خیـــــــــــال بــاطـــل
گــاهـــی خیـــــــــــال میکنم روی دست خــــــــدا مانده ام
خسته اش کــــــــــرده ام
خودش هم نمـــــــی داند با مـــــــن چـــــه کند... !!!
مشت میکوبم بر در
پنجه میسایم بر پنجرهها
من دچار خفقانم،
از خفقان به تنگ آمدهام از همه چیز
بگذارید هواری بزنم
مرا اینگونه نگاه نکن
دل من پر از سکوت است
سکوتی که اگر نمایان شود عالمی را به آتش می کشد
در پس پوسته ی حرفهای من سکوتی پر معنا نهفته است
صدها جلد کتاب یک دقیقه آن است
و
در تاکستان ابدیت یک شاخه انگور دارد
شرابی که از آن افشرده ام دنیاییی را مست میکند
و
دیگری را می کشد مرا رها کن
خسته اش کــــــــــرده ام
خودش هم نمـــــــی داند با مـــــــن چـــــه کند... !!!
مشت میکوبم بر در
پنجه میسایم بر پنجرهها
من دچار خفقانم،
از خفقان به تنگ آمدهام از همه چیز
بگذارید هواری بزنم
مرا اینگونه نگاه نکن
دل من پر از سکوت است
سکوتی که اگر نمایان شود عالمی را به آتش می کشد
در پس پوسته ی حرفهای من سکوتی پر معنا نهفته است
صدها جلد کتاب یک دقیقه آن است
و
در تاکستان ابدیت یک شاخه انگور دارد
شرابی که از آن افشرده ام دنیاییی را مست میکند
و
دیگری را می کشد مرا رها کن