بیمار
بر سرِ این ماسهها دراز زمانیست
کشتیِ فرسودهیی خموش نشستهست
لیک نه فرسوده آنچنان که دگر هیچ
چشمِ امیدی به سویِ آن نتوان بست.
حوصله کردم بسی، که ماهیگیران
آیند از راه سویِ کشتیِ معیوب؛
پُتک ببینم که میفشارد با میخ
ارّه ببینم که میسراید با چوب.
مانده به امید و انتظار که روزی
این به شنافتاده را بر آب ببینم ــ
شادی بینم به روی ساحلِ آباد
وین زغمآباد را خراب ببینم.
پاره ببینم سکوتِ مرگ به ساحل
کآمده با خشّ و خِشِّ موجِ شتابان
همنفس و، زیرِ کومهی منِ بیمار
قصهی نابود میسراید با آن...
پنجره را باز میکنم سوی دریا
هر سحر از شوق، تا ببینم هستند؟
مرغی پَر میکشد ز صخره هراسان.
چلّه نشسته قُرُق به ساحل اگر چند،
با دلِ بیمارِ من عجیب امیدیست:
از قُرُقِ هوشیار و موجِ تکاپوی
بر دو لبش پوزخندهییست ظفرمند،
وز سمجِ این قُرُق نمیرود از روی!
کرده چنانم امیدوار که دانم
روزی ازین پنجره نسیمکِ دریا
کلبهی چوبینِ من بیاکنَد از بانگ
با تنِ بیمار برجهانَدَم از جا.
خم شوم از این دریچه شسته ز باران
قطرهیی آویزَدَم به مژه ز شادی:
بینم صیادهای بحرِ خزر را
گرم به تعمیرِ عیبِ کشتیِ بادی.
نعره ز دل برکشم ز شادیِ بسیار
پنجره برهم زنم ز خودشده، مفتون.
کفش نجویم دگر، برهنهسروپای
جَست زنم از میانِ کلبه به بیرون!
غبار
از غریوِ دیوِ توفانم هراس
وز خروشِ تُندرم اندوه نیست،
مرگِ مسکین را نمیگیرم به هیچ.
استوارم چون درختی پابهجای
پیچکِ بیخانمانی را بگوی
بیثمر با دست و پای من مپیچ.
مادرِ غم نیست بیچیزی مرا:
عنبر است او، سالها افروخته در مجمرم
نیست از بدگوییِ نامهربانانم غمی:
رفته مدتها که من زین یاوهگوییها کَرَم!
□
لیک از دریا چو مرغان پَرکشند
روی پلها، بامها، مردابها ــ
پابرهنه میدوم دنبالِشان.
وقت کان سوی افق پنهان شوند
بازمیگردم به کومه پا کشان،
حلقه میبندد به چشمان اشکِ من
گرچه در سختی بهسانِ آهنم...
یا اگر در کنجِ تنهایی مرا
مرغکِ شب نالهیی بردارد از اقصای شب،
اندُهی واهی مرا
میکشد در بر، چنان پیراهنم.
□
همچنان کز گردشِ انگشتها بر پردهها
وز طنینِ دلکشِ ناقوس
وز سکوتِ زنگدارِ دشتها
وز اذانِ ناشکیبای خروس
وز عبورِ مه ز روی بیشهها
وز خروشِ زاغها
وز غروبِ برفپوش ــ
اشک میریزد دلم...
گرچه بر غوغای توفانها کَرَم
وز هجومِ بادها باکیم نیست،
گرچه چون پولاد سرسختم به رزم
یا خود از پولاد شد ایمانِ من ــ
گر بخواند مرغی از اقصای شب
اشکِ رقت ریزد از چشمانِ من.
وز خروشِ تُندرم اندوه نیست،
مرگِ مسکین را نمیگیرم به هیچ.
استوارم چون درختی پابهجای
پیچکِ بیخانمانی را بگوی
بیثمر با دست و پای من مپیچ.
مادرِ غم نیست بیچیزی مرا:
عنبر است او، سالها افروخته در مجمرم
نیست از بدگوییِ نامهربانانم غمی:
رفته مدتها که من زین یاوهگوییها کَرَم!
□
لیک از دریا چو مرغان پَرکشند
روی پلها، بامها، مردابها ــ
پابرهنه میدوم دنبالِشان.
وقت کان سوی افق پنهان شوند
بازمیگردم به کومه پا کشان،
حلقه میبندد به چشمان اشکِ من
گرچه در سختی بهسانِ آهنم...
یا اگر در کنجِ تنهایی مرا
مرغکِ شب نالهیی بردارد از اقصای شب،
اندُهی واهی مرا
میکشد در بر، چنان پیراهنم.
□
همچنان کز گردشِ انگشتها بر پردهها
وز طنینِ دلکشِ ناقوس
وز سکوتِ زنگدارِ دشتها
وز اذانِ ناشکیبای خروس
وز عبورِ مه ز روی بیشهها
وز خروشِ زاغها
وز غروبِ برفپوش ــ
اشک میریزد دلم...
گرچه بر غوغای توفانها کَرَم
وز هجومِ بادها باکیم نیست،
گرچه چون پولاد سرسختم به رزم
یا خود از پولاد شد ایمانِ من ــ
گر بخواند مرغی از اقصای شب
اشکِ رقت ریزد از چشمانِ من.
نمیرقصانمت چون دودی آبیرنگ...
نمیگردانمت در بُرجِ ابریشم
نمیرقصانمت بر صحنههایِ عاج: ــ
شبِ پاییز میلرزد به رویِ بسترِ خاکسترِ سیرابِ ابرِ سرد
سحر، با لحظههایِ دیرمانش، میکشاند انتظارِ صبح را در خویش...
دو کودک بر جلوخانِ کدامین خانه آیا خوابِ آتش میکُنَدْشان گرم؟
سه کودک بر کدامین سنگفرشِ سرد؟
صد کودک به نمناکِ کدامین کوی؟
□
نمیرقصانمت چون دودی آبیرنگ
نمیلغزانمت بر خوابهایِ مخملِ اندیشهیی ناچیز: ــ
حبابِ خندهیی بیرنگ میترکد به شب گرییدنِ پائیز اگر در جویبارِ تنگ،
وگر عشقی کزو امید با من نیست
درین تاریکیِ نومید ساید سر به درگاهم ــ
دو کودک بر جلوخانِ سرایی خفتهاند اکنون
سه کودک بر سریرِ سنگفرشِ سرد و صد کودک به خاکِ مردهیِ مرطوب.
□
نمیلغزانمت بر مخملِ اندیشهیی بیپای
نمیغلتانمت بر بسترِ نرمِ خیالی خام:
اگر خواب آورست آهنگِ بارانی که میبارد به بامِ تو
وگر انگیزهیِ عشق است رقصِ شعلهیِ آتش به دیوارِ اتاقِ من،
اگر در جویبارِ خُرد، میبندد حباب از قطرههایِ سرد
وگر در کوچه میخواند به شوری عابرِ شبگرد ــ
دو کودک بر جلوخانِ کدامین خانه با رویایِ آتش میکنند تن گرم؟
سه کودک بر کدامین سنگفرشِ سرد؟
و صد کودک به نمناکِ کدامین کوی؟
□
نمیگردانمت بر پهنههایِ آرزویی دور
نمیرقصانمت در دودناکِ عنبرِ امید:
میانِ آفتاب و شب برآوردهست دیواری ز خاکستر سحر هرچند،
دو کودک بر جلوخانِ سرایی مردهاند اکنون
سه کودک بر سریرِ سنگفرشِ سرد و صد کودک به خاکِ مردهیِ مرطوب.
نمیرقصانمت بر صحنههایِ عاج: ــ
شبِ پاییز میلرزد به رویِ بسترِ خاکسترِ سیرابِ ابرِ سرد
سحر، با لحظههایِ دیرمانش، میکشاند انتظارِ صبح را در خویش...
دو کودک بر جلوخانِ کدامین خانه آیا خوابِ آتش میکُنَدْشان گرم؟
سه کودک بر کدامین سنگفرشِ سرد؟
صد کودک به نمناکِ کدامین کوی؟
□
نمیرقصانمت چون دودی آبیرنگ
نمیلغزانمت بر خوابهایِ مخملِ اندیشهیی ناچیز: ــ
حبابِ خندهیی بیرنگ میترکد به شب گرییدنِ پائیز اگر در جویبارِ تنگ،
وگر عشقی کزو امید با من نیست
درین تاریکیِ نومید ساید سر به درگاهم ــ
دو کودک بر جلوخانِ سرایی خفتهاند اکنون
سه کودک بر سریرِ سنگفرشِ سرد و صد کودک به خاکِ مردهیِ مرطوب.
□
نمیلغزانمت بر مخملِ اندیشهیی بیپای
نمیغلتانمت بر بسترِ نرمِ خیالی خام:
اگر خواب آورست آهنگِ بارانی که میبارد به بامِ تو
وگر انگیزهیِ عشق است رقصِ شعلهیِ آتش به دیوارِ اتاقِ من،
اگر در جویبارِ خُرد، میبندد حباب از قطرههایِ سرد
وگر در کوچه میخواند به شوری عابرِ شبگرد ــ
دو کودک بر جلوخانِ کدامین خانه با رویایِ آتش میکنند تن گرم؟
سه کودک بر کدامین سنگفرشِ سرد؟
و صد کودک به نمناکِ کدامین کوی؟
□
نمیگردانمت بر پهنههایِ آرزویی دور
نمیرقصانمت در دودناکِ عنبرِ امید:
میانِ آفتاب و شب برآوردهست دیواری ز خاکستر سحر هرچند،
دو کودک بر جلوخانِ سرایی مردهاند اکنون
سه کودک بر سریرِ سنگفرشِ سرد و صد کودک به خاکِ مردهیِ مرطوب.
عشق عمومی
اشک رازیست
لبخند رازیست
عشق رازیست
اشکِ آن شب لبخندِ عشقم بود.
□
قصه نیستم که بگویی
نغمه نیستم که بخوانی
صدا نیستم که بشنوی
یا چیزی چنان که ببینی
یا چیزی چنان که بدانی...
من دردِ مشترکم
مرا فریاد کن.
□
درخت با جنگل سخن میگوید
علف با صحرا
ستاره با کهکشان
و من با تو سخن میگویم
نامت را به من بگو
دستت را به من بده
حرفت را به من بگو
قلبت را به من بده
من ریشههای تو را دریافتهام
با لبانت برای همه لبها سخن گفتهام
و دستهایت با دستانِ من آشناست.
در خلوتِ روشن با تو گریستهام
برایِ خاطرِ زندگان،
و در گورستانِ تاریک با تو خواندهام
زیباترینِ سرودها را
زیرا که مردگانِ این سال
عاشقترینِ زندگان بودهاند.
□
دستت را به من بده
دستهای تو با من آشناست
ای دیریافته با تو سخن میگویم
بهسانِ ابر که با توفان
بهسانِ علف که با صحرا
بهسانِ باران که با دریا
بهسانِ پرنده که با بهار
بهسانِ درخت که با جنگل سخن میگوید
زیرا که من
ریشههای تو را دریافتهام
زیرا که صدای من
با صدای تو آشناست.
لبخند رازیست
عشق رازیست
اشکِ آن شب لبخندِ عشقم بود.
□
قصه نیستم که بگویی
نغمه نیستم که بخوانی
صدا نیستم که بشنوی
یا چیزی چنان که ببینی
یا چیزی چنان که بدانی...
من دردِ مشترکم
مرا فریاد کن.
□
درخت با جنگل سخن میگوید
علف با صحرا
ستاره با کهکشان
و من با تو سخن میگویم
نامت را به من بگو
دستت را به من بده
حرفت را به من بگو
قلبت را به من بده
من ریشههای تو را دریافتهام
با لبانت برای همه لبها سخن گفتهام
و دستهایت با دستانِ من آشناست.
در خلوتِ روشن با تو گریستهام
برایِ خاطرِ زندگان،
و در گورستانِ تاریک با تو خواندهام
زیباترینِ سرودها را
زیرا که مردگانِ این سال
عاشقترینِ زندگان بودهاند.
□
دستت را به من بده
دستهای تو با من آشناست
ای دیریافته با تو سخن میگویم
بهسانِ ابر که با توفان
بهسانِ علف که با صحرا
بهسانِ باران که با دریا
بهسانِ پرنده که با بهار
بهسانِ درخت که با جنگل سخن میگوید
زیرا که من
ریشههای تو را دریافتهام
زیرا که صدای من
با صدای تو آشناست.
23
۱
بدنِ لختِ خیابان
به بغلِ شهر افتاده بود
و قطرههای بلوغ
از لمبرهای راه
بالا میکشید
و تابستانِ گرمِ نفسها
که از رویای جَگنهای بارانخورده سرمست بود
در تپشِ قلبِ عشق
میچکید
□
خیابانِ برهنه
با سنگفرشِ دندانهای صدفش
دهان گشود
تا دردهای لذتِ یک عشق
زهرِ کامش را بمکد.
و شهر بر او پیچید
و او را تنگتر فشرد
در بازوهای پُرتحریکِ آغوشش.
و تاریخِ سربهمهرِ یک عشق
که تنِ داغِ دختریاش را
به اجتماعِ یک بلوغ
واداده بود
بسترِ شهری بیسرگذشت را
خونین کرد.
جوانهی زندگیبخشِ مرگ
بر رنگپریدگیِ شیارهای پیشانیِ شهر
دوید،
خیابانِ برهنه
در اشتیاقِ خواهشِ بزرگِ آخرینش
لب گزید،
نطفههای خونآلود
که عرقِ مرگ
بر چهرهی پدرِشان
قطره بسته بود
رَحِمِ آمادهی مادر را
از زندگی انباشت،
و انبانهای تاریکِ یک آسمان
از ستارههای بزرگِ قربانی
پُر شد: ـ
یک ستاره جنبید
صد ستاره،
ستارهی صد هزار خورشید،
از افقِ مرگِ پُرحاصل
در آسمان
درخشید،
مرگِ متکبر!
□
اما دختری که پا نداشته باشد
بر خاکِ دندانکروچهی دشمن
به زانو درنمیآید.
و من چون شیپوری
عشقم را میترکانم
چون گلِ سِرخی
قلبم را پَرپَر میکنم
چون کبوتری
روحم را پرواز میدهم
چون دشنهیی
صدایم را به بلورِ آسمان میکشم:
«ـ هی!
چهکنمهای سربههوای دستانِ بیتدبیرِ تقدیر!
پشتِ میلهها و ملیلههای اشرافیت
پشتِ سکوت و پشتِ دارها
پشتِ عمامهها و رخت سالوس
پشتِ افتراها، پشتِ دیوارها
پشتِ امروز و روزِ میلاد ـ با قابِ سیاهِ شکستهاش ـ
پشتِ رنج، پشتِ نه، پشتِ ظلمت
پشتِ پافشاری، پشتِ ضخامت
پشتِ نومیدیِ سمجِ خداوندانِ شما
و حتا و حتا پشتِ پوستِ نازکِ دلِ عاشقِ من،
زیباییِ یک تاریخ
تسلیم میکند بهشتِ سرخِ گوشتِ تناش را
به مردانی که استخوانهاشان آجرِ یک بناست
بوسهشان کوره است و صداشان طبل
و پولادِ بالشِ بسترشان
یک پُتک است.»
□
لبهای خون! لبهای خون!
اگر خنجرِ امیدِ دشمن کوتاه نبود
دندانهای صدفِ خیابان باز هم میتوانست
شما را ببوسد...
□
و تو از جانبِ من
به آن کسان که به زیانی معتادند
و اگر زیانی نَبَرند که با خویشان بیگانه بُوَد
میپندارند که سودی بردهاند،
و به آن دیگرکسان
که سودِشان یکسر
از زیانِ دیگران است
و اگر سودی بر کف نشمارند
در حسابِ زیانِ خویش نقطه میگذارند
بگو:
«ـ دلتان را بکنید!
بیگانههای من
دلتان را بکنید!
دعایی که شما زمزمه میکنید
تاریخِ زندگانیست که مردهاند
و هنگامی نیز
که زنده بودهاند
خروسِ هیچ زندگی
در قلبِ دهکدهشان آواز
نداده بود...
دلتان را بکنید، که در سینهی تاریخِ ما
پروانهی پاهای بیپیکرِ یک دختر
به جای قلبِ همهی شما
خواهد زد پَرپَر!
و این است، این است دنیایی که وسعتِ آن
شما را در تنگیِ خود
چون دانهی انگوری
به سرکه مبدل خواهد کرد.
برای برق انداختن به پوتینِ گشاد و پُرمیخِ یکی من!»
□
اما تو!
تو قلبت را بشوی
در بیغشیِ جامِ بلورِ یک باران،
تا بدانی
چهگونه
آنان
بر گورها که زیرِ هر انگشتِ پایشان
گشوده بود دهان
در انفجار بلوغشان
رقصیدند،
چهگونه بر سنگفرشِ لج
پا کوبیدند
و اشتهای شجاعتِشان
چهگونه
در ضیافتِ مرگی از پیش آگاه
کبابِ گلولهها را داغاداغ
با دندانِ دندههاشان بلعیدند...
قلبت را چون گوشی آماده کن
تا من سرودم را بخوانم:
ـ سرودِ جگرهای نارنج را که چلیده شد
در هوای مرطوبِ زندان...
در هوای سوزانِ شکنجه...
در هوای خفقانیِ دار،
و نامهای خونین را نکرد استفراغ
در تبِ دردآلودِ اقرار
سرودِ فرزندانِ دریا را که
در سواحلِ برخورد به زانو درآمدند
بی که به زانو درآیند
و مردند
بی که بمیرند!
□
اما شما ـ ای نفسهای گرمِ زمین که بذرِ فردا را در خاکِ دیروز میپزید!
اگر بادبانِ امیدِ دشمن از هم نمیدرید
تاریخِ واژگونهی قایقش را بر خاک کشانده بودید!
۲
با شما که با خونِ عشقها، ایمانها
با خونِ نظامیها، اسبها
با خونِ شباهتهای بزرگ
با خونِ کلههای گچ در کلاههای پولاد
با خونِ چشمههای یک دریا
با خونِ چهکنمهای یک دست
با خونِ آنها که انسانیت را میجویند
با خونِ آنها که انسانیت را میجوند
در میدانِ بزرگ امضا کردید
دیباچهی تاریخِمان را،
خونِمان را قاتی میکنیم
فردا در میعاد
تا جامی از شرابِ مرگ به دشمن بنوشانیم
به سلامتِ بلوغی که بالا کشید از لمبرهایِ راه
برای انباشتنِ مادرِ تاریخِ یک رَحِم
از ستارههای بزرگِ قربانی،
روز بیست و سهی تیر
روز بیست و سه...