باغ آینه
چراغی به دستم چراغی در برابرم.
من به جنگِ سیاهی میروم.
گهوارههای خستگی
از کشاکشِ رفتوآمدها
بازایستادهاند،
و خورشیدی از اعماق
کهکشانهای خاکستر شده را روشن میکند.
□
فریادهای عاصیِ آذرخش ــ
هنگامی که تگرگ
در بطنِ بیقرارِ ابر
نطفه میبندد.
و دردِ خاموشوارِ تاک ــ
هنگامی که غورهی خُرد
در انتهای شاخسارِ طولانیِ پیچپیچ جوانه میزند.
فریادِ من همه گریزِ از درد بود
چرا که من در وحشتانگیزترینِ شبها آفتاب را به دعایی نومیدوار طلب میکردهام
□
تو از خورشیدها آمدهای از سپیدهدمها آمدهای
تو از آینهها و ابریشمها آمدهای.
□
در خلئی که نه خدا بود و نه آتش، نگاه و اعتمادِ تو را به دعایی نومیدوار طلب کرده بودم.
جریانی جدی
در فاصلهی دو مرگ
در تهیِ میانِ دو تنهایی ــ
[نگاه و اعتمادِ تو بدینگونه است!]
□
شادیِ تو بیرحم است و بزرگوار
نفسات در دستهای خالیِ من ترانه و سبزیست
من
برمیخیزم!
چراغی در دست، چراغی در دلم.
زنگارِ روحم را صیقل میزنم.
آینهیی برابرِ آینهات میگذارم
تا با تو
ابدیتی بسازم.
از شهر سرد...
صحرا آمادهی روشن شدن بود
و شب از سماجت و اصرار دست میکشید.
من خود گُردههای دشت را بر ارابهیی توفانی درنوردیدم:
این نگاهِ سیاهِ آزمندِ آنان بود تنها
که از روشناییِ صحرا جلو گرفت.
و در آن هنگام که خورشید
عبوس و شکستهدل از دشت میگذشت
آسمانِ ناگزیر را
به ظلمتِ جاودانه
نفرین کرد.
بادی خشمناک دو لنگهی در را بر هم کوفت
و زنی در انتظارِ شویِ خویش، هراسان از جا برخاست.
چراغ از نفسِ بویناکِ باد فرومُرد
و زن شربِ سیاهی بر گیسوانِ پریشِ خویش افکند.
ما دیگر به جانبِ شهرِ تاریک بازنمیگردیم
و من همهی جهان را در پیراهنِ روشنِ تو خلاصه میکنم.
□
سپیدهدمان را دیدم
که بر گُردهی اسبی سرکش بر دروازهی افق به انتظار ایستاده بود
و آنگاه سپیدهدمان را دیدم که نالان و نفسگرفته، از مردمی که
دیگر هوای سخن گفتن به سر نداشتند دیاری ناآشنا را راه میپرسید.
و در آن هنگام با خشمی پُرخروش به جانبِ شهرِ آشنا نگریست
و سرزمینِ آنان را به پستی و تاریکیِ جاودانه دشنام گفت.
پدران از گورستان بازگشتند
و زنان، گرسنه بر بوریاها خفته بودند.
کبوتری از بُرجِ کهنه به آسمانِ ناپیدا پرکشید
و مردی جنازهی کودکی مردهزاد را بر درگاهِ تاریک نهاد.
ما دیگر به جانبِ شهرِ سرد بازنمیگردیم
و من همهی جهان را در پیراهنِ گرمِ تو خلاصه میکنم.
□
خندهها چون قصیلِ خشکیده خشخشِ مرگآور دارند.
سربازانِ مست در کوچههای بُنبست عربده میکشند
و قحبهیی از قعرِ شب با صدای بیمارش آوازی ماتمی میخواند.
علفهای تلخ در مزارعِ گندیده خواهد رُست
و بارانهای زهر به کاریزهای ویران خواهد ریخت،
مرا لحظهیی تنها مگذار
مرا از زرهِ نوازشت رویینتن کن.
من به ظلمت گردن نمینهم
جهان را همه در پیراهنِ کوچکِ روشنت خلاصه کردهام
و دیگر به جانبِ آنان
باز
نمیگردم.
و شب از سماجت و اصرار دست میکشید.
من خود گُردههای دشت را بر ارابهیی توفانی درنوردیدم:
این نگاهِ سیاهِ آزمندِ آنان بود تنها
که از روشناییِ صحرا جلو گرفت.
و در آن هنگام که خورشید
عبوس و شکستهدل از دشت میگذشت
آسمانِ ناگزیر را
به ظلمتِ جاودانه
نفرین کرد.
بادی خشمناک دو لنگهی در را بر هم کوفت
و زنی در انتظارِ شویِ خویش، هراسان از جا برخاست.
چراغ از نفسِ بویناکِ باد فرومُرد
و زن شربِ سیاهی بر گیسوانِ پریشِ خویش افکند.
ما دیگر به جانبِ شهرِ تاریک بازنمیگردیم
و من همهی جهان را در پیراهنِ روشنِ تو خلاصه میکنم.
□
سپیدهدمان را دیدم
که بر گُردهی اسبی سرکش بر دروازهی افق به انتظار ایستاده بود
و آنگاه سپیدهدمان را دیدم که نالان و نفسگرفته، از مردمی که
دیگر هوای سخن گفتن به سر نداشتند دیاری ناآشنا را راه میپرسید.
و در آن هنگام با خشمی پُرخروش به جانبِ شهرِ آشنا نگریست
و سرزمینِ آنان را به پستی و تاریکیِ جاودانه دشنام گفت.
پدران از گورستان بازگشتند
و زنان، گرسنه بر بوریاها خفته بودند.
کبوتری از بُرجِ کهنه به آسمانِ ناپیدا پرکشید
و مردی جنازهی کودکی مردهزاد را بر درگاهِ تاریک نهاد.
ما دیگر به جانبِ شهرِ سرد بازنمیگردیم
و من همهی جهان را در پیراهنِ گرمِ تو خلاصه میکنم.
□
خندهها چون قصیلِ خشکیده خشخشِ مرگآور دارند.
سربازانِ مست در کوچههای بُنبست عربده میکشند
و قحبهیی از قعرِ شب با صدای بیمارش آوازی ماتمی میخواند.
علفهای تلخ در مزارعِ گندیده خواهد رُست
و بارانهای زهر به کاریزهای ویران خواهد ریخت،
مرا لحظهیی تنها مگذار
مرا از زرهِ نوازشت رویینتن کن.
من به ظلمت گردن نمینهم
جهان را همه در پیراهنِ کوچکِ روشنت خلاصه کردهام
و دیگر به جانبِ آنان
باز
نمیگردم.
دادخواست
از همه سو،
از چار جانب،
از آن سو که بهظاهر مهِ صبحگاه را مانَد سبکخیز و دَمدَمی
و حتا از آن سویِ دیگر که هیچ نیست
نه لهلهِ تشنهکامیِ صحرا
نه درخت و نه پردهی وهمی از لعنتِ خدایان، ــ
از چار جانب
راهِ گریز بربسته است.
درازای زمان را
با پارهی زنجیرِ خویش
میسنجم
و ثقلِ آفتاب را
با گوی سیاهِ پایبند
در دو کفه مینهم
و عمر
در این تنگنایِ بیحاصل
چه کاهل میگذرد!
□
قاضیِ تقدیر
با من ستمی کرده است.
به داوری
میانِ ما را که خواهد گرفت؟
من همهی خدایان را لعنت کردهام
همچنان که مرا
خدایان.
و در زندانی که از آن امیدِ گریز نیست
بداندیشانه
بیگناه بودهام!
از چار جانب،
از آن سو که بهظاهر مهِ صبحگاه را مانَد سبکخیز و دَمدَمی
و حتا از آن سویِ دیگر که هیچ نیست
نه لهلهِ تشنهکامیِ صحرا
نه درخت و نه پردهی وهمی از لعنتِ خدایان، ــ
از چار جانب
راهِ گریز بربسته است.
درازای زمان را
با پارهی زنجیرِ خویش
میسنجم
و ثقلِ آفتاب را
با گوی سیاهِ پایبند
در دو کفه مینهم
و عمر
در این تنگنایِ بیحاصل
چه کاهل میگذرد!
□
قاضیِ تقدیر
با من ستمی کرده است.
به داوری
میانِ ما را که خواهد گرفت؟
من همهی خدایان را لعنت کردهام
همچنان که مرا
خدایان.
و در زندانی که از آن امیدِ گریز نیست
بداندیشانه
بیگناه بودهام!
در بسته...
دیرگاهیست که دستی بداندیش
دروازهی کوتاهِ خانهی ما را
نکوفته است.
در آیینه و مهتاب و بستر مینگریم
در دستهای یکدیگر مینگریم
و دروازه
ترانهی آرامشانگیزش را
در سکوتی ممتد
مکرر میکند.
بدینگونه
زمزمهیی ملالآور را به سرودی دیگرگونه مبدل یافتهایم
بدینگونه
در سرزمینِ بیگانهیی که در آن
هر نگاه و هر لبخند
زندانی بود،
لبخند و نگاهی آشنا یافتهایم
بدینگونه
بر خاکِ پوسیدهیی که ابرِ پَست
بر آن باریده است
پایگاهی پابرجا یافتهایم...
□
آسمان
بالای خانه
بادها را تکرار میکند
باغچه از بهاری دیگر آبستن است
و زنبورِ کوچک
گُلِ هر ساله را
در موسمی که باید
دیدار میکند.
حیاطِ خانه از عطری هذیانی سرمست است
خرگوشی در علفِ تازه میچرد.
و بر سرِ سنگ، حربایی هوشیار
در قلمروِ آفتابِ نیمجوش
نفس میزند.
ابرها و همهمهی دوردستِ شهر
آسمانِ بازیافته را
تکرار میکند
همچنان که گنجشکها و
باد و
زمزمهی پُرنیازِ رُستن
که گیاهِ پُرشیرِ بیابانی را
در انتظارِ تابستانی که در راه است
در خوابگاهِ ریشهی سیرابش
بیدار میکند.
من در تو نگاه میکنم در تو نفس میکشم
و زندگی
مرا تکرار میکند
بهسانِ بهار
که آسمان را و علف را.
و پاکیِ آسمان
در رگِ من ادامه مییابد.
□
دیرگاهیست که دستی بداندیش
دروازهی کوتاهِ خانهی ما را نکوفته است...
با آنان بگو که با ما
نیازِ شنیدنِشان نیست.
با آنان بگو که با تو
مرا پروای دوزخِ دیدارِ ایشان نیست
تا پرندهی سنگینبالِ جادویی را که نغمهپردازِ شبانگاه و بامدادِ ایشان است
بر شاخسارِ تازهروی خانهی ما مگذاری.
در آیینه و مهتاب و بستر بنگریم
در دستهای یکدیگر بنگریم،
تا دَر، ترانهی آرامشانگیزش را
در سرودی جاویدان
مکرر کند.
تا نگاهِ ما
نه در سکوتی پُردرد، نه در فریادی ممتد
که در بهاری پُرجویبار و پُرآفتاب
به ابدیت پیوندد...
دروازهی کوتاهِ خانهی ما را
نکوفته است.
در آیینه و مهتاب و بستر مینگریم
در دستهای یکدیگر مینگریم
و دروازه
ترانهی آرامشانگیزش را
در سکوتی ممتد
مکرر میکند.
بدینگونه
زمزمهیی ملالآور را به سرودی دیگرگونه مبدل یافتهایم
بدینگونه
در سرزمینِ بیگانهیی که در آن
هر نگاه و هر لبخند
زندانی بود،
لبخند و نگاهی آشنا یافتهایم
بدینگونه
بر خاکِ پوسیدهیی که ابرِ پَست
بر آن باریده است
پایگاهی پابرجا یافتهایم...
□
آسمان
بالای خانه
بادها را تکرار میکند
باغچه از بهاری دیگر آبستن است
و زنبورِ کوچک
گُلِ هر ساله را
در موسمی که باید
دیدار میکند.
حیاطِ خانه از عطری هذیانی سرمست است
خرگوشی در علفِ تازه میچرد.
و بر سرِ سنگ، حربایی هوشیار
در قلمروِ آفتابِ نیمجوش
نفس میزند.
ابرها و همهمهی دوردستِ شهر
آسمانِ بازیافته را
تکرار میکند
همچنان که گنجشکها و
باد و
زمزمهی پُرنیازِ رُستن
که گیاهِ پُرشیرِ بیابانی را
در انتظارِ تابستانی که در راه است
در خوابگاهِ ریشهی سیرابش
بیدار میکند.
من در تو نگاه میکنم در تو نفس میکشم
و زندگی
مرا تکرار میکند
بهسانِ بهار
که آسمان را و علف را.
و پاکیِ آسمان
در رگِ من ادامه مییابد.
□
دیرگاهیست که دستی بداندیش
دروازهی کوتاهِ خانهی ما را نکوفته است...
با آنان بگو که با ما
نیازِ شنیدنِشان نیست.
با آنان بگو که با تو
مرا پروای دوزخِ دیدارِ ایشان نیست
تا پرندهی سنگینبالِ جادویی را که نغمهپردازِ شبانگاه و بامدادِ ایشان است
بر شاخسارِ تازهروی خانهی ما مگذاری.
در آیینه و مهتاب و بستر بنگریم
در دستهای یکدیگر بنگریم،
تا دَر، ترانهی آرامشانگیزش را
در سرودی جاویدان
مکرر کند.
تا نگاهِ ما
نه در سکوتی پُردرد، نه در فریادی ممتد
که در بهاری پُرجویبار و پُرآفتاب
به ابدیت پیوندد...
کوچه
به دکتر مجید حائری
دهلیزی لاینقطع
در میانِ دو دیوار،
و خلوتی
که بهسنگینی
چون پیری عصاکش
از دهلیزِ سکوت
میگذرد.
و آنگاه
آفتاب
و سایهیی منکسر،
نگران و
منکسر.
خانهها
خانهخانهها.
مردمی،
و فریادی از فراز:
ــ شهرِ شطرنجی!
شهرِ شطرنجی!
□
دو دیوار
و دهلیزِ سکوت.
و آنگاه
سایهیی که از زوالِ آفتاب دَم میزند.
مردمی،
و فریادی از اعماق
ــ مُهره نیستیم!
ما مُهره نیستیم!
دهلیزی لاینقطع
در میانِ دو دیوار،
و خلوتی
که بهسنگینی
چون پیری عصاکش
از دهلیزِ سکوت
میگذرد.
و آنگاه
آفتاب
و سایهیی منکسر،
نگران و
منکسر.
خانهها
خانهخانهها.
مردمی،
و فریادی از فراز:
ــ شهرِ شطرنجی!
شهرِ شطرنجی!
□
دو دیوار
و دهلیزِ سکوت.
و آنگاه
سایهیی که از زوالِ آفتاب دَم میزند.
مردمی،
و فریادی از اعماق
ــ مُهره نیستیم!
ما مُهره نیستیم!
معاد
من
باد و
مادرِ هوا خواهم شد
و گردشِ زمین را
بهسانِ جنبشِ مولی
در گندابِ تنم احساس
خواهم کرد.
من
خاک و
مولِ زمین خواهم شد
و هوا
بهسانِ زهدانِ زنی در برم خواهد گرفت.
از سردیِ مردهوارِ پیکرِ خاکیِ خویش
رنجه خواهم شد.
از فشارِ شهوتناکِ بازوانِ نسیمیِ خویش
شکنجه خواهم شد.
از دیدارِ خویش عذابِ فراوان خواهم کشید
و سخنانِ همیشه را
در دو گوشِ بیرغبتِ خویش
مکرر خواهم کرد.
باد و
مادرِ هوا خواهم شد
و گردشِ زمین را
بهسانِ جنبشِ مولی
در گندابِ تنم احساس
خواهم کرد.
من
خاک و
مولِ زمین خواهم شد
و هوا
بهسانِ زهدانِ زنی در برم خواهد گرفت.
از سردیِ مردهوارِ پیکرِ خاکیِ خویش
رنجه خواهم شد.
از فشارِ شهوتناکِ بازوانِ نسیمیِ خویش
شکنجه خواهم شد.
از دیدارِ خویش عذابِ فراوان خواهم کشید
و سخنانِ همیشه را
در دو گوشِ بیرغبتِ خویش
مکرر خواهم کرد.
بر خاک جدي ايستادم ...
بر خاکِ جدی ایستادم
و خاک، بهسانِ یقینی
استوار بود.
به ستاره شک کردم
و ستاره در اشکِ شکِ من درخشید.
و آنگاه به خورشید شک کردم که ستارگان را
همچون کنیزکانِ سپیدرویی
در حرمخانهی پُرجلالش نهان میکرد.
□
دیوارها زندان را محدود میکند،
دیوارها زندان را محدودتر نمیکند.
میانِ دو زندان
درگاهِ خانهی تو آستانهی آزادیست،
لیکن در آستانه
تو را
به قبولِ یکی از این دو
از خود اختیاری نیست.
و خاک، بهسانِ یقینی
استوار بود.
به ستاره شک کردم
و ستاره در اشکِ شکِ من درخشید.
و آنگاه به خورشید شک کردم که ستارگان را
همچون کنیزکانِ سپیدرویی
در حرمخانهی پُرجلالش نهان میکرد.
□
دیوارها زندان را محدود میکند،
دیوارها زندان را محدودتر نمیکند.
میانِ دو زندان
درگاهِ خانهی تو آستانهی آزادیست،
لیکن در آستانه
تو را
به قبولِ یکی از این دو
از خود اختیاری نیست.
باران
بر شربِ بیپولکِ شب
شرابههای بیدریغِ باران...
□
در کنارِ ما بیگانهیی نیست
در کنارِ ما
آشنایی نیست
خانه خاموش است و بر شربِ سیاهِ شب
شرابههای سیمینِ باران.
شرابههای بیدریغِ باران...
□
در کنارِ ما بیگانهیی نیست
در کنارِ ما
آشنایی نیست
خانه خاموش است و بر شربِ سیاهِ شب
شرابههای سیمینِ باران.
تاشک
بُنبستِ سربهزیر
تا ابدیت گسترده است
دیوارِ سنگ
از دسترسِ لمس به دور است.
در میدانی که در آن
خوانچه و تابوت
بیمعارض میگذرد
لبخنده و اشک را
مجالِ تأملی نیست.
□
خانهها در معبرِ بادِ نااستوار
استوارند،
درخت، در گذرگاهِ بادِ شوخ وقار میفروشد.
«ــ درخت، برادرِ من!
اینک
تبردار از کورهراهِ پُرسنگ به زیر میآید!»
«ــ ای مسافر، همدردِ من!
به سرمنزلِ یقین اگر فرود آمدهای
دیگر تو را تا به سرمنزلِ شک
جز پرتگاهی ناگزیر
در پیش نیست!»
□
خانهها در معبرِ بادِ استوار
نااستوارند،
درخت، در معبرِ بادِ جدی
عشوه میفروشد...
تا ابدیت گسترده است
دیوارِ سنگ
از دسترسِ لمس به دور است.
در میدانی که در آن
خوانچه و تابوت
بیمعارض میگذرد
لبخنده و اشک را
مجالِ تأملی نیست.
□
خانهها در معبرِ بادِ نااستوار
استوارند،
درخت، در گذرگاهِ بادِ شوخ وقار میفروشد.
«ــ درخت، برادرِ من!
اینک
تبردار از کورهراهِ پُرسنگ به زیر میآید!»
«ــ ای مسافر، همدردِ من!
به سرمنزلِ یقین اگر فرود آمدهای
دیگر تو را تا به سرمنزلِ شک
جز پرتگاهی ناگزیر
در پیش نیست!»
□
خانهها در معبرِ بادِ استوار
نااستوارند،
درخت، در معبرِ بادِ جدی
عشوه میفروشد...
لوحِ گور
نه در رفتن حرکت بود
نه در ماندن سکونی.
شاخهها را از ریشه جدایی نبود
و بادِ سخنچین
با برگها رازی چنان نگفت
که بشاید.
دوشیزهی عشقِ من مادری بیگانه است
و ستارهی پُرشتاب
در گذرگاهی مأیوس
بر مداری جاودانه میگردد.
زن خفته
کنارِ من چسبیده به من در عظیمتر فاصلهیی از من
سینهاش
به آرامی
از حبابهای هوا
پُر و خالی
میشود.
چشمهایش که دوست میدارم ــ
زیرِ پلکانِ فروکشیده
نهفته است.
«کجایی؟
چیستی؟
چه میخواهی؟»
سینهاش
به آرامی
از حبابهای هوا
پُر و خالی میشود.
شبانه
عشق
خاطرهییست به انتظارِ حدوث و تجدد نشسته،
چرا که آنان اکنون هر دو خفتهاند:
در این سویِ بستر
مردی و
زنی
در آنسوی.
□
تُندبادی بر درگاه و
تُندباری بر بام.
مردی و زنی خفته.
و در انتظارِ تکرار و حدوث
عشقی
خسته.
خاطرهییست به انتظارِ حدوث و تجدد نشسته،
چرا که آنان اکنون هر دو خفتهاند:
در این سویِ بستر
مردی و
زنی
در آنسوی.
□
تُندبادی بر درگاه و
تُندباری بر بام.
مردی و زنی خفته.
و در انتظارِ تکرار و حدوث
عشقی
خسته.
نیمشب
پنجهی سردِ باد در اندیشهی گزندی نیست
من اما هراسانم:
گویی بانوی سیهجامه
فاجعه را
پیشاپیش
بر بامِ خانه میگرید.
و پنجهی بیخیالِ باد
در این انبانِ خالی
در جُستجوی چیزیست.
من اما هراسانم:
گویی بانوی سیهجامه
فاجعه را
پیشاپیش
بر بامِ خانه میگرید.
و پنجهی بیخیالِ باد
در این انبانِ خالی
در جُستجوی چیزیست.
باران
آنگاه بانویِ پُرغرورِ عشقِ خود را دیدم
در آستانهی پُرنیلوفر،
که به آسمانِ بارانی میاندیشید
و آنگاه بانوی پُرغرورِ عشقِ خود را دیدم
در آستانهی پُرنیلوفرِ باران،
که پیرهنش دستخوشِ بادی شوخ بود
و آنگاه بانوی پُرغرورِ باران را
در آستانهی نیلوفرها،
که از سفرِ دشوارِ آسمان بازمیآمد.
شبانه
به محمود کیانوش
شب تار
شب بیدار
شب سرشار است.
زیباتر شبی برای مردن.
آسمان را بگو از الماسِ ستارگانش خنجری به من دهد.
□
شب
سراسرِ شب
یکسر
از حماسهی دریای بهانهجو بیخواب مانده است.
دریای خالی
دریای بینوا...
□
جنگلِ سالخورده بهسنگینی نفسی کشید و جنبشی کرد
و مرغی که از کرانهی ماسهپوشیده پَرکشیدهبود
غریوکشان
به تالابِ تیرهگون
درنشست.
تالابِ تاریک
سبک از خواب برآمد
و با لالای بیسکونِ دریای بیهوده
باز
به خوابی بیرؤیا
فروشد...
□
جنگل با ناله و حماسه بیگانه است
و زخمِ تبر را با لعابِ سبزِ خزه
فرومیپوشد.
حماسهی دریا
از وحشتِ سکون و سکوت است.
□
شب تار است
شب بیمار است
از غریوِ دریای وحشتزده بیدار است
شب از سایهها و غریوِ دریا سرشار است
زیباتر شبی برای دوستداشتن.
با چشمانِ تو مرا به الماسِ ستارهها نیازی نیست.
با آسمان
بگو.
شب تار
شب بیدار
شب سرشار است.
زیباتر شبی برای مردن.
آسمان را بگو از الماسِ ستارگانش خنجری به من دهد.
□
شب
سراسرِ شب
یکسر
از حماسهی دریای بهانهجو بیخواب مانده است.
دریای خالی
دریای بینوا...
□
جنگلِ سالخورده بهسنگینی نفسی کشید و جنبشی کرد
و مرغی که از کرانهی ماسهپوشیده پَرکشیدهبود
غریوکشان
به تالابِ تیرهگون
درنشست.
تالابِ تاریک
سبک از خواب برآمد
و با لالای بیسکونِ دریای بیهوده
باز
به خوابی بیرؤیا
فروشد...
□
جنگل با ناله و حماسه بیگانه است
و زخمِ تبر را با لعابِ سبزِ خزه
فرومیپوشد.
حماسهی دریا
از وحشتِ سکون و سکوت است.
□
شب تار است
شب بیمار است
از غریوِ دریای وحشتزده بیدار است
شب از سایهها و غریوِ دریا سرشار است
زیباتر شبی برای دوستداشتن.
با چشمانِ تو مرا به الماسِ ستارهها نیازی نیست.
با آسمان
بگو.
مرثيه برای مردگان ديگر
۱
ارابهها
ارابههایی از آن سوی جهان آمده است.
بیغوغای آهنها
که گوشهای زمانِ ما را انباشته است.
ارابههایی از آن سوی زمان آمدهاست.
□
گرسنگان از جای برنخاستند
چرا که از بارِ ارابهها عطرِ نانِ گرم بر نمیخاست؛
برهنگان از جای برنخاستند
چرا که از بارِ ارابهها خشخشِ جامههایی بر نمیخاست
زندانیان از جای برنخاستند
چرا که محمولهی ارابهها نه دار بود نه آزادی
مردگان از جای بر نخاستند
چرا که امید نمیرفت فرشتگانی رانندگانِ ارابهها باشند.
ارابههایی از آن سوی جهان آمده است.
بیغوغای آهنها
که گوشهای زمانِ ما را انباشته.
ارابههایی از آن سوی زمان آمدهاند
بیآنکه امیدی با خود آورده باشند.
۲
دو شبح
ریشهها در خاک
ریشهها در آب
ریشهها در فریاد.
□
شب از ارواحِ سکوت سرشار است
و دستهایی که ارواح را میرانند
و دستهایی که ارواح را به دور
به دوردست
میتارانند.
□
ــ دو شبح در ظلمات
تا مرزهای خستگی رقصیدهاند.
ــ ما رقصیدهایم
ما تا مرزهای خستگی رقصیدهایم.
ــ دو شبح در ظلمات
در رقصی جادویی، خستگیها را بازنمودهاند.
ــ ما رقصیدهایم
ما خستگیها را بازنمودهایم.
□
شب از ارواحِ سکوت
سرشار است
ریشهها
از فریاد و
رقصها
از خستگی.
۳
جزعشق
جز عشقی جنونآسا
هر چیزِ این جهانِ شما جنونآساست ــ
جز عشقِ
به زنی
که من دوست میدارم.
□
چگونه لعنتها
از تقدیسها
لذتانگیزتر آمده است!
چگونه مرگ
شادیبخشتر از زندگیست!
چگونه گرسنگی را
گرمتر از نانِ شما
میباید پذیرفت!
□
لعنت به شما، که جز عشقِ جنونآسا
همه چیزِ این جهانِ شما جنونآساست!
۴
اصرار
خسته
شکسته و
دلبسته
من هستم
من هستم
من هستم
□
از این فریاد
تا آن فریاد
سکوتی نشسته است.
لببسته در درههای سکوت
سرگردانم.
من میدانم
من میدانم
من میدانم
□
جنبشِ شاخهیی
از جنگلی خبر میدهد
و رقصِ لرزانِ شمعی ناتوان
از سنگینیِ پابرجای هزاران جارِ خاموش،
در خاموشی نشستهام
خستهام
درهمشکستهام
من
دلبستهام.
۵
از نفرتی لبریز
ما نوشتیم و گریستیم
ما خندهکنان به رقص برخاستیم
ما نعرهزنان از سرِ جان گذشتیم...
کس را پروای ما نبود.
در دوردست
مردی را به دار آویختند.
کسی به تماشا سر برنداشت.
□
ما نشستیم و گریستیم
ما با فریادی
از قالبِ خود
برآمدیم.
۶
فریادی و... دیگر هیچ
فریادی و دیگر هیچ.
چرا که امید آنچنان توانا نیست
که پا بر سرِ یأس بتواند نهاد.
□
بر بسترِ سبزهها خفتهایم
با یقینِ سنگ
بر بسترِ سبزهها با عشق پیوند نهادهایم
و با امیدی بیشکست
از بسترِ سبزهها
با عشقی به یقینِ سنگ برخاستهایم
اما یأس آنچنان تواناست
که بسترها و سنگ، زمزمهیی بیش نیست.
فریادی
و دیگر
هیچ!
۷
فریادی ...
مرا عظیمتر از این آرزویی نمانده است
که به جُستجوی فریادی گمشده برخیزم.
با یاریِ فانوسی خُرد
یا بییاریِ آن،
در هر جای این زمین
یا هر کجای این آسمان.
فریادی که نیمشبی
از سرِ ندانم چه نیازِ ناشناخته از جانِ من برآمد
و به آسمانِ ناپیدا گریخت...
□
ای تمامیِ دروازههای جهان!
مرا به بازیافتنِ فریادِ گمشدهی خویش
مددی کنید!
ارابهها
ارابههایی از آن سوی جهان آمده است.
بیغوغای آهنها
که گوشهای زمانِ ما را انباشته است.
ارابههایی از آن سوی زمان آمدهاست.
□
گرسنگان از جای برنخاستند
چرا که از بارِ ارابهها عطرِ نانِ گرم بر نمیخاست؛
برهنگان از جای برنخاستند
چرا که از بارِ ارابهها خشخشِ جامههایی بر نمیخاست
زندانیان از جای برنخاستند
چرا که محمولهی ارابهها نه دار بود نه آزادی
مردگان از جای بر نخاستند
چرا که امید نمیرفت فرشتگانی رانندگانِ ارابهها باشند.
ارابههایی از آن سوی جهان آمده است.
بیغوغای آهنها
که گوشهای زمانِ ما را انباشته.
ارابههایی از آن سوی زمان آمدهاند
بیآنکه امیدی با خود آورده باشند.
۲
دو شبح
ریشهها در خاک
ریشهها در آب
ریشهها در فریاد.
□
شب از ارواحِ سکوت سرشار است
و دستهایی که ارواح را میرانند
و دستهایی که ارواح را به دور
به دوردست
میتارانند.
□
ــ دو شبح در ظلمات
تا مرزهای خستگی رقصیدهاند.
ــ ما رقصیدهایم
ما تا مرزهای خستگی رقصیدهایم.
ــ دو شبح در ظلمات
در رقصی جادویی، خستگیها را بازنمودهاند.
ــ ما رقصیدهایم
ما خستگیها را بازنمودهایم.
□
شب از ارواحِ سکوت
سرشار است
ریشهها
از فریاد و
رقصها
از خستگی.
۳
جزعشق
جز عشقی جنونآسا
هر چیزِ این جهانِ شما جنونآساست ــ
جز عشقِ
به زنی
که من دوست میدارم.
□
چگونه لعنتها
از تقدیسها
لذتانگیزتر آمده است!
چگونه مرگ
شادیبخشتر از زندگیست!
چگونه گرسنگی را
گرمتر از نانِ شما
میباید پذیرفت!
□
لعنت به شما، که جز عشقِ جنونآسا
همه چیزِ این جهانِ شما جنونآساست!
۴
اصرار
خسته
شکسته و
دلبسته
من هستم
من هستم
من هستم
□
از این فریاد
تا آن فریاد
سکوتی نشسته است.
لببسته در درههای سکوت
سرگردانم.
من میدانم
من میدانم
من میدانم
□
جنبشِ شاخهیی
از جنگلی خبر میدهد
و رقصِ لرزانِ شمعی ناتوان
از سنگینیِ پابرجای هزاران جارِ خاموش،
در خاموشی نشستهام
خستهام
درهمشکستهام
من
دلبستهام.
۵
از نفرتی لبریز
ما نوشتیم و گریستیم
ما خندهکنان به رقص برخاستیم
ما نعرهزنان از سرِ جان گذشتیم...
کس را پروای ما نبود.
در دوردست
مردی را به دار آویختند.
کسی به تماشا سر برنداشت.
□
ما نشستیم و گریستیم
ما با فریادی
از قالبِ خود
برآمدیم.
۶
فریادی و... دیگر هیچ
فریادی و دیگر هیچ.
چرا که امید آنچنان توانا نیست
که پا بر سرِ یأس بتواند نهاد.
□
بر بسترِ سبزهها خفتهایم
با یقینِ سنگ
بر بسترِ سبزهها با عشق پیوند نهادهایم
و با امیدی بیشکست
از بسترِ سبزهها
با عشقی به یقینِ سنگ برخاستهایم
اما یأس آنچنان تواناست
که بسترها و سنگ، زمزمهیی بیش نیست.
فریادی
و دیگر
هیچ!
۷
فریادی ...
مرا عظیمتر از این آرزویی نمانده است
که به جُستجوی فریادی گمشده برخیزم.
با یاریِ فانوسی خُرد
یا بییاریِ آن،
در هر جای این زمین
یا هر کجای این آسمان.
فریادی که نیمشبی
از سرِ ندانم چه نیازِ ناشناخته از جانِ من برآمد
و به آسمانِ ناپیدا گریخت...
□
ای تمامیِ دروازههای جهان!
مرا به بازیافتنِ فریادِ گمشدهی خویش
مددی کنید!
فقر
از رنجی خستهام که از آنِ من نیست
بر خاکی نشستهام که از آنِ من نیست
با نامی زیستهام که از آنِ من نیست
از دردی گریستهام که از آنِ من نیست
از لذتی جانگرفتهام که از آنِ من نیست
به مرگی جان میسپارم که از آنِ من نیست.
بر خاکی نشستهام که از آنِ من نیست
با نامی زیستهام که از آنِ من نیست
از دردی گریستهام که از آنِ من نیست
از لذتی جانگرفتهام که از آنِ من نیست
به مرگی جان میسپارم که از آنِ من نیست.
شبانه
به اسماعیل صارمی
ای خداوند! از درونِ شب
گوش با زنگِ غریوی وحشتانگیزم
گر نشینم منکسر بر جای
ور ز جا چون باد برخیزم،
ای خداوند! از درونِ شب
گوش با زنگِ غریوی وحشتانگیزم.
□
میکِشم هر نالهی این شامِ خونین را
در ترازوی غریواندیش،
میچشم هر صوتِ بیهنگامِ مسکین را
در مذاقِ نعرهجوی خویش.
□
گوش با زنگِ غریوی وحشتانگیزم
ای خداوند! از درونِ شب.
گر ندارم جنبشی با جای
ور ندارم قصهیی با لب،
گوش با زنگِ غریوی وحشتانگیزم
ای خداوند! از درونِ شب.
ای خداوند! از درونِ شب
گوش با زنگِ غریوی وحشتانگیزم
گر نشینم منکسر بر جای
ور ز جا چون باد برخیزم،
ای خداوند! از درونِ شب
گوش با زنگِ غریوی وحشتانگیزم.
□
میکِشم هر نالهی این شامِ خونین را
در ترازوی غریواندیش،
میچشم هر صوتِ بیهنگامِ مسکین را
در مذاقِ نعرهجوی خویش.
□
گوش با زنگِ غریوی وحشتانگیزم
ای خداوند! از درونِ شب.
گر ندارم جنبشی با جای
ور ندارم قصهیی با لب،
گوش با زنگِ غریوی وحشتانگیزم
ای خداوند! از درونِ شب.
طرح
برای پروین دولتآبادی
شب
با گلوی خونین
خواندهست
دیرگاه.
دریا
نشسته سرد.
یک شاخه
در سیاهیِ جنگل
به سوی نور
فریاد میکشد.
کاج
به ابوالفضل نجفی
همچو بوتیمارِ مجروحی ــ نشسته بر لبِ دریاچهی شب ــ میخورَد اندوه
شامگاه
اندیشناک و خسته و مغموم.
کاجهای پیر تاریکند و در اندیشهی تاریک.
من غمین و خسته و اندیشناکم چون غروبِ شوم.
من چنان
چون کاجهای پیر
تاریکم که پنداری
دیرگاهی هست
تا خورشید
بر جانم نتابیدهست.
میکشم بینقشه
در غمخانهی خود
پای
میکشم بیوقفه
بر پیشانیِ خود
دست...
□
«ــ ای پیمبرهای سرگردانِ نیکی!
ای پیمبرهای
بیتکفیرِ
بیزنجیرِ
بیشمشیر!
در گذرگاهی چنین از عافیت مهجور،
بیکتابی اندر آن از دوزخی سوزان حکایتهای رعبانگیز،
پرچمِ محزونِتان را
سخت
دور میبینم که باد افتاده باشد روزی اندر سینهی مغرور!
زهرِ رنج از ناتوانیهای معصومانهتان در دل،
همچو بوتیمار
بر لبِ دریاچهی شب میخورم اندوه.
آنچنان چون کاجِ پیری پُرغبارم من، که گویی دیرگاهی رفته کز ابری
نمنمی باران نباریدهست.
میکشم
بینقشه
در غمخانهی خود پای...
میکشم
بیوقفه
بر پیشانیِ خود دست...
همچو بوتیمارِ مجروحی ــ نشسته بر لبِ دریاچهی شب ــ میخورَد اندوه
شامگاه
اندیشناک و خسته و مغموم.
کاجهای پیر تاریکند و در اندیشهی تاریک.
من غمین و خسته و اندیشناکم چون غروبِ شوم.
من چنان
چون کاجهای پیر
تاریکم که پنداری
دیرگاهی هست
تا خورشید
بر جانم نتابیدهست.
میکشم بینقشه
در غمخانهی خود
پای
میکشم بیوقفه
بر پیشانیِ خود
دست...
□
«ــ ای پیمبرهای سرگردانِ نیکی!
ای پیمبرهای
بیتکفیرِ
بیزنجیرِ
بیشمشیر!
در گذرگاهی چنین از عافیت مهجور،
بیکتابی اندر آن از دوزخی سوزان حکایتهای رعبانگیز،
پرچمِ محزونِتان را
سخت
دور میبینم که باد افتاده باشد روزی اندر سینهی مغرور!
زهرِ رنج از ناتوانیهای معصومانهتان در دل،
همچو بوتیمار
بر لبِ دریاچهی شب میخورم اندوه.
آنچنان چون کاجِ پیری پُرغبارم من، که گویی دیرگاهی رفته کز ابری
نمنمی باران نباریدهست.
میکشم
بینقشه
در غمخانهی خود پای...
میکشم
بیوقفه
بر پیشانیِ خود دست...
پُل اللهوردیخان
به فروز و یحیی هدی
و به یادِ عزیزی که چه تلخ پایمردی کرد
بادها، ابرِ عبیرآمیز را
ابر، بارانهای حاصلخیز را...
اژدهایی خفته را مانَد
به روی رودِ پیچان
پُل:
پایها در آب و سر بر ساحلی هشته
هشته دُم بر ساحلِ دیگر ــ
نهش به سر اندیشهیی از خشکسالیهاست
نهش به دل اندیشه از طغیان
نهش سروری با نسیمی خُرد
نهش غروری با تبِ توفان
نهش امیدی میپزد در سر
نهش ملالی میخلد در جان؛
بندبندِ استخوانش داستان از بیخیالیهاست...
□
بادها، ابرِ عبیرآمیز را
ابر، بارانهایِ حاصلخیز را...
معبرِ خورشید و باران
بیخیالی هیچاش از باران و از خورشید
بر جای
ایستاده
پُل!
معبرِ بسیار موکبهای پُرفانوس و پُرجنجالِ شادیهای عالمگیر
معبرِ بسیار موکبهای اندُهگینِ نالشریزِ سر در زیر؛
خشت خشتِ هیکلش
از نامداریهای بینامان فروپوشیده
بر جای
ایستاده
پُل!
□
بادها، ابرِ عبیرآمیز را
ابر، بارانهای حاصلخیز را...
گاوِ مجروحی به زیرِ بار
روستاییمردی از دنبال
تنگنای گُردهی پُل را به سوی ساحلِ خاموش میپیماید اندر مه که
گویی در اجاقِ دودناکِ شام
میسوزد.
هم در این هنگام
از فرازِ جانپناهِ بیخیالِ سرد
مردی در خیال آرام
بر غوغای رودِ تندِ پیچان
چشم
میدوزد.
و به یادِ عزیزی که چه تلخ پایمردی کرد
بادها، ابرِ عبیرآمیز را
ابر، بارانهای حاصلخیز را...
اژدهایی خفته را مانَد
به روی رودِ پیچان
پُل:
پایها در آب و سر بر ساحلی هشته
هشته دُم بر ساحلِ دیگر ــ
نهش به سر اندیشهیی از خشکسالیهاست
نهش به دل اندیشه از طغیان
نهش سروری با نسیمی خُرد
نهش غروری با تبِ توفان
نهش امیدی میپزد در سر
نهش ملالی میخلد در جان؛
بندبندِ استخوانش داستان از بیخیالیهاست...
□
بادها، ابرِ عبیرآمیز را
ابر، بارانهایِ حاصلخیز را...
معبرِ خورشید و باران
بیخیالی هیچاش از باران و از خورشید
بر جای
ایستاده
پُل!
معبرِ بسیار موکبهای پُرفانوس و پُرجنجالِ شادیهای عالمگیر
معبرِ بسیار موکبهای اندُهگینِ نالشریزِ سر در زیر؛
خشت خشتِ هیکلش
از نامداریهای بینامان فروپوشیده
بر جای
ایستاده
پُل!
□
بادها، ابرِ عبیرآمیز را
ابر، بارانهای حاصلخیز را...
گاوِ مجروحی به زیرِ بار
روستاییمردی از دنبال
تنگنای گُردهی پُل را به سوی ساحلِ خاموش میپیماید اندر مه که
گویی در اجاقِ دودناکِ شام
میسوزد.
هم در این هنگام
از فرازِ جانپناهِ بیخیالِ سرد
مردی در خیال آرام
بر غوغای رودِ تندِ پیچان
چشم
میدوزد.
کیفر
در اینجا چار زندان است
به هر زندان دوچندان نقب، در هر نقب چندین حجره، در هر حجره چندین مرد در زنجیر...
از این زنجیریان، یک تن، زنش را در تبِ تاریکِ بهتانی به ضربِ دشنهیی کشته است.
از این مردان، یکی، در ظهرِ تابستانِ سوزان، نانِ فرزندانِ خود را، بر سرِ برزن،
به خونِ نانفروشِ سختِ دندانگرد آغشتهست.
از اینان، چند کس در خلوتِ یک روزِ بارانریز بر راهِ رباخواری نشستهاند
کسانی در سکوتِ کوچه از دیوارِ کوتاهی به روی بام جَستهاند
کسانی نیمشب، در گورهای تازه، دندانِ طلای مردگان را میشکستهاند.
من اما هیچکس را در شبی تاریک و توفانی
نکشتهام
من اما راه بر مردِ رباخواری
نبستهام
من اما نیمههای شب
ز بامی بر سرِ بامی نجستهام.
□
در اینجا چار زندان است
به هر زندان دوچندان نقب و در هر نقب چندین حجره، در هر حجره چندین مرد در زنجیر...
در این زنجیریان هستند مردانی که مُردارِ زنان را دوست میدارند.
در این زنجیریان هستند مردانی که در رؤیایِشان هر شب زنی در وحشتِ مرگ از جگر برمیکشد فریاد.
من اما، در زنان چیزی نمییابم ــ گر آن همزاد را روزی نیابم ناگهان، خاموش ــ
من اما، در دلِ کهسارِ رؤیاهای خود،
جز انعکاسِ سردِ آهنگِ صبورِ این علفهای بیابانی که میرویند و میپوسند و میخشکند و میریزند،
با چیزی ندارم گوش.
مرا گر خود نبود این بند، شاید بامدادی، همچو یادی دور و لغزان، میگذشتم از ترازِ خاکِ سردِ پست...
جُرم این است!
جُرم این است!
به هر زندان دوچندان نقب، در هر نقب چندین حجره، در هر حجره چندین مرد در زنجیر...
از این زنجیریان، یک تن، زنش را در تبِ تاریکِ بهتانی به ضربِ دشنهیی کشته است.
از این مردان، یکی، در ظهرِ تابستانِ سوزان، نانِ فرزندانِ خود را، بر سرِ برزن،
به خونِ نانفروشِ سختِ دندانگرد آغشتهست.
از اینان، چند کس در خلوتِ یک روزِ بارانریز بر راهِ رباخواری نشستهاند
کسانی در سکوتِ کوچه از دیوارِ کوتاهی به روی بام جَستهاند
کسانی نیمشب، در گورهای تازه، دندانِ طلای مردگان را میشکستهاند.
من اما هیچکس را در شبی تاریک و توفانی
نکشتهام
من اما راه بر مردِ رباخواری
نبستهام
من اما نیمههای شب
ز بامی بر سرِ بامی نجستهام.
□
در اینجا چار زندان است
به هر زندان دوچندان نقب و در هر نقب چندین حجره، در هر حجره چندین مرد در زنجیر...
در این زنجیریان هستند مردانی که مُردارِ زنان را دوست میدارند.
در این زنجیریان هستند مردانی که در رؤیایِشان هر شب زنی در وحشتِ مرگ از جگر برمیکشد فریاد.
من اما، در زنان چیزی نمییابم ــ گر آن همزاد را روزی نیابم ناگهان، خاموش ــ
من اما، در دلِ کهسارِ رؤیاهای خود،
جز انعکاسِ سردِ آهنگِ صبورِ این علفهای بیابانی که میرویند و میپوسند و میخشکند و میریزند،
با چیزی ندارم گوش.
مرا گر خود نبود این بند، شاید بامدادی، همچو یادی دور و لغزان، میگذشتم از ترازِ خاکِ سردِ پست...
جُرم این است!
جُرم این است!
ماهی
من فکر میکنم
هرگز نبوده قلبِ من
اینگونه
گرم و سُرخ:
احساس میکنم
در بدترین دقایقِ این شامِ مرگزای
چندین هزار چشمهی خورشید
در دلم
میجوشد از یقین؛
احساس میکنم
در هر کنار و گوشهی این شورهزارِ یأس
چندین هزار جنگلِ شاداب
ناگهان
میروید از زمین.
□
آه ای یقینِ گمشده، ای ماهیِ گریز
در برکههای آینه لغزیده توبهتو!
من آبگیرِ صافیام، اینک! به سِحرِ عشق؛
از برکههای آینه راهی به من بجو!
□
من فکر میکنم
هرگز نبوده
دستِ من
این سان بزرگ و شاد:
احساس میکنم
در چشمِ من
به آبشرِ اشکِ سُرخگون
خورشیدِ بیغروبِ سرودی کشد نفس؛
احساس میکنم
در هر رگم
به هر تپشِ قلبِ من
کنون
بیدارباشِ قافلهیی میزند جرس.
□
آمد شبی برهنهام از در
چو روحِ آب
در سینهاش دو ماهی و در دستش آینه
گیسویِ خیسِ او خزهبو، چون خزه بههم.
من بانگ برکشیدم از آستانِ یأس:
«ــ آه ای یقینِ یافته، بازت نمینهم!»
هرگز نبوده قلبِ من
اینگونه
گرم و سُرخ:
احساس میکنم
در بدترین دقایقِ این شامِ مرگزای
چندین هزار چشمهی خورشید
در دلم
میجوشد از یقین؛
احساس میکنم
در هر کنار و گوشهی این شورهزارِ یأس
چندین هزار جنگلِ شاداب
ناگهان
میروید از زمین.
□
آه ای یقینِ گمشده، ای ماهیِ گریز
در برکههای آینه لغزیده توبهتو!
من آبگیرِ صافیام، اینک! به سِحرِ عشق؛
از برکههای آینه راهی به من بجو!
□
من فکر میکنم
هرگز نبوده
دستِ من
این سان بزرگ و شاد:
احساس میکنم
در چشمِ من
به آبشرِ اشکِ سُرخگون
خورشیدِ بیغروبِ سرودی کشد نفس؛
احساس میکنم
در هر رگم
به هر تپشِ قلبِ من
کنون
بیدارباشِ قافلهیی میزند جرس.
□
آمد شبی برهنهام از در
چو روحِ آب
در سینهاش دو ماهی و در دستش آینه
گیسویِ خیسِ او خزهبو، چون خزه بههم.
من بانگ برکشیدم از آستانِ یأس:
«ــ آه ای یقینِ یافته، بازت نمینهم!»
بر سنگفرش
یارانِ ناشناختهام
چون اخترانِ سوخته
چندان به خاکِ تیره فروریختند سرد
که گفتی
دیگر
زمین
همیشه
شبی بیستاره ماند.
□
آنگاه
من
که بودم
جغدِ سکوتِ لانهی تاریکِ دردِ خویش،
چنگِ زهمگسیختهزه را
یک سو نهادم
فانوس برگرفته به معبر درآمدم
گشتم میانِ کوچهی مردم
این بانگ با لبام شررافشان:
«ــ آهای!
از پُشتِ شیشهها به خیابان نظر کنید!
خون را به سنگفرش ببینید!...
این خونِ صبحگاه است گویی به سنگفرش
کاینگونه میتپد دلِ خورشید
در قطرههای آن...»
□
بادی شتابناک گذر کرد
بر خفتگانِ خاک،
افکند آشیانهی متروکِ زاغ را
از شاخهی برهنهی انجیرِ پیرِ باغ...
«ــ خورشید زنده است!
در این شبِ سیا [که سیاهیِ روسیا
تا قندرونِ کینه بخاید
از پای تا به سر همه جانش شده دهن،]
آهنگِ پُرصلابتِ تپشِ قلبِ خورشید را
من
روشنتر
پُرخشمتر
پُرضربهتر شنیدهام از پیش...
از پُشتِ شیشهها به خیابان نظر کنید!
از پُشتِ شیشهها
به خیابان نظر کنید!
از پُشتِ شیشهها به خیابان
نظر کنید!
از پُشتِ شیشهها...
□
نوبرگهای خورشید
بر پیچکِ کنارِ درِ باغِ کهنه رُست.
فانوسهای شوخِ ستاره
آویخت بر رواقِ گذرگاهِ آفتاب...
□
من بازگشتم از راه،
جانم همه امید
قلبم همه تپش.
چنگِ ز هم گسیخته زه را
زه بستم
پای دریچه
بنشستم
وز نغمهیی
که خواندم پُرشور
جامِ لبانِ سردِ شهیدانِ کوچه را
با نوشخندِ فتح
شکستم:
«ــ آهای!
این خونِ صبحگاه است گویی به سنگفرش
کاین گونه میتپد دلِ خورشید
در قطرههای آن...
از پُشتِ شیشهها به خیابان نظر کنید
خون را به سنگفرش ببینید!
خون را به سنگفرش
ببینید!
خون را
به سنگفرش...»
چون اخترانِ سوخته
چندان به خاکِ تیره فروریختند سرد
که گفتی
دیگر
زمین
همیشه
شبی بیستاره ماند.
□
آنگاه
من
که بودم
جغدِ سکوتِ لانهی تاریکِ دردِ خویش،
چنگِ زهمگسیختهزه را
یک سو نهادم
فانوس برگرفته به معبر درآمدم
گشتم میانِ کوچهی مردم
این بانگ با لبام شررافشان:
«ــ آهای!
از پُشتِ شیشهها به خیابان نظر کنید!
خون را به سنگفرش ببینید!...
این خونِ صبحگاه است گویی به سنگفرش
کاینگونه میتپد دلِ خورشید
در قطرههای آن...»
□
بادی شتابناک گذر کرد
بر خفتگانِ خاک،
افکند آشیانهی متروکِ زاغ را
از شاخهی برهنهی انجیرِ پیرِ باغ...
«ــ خورشید زنده است!
در این شبِ سیا [که سیاهیِ روسیا
تا قندرونِ کینه بخاید
از پای تا به سر همه جانش شده دهن،]
آهنگِ پُرصلابتِ تپشِ قلبِ خورشید را
من
روشنتر
پُرخشمتر
پُرضربهتر شنیدهام از پیش...
از پُشتِ شیشهها به خیابان نظر کنید!
از پُشتِ شیشهها
به خیابان نظر کنید!
از پُشتِ شیشهها به خیابان
نظر کنید!
از پُشتِ شیشهها...
□
نوبرگهای خورشید
بر پیچکِ کنارِ درِ باغِ کهنه رُست.
فانوسهای شوخِ ستاره
آویخت بر رواقِ گذرگاهِ آفتاب...
□
من بازگشتم از راه،
جانم همه امید
قلبم همه تپش.
چنگِ ز هم گسیخته زه را
زه بستم
پای دریچه
بنشستم
وز نغمهیی
که خواندم پُرشور
جامِ لبانِ سردِ شهیدانِ کوچه را
با نوشخندِ فتح
شکستم:
«ــ آهای!
این خونِ صبحگاه است گویی به سنگفرش
کاین گونه میتپد دلِ خورشید
در قطرههای آن...
از پُشتِ شیشهها به خیابان نظر کنید
خون را به سنگفرش ببینید!
خون را به سنگفرش
ببینید!
خون را
به سنگفرش...»
غروب «سيارود»
میچکد سمفونیِ شب
آرام
روی دلتنگیِ خاموشِ غروب.
مغرب
از آتشِ افسردهی روز
بیصدا میسوزد.
میبرد نغمهی دلتنگی را
بادِ جنوب
تا کند زمزمه بر بامِ هوا.
نیست حرفی به لبانش
لیکن
مانده با خامُشیاش مطلبها.
میپرد موجزنان بازمیآید به فرود
همچون آن سایهی لغزانِ شبکور،
هیهیِ چوپان
از دور.
میخزد مار
چون آن جادهی پیچانِ چون مار.
در سراشیبیِ غوغاگرِ رود.
□
بیکه از خیمهی رازش بهدرآید
وه که میخواند
جنگل
چه بهشور!
شبگیر
برای ادیب خوانساری و سِحرِ صدایش
مرغی از اقصای ظلمت پر گرفت
شب، چرایی گفت و خواب از سر گرفت.
مرغ، وایی کرد، پر بگشود و بست
راهِ شب نشناخت، در ظلمت نشست.
من همان مرغم، به ظلمت باژگون
نغمهاش وای، آبخوردش جوی خون.
دانهاش در دامِ تزویرِ فلک
لانه بر گهوارهی جنبانِ شک.
لانه میجنبد وز او ارکانِ مرغ،
ژیغ ژیغش میخراشد جانِ مرغ.
ای خدا! گر شک نبودی در میان
کی چنین تاریک بود این خاکدان؟
گر نه تن زندانِ تردید آمدی
شب پُراز فانوسِ خورشید آمدی.
من همان مرغم که وای آوازِ او
سوزِ مأیوسان همه از سازِ او
او ز شب در وای و شب دلشاد از اوست
شب، خوش از مرغی که در فریاد از اوست،
گاه بالی میزند در قعرِ آن
گاه وایی میکشد از سوزِ جان.
خود اگر شب سرخوش از وایش نبود
لاجرم این بند بر پایش نبود.
وای اگر تابد به زندانبانِ ریش
آفتابِ عشقی از محبوسِ خویش!
من همان مرغم، نه افزونم نه کم.
قایقی سرگشته بر دریای غم:
گر امیدم پیش رانَد یک نفس
روحِ دریایم کشانَد بازپس.
گر امیدم وانهد با خویشتن
مدفنِ دریای بیپایان و، من!
ور نه خود بازم نهد دریای پیر
گو بیا، امید! و پارویی بگیر!
خود نه از امید رَستم نی ز غم
وین میان خوش دستوپایی میزنم.
من همان مرغم که پر بگشود و بست
ره ز شب نشناخت، در ظلمت نشست.
نهش غمِ جان است و نهش پروای نام
میزند وایی به ظلمت، والسلام.
مرغی از اقصای ظلمت پر گرفت
شب، چرایی گفت و خواب از سر گرفت.
مرغ، وایی کرد، پر بگشود و بست
راهِ شب نشناخت، در ظلمت نشست.
من همان مرغم، به ظلمت باژگون
نغمهاش وای، آبخوردش جوی خون.
دانهاش در دامِ تزویرِ فلک
لانه بر گهوارهی جنبانِ شک.
لانه میجنبد وز او ارکانِ مرغ،
ژیغ ژیغش میخراشد جانِ مرغ.
ای خدا! گر شک نبودی در میان
کی چنین تاریک بود این خاکدان؟
گر نه تن زندانِ تردید آمدی
شب پُراز فانوسِ خورشید آمدی.
من همان مرغم که وای آوازِ او
سوزِ مأیوسان همه از سازِ او
او ز شب در وای و شب دلشاد از اوست
شب، خوش از مرغی که در فریاد از اوست،
گاه بالی میزند در قعرِ آن
گاه وایی میکشد از سوزِ جان.
خود اگر شب سرخوش از وایش نبود
لاجرم این بند بر پایش نبود.
وای اگر تابد به زندانبانِ ریش
آفتابِ عشقی از محبوسِ خویش!
من همان مرغم، نه افزونم نه کم.
قایقی سرگشته بر دریای غم:
گر امیدم پیش رانَد یک نفس
روحِ دریایم کشانَد بازپس.
گر امیدم وانهد با خویشتن
مدفنِ دریای بیپایان و، من!
ور نه خود بازم نهد دریای پیر
گو بیا، امید! و پارویی بگیر!
خود نه از امید رَستم نی ز غم
وین میان خوش دستوپایی میزنم.
من همان مرغم که پر بگشود و بست
ره ز شب نشناخت، در ظلمت نشست.
نهش غمِ جان است و نهش پروای نام
میزند وایی به ظلمت، والسلام.
در دوردست...
در دوردست، آتشی اما نه دودناک
در ساحلِ شکفتهی دریای سردِ شب
پُرشعله میفروزد.
آیا چه اتفاق؟
کاخیست سربلند که میسوزد؟
یا خرمنی ــ که مانده ز کینه
در آتشِ نفاق ــ؟
□
هیچ اتفاق نیست!
در دوردست، آتشی اما نه دودناک
در ساحلِ شکفتهی شب شعله میزند؛
وینجا، کنارِ ما، شبِ هول است
در کامِ خویش گرم
وز قصه باخبر.
او را لجاجتیست که، با هرچه پیشِ دست،
روی سیاه را
سازد سیاهتر.
□
آری! در این کنار
هیچ اتفاق نیست:
در دوردست آتشی اما نه دودناک،
وینجای دودی از اثرِ یک چراغ نیست!
در ساحلِ شکفتهی دریای سردِ شب
پُرشعله میفروزد.
آیا چه اتفاق؟
کاخیست سربلند که میسوزد؟
یا خرمنی ــ که مانده ز کینه
در آتشِ نفاق ــ؟
□
هیچ اتفاق نیست!
در دوردست، آتشی اما نه دودناک
در ساحلِ شکفتهی شب شعله میزند؛
وینجا، کنارِ ما، شبِ هول است
در کامِ خویش گرم
وز قصه باخبر.
او را لجاجتیست که، با هرچه پیشِ دست،
روی سیاه را
سازد سیاهتر.
□
آری! در این کنار
هیچ اتفاق نیست:
در دوردست آتشی اما نه دودناک،
وینجای دودی از اثرِ یک چراغ نیست!
برف
برفِ نو، برفِ نو، سلام، سلام!
بنشین، خوش نشستهای بر بام.
پاکی آوردی ــ ای امیدِ سپید! ــ
همه آلودگیست این ایام.
راهِ شومیست میزند مطرب
تلخواریست میچکد در جام
اشکواریست میکُشد لبخند
ننگواریست میتراشد نام
شنبه چون جمعه، پار چون پیرار،
نقشِ همرنگ میزند رسام.
مرغِ شادی به دامگاه آمد
به زمانی که برگسیخته دام!
ره به هموارْجای دشت افتاد
ای دریغا که بر نیاید گام!
تشنه آنجا به خاکِ مرگ نشست
کآتش از آب میکند پیغام!
کامِ ما حاصلِ آن زمان آمد
که طمع بر گرفتهایم از کام...
خام سوزیم، الغرض، بدرود!
تو فرود آی، برفِ تازه، سلام!
بنشین، خوش نشستهای بر بام.
پاکی آوردی ــ ای امیدِ سپید! ــ
همه آلودگیست این ایام.
راهِ شومیست میزند مطرب
تلخواریست میچکد در جام
اشکواریست میکُشد لبخند
ننگواریست میتراشد نام
شنبه چون جمعه، پار چون پیرار،
نقشِ همرنگ میزند رسام.
مرغِ شادی به دامگاه آمد
به زمانی که برگسیخته دام!
ره به هموارْجای دشت افتاد
ای دریغا که بر نیاید گام!
تشنه آنجا به خاکِ مرگ نشست
کآتش از آب میکند پیغام!
کامِ ما حاصلِ آن زمان آمد
که طمع بر گرفتهایم از کام...
خام سوزیم، الغرض، بدرود!
تو فرود آی، برفِ تازه، سلام!
اتفاق
مردی ز بادِ حادثه بنشست
مردی چو برقِ حادثه برخاست
آن، ننگ را گُزید و سپر ساخت
وین، نام را، بدونِ سپر خواست.
ابری رسید پیچانپیچان
چون خِنگِ یالش آتش، بردشت.
برقی جهید و موکبِ باران
از دشتِ تشنه، تازان بگذشت.
آن پوکتپه، نالاننالان
لرزید و پاگشاد و فروریخت
و آن شوخبوته، پُرتپش از شوق،
پیچید و با بهار درآمیخت.
پرچینِ یاوهمانده شکوفید
و آن طبلِ پُرغریو فروکاست.
مردی ز بادِ حادثه بنشست
مردی چو برقِ حادثه برخاست
مردی چو برقِ حادثه برخاست
آن، ننگ را گُزید و سپر ساخت
وین، نام را، بدونِ سپر خواست.
ابری رسید پیچانپیچان
چون خِنگِ یالش آتش، بردشت.
برقی جهید و موکبِ باران
از دشتِ تشنه، تازان بگذشت.
آن پوکتپه، نالاننالان
لرزید و پاگشاد و فروریخت
و آن شوخبوته، پُرتپش از شوق،
پیچید و با بهار درآمیخت.
پرچینِ یاوهمانده شکوفید
و آن طبلِ پُرغریو فروکاست.
مردی ز بادِ حادثه بنشست
مردی چو برقِ حادثه برخاست
حريق قلعهيی خاموش ...
برای مادرم
زنی شب تا سحر گریید خاموش.
زنی شب تا سحر نالید، تا من
سحرگاهی بر آرم دست و گردم
چراغی خُرد و آویزم به برزن.
زنی شب تا سحر نالید و ــ افسوس! ــ
مرا آن نالهی خامُش نیفروخت:
حریقِ قلعهی خاموشِ مردم
شبم دامن گرفت و صبحدم سوخت.
حریقِ قلعهی خاموش و مدفون
به خاکستر فرو دهلیز و درگاه
حریقِ قلعهی خاموش ــ آری ــ
نه شب گرییدنِ زن تا سحرگاه.
مثل اين است...
مثلِ این است، در این خانهی تار،
هرچه، با من سرِ کین است و عناد:
از کلاغی که بخواند بر بام
تا چراغی که بلرزاند باد.
مثلِ این است که میجنبد یأس
بر سکونی که در این ویرانجاست
مثلِ این است که میخواند مرگ
در سکوتی که به غمخانه مراست.
مثلِ این است، در او با هر دَم
بهگریز است نشاطی از من.
مثلِ این است که پوشیده، در اوست
هر چه از بود، ز غم پیراهن.
مثلِ این است که هر خشت در آن
سر نهادهست به زانویِ غمی.
هر ستون کرده از او پای، دراز
به اجاقِ غمِ بیشی و کمی.
مثلِ این است همه چیز در او
سایه در سایهی غم بنهفتهست.
همه شب مادرِ غم بر بالین
قصهی مرگ به گوشاش گفتهست.
مثلِ این است که در ایوانش
هر شب اشباح عزا میگیرند
بیوگان لاجرم، از تنگِ غروب
زیرِ هر سرتاق جا میگیرند.
مثلِ این است که در آتشِ روز
ظلمتِ سردِ شبش مستتر است
مثلِ این است که از اولِ شب
غمِ فردا پسِ دَر منتظر است.
خانه ویران! که در او، حسرتِ مرگ
اشک میریزد بر هیکلِ زیست!
خانه ویران! که در او، هرچه که هست
رنجِ دیروز و غمِ فرداییست!
کلید
رفتم فرو به فکر و فتاد از کفم سبو
جوشید در دلم هوسی نغز:
«ــ ای خدا!
«یارم شود به صورت، آیینهیی که من
«رخسارهی رفیقان بشناسم اندر او!»
بردم سخن به چلهنشینانِ کوهِ دور.
گفتند تا بیفکنم ــ از نیَّتی که هست ــ
در هشت چاهِ خشکِ سیا، هفت ریگِ سُرخ،
یا زیرِ هشت قلعه کُشَم هفت مارِ کور!
بازآمدم ز راه، پریشان و دلشکار
رنجیدهپای و خستهتن و زردروی و سرد،
در سر هزار فکرِ غم و راهِ چاره هیچ
مأیوس پایِ قلعهیی افتادم اشکبار.
آمد ز قلعه بیرون پیری سپیدموی
پرسید حال و گفتم.
در من نهاد چشم
گفت:
«ــ این طلسمِ کهنه کلیدش به مُشتِ توست؛
«با کس مپیچ بیهُده، آیینهیی بجوی!»
خواب وجينگر
خواب چون درفکند از پایم
خسته میخوابم از آغازِ غروب
لیک آن هرزه علفها که به دست
ریشهکن میکنم از مزرعه، روز،
میکَنَمْشان شب در خواب، هنوز...
خسته میخوابم از آغازِ غروب
لیک آن هرزه علفها که به دست
ریشهکن میکنم از مزرعه، روز،
میکَنَمْشان شب در خواب، هنوز...
شبانه
به گوهرِ مراد
کوچهها باریکن
دُکّونا
بستهس،
خونهها تاریکن
تاقا
شیکستهس،
از صدا
افتاده
تار و کمونچه
مُرده میبرن
کوچه به
کوچه.
□
نگا کن!
مُردهها
به مُرده
نمیرن،
حتا به
شمعِ جونسپرده
نمیرن،
شکلِ
فانوسیین
که اگه خاموشه
واسه نَفنیس
هَنو
یه عالم نف توشه.
□
جماعت!
من دیگه
حوصله
ندارم
به «خوب»
امید و
از «بد» گله
ندارم.
گرچه از
دیگرون
فاصله
ندارم،
کاری با
کارِ این
قافله
ندارم!
□
کوچهها
باریکن
دُکّونا
بستهس،
خونهها
تاریکن
تاقا
شیکستهس،
از صدا
افتاده
تار و
کمونچه
مُرده
میبرن
کوچه به
کوچه...
کوچهها باریکن
دُکّونا
بستهس،
خونهها تاریکن
تاقا
شیکستهس،
از صدا
افتاده
تار و کمونچه
مُرده میبرن
کوچه به
کوچه.
□
نگا کن!
مُردهها
به مُرده
نمیرن،
حتا به
شمعِ جونسپرده
نمیرن،
شکلِ
فانوسیین
که اگه خاموشه
واسه نَفنیس
هَنو
یه عالم نف توشه.
□
جماعت!
من دیگه
حوصله
ندارم
به «خوب»
امید و
از «بد» گله
ندارم.
گرچه از
دیگرون
فاصله
ندارم،
کاری با
کارِ این
قافله
ندارم!
□
کوچهها
باریکن
دُکّونا
بستهس،
خونهها
تاریکن
تاقا
شیکستهس،
از صدا
افتاده
تار و
کمونچه
مُرده
میبرن
کوچه به
کوچه...
وصل
۱
در برابرِ بیکرانیِ ساکن
جنبشِ کوچکِ گُلبرگ
به پروانهیی ماننده بود.
زمان، با گامِ شتابناک برخاست
و در سرگردانی
یله شد.
در باغستانِ خشک
معجزهی وصل
بهاری کرد.
سرابِ عطشان
برکهیی صافی شد،
و گنجشکانِ دستآموزِ بوسه
شادی را
در خشکسارِ باغ
به رقص آوردند.
۲
اینک! چشمی بیدریغ
که فانوسِ اشکاش
شوربختیِ مردی را که تنها بودم و تاریک
لبخند میزند.
آنک منم که سرگردانیهایم را همه
تا بدین قُلّهی جُلجُتا
پیمودهام
آنک منم
میخِ صلیب از کفِ دستان به دندان برکنده.
آنک منم
پا بر صلیبِ باژگون نهاده
با قامتی به بلندیِ فریاد.
۳
در سرزمینِ حسرت معجزهیی فرود آمد
[و این خود دیگرگونه معجزتی بود].
فریاد کردم:
«ــ ای مسافر!
با من از آن زنجیریانِ بخت که چنان سهمناک دوست میداشتم
اینمایه ستیزه چرا رفت؟
با ایشان چه میبایدم کرد؟»
«ــ بر ایشان مگیر!»
چنین گفت و چنین کردم.
لایهی تیره فرونشست
آبگیرِ کدر
صافی شد
و سنگریزههای زمزمه
در ژرفای زلال
درخشید
دندانهای خشم
به لبخندی
زیبا شد
رنجِ دیرینه
همه کینههایش را
خندید
پایآبله
در چمنزارانِ آفتاب
فرود آمدم
بیآنکه از شبِ ناآشتی
داغِ سیاهی بر جگر نهاده باشم.
۴
نه!
هرگز شب را باور نکردم
چرا که
در فراسوهای دهلیزش
به امیدِ دریچهیی
دل بسته بودم.
۵
شکوهی در جانم تنوره میکشد
گویی از پاکترین هوای کوهستانی
لبالب
قدحی درکشیدهام.
در فرصتِ میانِ ستارهها
شلنگانداز
رقصی میکنم -
دیوانه
به تماشای من بیا!
در برابرِ بیکرانیِ ساکن
جنبشِ کوچکِ گُلبرگ
به پروانهیی ماننده بود.
زمان، با گامِ شتابناک برخاست
و در سرگردانی
یله شد.
در باغستانِ خشک
معجزهی وصل
بهاری کرد.
سرابِ عطشان
برکهیی صافی شد،
و گنجشکانِ دستآموزِ بوسه
شادی را
در خشکسارِ باغ
به رقص آوردند.
۲
اینک! چشمی بیدریغ
که فانوسِ اشکاش
شوربختیِ مردی را که تنها بودم و تاریک
لبخند میزند.
آنک منم که سرگردانیهایم را همه
تا بدین قُلّهی جُلجُتا
پیمودهام
آنک منم
میخِ صلیب از کفِ دستان به دندان برکنده.
آنک منم
پا بر صلیبِ باژگون نهاده
با قامتی به بلندیِ فریاد.
۳
در سرزمینِ حسرت معجزهیی فرود آمد
[و این خود دیگرگونه معجزتی بود].
فریاد کردم:
«ــ ای مسافر!
با من از آن زنجیریانِ بخت که چنان سهمناک دوست میداشتم
اینمایه ستیزه چرا رفت؟
با ایشان چه میبایدم کرد؟»
«ــ بر ایشان مگیر!»
چنین گفت و چنین کردم.
لایهی تیره فرونشست
آبگیرِ کدر
صافی شد
و سنگریزههای زمزمه
در ژرفای زلال
درخشید
دندانهای خشم
به لبخندی
زیبا شد
رنجِ دیرینه
همه کینههایش را
خندید
پایآبله
در چمنزارانِ آفتاب
فرود آمدم
بیآنکه از شبِ ناآشتی
داغِ سیاهی بر جگر نهاده باشم.
۴
نه!
هرگز شب را باور نکردم
چرا که
در فراسوهای دهلیزش
به امیدِ دریچهیی
دل بسته بودم.
۵
شکوهی در جانم تنوره میکشد
گویی از پاکترین هوای کوهستانی
لبالب
قدحی درکشیدهام.
در فرصتِ میانِ ستارهها
شلنگانداز
رقصی میکنم -
دیوانه
به تماشای من بیا!
من مرگ را...
اینک موجِ سنگینگذرِ زمان است که در من میگذرد.
اینک موجِ سنگینگذرِ زمان است که چون جوبارِ آهن در من میگذرد.
اینک موجِ سنگینگذرِ زمان است که چونان دریایی از پولاد و سنگ در من میگذرد.
□
در گذرگاهِ نسیم سرودی دیگرگونه آغاز کردم
در گذرگاهِ باران سرودی دیگرگونه آغاز کردم
در گذرگاهِ سایه سرودی دیگرگونه آغاز کردم.
نیلوفر و باران در تو بود
خنجر و فریادی در من،
فواره و رؤیا در تو بود
تالاب و سیاهی در من.
در گذرگاهت سرودی دیگرگونه آغاز کردم.
□
من برگ را سرودی کردم
سرسبزتر ز بیشه
من موج را سرودی کردم
پُرنبضتر ز انسان
من عشق را سرودی کردم
پُرطبلتر ز مرگ
سرسبزتر ز جنگل
من برگ را سرودی کردم
پُرتپشتر از دلِ دریا
من موج را سرودی کردم
پُرطبلتر از حیات
من مرگ را
سرودی کردم.
اینک موجِ سنگینگذرِ زمان است که چون جوبارِ آهن در من میگذرد.
اینک موجِ سنگینگذرِ زمان است که چونان دریایی از پولاد و سنگ در من میگذرد.
□
در گذرگاهِ نسیم سرودی دیگرگونه آغاز کردم
در گذرگاهِ باران سرودی دیگرگونه آغاز کردم
در گذرگاهِ سایه سرودی دیگرگونه آغاز کردم.
نیلوفر و باران در تو بود
خنجر و فریادی در من،
فواره و رؤیا در تو بود
تالاب و سیاهی در من.
در گذرگاهت سرودی دیگرگونه آغاز کردم.
□
من برگ را سرودی کردم
سرسبزتر ز بیشه
من موج را سرودی کردم
پُرنبضتر ز انسان
من عشق را سرودی کردم
پُرطبلتر ز مرگ
سرسبزتر ز جنگل
من برگ را سرودی کردم
پُرتپشتر از دلِ دریا
من موج را سرودی کردم
پُرطبلتر از حیات
من مرگ را
سرودی کردم.
شبانه
اکنون، دیگرباره شبی گذشت.
به نرمی از برِ من گذشت با تمامی لحظههایش.
چونان باکرهی عشقی
که با همه انحناهای تنش
از موی تا به ناخن
تن به نوازشِ دستی گرم رها کند،
بانوی درازگیسو را
در برکهیی که یک دَم از گردشِ ماهیِ خواب آشفته نشد
غوطه دادم.
□
به معشوقی میمانست، چرا که
با احساسی از شرم در او خیره مانده بودم.
از روشنایی گریزان بود.
گفتم که سحرگاهان در برابرِ آفتاباش بخواهم دید
و چراغ را کُشتم.
چندان که آفتاب برآمد
چنان چون شبنمی
پریده بود.
به نرمی از برِ من گذشت با تمامی لحظههایش.
چونان باکرهی عشقی
که با همه انحناهای تنش
از موی تا به ناخن
تن به نوازشِ دستی گرم رها کند،
بانوی درازگیسو را
در برکهیی که یک دَم از گردشِ ماهیِ خواب آشفته نشد
غوطه دادم.
□
به معشوقی میمانست، چرا که
با احساسی از شرم در او خیره مانده بودم.
از روشنایی گریزان بود.
گفتم که سحرگاهان در برابرِ آفتاباش بخواهم دید
و چراغ را کُشتم.
چندان که آفتاب برآمد
چنان چون شبنمی
پریده بود.
غزل ناتمام...
به هر تارِ جانم صد آواز هست
دریغا که دستی به مضراب نیست.
چو رویا به حسرت گذشتم، که شب
فروخفت و با کس سرِ خواب نیست.
انگیزههای خاموشی
پس آدم، ابوالبشر، به پیرامنِ خویش نظاره کرد
و بر زمینِ عُریان نظاره کرد
و به آفتاب که روی درمیپوشید نظاره کرد
و در این هنگام، بادهای سرد بر خاکِ برهنه میجنبید
و سایهها همهجا بر خاک میجنبید
و هر چیزِ دیدنی به هیأتِ سایهیی درآمده در سایهی عظیم میخلید
و روحِ تاریکی بر قالبِ خاک منتشر بود
و هر چیزِ بِسودنی دستمایهی وهمی دیگرگونه بود
و آدم، ابوالبشر، به جُفتِ خویش درنگریست
و او در چشمهای جُفتِ خویش نظر کرد که در آن ترس و سایه بود
و در خاموشی در او نظر کرد
و تاریکی در جانِ او نشست.
و این نخستین بار بود، بر زمین و در همه آسمان، که گفتنی سخنی ناگفته ماند
پس چون هابیل به قفای خویش نظر کرد قابیل را بدید
و او را چون رعدِ آسمانها خروشان یافت
و او را چون آبِ رودخانهها پیچان یافت
و برادرِ خوناش را بهسانِ سنگِ کوه سرد و سخت یافت
و او را دریافت
و او را با بداندیشی همراه یافت، چون مادهمیشی که نوزادش در قفای اوست
و او را چون مرغانِ نخجیر با چنگالِ گشوده دید
و برادرِ خوناش را به خونِ خویش آزمند یافت
و هابیل در برادرِ خونِ خویش نظر کرد
و در چشمِ او شگفتی و ناباوری بود
و در خاموشی به جانبِ قابیل نظر کرد
و آیینهی مهتاب در جانش با شاخهی نازکِ رگهایش شکست.
و این خود بارِ نخستین نبود، بر زمین و در همهی زمین، که گفتنیسخنی بر لبی ناگفته میمانْد.
و از آن پس، بسیارها گفتنی هست که ناگفته میمانَد
چون ما ــ تو و من ــ به هنگامِ دیدارِ نخستین
که نگاهِ ما به هم درایستاد، و گفتنیها به خاموشی در نشست
و از آن پس چه بسیار گفتنی هست که ناگفته میمانَد بر لبِ آدمیان
بدان هنگام که کبوترِ آشتی بر بامِ ایشان مینشیند
به هنگامِ اعتراف و به گاهِ وصل
به هنگامِ وداع و ــ از آن بیش ــ بدان هنگام که بازمیگردند تا به قفايِ خویش درنگرند...
و از آن پس، گفتنیها، تا ناگفته بمانَد انگیزههای بسیار یافت.
و بر زمینِ عُریان نظاره کرد
و به آفتاب که روی درمیپوشید نظاره کرد
و در این هنگام، بادهای سرد بر خاکِ برهنه میجنبید
و سایهها همهجا بر خاک میجنبید
و هر چیزِ دیدنی به هیأتِ سایهیی درآمده در سایهی عظیم میخلید
و روحِ تاریکی بر قالبِ خاک منتشر بود
و هر چیزِ بِسودنی دستمایهی وهمی دیگرگونه بود
و آدم، ابوالبشر، به جُفتِ خویش درنگریست
و او در چشمهای جُفتِ خویش نظر کرد که در آن ترس و سایه بود
و در خاموشی در او نظر کرد
و تاریکی در جانِ او نشست.
و این نخستین بار بود، بر زمین و در همه آسمان، که گفتنی سخنی ناگفته ماند
پس چون هابیل به قفای خویش نظر کرد قابیل را بدید
و او را چون رعدِ آسمانها خروشان یافت
و او را چون آبِ رودخانهها پیچان یافت
و برادرِ خوناش را بهسانِ سنگِ کوه سرد و سخت یافت
و او را دریافت
و او را با بداندیشی همراه یافت، چون مادهمیشی که نوزادش در قفای اوست
و او را چون مرغانِ نخجیر با چنگالِ گشوده دید
و برادرِ خوناش را به خونِ خویش آزمند یافت
و هابیل در برادرِ خونِ خویش نظر کرد
و در چشمِ او شگفتی و ناباوری بود
و در خاموشی به جانبِ قابیل نظر کرد
و آیینهی مهتاب در جانش با شاخهی نازکِ رگهایش شکست.
و این خود بارِ نخستین نبود، بر زمین و در همهی زمین، که گفتنیسخنی بر لبی ناگفته میمانْد.
و از آن پس، بسیارها گفتنی هست که ناگفته میمانَد
چون ما ــ تو و من ــ به هنگامِ دیدارِ نخستین
که نگاهِ ما به هم درایستاد، و گفتنیها به خاموشی در نشست
و از آن پس چه بسیار گفتنی هست که ناگفته میمانَد بر لبِ آدمیان
بدان هنگام که کبوترِ آشتی بر بامِ ایشان مینشیند
به هنگامِ اعتراف و به گاهِ وصل
به هنگامِ وداع و ــ از آن بیش ــ بدان هنگام که بازمیگردند تا به قفايِ خویش درنگرند...
و از آن پس، گفتنیها، تا ناگفته بمانَد انگیزههای بسیار یافت.
رهگذران
سر در زیر از شاهراهِ متروک پیش میآمدند
و تپههای گُلپوشِ بهاری
در نظرگاهِ ایشان انتظاری بیهوده میبُرد.
بهکُندی از برابرِ من گذشتند بیآنکه به من درنگرند
و من ایشان را بازشناختم
چرا که از جانبِ پدرانِشان پیغامی با من بود.
در رهگذرِ شرابآلوده دعایی میخواندند
و در مهتابیهای پُرخاطره
چشمانِ پُرخندهی دختران
یک دَم بهنظاره،
از بسترهای آشفته به جانبِ ایشان میگرایید
□
و دیدم که امید به درگاهِ ناباور بسته بودند
و از پسِ ایشان
جادهی خالی
خسته بود.
□
میدانستم که دیگرباره از این راه
باز
نمیآیند.
میدانستم که دیگرباره از این راه بازنمیآیند، چرا که منزلگَهِ مقصودِ ایشان سرابی لغزنده بود.
میدانستم.
با ایشان گفتم که:
«ــ هم دراین جای خواهم ایستاد
و چندان که فرزندانِ شما بگذرند
پیغامِ شما خواهم گزاشت.»
و تپههای گُلپوشِ بهاری
در نظرگاهِ ایشان انتظاری بیهوده میبُرد.
بهکُندی از برابرِ من گذشتند بیآنکه به من درنگرند
و من ایشان را بازشناختم
چرا که از جانبِ پدرانِشان پیغامی با من بود.
در رهگذرِ شرابآلوده دعایی میخواندند
و در مهتابیهای پُرخاطره
چشمانِ پُرخندهی دختران
یک دَم بهنظاره،
از بسترهای آشفته به جانبِ ایشان میگرایید
□
و دیدم که امید به درگاهِ ناباور بسته بودند
و از پسِ ایشان
جادهی خالی
خسته بود.
□
میدانستم که دیگرباره از این راه
باز
نمیآیند.
میدانستم که دیگرباره از این راه بازنمیآیند، چرا که منزلگَهِ مقصودِ ایشان سرابی لغزنده بود.
میدانستم.
با ایشان گفتم که:
«ــ هم دراین جای خواهم ایستاد
و چندان که فرزندانِ شما بگذرند
پیغامِ شما خواهم گزاشت.»