آن نگار زیبا چشم که بخت مرا هزاران بار بیدار کرده بود ، از خواب برنخواست ! و دیگر مژه هایت هم برایم نیشتر شده بود و بثوره ی جراحتم را به خونریزی انداخته بود !!!)(تو چه خوب شد نشنیدی که فرزندانت فریاد وای مادر بلند کرده بودند ! تو را به بهشت زهرا دادم و مولایم دستش را به سویم دراز کرده بود تا تو را از من بگیرد !!!)(مادر دلسوخته و داغدارت بسیار شیون کرد چرا که روزگار زهر خود را به او چشانده بود ! و چمنی را که تو بهار کرده بودی ، پاییز آمد و هرچه گل و غنچه در آن بود را پژمرده کرد !!!)(قافله ی ما به چه جای بدی کوچید ؟ و چه زود هم بار و بنه اش را به مقصد رسانید ! تو به سن چهل سالگی نرسیدی و جوانمرگ شدی ! کاش من میرفتم که شصت و هفت سال دارم !)
غزل شماره ۱۷ - دل درویش نوازت
ای چشم خمارین تو و افسانه نازت
وی زلف کمندین من و شبهای درازت
شبها منم و چشمک محزون ثریا
با اشک غم و زمزمه راز و نیازت
بازآمدی ای شمع که با جمع نسازی
بنشین و به پروانه بده سوز و گدازت
گنجینه رازی است به هر مویت و زان موی
هر چنبره ماری است به گنجینه رازت
در خویش زنیم آتش و خلقی به سرآریم
باشد که ببینیم بدین شعبده بازت
صد دشت و دمن صاف و تراز آمد و یک بار
ای جاده انصاف ندیدیم ترازت
شهری به تو یار است و غریب این همه محروم
ای شاه به نازم دل درویش نوازت
وی زلف کمندین من و شبهای درازت
شبها منم و چشمک محزون ثریا
با اشک غم و زمزمه راز و نیازت
بازآمدی ای شمع که با جمع نسازی
بنشین و به پروانه بده سوز و گدازت
گنجینه رازی است به هر مویت و زان موی
هر چنبره ماری است به گنجینه رازت
در خویش زنیم آتش و خلقی به سرآریم
باشد که ببینیم بدین شعبده بازت
صد دشت و دمن صاف و تراز آمد و یک بار
ای جاده انصاف ندیدیم ترازت
شهری به تو یار است و غریب این همه محروم
ای شاه به نازم دل درویش نوازت
غزل شماره ۲۲ - همت ای پیر
پاشو ای مست که دنیا همه دیوانه تست
همه آفاق پر از نعره مستانه تست
در دکان همه باده فروشان تخته است
آن که باز است همیشه در میخانه تست
دست مشاطه طبع تو بنازم که هنوز
زیور زلف عروسان سخن شانه تست
ای زیارتگه رندان قلندر برخیز
توشه من همه در گوشه انبانه تست
همت ای پیر که کشکول گدائی در کف
رندم و حاجتم آن همت رندانه تست
ای کلید در گنجینه اسرار ازل
عقل دیوانه گنجی که به ویرانه تست
شمع من دور تو گردم به کاخ شب وصل
هر که توفیق پری یافته پروانه تست
همه غواص ادب بودم و هر جا صدفیست
همه بازش دهن از حیرت دردانه تست
زهره گو تا دم صبح ابد افسون بدمد
چشمک نرگس مخمور به افسانه تست
ای گدای سرخوانت همه شاهان جهان
شهریار آمده دربان در خانه تست
غزل شماره ۶۰ - خوابی و خماریی
دوش در خواب من آن لاله عذار آمده بود
شاهد عشق و شبابم به کنار آمده بود
در کهن گلشن طوفانزده خاطر من
چمن پرسمن تازه بهار آمده بود
سوسنستان که هم آهنگ صبا می رقصید
غرق بوی گل و غوغای هزار آمده بود
آسمان همره سنتور سکوت ابدی
با منش خنده خورشید نثار آمده بود
تیشه کوهکن افسانه شیرین میخواند
هم در آن دامنه خسرو به شکار آمده بود
عشق در آینه چشم و دلم چون خورشید
می درخشید بدان مژده که یار آمده بود
سروناز من شیدا که نیامد در بر
دیدمش خرم و سرسبز به بار آمده بود
خواستم چنگ به دامان زنمش بار دگر
نا گه آن گنج روان راهگذار آمده بود
لابه ها کردمش از دور و ثمر هیچ نداشت
آهوی وحشی من پا به فرار آمده بود
چشم بگشودم و دیدم ز پس صبح شباب
روز پیری به لباس شب تار آمده بود
مرده بودم من و این خاطره عشق و شباب
روح من بود و پریشان به مزار آمده بود
آوخ این عمر فسونکار بجز حسرت نیست
کس ندانست در اینجا به چه کار آمده بود
شهریار این ورق از عمر چو درمی پیچید
چون شکج خم زلفت به فشار آمده بود
شاهد عشق و شبابم به کنار آمده بود
در کهن گلشن طوفانزده خاطر من
چمن پرسمن تازه بهار آمده بود
سوسنستان که هم آهنگ صبا می رقصید
غرق بوی گل و غوغای هزار آمده بود
آسمان همره سنتور سکوت ابدی
با منش خنده خورشید نثار آمده بود
تیشه کوهکن افسانه شیرین میخواند
هم در آن دامنه خسرو به شکار آمده بود
عشق در آینه چشم و دلم چون خورشید
می درخشید بدان مژده که یار آمده بود
سروناز من شیدا که نیامد در بر
دیدمش خرم و سرسبز به بار آمده بود
خواستم چنگ به دامان زنمش بار دگر
نا گه آن گنج روان راهگذار آمده بود
لابه ها کردمش از دور و ثمر هیچ نداشت
آهوی وحشی من پا به فرار آمده بود
چشم بگشودم و دیدم ز پس صبح شباب
روز پیری به لباس شب تار آمده بود
مرده بودم من و این خاطره عشق و شباب
روح من بود و پریشان به مزار آمده بود
آوخ این عمر فسونکار بجز حسرت نیست
کس ندانست در اینجا به چه کار آمده بود
شهریار این ورق از عمر چو درمی پیچید
چون شکج خم زلفت به فشار آمده بود
غزل شماره ۶۶ - بیاد استاد فرخ
فرخا از تو دلم ساخته با یاد هنوز
خبر از کوی تو می آوردم باد هنوز
در جوانی همه با یاد تو دلخوش بودم
پیرم و از تو همان ساخته با یاد هنوز
دارم آن حجب جوانی که زبانبند منست
لب همه خامشیم دل همه فریاد هنوز
فرخ خاطر من خاطره شهر شماست
خود غم آبادم و خاطر فرح آباد هنوز
دوری از بزم تو عمریست که حرمان منست
زدم و میزنم از دست غمت داد هنوز
با منت سایه کم از گلشن آزادی چیست
می برم شکوه ات ای سرو به شمشاد هنوز
یاد گلچین معانی و نوید و گلشن
نوشخواری بود و نعشه معتاد هنوز
بیست سال است بهار از سرما رفته ولی
من همان ماتمیم در غم استاد هنوز
صید خونین خزیده به شکاف سنگم
که نفس در نفسم با سگ صیاد هنوز
شهریار از تو و هفتاد تو دلشاد ولی
خود به شصت است و ندیده است دل شاد هنوز