مطالب ناب

ads ads ads

موزیک من




موزیک پلیر

قافیه پوش

باد عنان گسسته را طره به دوش کرده ام 
با همه کافری ترا رهزن هوش کرده ام 
بی محلست پیش من نغمه قمری چمن 
تعبیه سوز سینه را من به گلوش کرده ام 
همچو قلم ,رقم زدم بر سر خط,قدم زدم 
تا به سخن لب ترا چشمه نوش کرده ام 
پرده دلبری متن , راه خیال من مزن 
من نه سواد دیده را صرف نقوش کرده ام 
زخمه ی آه خورده ام ,ناله به ماه برده ام 
تا به درت ستاره را حلقه به گوش کرده ام 
هر چه نفس گداختی بر سر سینه تاختی 
باز به بیشه زار خون در تو خروش کرده ام 
راه منم سفر توئی , سوز منم اثر توئی 
من چو نسیم گل ترا خانه به دوش کرده ام 
غم نه زیاده کم مده توبه ز توبه ام مده 
توبه روز رفته را مستی دوش کرده ام 
شرم مشو که خون خورم تیغ زبان خود برم 
من که ز غنچه بسته تر ناله خموش کرده ام 
از چه به گاه خودسری کف بدهانم آوری 
آتش دیگ من توئی من ز تو جوش کرده ام 
بسکه غزل خریدم از دستفروش ناز تو 
کوچه به کوچه شهر را شعر فروش کرده ام 
تا تو به طرز شیونی نغمه به دفترم زنی 
بستر خواب واژه را قافیه پوش کرده ام

سالار ایل لاله

می بارد آسمان دل من_بیا بیا 
دریا مرا گرفته به دامن بیا بیا 
ای خنده ملیح سحر,ای سپیده دم 
ای با ستاره دست به گردن بیا بیا 
بالا بلند,قامت فواره وار صبح 
فانوس کوچه باغ سترون بیا بیا 
ورد کبوترانه طاووس آفتاب 
سوسوی ارغوانی سوسن بیا بیا 
آشوب خون,حماسه ی قربانیان دیو 
آبستن هزار تهمتن بیا بیا 
لبخند بامدادی گل بر سلام آب 
ناز نگاه نور به روزن بیا بیا 
حجب شفق,عطوفت خورشید,شرم ماه 
همخوابه ی دریچه روشن بیا بیا 
سالار ایل لاله,که با تو کنیز عشق 
مانوس,چون کبوتر و ارزن بیا بیا 
نوشاب صبر_افشره ی میوه های زرد 
حلوای غوره زار غم من بیا بیا 
مفهوم مریمانه عذرا به دلبری 
مسخ تو ,راهبان ریازن بیا بیا 
لیلای شرق,سوگلی دختران دیر 
دیبای آب و آئینه بر تن بیا بیا 
کولاک بر گریز فصول گریز پای 
یاد آور جوانی شیون بیا بیا

ریحان



تا ز چشم دشمنم آیینه دار خویشتن 
در جهان,چون من عزیزی نیست,خوار خویشتن 
پیش رو دارم خزان را چون درخت میوه دار 
زرد روئی می کشم از برگ وبار خویشتن 
صبر سنگم نیست ورنه این سپهر پست را 
چاک می کردم گریبان از شرار خویشتن 
نیستم موج سبکسر,خارو خس آرم بکف 
گوشه گیرم همچو ساحل در کنار خویشتن 
هر که باشد در پی آزار کس,چون عنکبوت 
میشود در بند تنهایی,شکار خویشن 
بس که عطر افشان غیرم درسفال خشک خاک 
همچو ریحانم مصون از زخم خار خویشتن 
پیر بازی خورده ام در کوی رندی ها هنوز 
درس میگیرم ز طفل نی سوار خویشتن 
غنچه ام را چون سر دلتنگی یاران نبود 
رخت خود بیرون کشید از نوبهار خویشتن 
رفتم از دنیا و دستم ماند بیرون از کفن 
تا مگر گل چینم از شمع مزار خویشتن 
شیون از سرخی چشم آسمان همچون عقیق 
از غریب افتادگانم در دیار خویشتن

ای شعر

پشت پگاه پنجره محصور خانه ای 
خاتون قصه های بلند شبانه ای 
بی آفتاب می گذرد روزهای سرد 
خالیست از تو کوچه پری زاد خانه ای 
بر شاخه ای که سر کشد از لابلای برف 
تنها ترین پرنده بی آب و دانه ای 
مغشوش از خیال تو خواب دریچه هاست 
گنجشک بامداد کدامین کرانه ای؟ 
روئیده بر لبان تو وحشی ترین تمشک 
از روزگار گمشده در من نشانه ای 
روح تو آن پرنده که محفوظ مانده است 
از دستبرد کودکی من به لانه ای 
آنسوی دره های سکوت صدای آب 
در برفپوش بدبده,تیهو ترانه ای 
تکرار از تو می شود آواز آبی ام 
بر آبگیر خاطره ها سنگدانه ای 
وقتی ستاره بر سر پل تاب می خورد 
تشویش ماه در سفر رودخانه ای 
تصویری سرشک روان منی,اگر 
تا نا کجای دربدری ها روانه ای 
از دودمان شعله ام اما چه بی تو سرد 
در آتشم نشانده هوای زبانه ای 
هر غنچه ای به دیده من زخم تازه ای 
هر شاخه ای به شانه من تازیانه ای 
ای شعر ای گلوله که در قلب شیونی 
این خوشتر از تو بر دل سنگش کمانه ای

ساز خاموش

دشتهارا سوار بایدو نیست 
شیهه ای در غبار باید و نیست 
خفته روح جرقه در باروت 
غیرت انفجار باید و نیست 
خواب پسکوچه های مستی را 
نعره جانشکار باید و نیست 
بغض شب در گلوی تلخ من است 
هق هقی غمگسار باید و نیست 
تا نمیردصدای بدعت باغ 
غنچه ای پای خار باید و نیست 
بر سپیدار عاشقانه پیر 
عشق را یادگار باید و نیست 
پاره های تبسم گل را 
مومیای بهارباید و نیست 
یا شب چیره یا تسلط نور 
صحنه کار زار باید و نیست 
ساز خاموش شب نشینان را 
زخمه ای سازگار باید و نیست 
در کویر شقاوت خورشید 
تشنه را سایه سار باید و نیست 
زخمم از کهنگی پلاسیده است 
التیامی به کار باید و نیست

پر از پرم چو قاصدک

بلورْ زاد برفْ تن _ که جبهه می گشایـی ام 
عبور از چه کرده ای که شیشه می نمایـی ام 
شراب گونه می زنــی ره تجــرد مـــرا 
به تشنـه ی تبسمـی چه گرم می ربایـی ام 
نه خاک می تواندم به خـود کشد نه آسمان 
پر از پرم چو قاصدک_تو,بال می گشایی ام 
نسیم نرم دامنـت مــرا ز جای برده اسـت 
اگر چــو خاک راه تو هوایـی ام هوایـی ام 
نه عطر آب می دهـم,نه بوی تند تشـنــگی 
کجاست زادگاه من,کجایـی ام کجایـی ام!! 
چه بند می گشایــی از قناری صـدای من 
کـه تا بهار دیگری نمـی برد رهایــی ام! 
پس نگاه بدْبده, به ماه چشم بســتـه ام 
بـه خـواب کشتزار من,شبی بیا طلایی ام 
به هفت بند نای نی نهفته بغض مثـنـوی 
بـدم چو روح مولوی به ساز همنوایی ام 
بـدم به خیزران من که بـی نوازش لبـت 
به ناله از شکستنم به شیون از جدایی ام!

همیشه اسم زنی



همیـشه اسم زنی را بهانـه می کردم 
تـرا_قصیـده اگرنـه, ترانه می کردم 
بـه کوچه باغ ترنم ترا ترا ای عشق 
تـرا خطاب به نامـی زنانه مـی کـردم 
غـروب بود و غزل بود و غربت قایق 
مـن آن میـانه کنـارت کرانه می کردم 
حریف میـکده تعریز می شد_اما مـن 
بـه باغ چشم تو انگور دانه می کردم! 
چه ریخت در جگرم دست غیرت افروزت؟ 
که سیـل خـون به دل تازیـانه می کــردم 
بـه جنـگلی که خیال خدا پریشان بود 
هــزار شـاخه ترا آشیـانه مـی کردم 
نسیـم بوسه نبود_از پرنـده پرسیدم_ 
نوازش نفـست را جوانه مـی کـردم 
از اینکـه خواستنی تر کنم خیال ترا 
همیـشه اسم زنی را بهانه مـی کردم

جنون ره نشناس



چه می کشی به رخم ابر آسمانها را 
کـه بـرده چشم ترم آبروی دریا را 
چه دوستی ندانم که با دلم کردی؟ 
که جزتوبرهمه کس تنگ می کندجارا 
نفس گشاده چو موجم چه غم اگر بادی 
به ساحـلی نرساند سفینه ی مـا را 
به شهپری که از آن می پرد دل مشتاق 
به زیر سایه کشم آشیان عنقا را 
مجال ناله به مرغ سحر نخواهم داد 
شبی که وا کنم از سر خیال فردا را 
ز خویشتن به درم ای جنون ره نشناس 
چگونه فرق گذارم ز شهر,صحرا را 
از آن شکسته به زندان غربتی شیون 
کــه یوسفـت نخـرد نازهـر زلیــخا را 

ساده تر از نرگسم

با همــه آییـنگی,بــی نفسم کـرده اند 
رخ به رخ طوطیـان در قفـسم کرده انـد 
نام و نشـانم بهـل_هیــچ نه آبـم نه گل 
در گذر اهـل دل هیچ کسم کرده انــد 
دشت من آتش دم است,آه من از آدم است 
تا بچرد شعله ام خار و خسم کرده انـد 
تا بشکستی درست سخت نیارم به سست 
در سر راه نخست دسترسم کرده انــد 
گاه,گمــان آفرین گاه حضور یقیــن 
گاه نه آنم نــه ایـن بوالهوسم کرده اند 
ساده تراز نرگسم آه به سوسن قسم 
تا به معما رسم پیش و پسم کرده اند 
بی مدد دم زدن زنــده شود جـان من 
هم به سزای سخن بی نفسم کرده اند 
ای همه گلدسته ها,فیض دعــای شما 
خود به دو دست دعا ملتمسم کرده اند



انگور خرما طعم

ژرفای چشمانت تماشا دارد امّا! 
یک پنجره مشرف به دریا دارد امّا! 
لب می گزی تا من نگویم آن عسل رنگ 
انگورِ خرما طعمِ صحرا دارد امّا! 
من این ندانستم چرا آن گرمسیری 
تنهاییِ گیلانی ام رادارد امّا! 
یادآور شهریست از گُلگشت پاییز 
نسرین نگاهی سوسن آوا دارد امّا 
آه ازتبسّمهای خونرنگِ زمانه 
زخم مرا تنها شکوفا دارد امّا! 
از کوچه ی آیینه می آیی عروسک 
دنیا چه بازی های زیبا دارد امّا! 
((سعدی))، گلستانی اگر از واژه اش بود 
((شیون))، گُلی همزاد مینا دارد امّا 

دو آبدانه، همین



وزید صاعقه - از من چه مانـد! - خاکستر 
وکنده ای که همه چشم سوز واشک آور 
خــزان , کشیــد نخ بخیـه کتابـم را 
ورق ورق همـه برگم به باد رفت دگر 
گرفت شعله در آغوش قهر خویش مرا 
پرنده ها همه بـا من شـدنـد خاکستر 
پرنده های من آری_پرنده های جوان 
پـر از غـرور پـریدن پر از سرور سفر 
هنوز لانه ی شان بوی دور دستان داشت 
وآفتـاب زمستـان که مـیـزد آنجـا پـر 
چـه بودم آه درختی به کـوه لم داده 
برای صبـر زمستانی ام شکــوفه ظفـر 
شکست پشت و ندانستم از کجا خوردم 
مـرا که بـود هـزاران هـزار سیـنه سپر 
دریـغ و درد چه آسان به دست باد افتاد 
نشـان عاشـقی ما_دو قلب و یک خنجر 
تو در وجود من آوخ!_چه گریه میکردی 
امیــد زندگی ات بـود تــا دم آخــر 
ولی مـن,آه بهـارم گذشتـه بود دگر 
یکی دو هفتــه بیایــم مگر به کار تبر 
درخت من!_چه خلیلانه خرقه بر تن کرد 
خوشا شگفتـی شولای تار و پود شـرر 
دو آبـدانه,همیـن_بر مـزار من بارید 
نداشـت آمــدن پیــک نو بهار - ثمر

قحط شادابیست



آه ... اگر رگبار گیسوی تو دریا دم نبود 
یک کف از خاکِ کویرِ خاطرم، خرّم نبود 
چشم گلدانها به دیدار تو روشن مانده است 
بی تکلّف، خنده هایت از شکفتن، کم نبود 
ای بهار غنچه ساز ازخاک گیلانگردِ من 
هر چه می رویید بی تو، جز گُلِ ماتم نبود 
قحطِ شادابیست، اشکم را به چشم کم مگیر 
تشنگی می کُشت گُل ها را اگر شبنم نبود 
ابرِ اندوهت حجاب افتاد ورنه در نظر 
اینقدر آینده ی خورشیدیان، مبهم نبود 
خاک، خشکی می گرفت ازخون وخاکستر،اگر 
جرعه ای از عشق در آب و گِلِ آدم نبود 
دشت، نیلی بود و سبزه خونچکان آهو دوان 
در غزل ((شیون)) غزال واژه ای رامم نبود 



غزل حالی

من ازتوپُرشده ام درجهان خالی عشق 
چنانکه برکه ی آیینه، اززلالی عشق 
یقین گمشده ام! آه ... ای گمان زلال 
درآ درآینه ام از درِخیالی عشق 
رهین زُهره مگردان مرا که این چنگی 
ترانه سرکشد از کوزه ی سفالی عشق 
زمین زمزمه ام شوره زار شد از اشک 
که گشت چشمه ی جان، صرف تشنه سالی عشق 
نفس چو بیشه همه از تو پُر کنم آغوش 
اگر چو پونه زنی خیمه در حوالی عشق 
ادامه ی سفرِ کولیانه ی بادند 
وطن پذیر نشد، یک تن از اهالی عشق 
زُکامِ زُهدِ ریا، از تو نشنود بویی 
که تردماغ سرِ زلف توست حالی عشق! 
از آن به جنگل ابریم آسمان آواز 
که سبز از نمِ بارانِ ماست، شالی عشق 
زلال واژه تر از شعر ((شیونی)) ای شوخ! 
سروده است ترا شاعر شمالی عشق 

آشوب دل

عشق آمد و آفتابی ام کرد 
بااین همه ابر، آبی ام کرد 
ازمردم چشم او بپرسید 
بیمارِ که رختخوابی ام کرد؟ 
درمن همه موج بی تکان بود 
آشوبِ دل انقلابی ام کرد 
ازدشنه وزخم می سرودم 
چون کهنه سبو، شرابی ام کرد 
تُندابِ جنون به خونم آمیخت 
ازشورعطش، سرابی ام کرد 
هردم به شکستن دُرستی 
آباد ازاین خرابی ام کرد 
تابید به انجمادِ روحم 
صد آینه آفتابی ام کرد 

شاه ماهی

تو، قرص ماهی شکسته،دراشکم؛این برکه واره 
من ، تشنه ترشاهماهی! می نوشمت پاره پاره 
ازشورمرجانی آب تا نقره ی نان مهتاب 
هرپاره ازتو صدایی درمن، صدفگون اشاره 
تا من بتابم صدا را پاشیده ای واژه ها را 
برمخمل ابری شب،چون خُرده ریز ستاره 
می یابمت خانگی ترهمخانه ی چشم مادر 
پیراهنٍ شُسته ی گُل بر ریسمانٍ نظاره 
بذر بلورم دریغا درخاک دستانت، امّا 
باران چه خواهد سرودن دردفترٍسنگ خاره! 
ای عشقٍ هنگامه پیشه، دستی برآور چو تیشه 
زخمی! به سنگِ تنم زن، تا وارهم چون شراره 
دست من این شاخه ی تر،این سرکش نوبرآور 
بگذار خاطر نیارد، پاییز خود را دوباره 
گفتی:چه تعبیرت ازمن؟ گفتم که: درشعر ((شیون)) 
ازآن نخستین فراموش تا آخرین یاد واره!! 

می خزی در پس اوهام

ای دوست که ظرفیّت دریا داری 
تو به اندازه ی تنهایی من جا داری 
می شود از ستم ثانیه ها در تو گریخت 
غفلت قلّه فراموشی صحرا داری 
هرچه جاریست پُر از سرکشی سایه ی توست 
خلوت نخلی و از زمزمه خرما داری 
همه با اهل نظر چشم تو جز راست نگفت 
نفسی شُسته تر از آینه ی ما داری 
آسمانگیر تر از پنجره بودیم و گذشت 
مگرم باز به پرسیدن گُل واداری 
به دو چشمت که در آیینه ی آفاق خیال 
مثل پرواز دو گنجشک تماشا داری 
در منش ریز که چون جام، تمامی دهنم 
در سبوی نفست خلسه دوبالا داری 
می خزی در پسٍ اوهامِ همه کودکی ام 
هله خلخالِ مهِ خاطره در پا داری 
مدد از باطن آن پیر بگیرم که ستوده 
آنچه خوبان همه دارند تو تنها داری 

چگور

به زخمه ای که به زخمت زدم چگور شدی 
زبان زمزمه ی زندگان گور شدی 
فشردمت به خیال شبانه در آغوش 
چکیدی از غزلم چکه چکه نور شدی 
گرفت یاسِ تنت رعشه های دستم را 
برای سر زدن از کوچه ناصبور شدی 
از این گریوه مگر تنگه تنگه بگریزی 
غبار قافله ی گردبادِ دور شدی 
تراش بوسه گرفتی چو شبنم از لب عشق 
زلال جامه شدی نه خدا ... بلور شدی 
درآمدی به تماشای روشنایی خویش 
به چشم آینه ها غایب از حضور شدی 
تن تو این همه لاله نداشت وقت بهار 
گداخت جان تو از بوسه ام تنور شدی 
درآمدی به برم با دو چشم فانوسی 
چو گربه در شب شیدایی ام سمور شدی 
نمی شد از سرِ شیون هوای باغ به دور 
به دست برگ خزان برگه ی عبور شدی 

از من بنوش

بنشین که از بی ریایی این گوشه همتا ندارد 
این گوشه ی بی ریا را آغوش دنیا ندارد 
اینجا بلند آستانست بر آستینش نظر نیست 
تالار تنهاییِ من پایین و بالا ندارد 
چشمم رواق جبلّی ست آیینه زار تجلّی ست 
هر گوشه خواهی فرودآی ... اینجا و آنجا ندارد 
بنشین حریف گناهم بنشین به عیشی فراهم 
بنشین که در بازی عشق شیدادلم پا ندارد 
پیدا نشد هرچه کرد دیگر کجا را بگردم؟ 
آخر خیابان این شهر یک چشم گیرا ندارد 
با خودستیزم تو کردی مردم گریزم تو کردی 
تقصیرِ این کرده ها را چشم تو تنها ندارد 
گیسو گرفت ابروان بست در چنبرِ بازوان بست 
آری چنان پُر توان بست تدبیر کس وا ندارد 
اکنون تو هستی غزل هست آیینه ام در بغل هست 
این لانه ی از تو خالی ورنه ... تماشا ندارد 
مگذار اکنون بمیرد اندوه آینده گیرد 
فردای ما بر کف دست خطهای خوانا ندارد 
از تلخ و شور تمنّا یک کاسه کردم تنم را 
از من بنوش و بنوشان ... برکه بفرما ندارد 

از تو می گویند

در زمینِ بی زمانی ناکجا آبادی ام 
شهروند روستای هرچه بادابادی ام 
سوی بی سویی دوخلسه مانده تا ژرفای خواب 
پشت خلوت هاست آری پرسه ی اجدادی ام 
گندمی تو کشتزاران از تو سرشار طلاست 
جز به بوی تو نگردد آسیاب بادی ام 
حس نزدیکی آهو بوده ام با خون دشت 
در میان حلقه ی آب و علف بنهادی ام 
چشمهای مهربانی از نظر دورم نداشت 
ای بغل آیینه تن آغوش ها بگشادی ام 
چیست در رویای بادآوازِ شب هنگامِ عشق 
آبشار زلف تو بر شانه ی شمشادی ام 
سنگ بودم مُردگی می رفت تا خاکم کند 
با دمِ گُلسنگی ات دنیای دیگر دادی ام 
از پری زادانِ شعرآغاز روزِ خلقتی 
با خیالت دیوبندِ قلعه ی آزادی ام 
گوش دار اینک زمان از من نمکگیر صداست 
در صدف های تهی از شورِ دریا زادی ام 
بیستون مضمون شیرینی ندارد شوخ من 
موشکافِ حیرت آمد تیشه ی فرهادی ام 
تاب خوار جمعه ی جنجالی ام چون کوچه باغ 
روح تعطیلی است در رفتار کودکشادی ام 
پیش آتش بازی چشمت، زمستان قصه ایست 
از تو می گویند پیرانِ شبِ آبادی ام ... 

کافر مسلمان

سجّاده کردم سفره را در سجده بر نان پاره ای 
طاعت به جا آورده ام با کفرِ ایمان واره ای 
نام آورِ نان آمدم کافرمسلمان آمدم 
در گریه پنهان آمدم چون خنده ی بدکاره ای 
خیل ولایتخواه من طغیانگرِ گمراهِ من 
عیسی ادا رجّاله ای مریم نما پتیاره ای 
در اشک توفان تازِ من دریا به قُطر قطره ای 
در آهِ گردون گردِ من هفت آسمان سیّاره ای 
چندی شررخیز آمدم از شعله لبریز آمدم 
آتش برانگیز آمدم از حبسِ سنگِ خاره ای 
در محشرِ شیطانی ام شیطان خدای شیطنت 
در خلقتم آدم فریب حوّای گندمخواره ای 
زانو به زانوی زمان پهلو نشینم با زمین 
در من شناور لحظه ها چون بی ثمریخپاره ای 
تا در چرای سبزه ها آهو زبان فهمم شود 
بازآفریدم واژه را در دفتر جوباره ای 
با شبروان سر می کنم در خرقه وار بی سری 
از هاله ی آهِ سحر بر سر مرا دستاره ای 
در جُلجتای جان من هر دم اناالحق زن درخت 
بر نیل گُلبانگم روان نوزادِ بی گهواره ای 
از من تواضع چون سپر در یورش سرنیزه نیست 
بردار خونم سربدار سرکش تر از فوّاره ای 
شیون مبادا دم زنی با همدمان بی دردِ عشق 
پندارِ عاشق مردنت از زندگی انگاره ای 

ابزار وبمستر

ابزار وبمستر

codebazan

codebazan