سخنان دکتر شریعتی در مورد امام حسین (ع)
در عجبم از مردمی که خود زیر شلاق ظلم و ستم زندگی میکنند اما برای حسینی که آزاده زندگی کرد٬میگریند.
حسین بیشتر از آب تشنه ی لبیک بود.افسوس که به جای افکارش، زخم های تنش را نشانمان دادند و بزرگترین دردش را بی آبی نامیدند.
اگر در جامعه ای فقط یک حسین و یا چند ابوذر داشته باشیم هم زندگی خواهیم داشت ، هم آزادی هم فکر و هم علم خواهیم داشت و هم محبت ، هم قدرت و سرسختی خواهیم داشت و هم دشمن شکنی و هم عشق به خدا...
آنان که رفتند، کاری حسینی کردند. آنان که ماندند باید کاری زینبی کنند، وگرنه یزیدیاند.
از كودك حسین (ع) گرفته تا برادرش، و از خودش تا غلامش، و از آن قاری قرآن تا آن معلم اطفال كوفه، تا آن مؤذن، تا آن مرد خویشاوند یا بیگانه، و تا آن مرد اشرافی و بزرگ و باحیثیت در جامعه خود و تا آن مرد عاری از همه فخرهای اجتماعی، همه برادرانه در برابر شهادت ایستادند تا به همه مردان، زنان، كودكان و همه پیران و جوانان همیشه تاریخ بیاموزند كه باید چگونه زندگی كنند.
از هنگامی كه به جای شیعه علی (ع) بودن و از هنگامی كه بهجای شیعه حسین (ع) بودن و شیعه زینب (س) بودن، یعنی «پیرو شهیدان بودن»، «زنان و مردان ما» عزادار شهیدان شدهاند و بس، در عزای همیشگی ماندهایم!
این كه حسین (ع) فریاد میزند:آیا كسی هست كه مرا یاری كند و انتقام كشد؟» «هل من ناصر ینصرنی؟» مگر نمی داند كه كسی نیست كه او را یاری كند و انتقام گیرد؟ این سؤال، سؤال از تاریخ فردای بشری است و این پرسش از آینده است و از همه ماست.
حسین (ع) زنده جاویدی است كه هر سال، دوباره شهید میشود و همگان را به یاری جبهه حق زمان خود، دعوت میكند.
حسین (ع) یك درس بزرگتر ازشهادتش به ما داده است و آن نیمهتمام گذاشتن حج و به سوی شهادت رفتن است. مراسم حج را به پایان نمیبرد تا به همه حجگزاران تاریخ، نمازگزاران تاریخ، مؤمنان به سنت ابراهیم، بیاموزد كه اگر هدف نباشد، اگر حسین (ع) نباشد و اگر یزید باشد، چرخیدن بر گرد خانه خدا، با خانه بت، مساوی است.
مسؤولیت شیعه بودن یعنی چه، مسؤولیت آزاده انسان بودن یعنی چه، باید بداند كه در نبرد همیشه تاریخ و همیشه زمان و همه جای زمین ـ كه همه صحنهها كربلاست، و همه ماهها محرم و همه روزها عاشورا ـ باید انتخاب كنند: یا خون را، یا پیام را، یا حسین بودن یا زینب بودن را، یا آنچنان مردن را، یا اینچنین ماندن را ...
امام حسین (ع) یك شهید است كه حتى پیش از كشته شدن خویش به شهادت رسیده است؛ نه در گودى قتلگاه، بلكه در درون خانه خویش، از آن لحظه كه به دعوت ولید - حاكم مدینه - كه از او بیعت مطالبه مى كرد، «نه» گفتُ .این، «نه» طرد و نفى چیزى بود كه در قبال آن، شهادت انتخاب شده است و از آن لحظه، حسین شهید است.
فتواى حسین این است: آرى! در نتوانستن نیز بایستن هست.
حسین ضعیفی که باید برای او گریست نبود... آموزگار بزرگ شهادت اكنون برخاسته است تا به همه آنها كه جهاد را تنها در توانستن مى فهمند و به همه آنها كه پیروزى بر خصم را تنها در غلبه، بیاموزد كه شهادت نه یك باختن، كه یك انتخاب است؛ انتخابى كه در آن، مجاهد با قربانى كردن خویش در آستانه معبد آزادى و محراب عشق، پیروز مى شود و حسین «وارث آدم» - كه به بنیاد آدم زیستن داد - و «وارث پیامبران بزرگ» - كه به انسان چگونه باید زیست را آموختند ...
مقتدایان امام حسین (ع) كسانى هستند كه از مایه جان خویش در راه خدا نثار مىكنند و به راستى حسین آموزگار بزرگ شهادت است كه هنر خوب مردن را در جان بی تاب انسانهاى عاشق، تزریق می كند.
"آنها كه تن به هر ذلتى مى دهند تا زنده بمانند، مرده هاى خاموش و پلید تاریخند و ببینید آیا كسانى كه سخاوتمندانه با حسین به قتلگاه خویش آمده اند و مرگ خویش را انتخاب كرده اند - در حالى كه صدها گریزگاه آبرومندانه براى ماندنشان بود و صدها توجیه شرعى و دینى براى زنده ماندن شان بود - توجیه و تأویل نكرده اند و مرده اند، اینها زنده هستند؟ آیا آنها كه براى ماندنشان تن به ذلت و پستى، رها كردن حسین و تحمل كردن یزید دادند، كدام هنوز زنده اند؟
اكنون شهیدان كارشان را به پایان رساندهاند. و ما شب شام غریبان میگرییم، و پایانش را اعلام میكنیم و میبینیم چگونه در جامعه گریستن بر حسین (ع)، و عشق به حسین (ع)، با یزید همدست و همداستانیم؟
سخنان ناب دکتر علی شریعتی
کسی که عوام پسندانه حرف می زند , عوام فریب است
دکتر علی شریعتی / تاریخ و شناخت ادیان
انسان عبارت است از :
حیوانی که عصیان میکند و فرشته ای که گناه میکند
دکتر علی شریعتی / کتاب میعاد با ابراهیم
برادر : چراغ ها را باید روشن کرد ، من از تو برای طلوع بی تاب ترم . بگذار این مذهب جادو در روشنی بمیرد , تا " مذهب وحی را ببینیم .
چهره " علی " در روشنائی , زیبا و خدائی ست .
به تو و من (بی مذهب و مذهبی) هر دو , علی را در تاریکی نشان داده اند !
دکتر علی شریعتی / کتاب گفتگوهای تنهائی
روشن فکر مترقی , و آگاهی که می داند و عمل نمیکند ،
با منحط جاهل خواب آلودی که نمی داند که عمل کند , مساوی ست
دکتر علی شریعتی / کتاب شیعه
بی شک اگر خدای بزرگ از بام عرش فرود آید و هم اکنون از من به اصرار و الحاح بخواهد که من به جای او بر عرش کبریائی او بنشینم و او به جای من در محراب به پرستیدن و عشق ورزیدن آغاز کند , و آتشهای درد و نیاز به معبود را از جان من باز گیرد و بر جان خویش زند , هرگز ,حتی برای شبی تا سحر نخواهم پذیرفت ! من یک شب را سراسر با درد معبود بودن و رنج محروم ماندن از پرستش بسر نخواهم برد
دکتر علی شریعتی / کتاب گفتگوهای تنهائی / صفحه 818
آن جاها که آزادی افکار نیست و اندیشه ها با هم تصادم ندارند
فکر میمیرد .
دکتر علی شریعتی / کتاب روش شناخت اسلام
دوست داشتن از عشق برتر است. عشق یک جوشش کور است و پیوندی از سر نابینایی ، اما دوست داشتن پیوندی خودآگاه و از روی بصیرت روشن و زلال. عشق بیشتر از غریزه آب میخورد و هرچه از غریزه سرزند بیارزش است و دوست داشتن از روح طلوع میکند و تا هر جا که یک روح ارتفاع دارد، دوست داشتن نیز همگام با آن اوج مییابد
دکتر علی شریعتی / مجموعه آثار ۱۳هبوط در کویر / صفحه ۳۲۷
میزان انحراف هر حقیقتی را ، باید در سرگذشت خود آن حقیقت اندازه گرفت و با خط سیر نخستینش و نقطه ی آغاز حرکتش سنجید
دکتر علی شریعتی / کتاب حج / صفحه 18
هر حقی که از دهان دشمن در بیاید ، دیگر حق نیست
دکتر علی شریعتی / کتاب شیعه
حسین ضعیفی که باید برای او گریست نبود
...
آموزگار بزرگ شهادت اكنون برخاسته است تا به همه آنها كه جهاد را تنها در توانستن مى فهمند و به همه آنها كه پیروزى بر خصم را تنها در غلبه ، بیاموزد كه شهادت نه یك باختن ، كه یك انتخاب است؛ انتخابى كه در آن، مجاهد با قربانى كردن خویش در آستانه معبد آزادى و محراب عشق ، پیروز مى شود و حسین « وارث آدم » - كه به بنىآدم زیستن داد - و « وارث پیامبران بزرگ » - كه به انسان چگونه باید زیست را آموختند
دکتر علی شریعتی / کتاب حسین وارث آدم
یکی از فلاسفه یونان به مرگ محکوم شده بود و خویشاوندی می گریست، فیلسوف پرسید: چرا گریه می کنی؟ گفت: چون تورا بی گناه می کشند . گفت : دوست داشتی گناهکارم بکشند؟
این چه گریه است که برای من افتخار بزرگی ست که بی گناه کشته شوم و اگر جز این بود و گناهکار کشته می شدم که باید کشته می شدم . این برای من امتیاز بزرگی ست که دشمنم معصوم کش و بیگناه کش و ستمکار است. اگر دشمنم عادل و منطقی می بود و بر اساس حکم و حق و قضاوتی محکوم می کرد ، برایم هیچ نمی ماند .
دکتر علی شریعتی / تاریخ ادیان ، درس هشتم ، تیر ماه 1350
خدايا : تورا همچون فرزند بزرگ حسين بن علی (ع) سپاس مي گذارم كه دشمنان مرا از ميان احمق ها برگزين ،كه چند دشمن ابله، نعمتی ست كه خداوند تنها به بندگان خاصش عطا می كند .
دکتر علی شریعتی / کتاب نیایش
آری زینب! مگو که در آنجا بر شما چه رفت، مگو که دشمنانتان چه کردند، دوستانتان چه کردند. آری ، ای "پیامبر انقلاب حسین"! ما میدانیم، ما همه را شنیدهایم .
تو پیام کربلا را، پیام شهیدان را، به درستی گزاردهای،
تو شهیدی هستی که از خون خویش کلمه ساختی، همچون برادرت، که با قطره قطره خون خویش سخن میگفت ، اما بگو ، ای خواهر، بگو که ما چه کنیم؟ لحظهای بنگر که ما چه میکشیم ؟
دمی به ما گوش کن، تا مصائب خویش را با تو بازگوئیم، با تو ، ای خواهر مهربان!
این تو هستی که باید بر ما بگرئی، ای رسول امین برادر!
که از کربلا میآئی، و در طول تاریخ، بر همهی نسلها میگذری،
و پیام شهیدان را میرسانی ، ای که از باغهای سرخ شهادت میآئی ، و بوی گلهای نو شکفتهی آن دیار را در پیرهن داری،
ای دختر علی! ای خواهر! ای که قافلهسالار کاروان اسیرانی ،
ما را نیز، در پی این قافله، با خود ببر!
دکتر علی شریعتی / کتاب نیایش
ما داستان کربلا را از روز تاسوعا می دانیم و عصر عاشورا ختمش می کنیم , بعد دیگر نمی دانیم چه شد ! همین طور هستیم تا اربعین ( آنجا شله ای می دهیم و بعد قضیه دیگر بایگانی ست ! ) و بعد سال دیگر باز همین طور و سال دیگر و سال دیگر باز همین طور . داستان کربلا نه از تاسوعا و یا محرم شروع می شود و نه به عصر عاشورا یا اربعین تمام می شود . این است که از دوطرف قیچی اش کردیم , و آن را از معنی انداختیم .
دکتر علی شریعتی / حسین وارث آدم / صفحه 221
عصری ست که اندیشه ها فلج است ، شخصیت ها فروخته شده اند , وفاداران تنها هستند , پارسایان گوشه گیرند , جوانان یا مایوس یا فروخته شده , یا منحرف , و گذشته گان و بزرگان گذشته یا شهید شده , و یا فروخته شده اند , و عصری ست که دیگر در میان توده , هیچ آوائی و ندائی بلند نیست . قلم ها را شکسته اند , زبان ها را بریده اند , لب ها را دوخته اند و همه ی پایگاه های حقیقت را بر سر وفادارانش ویران کرده اند .
دکتر علی شریعتی / کتاب حسین وارث آدم / صفحه 138
اکنون در منائی ، ابراهيمی، و اسماعيلت را به قربانگاه آورده ای
اسماعيل تو کيست ؟ چيست ؟ مقامت ؟ آبرويت ؟ موقعيتت ، شغلت؟ پولت؟ خانه ات ؟ املاكت ؟ ...؟
اين را تو خود مي دانی، تو خود آن را، او را – هر چه هست و هر که هست – بايد به منا آوري و براي قرباني، انتخاب کنی ، من فقط می توانم نشانی هايش را به تو بدهم :
آنچه تو را، در راه ايمان ضعيف می کند، آنچه تو را در " رفتن "، به "ماندن" می خواند ، آنچه تو را ، در راه " مسئوليت " به ترديد می افکند، آنچه تو را به خود بسته است و نگه داشته است، آنچه دلبستگی اش نمي گذارد تا " پيام" را بشنوی ، تا حقيقت را اعتراف کنی ، آنچه ترا به "فرار" می خواند. آنچه ترا به توجيه و تاويل های مصلحت جويانه می کشاند، و عشق به او، کور و کرت مي کند؛ ابراهيمی و "ضعف اسماعيلی " ات ، ترا بازيچه ی ابليس مي سازد
دکتر علی شریعتی / کتاب حج
برای از بین بردن یک حقیقت , خوب به آن حمله نکنید
بلکه بد از آن دفاع کنید .
دکتر علی شریعتی / کتاب قاسطین مارقین ناکثین
ارزش هر فن بسته به نتایج آن است . هر طریقه ای برای نیایش ،
اگر انسان را با خدا مواجه سازد ، پسندیده است .
دکتر علی شریعتی / کتاب نیایش / صفحه 38
مناجات دکتر علی شریعتی با خدا
ای خداوند!
به علمای ما مسئولیت
و به عوام ما علم
و به مومنان ما روشنایی
و به روشنفکران ما ایمان
و به متعصبین ما فهم
و به فهمیدگان ما تعصب
و به زنان ما شعور
و به مردان ما شرف
و به پیران ما آگاهی
و به جوانان ما اصالت
و به اساتید ما عقیده
و به دانشجویان ما نیز عقیده
و به خفتگان ما بیداری
و به دینداران ما دین
و به نویسندگان ما تعهد
و به هنرمندان ما درد
و به شاعران ما شعور
و به محققان ما هدف
و به نومیدان ما امید
و به ضعیفان ما نیرو
و به محافظه کاران ما گشتاخی
و به نشستگان ما قیام
و به راکدان ما تکان
و به مردگان ما حیات
و به کوران ما نگاه
و به خاموشان ما فریاد
و به مسلمانان ما قرآن
و به شیعیان ما علی(ع)
و به فرقه های ما وحدت
و به حسودان ما شفا
و به خودبینان ما انصاف
و به فحاشان ما ادب
و به مجاهدان ما صبر
و به مردم ما خودآگاهی
و به همه ملت ما همت، تصمیم و استعداد فداکاری
و شایستگی نجات و عزت ببخش
نامه دکتر علی شریعتی به فرزندش به احسان
پسرم، احسان، دومین نامهات را که از «بلوغ» تو خبر میداد، دریافت کردهام. آنچه را نمیتوانی بهفهمی، کلمات نهنوشتهایست که در نامه تو خواندم و نیز آنچه را که تاکنون نمیتوانی دریابی، حالت ناگفتنی و حتی نافهمیدنی است که همراه نامهات پاک کرده بوی و با پست فرستاده بودی و نامهات را در پنج شش دقیقه، دو سه بار خواندم و اما، پنج شش روز است که مدام مشغولم و هنوز از خواندن آن فارغ نشدهام و انگار که هرچه سطور بیشتری را از آن میخوانم، سطوری که میماند بیشتر میشود و هرچه از آن میفهمم، آنچه باید از آن بهفهمم، بیشتر میماند و گویی – به تعبیر قشنگ مولانا – «این معنی – که به سراغ من فرستادهای – هفتهای است که سر در دنبال من دارد» و عمری را هم اگر بر پشت زمین در فرار باشم، چون سایهای سمج در تعقیبم خواهد بود و تا آن لحظه که خود را در گودال سیاه گوری افکنم، رهایم نخواهد کرد.
و چه تعبیر نامتناسبی! چرا بهگریزم؟ مگر نه من چهارده سال است که از نخستین گامی که بر روی این زمین ما نهادهای، چشم براهت دوختهام تا به من برسی، به من که سیونه سال است در همین گوشه – نه – در وسط همین جاده، ایستادهام، تنها و غریب، جادهای بر سینه تافته این «کویر» با کولهبار سنگین رنج، لبهای تفتیده از عطش، پاهای مجروح از سنگلاخ آتش و دستهایی خالی، بیسلاحی و سپری و حتی تکیهگاه عصایی و بیبرق گهگاهی امیدی و حتی، کورسوی چراغ راهی، در دوردستترین افقهای برابرم!
و تو میشناسی این «کویر» را و میفهمی که «این تاریخی که در صورت جغرافیا مجسم شده است»، «هم تاریخ من است، هم فرهنگ من، هم سرگذشت ملت من و سرشت مذهب من».
میرفتم و هرچندی میایستادم و به قفا مینگریستم و نگاههای منتشر مشتاقم، بر خط جاده راه میکشید تا مگر تو را ببینم، ببینم که در آن دورها، چون نقطه لرزانی بر سینه ابهام این کویر، پیش میآیی و همچون ابوذر، در پیشنگاههای چشم به راه پیامبر که در تبوک، با «سپاه سختی» آهنگ نبرد با روم در سر داشت و دغدغه آمدن ابوذر، در دل، در عمق صحرا، این «لکه تیره» در هر قدم «نقطه روشن» میشود و روشنتر، و این «جندببن جناده دور» در هر دم صحابیی نزدیک میشود و نزدیکتر...
...ابوذر
و آن «ابهام» من، تو میشوی، «احسان» من! و احسان خدا را ببین، که میبینم رسیدی! ناگهان! و زودتر از آنکه انتظارت را داشتم. و عجبا! که میبینم، آمدهای و آب همراه داری،
که میدانستی پدرت – چه میگویم؟ - دوستت، دوستانت، این «جیشالعسره» که با سپاهی از روم و مزدور روم در تبوک، به سختی در است، از این کویر آتشریز و مرگبار «نفوذ» میگذرند، در زیر بارش خورشید دوزخ صحرا، صحرای برزخ!
و تو شادی مرا نمیفهمی، که برای فهم این شادی، فهمیده بودن کافی نیست، باید پدر بود و از خدای عزیز محمد و ابوذر، از خدای مستضعفین، خدای من و تو، این «رفیق» رحیم و رحمان – که احسانش از همه مرزهای کفر و دین، پاکی و ناپاکی، و حتی دوستی و دشمنی میگذرد – با تمامی وجودم میخواهم و دامنش را به سرسختی و گستاخی یک «طلبکار لجوج» – همچون آن نابینای مهاجمی که دامن عیسی را در رهگذری چسبیده و رها نکرد – چنگ میزنم و رها نمیکنم تا در حق تو احسانم، نیز چون من، احسانی کند، تا روزی تو هم چون من، لذت این شادی را بفهمی! با خود گفته بودم که هر وقت این فاصلهای را که تقدیر میان من و تو ایجاد کرده است، طی کردی و از راه رسیدی، پیش از هر حرفی و هر کاری، اول تو را به نشانم و گزارش این «کار» را به تو بدهم، تا بهدانی که من، با این امانتی که به دستم سپردند چه کردم و این راه را تا کجا آمدم و از فردا که به دست تو میافتد، بهدانی که با آنچه کنی و از کجا باید راه را ادامه دهی.
اکنون که برای نخستین بار تو را دیدار میکنم و تو برای نخستین بار، به حرف من گوش میدهی، متأسفم که مدهای ندارم که به تو بدهم، خبرهایم همه سرخ است و سیاه و گزارش عمرم نیز نه چندان مثبت و موفق!
دراین گفتگو – که منم که با تو سخن میگویم و آن هم نه سخن دنیا – کلمات بازیچههای مصلحتبازی و سیاستبازی و تقیهبازی نیستند، رسولان پیامآور معصوماند که از حقیقت سخن میگویند و حامل «روحاند»، نه آن روحی که فیلسوفها و صوفیها و زاهدها و قرآنخوانهای سرقبر از آن حرف میزنند و علما دربارهاش بحث میکنند که هست یا نیست و چگونه است؟ و من نمیدانم آن چیست و نمیخواهم بهدانم و بهپرسم تا از خدا «لنترانی» بهشنوم و جواب سربالایی که یعنی «فوضولی موقوف»! «به تو چه»؟ یسئلونک عن الروح، قل: الروح من امر ربی!
مقصودم آن «روح» است که خدا، او را مستقل از همه فرشتگان، به تنهایی نام میبرد، آنکه همه فرشتگان به زمین فرود میآید. کی؟ در «شب قدر»! شبی که چون همیشه جهان تاریک است و زمین در دهان دیو سیاه ظلمت، شب، که در همه ماهیتها و کیفیتها و رنگها و طرحهای وجودی، همه پدیدهها و اختلافها و تضادها و تنوعها و درجهها و ارزشها و اندازهها، همه موجودات، در آن یکی هستند و آن یکی، عدم، هر یکی چون همه و همه هیچ! و این اقتضای حاکمیت ظلمت است که در آن هر مرزی محو است و اقتضای حکومت ظلم، که در آن، هر مرزی، به «تعدی» نفی میشود و مسخ؛ خوب، بد مینماید و بد، خوب؛ دوریها نزدیک و نزدیکیها دور؛ سرخی و سفیدی و سبزی چون بیرنگی همه سیاه؛ =ستی دره و بلندی قله همسطح؛ گوهر و خر مهره، مروارید و مردار و معبد و مزبله، محراب و مغازه، توحید و شرک، تقوی و تعفن، حقیقت و دروغ، شهید و جلاد، پاک و پلید، روحانیت و سحر، جادوگری و وحی، حسین و یزید، همه در هم ریختهاند و قاتیپاتی و درهم برهم و بالا و پائین و پائین بالا و چپ و رو و واگونه؛ و گویی انقلاب شده است. انقلاب سیاه، یعنی قرهقاتی بودن همهچیز و همهکس، قرهقاتی بودن انسان و حیوان و جُماد، که شب است و سیاهی بر زمین حاکم و قاتی یعنی بهمریختگی، قره یعنی سیاه! و بالای سیاهی رنگی نیست. پس، در حکومت سیاهی، هیچچیز، چیزی نیست؛ هیچکس، کسی نیست و مرزی و درجهای و ذاتی و نوعی و ارزشی و صفتی و وضعی و حق و باطلی و صفی... پدید نیست که همه چیز ناپدید است و بنابراین، همه یکی و آن یکی؟ هیچ! هیچی که سیاه است؛ یعنی در شب، فقط شب هست؛ در چیرگی سیاهی عام، بر جهان، جهانیان، «واحد» اند و در جهان، «وحدت»، همچون مردگان، همچنانکه بر قبرستان.
شب که میرود «همه چیز روشن میشود»، یعنی: «اختلاف»! و صبح که برمیخیزد، خفتهها برمیخیزند و صفها جدا میشوند و جبههها کشف میشود، یعنی: «تضاد»!
و این یکی از «آیات روشن» خداست. و نمیدانم چرا این آیه روشن کتاب خدا را تاریک میبینند که: «کان الناس امه واحده».
مردم، یک توده واحدی بودند، همه با هم یکی و همه با هم در یک صف، یکنواخت، قالبی، متشابه، متساوی، همارز و هم اندازه هم، در یک وضع، یک راه، یک احساس، یک تیپ، یک فکر و یک فرهنگ و یک تاریخ و یک ادب و همه مثل هم، همه افراد یک جمع، کپیه یکدیگر و همه نسلهای یک جامعه، پشت در پشت، نسخه بدل یک «متن»، یک «اصل»، «جد بزرگ قبیله»!
و این بود که هیچ چیز نبود که بهتوان آدمها را با آن سنجید و از هم جدا کرد. از ناچاری اسمها و صفتها و مرزها و درجهها و ارزشها و حالتها و صفهایی را که اصلاً به خود انسانها و اختلافهای انسانی ربطی ندارد و انتخاب میکردند تا با آنها افراد و گروههای بشری را نامگذاری کنند و توصیف نمایند و از یکدیگر مشخص سازند؛ مثل خاک، یک قطعه از زمین را: شرقی، غربی، استوایی، چینی، رومی، مصری، یونانی، ایرانی، ترکستانی... (وطن)؛ یا رنگ پوست بدن را: سرخ، زرد، سفید، سیاه! (نژاد)؛ یا خون را: یهود، عرب...! (ملت)؛ یا پدربزرگ را: بنی اسرائیل، بنی عطفان، هخامنشیان، اشکانیان، ساسانیان... (قوم، قبیله)؛ یا فقط با هم یکجا جمع بودن را: جامعه اروپایی، جامعه ایران، جامعه آمریکا... یا شکل حکومت را: امپراطوری رم، شاهنشاهی ایران، ملوکالطوایفی اروپای قرون وسطی؛ یا شکل تولید را: گلهدارها، کشاورزها، صنعتکارها، فئودالیته، بورژوازی...؛ یا حتی شکل زندگی و تجمع را: شهری، روستایی، چادرنشین...؛ یا اندازه پول و زوری که دارند: ارباب، رعیت، متوسط؛ یا شکل کاری که میکنند: روحانی، نظامی، بازاری، کارگر، دهقان؛ یا جنسیت را: زن، مرد، خنثی؛ یا سن و سال را: جوان، کامل و پیر...
اینها هیچکدام خصومت انسانی نیست و فرق آدمها را، ارزشهای مختلف انسانها را، صفها و جهتها و مسئولیتها و هدفها و صفتها و خوبیها و بدیها و زشتی زیباییها و حق و باطلها و درجه وجودی و قیمت انسانی و نوعیت فطرت و کیفیت خلقت و چگونگی نقش و اثر و کار و کرامت و فکر و اراده و آگاهی و آزادی و انتخاب و خلاصه، اندازه حقیقی وجودها و موجودیتهای انسانی انسانها را نشان نمیدهد.
مثل اینست که شاگردان یک مدرسه را اینجور تقسیم کنیم که: تمام شاگردانی که کت و شلوار خطدار دارند در یک صف، آنهائی که ساده پوشیدهاند در یک صف؛ مودارها در یک کلاس، کچلها در یک کلاس دیگر؛ چاقها در سیکل اول، لاغرها در سیکل دوم؛ بچههائی که خانهشان تو خیابان است مبصر و آنهایی که در پس کوچه شاگرد عادی؛ آنهائی که با اتومبیل شخصی میآیند، معدلشان بیست، آنهائی که با دوچرخه میآیند دوازده؛ آنها که با اتوبوس، تجدیدی، آنها که پیاده، رفوزه، و شاگردانی هم که پول توجیبی ندارند، از مدرسه اخراج! از تحصیل محروم، چون مسلماً پول برای اسمنویسی در مدرسه ندارند.
خرپولزادهها، برای تحصیل، اروپا و آمریکا، و در بازگشت، رییس و استاد و صاحبمنصف و مسلط بر مردم، پولدارزادهها تحصیل در مدارس دولوکس و تحصیلات عالیه دانشگاهی، کمپولزادهها، تحصیلات متوسط نمیهکاره، بیپولزادهها، بیسواد، در تحصیل و علم به رویش بسته، برود دنبال عملهگی، که سنت تاریخی دوران سلطنت انوشیروان دادگر و دولت بزرگمهر حکیم است که حکومت متحد «عدالت و حکمت»، هزاروچهارصد سال پیش حکم صادر کرد که «کفشگرزاده» حق ندارد، به هیچ قیمتی، حتی اگر پدرش همه هستیاش را بدهد، تحصیل کند؛ چون، تحصیلکرده که شد، جزئ طبقه انتلکتوئل، تحصیلکرده و روشنفکر... – طبقه دبیران میشود و فکر و علم که موهبتی است شریف و اهورائی و باید در انحصار اشراف و یا روحانیون بماند، بدست طبقات پست کارگر و کاسب شهری و دهقان دهاتی میافتد که بیشرفاند و بیروحانیت و معنویت و آن وقت، هم حکومت و هم مذهب، از انحصار «نجیبزادگان» در میآید و دستهای زمخت و خاکآلود و پینهبسته نانجیبها به دامان این موهبت خدایی و آسمانی میرسد...»
اینجور تقسیمبندی، میبینی که تقسیمبندی انسانی نیست، یعنی حقیقت وجودی انسانها را نشان نمیدهد و در نتیجه این صفبندیها و مرزکشیها همه جعلی و فرضی و الکی است و در واقع، در تاریکی و سیاهی حاکم – که چشمها نمیبینند و هیچکس خود را و دیگران را تشخیص نمیدهد، زیرا نه نوری هست و نه ملاکی – همه یکی هستند، همه در ظلمت و ظلم، به هم درآمیخته و نامعلوم و نامرئی، یک «امت واحده» هستند. «ترازوی قیامت»! «هرکه به وزن یک ذره» خدمت کرده باشد، آن را میبیند، هر که به وزن یک ذره خیانت کرده باشد آن را میبیند». و آنگاه پاداش و کیفر، بهشت و آتش! و آنگاه تقسیمبندی انسانها، نه براساس خاک و خون و شغل و طبقه و رنگپوست و پولجیب و... بلکه براساس «عمل»، «عمل انسانی»، یعنی آنچه با «آگاهی»، «انتخاب» و «آفرینندگی» - که سه استعداد ویژه انسانیاند – خلق کردهای، انجام میشود و صفبندی آدمها، صفی: ملعون، مغضوب، دوزخی، به فرمان دقیق و درست ترازوی «عدالت»، و شهادت، با گوش و چشم و دل خود انسانها، که در اسلام، نه تنها هر فردی، به تنهایی، که هر عضوی از یک فرد به تنهایی مسئول است: انالسمع و البصر و الفواد، کل اولئک کان عنه مسئولا. وصفی: نجاتیافته، سرفراز، بهشتی، پس از عبور از «ترازو»، در صحرای «محشر عمل»، «قیامت عدل» و ارزیابی انسانها، رسیدن به حسابها و کتابها، دوصف، کشیده از ترازو – پایگاه عدالت – تا تقدیر – سرانجام حیات – سرنوشتی که هر کسی، با سر انگشتان خویش، آگاهانه، نوشته است، صفی:... این «دعوت» و این «روح» و این «بعثت» و این «حشر» و این «قیامت» و این «بازگشت حیات» و این «تجدید ولادت» و این «معاد» و این «عدل» و «میزان» و این «روز حساب» و این «کیفر و پاداش» و این تقسیمبندی یک «سنت الهی» است. تنها ویژه پس از مرگ نیست، پیش از مرگ نیز هست.
«قیامت» و «معاد» یک «سنت» است؛ سنت، یک قانون خدایی حاکم بر هستی است و حاکم بر حیات و بر انسان. قیامت و معاد، در همین جهان در زندگی هر فردی هست، در زندگی هر جامعهای، در هر عصری، هر تاریخی. وحی، بعثت پیامبران و دعوت آنان به قیام برای «قسط» در هر زمانی، هر زمینی، صور اسرافیلی است که بر «قبرستان سرد و ساکت یک عصر» میدمد و روحی است که بر کالبدهای مرده، فضیلتهای فلجشده و نبوغهای مدفون و انسانهای مرگزده و تنهاهای زندان خفقان و سیاهی و پوسیدگی و مرگ بر پا میشود و «میزانی» بر پا میگردد و آدمها بدان سنجیده میشوند و صفها را از هم مشخص میگردند و جبههها در برابر هم قرار میگیرند و آنگاه، حق و باطل، خدمت و خیانت، زشتی و زیبایی، با هم درگیر میشوند و جهاد آغاز میشود و حساب و کتاب و بهشت و دوزخ و...
پیشانیهای سیاه فروافتاده
پیشانیهای سپید سرفراز!
نامههای عمل سیاه.
نامههای عمل سپید.
برگرفته از کتاب نامهها مجموعه آثار ۳۴
توهين پناهيان به دكتر علي شريعتي
به گزارش «انتخاب» به نقل از پارسینه ؛ متن اظهارات وی در پی می آید:
متن سخنرانی مذکور حجت الاسلام پناهیان بدین شرح است:
یکی از علما خواب یکی از شهدای روحانی را می بینند. از او پرسیده بودند فلانی آن دو دوست دیگه ات که همیشه با هم بودید و شهید شدند کجا هستند؟ شهید روحانی می گوید یکی شان پیش من است اما دیگری، پیش ما نیست خیلی مرتبه اش بالاست، ما به آن نمی رسیم!
آن وقتی دلیل این تفاوت مرتبه را می پرسد، آن شهید می گوید نمی توانم بگویم...
با اصرار زیاد آن عالم، شهید به او می گوید پس ابتدا باید این نمازی را که به تو می گویم بخوانی بعد...عالم از خواب بیدار می شود و آن نماز را می خواند و سپس می خوابد. آن شهید دوباره به خواب عالم می آید و می گوید: ما سه نفر قبل از انقلاب هم حجره بودیم. دوتایمان مدتی طرفدار افکار دکتر شریعتی بودیم، فقط حدود 2-3 ماه؛ بیشتر نه زود برگشتیم. اما آن دوستم که اکنون در مرتبه ای بسیار بالاتر است، طرفدار دکتر نبود... وقتی وارد این عالم شدیم... به ما گفتند فقط به خاطر همان چندماه بین عوالم تان فاصله ای به این زیادی افتاده است! وقتی هر چیزی را می ریزید تو ذهن تان، پس فردا این ها اذیت تان کرد، فقط خودت تان را شماتت کنید.
گفتنی است حجت الاسلام پناهیان پیشتر نیز از «نقش دکتر شریعتی در ریزش و انحراف نیروهای انقلابی» سخن گفته بود.
نوروز از نگاه دکتر علی شریعتی
سخن تازه از نوروز گفتن دشوار است. نوروز یک جشن ملی است، جشن ملی را همه میشناسند که چیست نوروز هر ساله برپا میشود و هر ساله از آن سخن میرود. بسیار گفتهاند و بسیار شنیدهاید پس به تکرار نیازی نیست؟
چرا هست. مگر نوروز را خود مکرر نمیکنید؟ پس سخن از نوروز را نیز مکرر بشنوید. در علم و ادب تکرار ملالآور است و بیهوده «عقل» تکرار را نمیپسندد. اما «احساس» تکرار را دوست دارد، طبیعت تکرار را دوست دارد، جامعه به تکرار نیازمند است و طبیعت را از تکرار ساختهاند: جامعه با تکرار نیرومند میشود، احساس با تکرار جان میگیرد و نوروز داستان زیبایی است که در آن طبیعت، احساس، و جامعه هر سه دست اندر کارند.
نوروز که قرنهای دراز است بر همه جشنهای جهان فخر میفروشد، از آن رو هست که این قرارداد مصنوعی اجتماعی و یا یک جشن تحمیلی سیاسی نیست. جشن جهان است و روز شادمانی زمین و آسمان و آفتاب و جشن شکفتنها و شور زادنها و سرشار از هیجان هر «آغاز».
جشنهای دیگران غالباً انسان را از کارگاهها، مزرعهها، دشت و صحرا، کوچه و بازار، باغها و کشتزارها، در میان اتاقها و زیر سقفها و پشت درهای بسته جمع میکند: کافهها، کابارهها، زیر زمینها، سالنها، خانهها... در فضایی گرم از نفت، روشن از چراغ، لرزان از دود، زیبا از رنگ و آراسته از گلهای کاغذی، مقوایی، مومی، بوی کندر و عطر و ... اما نوروز دست مردم را میگیرد و از زیر سقفها و درهای بسته فضاهای خفه لای دیوارهای بلند و نزدیک شهرها و خانه ها، به دامن آزاد و بیکرانه طبیعت میکشاند: گرم از بهار، روشن از آفتاب لرزان از هیجان آفرینش و آفریدن، زیبا از هنرمندی باد و باران، آراسته با شکوفه، جوانه، سبزه و معطر از بوی باران، بوی پونه، بوی خاک، شاخه های شسته، باران خورده، پاک...
نوروز تجدید خاطره بزرگی است: خاطره خویشاوندی انسان با طبیعت. هر سال آن فرزند فراموشکار که، سرگرم کارهای مصنوعی و ساختههای پیچیده خود، مادر خویش را از یاد میبرد، با یادآوری وسوسهآمیز نوروز به دامن وی باز میگردد و با او، این بازگشت و تجدید دیدار را جشن میگیرد. فرزند در دامن مادر، خود را باز مییابد و مادر، در کنار فرزند و چهرهاش از شادی میشکفد اشک شوق میبارد فریادهای شادی میکشد، جوان میشود، حیات دوباره میگیرد. با دیدار یوسفش بینا و بیدار میشود.
تمدن مصنوعی ما هر چه پیچیده تر و سنگین تر میگردد، نیاز به بازگشت و باز شناخت طبیعت را در انسان حیاتیتر میکند و بدین گونه است که نوروز بر خلاف سنتها که پیر میشوند فرسوده و گاه بیهوده رو به توانایی میرود و در هر حال آیندهای جوان تر و درخشانتر دارد، چه نوروز را ه سومی است که جنگ دیرینهای را که از روزگار لائوتسه و کنفوسیوس تا زمان روسو و ولتر درگیر است به آشتی میکشاند.
نوروز تنها فرصتی برای آسایش، تفریح و خوشگذرانی نیست: نیاز ضروری جامعه، خوراک حیاتی یک ملت نیز هست. دنیایی که بر تغییر، تحول، گسیختن، زایل شدن، در هم ریختن و از دست رفتن بنا شده است، جایی که در آن آنچه ثابت است و همواره لایتغیر و همیشه پایدار، تنها تغییر است و ناپایداری، چه چیز میتواند ملتی را، جامعهای را، در برابر ارابه بیرحم زمان – که بر همه چیز میگذرد و لِه میکند و میرود هر پایهای را میشکند و هر شیرازهای را میگسلد – از زوال مصون دارد؟
هیچ ملتی یا یک نسل و دو نسل شکل نمیگیرد: ملت، مجموعه پیوسته نسلهای متوالی بسیار است، اما زمان این تیغ بیرحم، پیوند نسلها را قطع میکند، میان ما و گذشتگانمان، آنها که روح جامعه ما و ملت ما را ساختهاند، دره هولناک تاریخ حفر شده است قرنهای تهی ما را از آنان جدا ساختهاند: تنها سنتها هستند که پنهان از چشم جلاد زمان، ما را از این دره هولناک گذر میدهند و با گذشتگانمان و با گذشتههایمان آشنا میسازند. در چهره مقدس این سنتهاست که ما حضور آنان را در زمان خویش، کنار خویش و در «خود خویش» احساس میکنیم حضور خود را در میان آنان میبینیم و جشن نوروز یکی از استوارترین و زیباترین سنتهاست.
در آن هنگام که مراسم نوروز را به پا میداریم، گویی خود را در همه نوروزهایی که هر ساله در این سرزمین بر پا میکردهاند، حاضر مییابیم و در این حال صحنههای تاریک و روشن و صفحات سیاه و سفید تاریخ ملت کهن ما در برابر دیدگانمان ورق میخورد، رژه میرود. ایمان به اینکه نوروز را ملت ما هر ساله در این سرزمین بر پا میداشته است، این اندیشههای پر هیجان را در مغزمان بیدار میکند که: آری هر ساله حتی همان سالی که اسکندر چهره این خاک را به خون ملت ما رنگین کرده بود، در کنار شعلههای مهیبی که از تخت جمشید زبانه میکشید همانجا همان وقت، مردم مصیبت زده ما نوروز را جدیتر و با ایمان سرخ رنگ، خیمه برافراشته بودند و مهلب خراسان را پیاپی قتل عام میکرد، در آرامش غمگین شهرهای مجروح و در کنار آتشکدههای سرد و خاموش نوروز را گرم و پر شور جشن میگرفتند.
تاریخ از مردی در سیستان خبر میدهد که در آن هنگام که عرب سراسر این سرزمین را در زیر شمشیر خلیفه جاهلی آرام کرده بود از قتل عام شهرها و ویرانی خانهها و آوارگی سپاهیان میگفت و مردم را میگریاند و سپس چنگ خویش را بر میگرفت و میگفت: " اباتیمار: اندکی شادی باید " نوروز در این سالها و در همه سالهای همانندش شادییی این چنین بوده است عیاشی و «بیخودی» نبوده است. اعلام ماندن و ادامه داشتن و بودن این ملت بوده و نشانه پیوند با گذشتهای که زمان و حوادث ویران کننده زمان همواره در گسستن آن میکوشیده است. نوروز همه وقت عزیز بوده است؛ در چشم مغان در چشم موبدان، در چشم مسلمانان و در چشم شیعیان مسلمان. همه نوروز را عزیز شمردهاند و با زبان خویش از آن سخن گفتهاند.
حتی فیلسوفان و دانشمندان که گفتهاند "نوروز روز نخستین آفرینش است که اهورمزد دست به خلقت جهان زد و شش روز در این کار بود و ششمین روز ، خلقت جهان پایان گرفت و از این روست که نخستین روز فروردین را اهورمزد نام دادهاند و ششمین روز را مقدس شمردهاند. چه افسانه زیبایی زیباتر از واقعیت راستی مگر هر کسی احساس نمیکند که نخستین روز بهار، گویی نخستین روز آفرینش است. اگر روزی خدا جهان را آغاز کرده است. مسلماً آن روز، این نوروز بوده است. مسلماً بهار نخستین فصل و فروردین نخستین ماه و نوروز نخستین روز آفرینش است. هرگز خدا جهان را و طبیعت را با پاییز یا زمستان یا تابستان آغاز نکرده است.
مسلماً اولین روز بهار، سبزهها روییدن آغاز کردهاند و رودها رفتن و شکوفهها سر زدن و جوانهها شکفتن، یعنی نوروز بیشک، روح در این فصل زاده است و عشق در این روز سر زده است و نخستین بار، آفتاب در نخستین روز طلوع کرده است و زمان با وی آغاز شده است. اسلام که همه رنگهای قومیت را زدود و سنتها را دگرگون کرد، نوروز را جلال بیشتر داد، شیرازه بست و آن را با پشتوانهای استوار از خطر زوال در دوران مسلمانی ایرانیان، مصون داشت.
انتخاب علی به خلافت و نیز انتخاب علی به وصایت، در غدیر خم هر دو در این هنگام بوده است و چه تصادف شگفتی آن همه خلوص و ایمان و عشقی که ایرانیان در اسلام به علی و حکومت علی داشتند پشتوانه نوروز شد. نوروز که با جان ملیت زنده بود، روح مذهب نیز گرفت: سنت ملی و نژادی، با ایمان مذهبی و عشق نیرومند تازهای که در دلهای مردم این سرزمین برپا شده بود پیوند خورد و محکم گشت، مقدس شد و در دوران صفویه، رسماً یک شعار شیعی گردید، مملو از اخلاص و ایمان و همراه با دعاها و اوراد ویژه خویش، آنچنان که یک سال نوروز و عاشورا در یک روز افتاد و پادشاه صفوی آن روز را عاشورا گرفت و روز بعد را نوروز.
این پیری که غبار قرنهای بسیار بر چهرهاش نشسته است، در طول تاریخ کهن خویش، روزگاری در کنار مغان، اوراد مهرپرستان را خطاب به خویش میشنیده است پس از آن در کنار آتشکدههای زردشتی، سرود مقدس موبدان و زمزمه اوستا و سروش اهورامزدا را به گوشش میخواندهاند از آن پس با آیات قرآن و زبان الله از او تجلیل میکردهاند و اکنون علاوه بر آن با نماز و دعای تشیع و عشق به حقیقت علی و حکومت علی او را جان میبخشند و در همه این چهرههای گوناگونش این پیر روزگار آلود، که در همه قرنها و با همه نسلها و همه اجداد ما، از اکنون تا روزگار افسانهای جمشید باستانی، زیسته است و با همهمان بوده است، رسالت بزرگ خویش را همه وقت با قدرت و عشق و وفاداری و صمیمیت انجام داده است و آن، زدودن رنگ پژمردگی و اندوه از سیمای این ملت نومید و مجروح است و در آمیختن روح مردم این سرزمین بلاخیز با روح شاد و جانبخش طبیعت و عظیمتر از همه پیوند دادن نسلهای متوالی این قوم که بر سر چهار راه حوادث تاریخ نشسته و همواره تیغ جلادان و غارتگران و سازندگان کله منارها بند بندش را از هم میگسسته است و نیز پیمان یگانگی بستن میان همه دلهای خویشاوندی که دیوار عبوس و بیگانه دورانها در میانهشان حائل میگشته و دره عمیق فراموشی میانشان جدایی میافکنده است.
و ما در این لحظه در این نخستین لحظات آغاز آفرینش نخستین روز خلقت، روز اورمزد، آتش اهورایی نوروز را باز بر میافروزیم و در عمق وجدان خویش، به پایمردی خیال، از صحراهای سیاه و مرگ زده قرون تهی میگذریم و در همه نوروزهایی که در زیر آسمان پاک و آفتاب روشن سرزمین ما بر پا میشده است با همه زنان و مردانی که خون آنان در رگهایمان میدَود و روح آنان در دلهایمان میزند شرکت میکنیم و بدین گونه، بودن خویش را، به عنوان یک ملت، در تند باد ریشه برانداز زمانها و آشوب گسیختنها و دگرگون شدنها خلود میبخشیم و در هجوم این قرن دشمنکامی که ما را با خود بیگانه ساخته و خالی از خوی برده رام و طعمه زدوده از شخصیت این غرب غارتگر کرده است، در این میعاد گاهی که همه نسلهای تاریخ و اساطیر ملت ما حضور دارند با آنان پیمان وفا میبندیم امانت عشق را از آنان به ودیعه میگیریم که هرگز نمیریم و دوام راستین خویش را به نام ملتی که در این صحرای عظیم بشری ریشه، در عمق فرهنگی سرشار از غنی و قداست و جلال دارد و بر پایه اصالت خویش در رهگذر تاریخ ایستاده است بر صحیفه عالم ثبت کنیم.
برگرفته از هبوط در کویر مجموعه آثار ۱۳
نظر آيت الله طالقاني در مورد دكتر علي شريعتي
سخنراني ايت الله طالقاني در 26 ارديبهشت 58 دانشنگاه تهران در مورد دكتر شريعتي
...در دوره اي كه اسلام زنده باد گفتنش جرم بود.شروع كرد جوانها را جذب كردن.دنبال تحقيق رفت، كتاب خواند، تفكر كرد.انديشيد، هجرت كرد و با مردم دنيا و مكتب هاي مختلف اشنا شد.بتدريج افاق ذهنش باز شد و انچه كه بايد بداند از يك اسلام متحرك انقلابي دريافت و به كشور خود باز گشت.
اين تغيير و تحول روحي بود كه در اكثر جوانهاي ماهست.ولي همه،دكتر شريعتي نيستند كه با تحقيق از شك وترديد بيرون بيايند.من از زمان جواني و دوره هاي دبيرستاني با مرحوم دكتر شريعتي از دور و نزديك اشنايي كم و بيش داشتم .بارها كه با هم بوديم گفت:اگر اشتباه ميكنم شما بيان كنيد، بحث كنيم من از اشتباه بيرون بيايم.اين خصوصيتش بود اين يكي از مزاياي انسان است كه دائما احتمال بدهد اشتباه مي كند و در پي رفع اشتباهش باشد.مرحوم شريعتي اين خصيصه را داشت دائما گوش مي داد دائما فكر مي كرد و انچه را احسن بود از هر مكتبي مي گرفت و مطلب دريافت مي كرد و بعد ان احسنش را جذب مي كرد.اين مكتبي است كه ملتي را مي تواند تغيير بدهد.همانطوري كه گروه گروه جوانان ما از كاخ جوانان به حسينيه ارشاد كشاند. هر روز يك معركه اي عليه شريعتي بود ، مجالسي كه ساواك گرداننده انها بود، حالا اشكارا يا نهاني. و همين تغيير نفسي كه در يك فرد متفكر، محقق ما و جوان ازاده ما پيش امد و مردمه را تغيير داد، زير بنايي شد براي اين انقلاب بزرگ ما همه سهم داشتند. يعني قبل لز اين انقلاب انهايي كه صاحب فكر و انديشه بودند زمينه فكري ساختند، اسلام را انطوري كه اسلام پيامبر، علي، اباذرها، حسين ها بود به مردم نشان دادند و رهبري بزرگ و قاطع حضرت ايت الله خميني با ان رهبري قاطع اين انقلاب را به ثمر رساند. امروز هم بر شما جوانهاة بر شما فرزندان انقلاب اسلامي بر شما فرزندان كه مسئول امروز كشور هستيد اكنون و اينده بر دوش شماست. همان راهي كه او رفت براي تبيين اسلام انقلابي و اجتماعي ادامه بدهيد.
خداوند براي جوانهاي ما اثار و كتابهاي ائ را زنده تر بدارد
آخرین نامه دکتر علی شریعتی به پدرش
پدر، استاد و مردام!
به روشنی محسوس است که اسلام دارد تولدی دوباره مییابد. عوامل این بعثت اسلامی وجدانها که عمق و دامنه بسیاری گرفته است متعدد است و اینجا جای طرح و تفسیرش نیست، اما، فکر میکنم موثرترین عامل، به بنبست رسیدن روشنفکران این عصر است و شکست علم و ناتوانی ایدئولوژیها و به ویژه، آشکار شدن نارساییها و کژیهای سوسیالیسم و مارکسیستی و سوسیال دموکراسی غربی است که امیدهای بزرگی در میان همه انسان دوستان و عدالت خواهان و جویندگان راه نجات نهایی مردم برانگیخته بود و در نهایت به استالینیسم و مائوئیسم منجر شده یا رژیمهایی چون رژیم اشمیت و گی موله و کالاهان! و علم هم که به جای آنکه جانشین شایستهتری برای مذهب شود، که ادعا میکرد، سر از بمب اتم درآورد و غلام سرمایهداری و زور و در نتیجه، از انسان جدید، بدبختی غنی و حشیای متمدن ساخت و آزادی و دموکراسی هم میدان بازی شد برای ترکتازی بیمهار پول و شهوت و غارت آزاد مردم و لجن مال کردن همهی ارزشهای انسانی.
تمامی این تجربههای تلخ زمینه را برای طلوع دوبارهی ایمان مساعد کرده است و انسان که هیچگاه نمیتواند دغدغهی «حقیقتیابی، حقطلبی و آرزوی فلاح» را در وجدان خویش بمیراند، در کوچههای علم، ایدئولوژی، دمکراسی، آزادی فردی (لیبرالیسم)، اصالت انسان (اومانیسم بیخدا)، سوسیالیسم دولتی، کمونیسم مادی (مارکسیسم)، اصالت اقتصاد (اکونومیسم) و مصرفپرستی و رفاه، به عنوان هدف انسان و فلسفهی زندگی در فرهنگ و نظام بورژوایی و بالاخره تکیه مطلق و صرف بر «تکنولوژی و پیشرفت» یعنی تمدن و آرمان نظامهای معاصر… به بنبست رسید و با آن همه امید ایمان و شور اشتیاقی که در انتخاب این رهگذرهای خوشآغاز بدانجام داشت و هر کدام را به امید حقیقت و کمال و نجات، با پشت کردن به خدا و از دست نهادن ایمان پیش گرفت و با عشق و شتاب و فداکاری بسیار پیمود، سرش به سختی به دیوار مقابل خورد و یا از برهوت پریشانی و پوچی و ضلالت مطلق سر درآورد و سوسیالیسم او را به استبداد چند بعدی و دموکراسی به حاکمیت سرمایه و آزادی به بردگی پول و شهوت و حتی علم او را به انسلاخ از همه کرامتهای انسانی و ارزشهای متعالی وجودی و سلطه غولآسای تکنولوژی بیرحم و قتال افکند و طبیعی است که اندیشهةای بیدار و روحهای آزاد و وجدانهای سلیم و طاهر که هنوز مسخ نشدهاند و انگیزههای اصیل فطرت آدمی را در عمق وجود نوعی خویش نگاه داشتهاند و آتش قدسی حق و حقیقت و کمال و فلاح در کانون دلشان خاموش و خاکستر نشده است، به خدا بازگردند و قندیل مقدسی را که در آن زینت عشق میسوزد و از منشور بلورینش خدا میتابد و هستی را و این شبستان طبیعت را و اعماق پر گوهر فطرت و درون انسان را گرمی و روشنایی عشق و آگاهی و خودآگاهی میدهد و به همه چیز معنی میبخشد، دوباره در اندیشه و روح و زندگی خویش بر افروزند و در تلاش آن باشند که این مشکلات حقیقت را بر سقف شبستان این عصر بیاویزند و این مصباح هدایت را فرا راه این نسل دارند و آینده را از پوچی و تباهی انسان و تمدن و فرهنگ و زندگی و علم و هنر و کار انسان نجات دهند.
یکی دیگر از علل و عوامل این بازگشت به سوی خدا و جستجوی ایمان در این نسل سرکش و حق طلب و حقیقت پرست این است که دیگر مذهب را از پس پردههای زشت و کهنه و کافر ارتجاع نمیبیند، پردههایی که صدها لکهی تیره و چرکین ریا و تخدیر و جهل و تعصب و خرافه و توجیه و محافظهکاری و مصلحتپرستی و سازشکاری و رکود و جمود و تنگاندیشی و تعبّد و تقلید و تحقیر عقل و اراده و تلاش انسان و قرابت نامشروع با قدرت و ثروت حاکم- که همیشه ایمان و اخلاص و پرستش و فقه و کلام و قرآن و سنت و ولایت و خدا و پیغمبر و امام و عقل و جهاد و اجتهاد و شهادت و دعا و عبادت و ایمان به معاد و نجات و… همهی ارزشهای خالق و خلق و گنجینههای عزیز و نفیس مذهب و مردم در کابین این نکاح حرام میشد- برآن افتاده بود. این پردهها اکنون فرو افتاده و ایمان، بیحجاب و بینقاب، چهرهی زیبا و شسته و روشن خویش را بر دیده و دل انسانهای صاحب دل و صاحبنظر نمایانده است و خدا، بیواسطه سایهها و آیههایش ظاهر شده و جانها را پر میکند و قلبها را گرم و افقها را روشن و قبرها را برمیشوراند و کفنهای پوسیده را برمیدارند و تابوتهای خشک و تنگ را در هم میشکند و کالبدهای مرده را جان میبخشد و «آن»- آن نمیدانم چهای که معجزهی خلقت و حیات و حرکت و فضیلت در میان بنیآدم از او سر میزند- نازل شده است و فرشتگان و نیز آن «روح» باریدن گرفتهاند، از همه سو! شب قدر است و مطلع فجر نزدیک.
پدر بزرگ و بزرگوارم، آیا این تنها مایهی تسلیت که عمرتان را همه با خدا سر کردید و یا سالهای زندگی را همه در راه او گام برداشتید و در کار اشاعهی «کلمهی خدا» در این زمانهای که غاسق (سیاهی) بر همه جا سایه افکنده است آغازگری مخلص و متقی و موثر بودید، تمامی رنجهایتان را التیام نمیدهد و همهی محرومیتهایتان را جبران نمیکند؟ و اینکه راهی را که آغاز کردید، ناتمام نماند و بیسرانجام تمام نشد و میتوانید مطمئن باشید که میراث مقدس ما محفوظ خواهد ماند، برایتان آرامبخش و بشارتآمیز نیست؟
من، به لطف خدای بزرگ که از این همه محبتهای اعجازگرش نسبت به خویش شرمندهام و احساس آن، قلبم را به درد میآورد و روحم را از هیجان به انفجار میکشاند، بیآنکه شایستگیاش را داشته باشم به راهی افتادهام که لحظهای از عمر را برای زندگی کردن و خوشبخت شدن حرام نمیکنم و توفیقهای او ضعفهایم را جبران میکند و چه لذتی از اینکه عمر ناچیزی که در هر صورتش، میگذرد این چنین بگذرد؟
و شما، اکنون که این نسل تشنه است و نیازمند و این همه برای دست یافتن به حقیقتی از ایمان و معنایی از قرآن و سخنی از نهجالبلاغه در تب و تاب است و چشم راه شما و چند تنی چون شما، دریغ است که ساعات شب و روزتان جز به اطعام معنوی جوانان گرسنه و تشنه و مشتاق بگذرد و عدهای دکاندار هار شده از پول و سود، بحث گاوها و خرهاشان را با شما و در محفل شما طرح کنند و آدمهایی چون زرکش! (شما را به خدا اسمش را نگاه کنید! زرکش! یعنی کارش فقط در زندگی است که هر جا طلا هست به آنجا کشیده میشود یا هر جا بوی طلا میشنود در تب و تاب آن میافتد که آن را کش رود! یا آدمی است که میزان حق و باطلبش و ترازوی ارزشهایش طلا است و یا باربری است که فقط طلا میکشد…)، با آن کلماتی که در بازار خلق میشود و در پاسگاه کلانتری یا ژاندارمری طرح، نزد شما بیایند و عزیزترین لحظات انسانی را که در قرآن و نهجالبلاغه پخته شده است، بیدریغ به تباهی کشانند! به هر حال! من به عنوان یکی از دست پروردگان علم و تقوی و ایمان شما میدانم که زندگیام را چگونه بگذرانم و هرگز در هدر دادن عمرم، که با عمر شما قابل قیاس نیست، سخاوت به خرج نمیدهم. شما میتوانید خداییترین کلمات خدا و محمد و علی را به این نسل که شب و روز با سکس و پول و مصرف و پوچی و یا ماتریالیسم تغذیه میشود، برسانید و خدا و محمد و علی و همهی دردمندان این نسل چشم به راه و متوقع و منتظر شمایند.
فعلا! من عازم سفرم. سفری که اعجاز مکرساز خداوند است. یکی دو ماهی میروم برای مطالعه و معالجه و انشاءالله برمیگردم. اینکه از شما اجازه نگرفتم مراعات حال و اعصاب و خیالات شما را کردم. اکنون که آخرین دقایق اقامتم در خانه و در وطن است دست شما را میبوسم و منتظر شما میمانم و برای آنکه نظر خدا را هم دربارهی این سفر بدانید، آنچه را در جواب من آمد نقل میکنم:
آقاجان! پریشب با قرآن تفألی کردم و گفت: تزله بروحالقدس…
و اکنون که نزدیک طلوع دوشنبه است و دو سه ساعتی به حرکت، پس از نماز صبح که محتاج و مصر از او خواستم تا دربارهی این سفرم با من حرف بزند و حرفش را بزند، بالای صفحه نوشته بودند: «بد»! تکان خوردم، آیه را خواندم… از شوق گریستم:
(توبه- آیههاى ۳۸ تا ۴۱)
يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا مَا لَكُمْ إِذَا قِيلَ لَكُمُ انْفِرُوا فِي سَبِيلِ اللَّهِ اثَّاقَلْتُمْ إِلَى الْأَرْضِ ۚ أَرَضِيتُمْ بِالْحَيَاةِ الدُّنْيَا مِنَ الْآخِرَةِ ۚ فَمَا مَتَاعُ الْحَيَاةِ الدُّنْيَا فِي الْآخِرَةِ إِلَّا قَلِيلٌ ۳۸
إِلَّا تَنْفِرُوا يُعَذِّبْكُمْ عَذَابًا أَلِيمًا وَيَسْتَبْدِلْ قَوْمًا غَيْرَكُمْ وَلَا تَضُرُّوهُ شَيْئًا ۗ وَاللَّهُ عَلَىٰ كُلِّ شَيْءٍ قَدِيرٌ ۳۹
إِلَّا تَنْصُرُوهُ فَقَدْ نَصَرَهُ اللَّهُ إِذْ أَخْرَجَهُ الَّذِينَ كَفَرُوا ثَانِيَ اثْنَيْنِ إِذْ هُمَا فِي الْغَارِ إِذْ يَقُولُ لِصَاحِبِهِ لَا تَحْزَنْ إِنَّ اللَّهَ مَعَنَا ۖ فَأَنْزَلَ اللَّهُ سَكِينَتَهُ عَلَيْهِ وَأَيَّدَهُ بِجُنُودٍ لَمْ تَرَوْهَا وَجَعَلَ كَلِمَةَ الَّذِينَ كَفَرُوا السُّفْلَىٰ ۗ وَكَلِمَةُ اللَّهِ هِيَ الْعُلْيَا ۗ وَاللَّهُ عَزِيزٌ حَكِيمٌ ۴۰
انْفِرُوا خِفَافًا وَثِقَالًا وَجَاهِدُوا بِأَمْوَالِكُمْ وَأَنْفُسِكُمْ فِي سَبِيلِ اللَّهِ ۚ ذَٰلِكُمْ خَيْرٌ لَكُمْ إِنْ كُنْتُمْ تَعْلَمُونَ ۴۱
اى كسانى كه ايمان آوردهايد شما را چه شده است كه چون به شما گفته مىشود در راه خدا بسيجشويد كندى به خرج مىدهيد آيا به جاى آخرت به زندگى دنيا دل خوش كردهايد متاع زندگى دنيا در برابر آخرت جز اندكى نيست ۳۸
اگر بسيج نشويد [خدا] شما را به عذابى دردناك عذاب مىكند و گروهى ديگر به جاى شما مىآورد و به او زيانى نخواهيد رسانيد و خدا بر هر چيزى تواناست ۳۹
اگر او [پيامبر] را يارى نكنيد قطعا خدا او را يارى كرد هنگامى كه كسانى كه كفر ورزيدند او را [از مكه] بيرون كردند و او نفر دوم از دو تن بود آنگاه كه در غار [ثور] بودند وقتى به همراه خود مىگفت اندوه مدار كه خدا با ماست پس خدا آرامش خود را بر او فرو فرستاد و او را با سپاهيانى كه آنها را نمىديديد تاييد كرد و كلمه كسانى را كه كفر ورزيدند پستتر گردانيد و كلمه خداست كه برتر است و خدا شكستناپذير حكيم است ۴۰
سبكبار و گرانبار بسيجشويد و با مال و جانتان در راه خدا جهاد كنيد اگر بدانيد اين براى شما بهتر است ۴۱
سخنان ناب دکتر علی شریعتی
حقیقت را قربانی مصلحت نمی کنم!
(دكتر علي شريعتي)
حتی خدا هم دوست دارد که بشناسندش
(دكتر علي شريعتي)
حرف هایی هست برای نگفتن و ارزش عمیق هر کسی به اندازه ی حرف هایی است که برای نگفتن دارد!
(دكتر علي شريعتي)
اگر توانستی نفهمی می توانی خوشبخت باشی
(دكتر علي شريعتي)
آدم وقتی فقیر میشود خوبیهایش هم حقیر میشوند اما کسی که زر دارد یا زور دارد عیبهایش هم هنر دیده میشوند و چرندیاتش هم حرف حسابی بحساب می آیند
(دكتر علي شريعتي)
نمی دانم که در طرح بزرگ خدا من
چه نقشی دارم و چه سرنوشتی؟ ولی
این قدر مطمئنم که بی هیچ نیست.»
(دكتر علي شريعتي)
من نه. منم
(دكتر علي شريعتي)
برای انسان های بزرگ هیچ بن بستی وجود ندارد زیرا بر این باورند که یا راهی خواهم یافت و یا راهی خواهم ساخت.
(دكتر علي شريعتي)
همه این انحرافها بخاطر اینست که انسان.خود را فراموش کرده.نمی شناسد و نمی داند که کیست
(دكتر علي شريعتي)
توانا ترین مترجم کسی است که:
سکوت دیگران را ترجمه کند!
شاید سکوتی تلخ گویای دوست داشتنی شیرین باشد…
(دكتر علي شريعتي)
هیچ گاه تنهایی و کتاب و قلم ، این سه روح و سه زندگی و سه دنیای مرا کسی از من نخواهد گرفت … دیگر چه می خواهم ؟ آزادی چهارمین بود که به آن نرسیدم و آن را از من گرفتند.
(دكتر علي شريعتي)
لحظه ها را گذراندیم که به خوشبختی برسیم غافل از اینکه لحظه ها همان خوشبختی بودند.
(دكتر علي شريعتي)
وقتی نمی توانی فریاد بزنی ناله کن! خاموش باش. قرن ها نالیدن به کجا انجامید؟تو محکومی به زندگی کردن تا شاهد مرگ آرزوهای خودت باشی.
(دكتر علي شريعتي)
اگر پیاده هم شده سفر کن،در ماندن می پوسی.
(دكتر علي شريعتي)
دوست داشتن کسی که لایق دوست داشتن نیست اصراف محبت است.
(دكتر علي شريعتي)
اسمم را پدرم انتخاب کرد و نام خانوادگی ام را جدم، دیگر بس است راهم را خودم انتخاب می کنم.
(دكتر علي شريعتي)
چه شگفت انگیز و زیبا است که نیاز و نیایش هردو هم ریشه اند و خویشاوند!
(دكتر علي شريعتي)
فلسفه زندگی امروز دراین جمله خلاصه می شود: فداکردن آسایش زندگی برای ساختن وسایل آسایش زندگی.
(دكتر علي شريعتي)
آنان که می فهمند عذاب می کشند وآنان که نمی فهمند عذاب می دهند.
(دكتر علي شريعتي)
روزگاریست که شیطان فریاد می زند ادم پیدا کنید سجده خواهم کرد.
(دكتر علي شريعتي)
سکوت عجب فریاد رسایی است،آنجا که حنجره ای برای فریاد نمی ماند.
(دكتر علي شريعتي)
ای خدای بزرگ به من کمک کن تا وقتی می خواهم درباره ی راه رفتن کسی قضاوت کنم،کمی با کفش های او راه بروم.
(دكتر علي شريعتي)
به زور می توان چیزی را گرفت، ولی به زور نمی توان نگه داشت.
(دكتر علي شريعتي)
خداوندا... مردم شکر نعمت های تو می کنند و من شکر بودن تو چرا که نعمت،بودن توست.
(دكتر علي شريعتي)
ای کاش ارزش در نگاه تو باشد نه در چیزی که بدان می نگری.
(دكتر علي شريعتي)
به پذیرفتن چیزی که پذیرفتنی نیست مومن شدن، عین خریت است.
(دكتر علي شريعتي)
هیچ وقت برای لذت بردن از زندگی و برای عوض شدن دیر نیست.
(دكتر علي شريعتي)
اجازه ندهید که محرومیت های شما، مانع استفاده از نعمت هایتان شوند.
(دكتر علي شريعتي)
محرومیت استعدادهایی را شکوفا می سازد که در خوشی ها پوشیده می مانند.
(دكتر علي شريعتي)
چه خانه سرد و احمق و بی روحی است طبیعت، که خدا از آن رفته باشد.
(دكتر علي شريعتي)
دوستی یک حادثه است و جدایی یک قانون! بیایید حادثه ساز و قانون شکن باشیم.
(دكتر علي شريعتي)
خدا مطلق است، بی جهت است، این تویی که در برابر او جهت می گیری.
(دكتر علي شريعتي)
اولین فضیلت انسان، نمایندگی خداوند در زمین است.
(دكتر علي شريعتي)
هر موجودی در طبیعت آنچنان است که باید باشد و تنها انسان است که هرگز آنچنان که باید باشد نیست.
(دكتر علي شريعتي)
خواستم بگویم، فاطمه دختر خدیجه ی بزرگ است دیدم فاطمه نیست.
خواستم بگویم، فاطمه دختر محمد(ص) است دیدم که فاطمه نیست.
خواستم بگویم، فاطمه همسر علی است دیدم که فاطمه نیست.
خواستم بگویم، فاطمه مادر حسین است دیدم که فاطمه نیست.
خواستم بگویم، فاطمه مادر زینب است دیدم که فاطمه نیست.
نه، این ها همه هست و این همه فاطمه نیست.
فاطمه، فاطمه است.
(دكتر علي شريعتي)
برای شنا کردن به سمت مخالف رودخانه، قدرت و جرات لازم است . وگرنه هر ماهی مرده ای هم
می تواند از طرف موافق جریان آب حرکت کند.
(دكتر علي شريعتي)
دنیا را بد ساخته اند … کسی را که دوست داری ، تو را دوست نمی دارد … کسی که تورا دوست دارد ، تو دوستش نمی داری … اما کسی که تو دوستش داری و او هم تو را دوست دارد … به رسم و آئین هرگز به هم نمی رسند … و این رنج است …
(دكتر علي شريعتي)
آنگاه که تقدیر نیست و از تدبیر نیز کاری ساخته نیست خواستن اگر با تمام وجود با بسیج همه اندامها و نیروهای روح و با قدرتی که در صمیمیت است تجلی کند اگر هم هستیمان را یک خواستن کنیم یک خواستن مطلق شویم و اگر با هجوم و حمله های صادقانه و سرشار از امید و یقین و ایمان بخواهیم پاسخ خویش را خواهیم گرفت.
(دكتر علي شريعتي)
خداوندا
از بچگی به من آموختندهمه را دوست بدار
حال که بزرگ شده ام
و
کسی را دوست می دارم
می گویند:
فراموشش کن
(دكتر علي شريعتي)
خدایا به من زیستنی عطا کن
که در لحظه ی مرگ بر بی ثمری لحظه ای که برای زیستن گذشته است
حسرت نخورم
و مردنی عطا کن
که بر بیهودگی اش سوگوار نباشم
(دكتر علي شريعتي)
به من بگو نگو ، نمیگویم ، اما نگو نفهم ، که من نمی توانم نفهمم ، من می فهمم .
(دكتر علي شريعتي)
روزی که بود ندیدم….روزی که خواند نشنیدم
روزی دیدم که نبود….روزی شنیدم که نخواند
(دكتر علي شريعتي)
سرمایه های هر دلی حرف هایی است که برای نگفتن دارد.
(دكتر علي شريعتي)
من هرگز نمی نالم…قرنها نالیدن بس است…میخواهم فریاد بزنم…!اگر نتوانستم سکوت میکنم….
(دكتر علي شريعتي)
خداوندا به هر کس که دوست میداری بیاموز که عشق از زندگی کردن بهتر است و به هر کس که دوست میداری بچشان که دوست داشتن از عشق برتر است.
(دكتر علي شريعتي)
هر انسان کتابی است در انتظار خواننده اش.
(دكتر علي شريعتي)
ارزش انسان به اندازه حرف هایی هست که برای نگفتن دارد.
(دكتر علي شريعتي)
من رقص دختران هندي را بيشتر از نماز پدر و مادرم دوست دارم. چون آنها از روي عشق و علاقه مي رقصند ولي پدر و مادرم از روي عادت نماز مي خوانند .
(دكتر علي شريعتي)
اگر تنهاترين تنها شوم باز خدا هست او جانشين همه نداشتنهاست
(دكتر علي شريعتي)
عاقلانه ازدواج کن تا عاشقانه زندگي کني .
(دكتر علي شريعتي)
اگر مثل گاو گنده باشي،ميدوشنت، اگر مثل خر قوي باشي،بارت مي كنند، اگر مثل اسب دونده باشي،سوارت مي شوند.... فقط از فهميدن تو مي ترسند
(دكتر علي شريعتي)
آن روز که همه به دنبال چشم زيبا هستند، تو به دنبال نگاه زيبا باش
(دكتر علي شريعتي)
«کلاس پنجم که بودم پسر درشت هيکلي در ته کلاس ما مي نشست که براي من مظهر تمام چيزهاي چندش آور بود ،آن هم به سه دليل ؛ اول آنکه کچل بود، دوم اينکه سيگار مي کشيد و سوم - که از همه تهوع آور بود- اينکه در آن سن و سال، زن داشت. !... چند سالي گذشت يک روز که با همسرم ازخيابان مي گذشتيم ،آن پسر قوي هيکل ته کلاس را ديدم در حاليکه خودم زن داشتم ،سيگار مي کشيدم و کچل شده بودم
(دكتر علي شريعتي)
هر كس آنچنان مي ميرد كه زندگي مي كند
(دكتر علي شريعتي)
می خواستم زندگی کنم ، راهم رابستند
ستایش کردم ، گفتند خرافات است
عاشق شدم ، گفتند دروغ است
گریستم ، گفتند بهانه است
خندیدم ، گفتند دیوانه است
دنیا را نگه دارید ، می خواهم پیاده شوم !
(دكتر علي شريعتي)
در عجبم از مردمی که خود زیر شلاق ظلم و ستم زندگی می کنند و بر حسینی می گریند که آزادانه زیست و آزادانه مرد.
(دكتر علي شريعتي)
انسان مجبور نیست حقایق را بگوید ولی مجبور است چیزی را که می گوید
حقیقت داشته باشد
(دكتر علي شريعتي)
"تهمت و دروغ"را دشمن سفارش میدهد و منافق میسازد و عوام فریب پخش میکند
و عامی آن را میپذیرد
(دكتر علي شريعتي)
انسان به اندازه ای که به مرحله انسان بودن نزدیک می شود ،احساس تنهایی بیشتری می کند.
(دكتر علي شريعتي)
انسان عبارت است از یک تردید. یک نوسان دائمی. هر کسی یک سراسیمگی بلاتکلیف است.
(دكتر علي شريعتي)
خداوندا من با تمام کوچکی ام, یک چیز از تو بیشتر دارم و آن هم خدایی است
که من دارم و تو نداری
(دكتر علي شريعتي)
خدایا هر که را عقل دادی ، چه ندادی؟ و هر که را عقل ندادی ، چه دادی؟؟؟
(دكتر علي شريعتي)
هرگز از کسی که همیشه با من موافق بود ، چیزی یاد نگرفتم . . .
(دكتر علي شريعتي)
مادرم میگفت عاشقی یک شب است و پشیمانی هزار شب؛
هزار شب است پشیمانم که چرا یک شب عاشقی نکرده ام
(دكتر علي شريعتي)
بزرگترین اقیانوس آرام است
آرام باش تا بزرگترين باشي
(دكتر علي شريعتي)
نمی دانم پس از مرگم چه خواهد شد،
نمی خواهم بدانم کوزه گر از اندام بدنم چه خواهد ساخت،
ولی بسیار مشتاقم از خاک گلویم سوتکی سازد،
سوتک به دست کودکی گستاخ و بازیگوش و او یکریز و پی در پی ،
دم گرم خوشش را بر گلویم سخت بفشارد،
و خواب خفتگان را آشفته تر سازد،
بدین سان بشکند در من
سکوت مرگبارم را......
(دكتر علي شريعتي)
جامعه 2 طبقه دارد:
1-طبقه ای که می خورد و کار نمی کند
2-طبقه ای که کار می کند و نمی خورد
(دكتر علي شريعتي)
تمام بدبختی های آدم مال این دو کلمه است:یکی داشتن ویکی خواستن.
(دكتر علي شريعتي)
چقدر دوست دارم اين سخن مسيح را
« از راه هايي مرويد که روندگان آن بسيارند از راه هايي برويد که روندگان آن کم اند!»
(دكتر علي شريعتي)
دو پديده را مردم يا عوام نمي توانند از هم سوا کنند،یکی شورمذهبی است یکی شعور مذهبی که اين دو ربطي به هم ندارند آن کسي که شور مذهبي دارد خيال مي کند که شعور مذهبي هم دارد.
(دكتر علي شريعتي)
هرکس – نه تنها – به ميزان معلوماتي که دارد عالم نيست بلکه به ميزان مجهولاتي که در عالم احساس مي کند عالم است
(دكتر علي شريعتي)
زنده بودن را به بيداري بگذرانيم كه سالها به اجبار خواهيم خفت.
(دكتر علي شريعتي)
خدایــــــــــا سرنوشت مرا خیر بنویس
تقدیری مبارک
تا هرچه را که تو دیر می خواهی زود نخواهم
وهرچه را که تو زود میخواهی دیر نخواهم
(دكتر علي شريعتي)
خدایا ! به من توفیق تلاش در شکست...صبر درنومیدی...رفتن بی همراه...جهاد بی سلاح...
کاربی پاداش..فداکاری درسکوت...دین بی دنیا...خوبی بی نمود…
عظمت بی نام… خدمت بی نان...ایمان بی ریا...
گستاخی بی خامی…مناعت بی غرور..عشق بی هوس ..تنهایی در انبوه جمعیت ودوست داشتن بی آنکه دوست بداند…روزی کن
(دكتر علي شريعتي)
خدایا کفر نمی گویم….
پریشانم
چه می خواهی تو از جانم !
مرا بی آنکه خود خواهم اسیر زندگی کردی
خداوندا !
اگر روزی ز عرش خود به زیر آیی
لباس فقر پوشی
غرورت را برای تکه نانی به زیر پای نامردان بیندازی
و شب ، آهسته و خسته
تهی دست و زبان بسته
به سوی خانه باز آیی
زمین و آسمان را کفر می گویی ! نمی گویی ؟
خداوندا !
اگر در روز گرما خیز تابستان
تنت بر سایه دیوار بگشایی
لبت بر کاسه مسی قیر اندود بگذاری
و قدری آن طرف تر عمارت های مرمرین بینی
و اعصابت برای سکه ای این سو و آن سو در روان باشد
زمین و آسمان را کفر می گویی ! نمی گویی ؟
خداوندا !
اگر روزی بشر گردی
زحال بندگانت با خبر گردی
پشیمان می شوی از قصه خلقت
از این بودن ، از این بدعت
خداوندا تو مسئولی
خداوندا !
تو می دانی که انسان بودن و ماندن در این دنیا چه دشوار است
چه رنجی می کشد آن کس که انسان است و از احساس سرشار است.
(دكتر علي شريعتي)
نان
مارکسیسم می گوید: رفیق، نانت را خودت بخور،
حرفت را من می زنم.
فاشیسم می گوید: رفیق نانت را من می خورم،
حرفت را هم من می زنم
و تو فقط برای من کف بزن.
اسلام حقیقی می گوید: نانت را خودت بخور،
حرفت را هم خودت بزن
و من فقط برای اینم که تو به این حق برسی.
اسلام دروغین می گوید: تو نانت را بیاور به ما بده
و ما قسمتی از آن را جلوی تو می اندازیم،
اماّ آن حرفی را که ما می گوییم بزن.
(دكتر علي شريعتي)
ترجيح ميدهم با كفشهايم در خيابان راه بروم و به خدا فكركنم
تا اين كه در مسجد بشينم و به كفشهايم فكر كنم
(دكتر علي شريعتي)
با همه چيز درآميز و با هيچ چيز آميخته مشو
که در انزوا پاک ماندن نه سخت است و نه با ارزش
(دكتر علي شريعتي)
دکتر علی شريعتی انسانها را به چهار دسته تقسيم کرده است:
١ـ آناني که وقتی هستند، هستند و وقتی که نيستند هم نيستند.
عمده آدمها حضورشان مبتنی به فيزيک است. تنها با لمس ابعاد جسمانی آنهاست که قابل فهم ميشوند. بنابراين اينان تنها هويت جسمی دارند.
٢ـ آنانی که وقتی هستند، نيستند و وقتی که نيستند هم نيستند.
مردگانی متحرک درجهان. خود فروختگانی که هويتشان را به ازای چيزی فانی واگذاشتهاند. بیشخصيتاند و بیاعتبار. هرگز به چشم نمیآيند. مرده و زندهشان يکی است.
٣ـ آنانی که وقتی هستند، هستند و وقتی که نيستند هم هستند.
آدمهای معتبر و با شخصيت. کسانی که در بودنشان سرشار از حضورند و در نبودنشان هم تاثيرشان را میگذارند. کسانی که همواره به خاطر ما میمانند. دوستشان داريم و برايشان ارزش و احترام قائليم.
٤ـ آنانی که وقتی هستند، نيستند و وقتی که نيستند هستند.
(دكتر علي شريعتي)
شگفتانگيزترين آدمها.
در زمان بودشان چنان قدرتمند و با شکوهاند که ما نميتوانيم حضورشان را دريابيم. اما وقتی که از پيش ما ميروند نرم نرم آهسته آهسته درک ميکنيم، باز ميشناسيم، می فهميم که آنان چه بودند. چه میگفتند و چه میخواستند. ما هميشه عاشق اين آدمها هستيم. هزار حرف داريم برايشان. اما وقتی در برابرشان قرار میگيريم قفل بر زبانمان ميزنند. اختيار از ما سلب ميشود. سکوت میکنيم و غرقه در حضور آنان مست میشويم و درست در زماني که میروند يادمان میآيد که چه حرفها داشتيم و نگفتيم. شايد تعداد اينها در زندگی هر کدام از ما به تعداد انگشتان دست هم نرسد.
(دكتر علي شريعتي)
پدرمومن من ... مادر مقدس من ... نماز تو یک ورزش تکراری است بدون هیچ اثر اخلاقی و اصلاح عملی و حتی نتیجه بهداشتی ! که صبح و ظهر و شب انجام می دهی اما نه معانی الفاظ و ارکانش را می دانی و نه فلسفه حقیقی و هدف اساسی اش را می فهمی. تمام نتیجه کار تو و آثار نماز تو این است که پشت تو قوز درآورد و پیشانی صافت پینه بست و فرق من بی نماز با تو نمازگزار فقط این است که من این دو علامت تقوی را ندارم!
تو می گویی: نماز خواندن با خدا سخن گفتن است. تصورش را بکن کسی با مخاطبی مشغول حرف زدن باشد اما خودش نفهمد که دارد چه می گوید؟ فقط تمام کوشش اش این باشد که با دقت و وسواس مضجکی الفاظ و حروف را از مخارج اصلی اش صادر کند. اگر هنگام حرف زدن "ص" را "س" تلفظ کند حرف زدنش غلط می شود اما اگر اصلا نفهمد چه حرفهایی می زند و به مخاطبش چه می گوید غلط نمی شود!
اگر کسی روزی پنج بار و هر بار چند بار با مقدمات و تشریفات دقیق و حساس پیش شما بیاید و با حالتی ملتمسانه و عاجزانه و اصرار و زاری چیزی را از شما بخواهد و ببینید که با وسواس عجیبی و خواهش همیشگی خود را تلفظ می کند اما خودش نمی فهمد که چه درخواستی از شما دارد چه حالتی به شما دست می دهد؟ شما به او چه می دهید؟ و وقتی متوجه شدید که این کار برایش یک عادت شده و یا بعنوان وظیفه یا ترس از شما هم انجام می دهد دیگر چه می کنید؟ گوشتان را پنبه نمی کنید؟
اگر خدا از آدم خیلی بی شعور و بلکه آدمی که مایه مخصوص ضد شعور دارد بدش بیاید همان رکعت اول اولین نمازش با یک لگد پشت به قبله از درگاه خود بیرونش می اندازد و پرتش می کند توی بدترین جاهای جهان سوم تا در چنگ استعمار همچون چهارپایان زبان بسته ی نجیب بار بکشد و خار هم نخورد و شکر خدا کند و در آرزوی بهشت آخرت در دوزخ دنیا زندگی کند و در لهیب آتش و ذلت و جهل و فقر خود ابولهب باشد و زنش حماله الحطب!!!
و اگر خدا ترحم کند رهایش می کند تا همچون خر خراس تمام عمر بر عادت خویش در دوار سرسام آور بلاهت دور زند و دور زند و دور زند...... و در غروب یک عمر حرکت و طی طریق در این" مذهب دوری" به همان نقطه ای رسد که صبح آغاز کرده بود. با چشم بسته تا نبیند که چه می کند و با پوز بسته تا نخورد از آنچه می سازد! و این است بنده مومن آنچه عفت و تقوی می گویند.
(دكتر علي شريعتي)
اگر تنهاترين تنها شوم باز خدا هست
او جانشين همه نداشتنهاست
نفرين ها و آفرين ها بی ثمر است
اگر تمامی خلق گرگهای هار شوند
و از آسمان هول و کينه بر سرم بارد
تو مهربان جاودان آسيب نا پذير من هستی
ای پناهگاه ابدی
تو می توانی جانشين همه بی پناهی ها شوی
(دكتر علي شريعتي)
هیچکس حرف آن ملایی را که می گوید ، « موسیقی حرام است » ،
ولی اصلا نه در عمرش موسیقی شنیده
و نه اگر بشنود می فهمد ، گوش نمی دهد !
ای کسی که می گویی « غنا» حرام است ،
اصلا تو می فهمی « غنا » چیست ؟
(دكتر علي شريعتي)
آنجا كه چشمان مشتاقی برای انسانی اشك می ریزد،زندگی به رنج كشیدنش می ارزد.
(دكتر علي شريعتي)
تو هرچه می خواهی باش ، اما ... آدم باش !!!
چقدر نشنیدن ها و نشناختن ها و نفهمیدن ها است كه به این مردم،
آسایش و خوشبختی بخشیده است !!!
مگر نمی دانی بزرگ ترین دشمن آدمی فهم اوست؟
پس تا می توانی خر باش تا خوش باشی.
امروز گرسنگی فكر ، از گرسنگی نان فاجعه انگیزتر است .
برای خوشبخت بودن ، به هیچ چیز نیاز نیست جز به نفهمیدن !
(دكتر علي شريعتي)
به سه چیز تکیه نکن غرور، دروغ و عشق آدم با غرور می تازد با دروغ می بازد و با عشق می میرد.
(دكتر علي شريعتي)
وقتی کبوتری شروع به معاشرت با کلاغها می کند
پرهایش سفید می ماند
ولی قلبش سیاه میشود
(دكتر علي شريعتي)
دوست داشتن کسی که لایق دوست داشتن نیست
اسراف محبت است
(دكتر علي شريعتي)
برایت دعا می کنم که ای کاش خدا از تو بگیرد
هر آنچه را که خدا را از تو می گیرد
(دكتر علي شريعتي)
خدايا چگونه زيستن را به من بياموز . چگونه مردن را خود خواهم آموخت .
(دكتر علي شريعتي)
زندگی چيست ؟
نان . آزادی . فرهنگ . ايمان و دوست داشتن .
(دكتر علي شريعتي)
دل های بزرگ و احساس های بلند، عشق های زیبا و پرشکوه می آفرینند
(دكتر علي شريعتي)
اکنون تو با مرگ رفته ای و من اینجا تنها به این امید دم میزنم که با هر نفس گامی به تو نزدیک تر میشوم . این زندگی من است
(دكتر علي شريعتي)
وقتی خواستم زندگی کنم،راهم را بستند.وقتی خواستم ستایش کنم، گفتند خرافات است.وقتی خواستم عاشق شوم گفتند دروغ است.وقتی خواستم گریستن، گفتند دروغ است.وقتی خواستم خندیدن، گفتند دیوانه است.دنیا را نگه دارید، میخواهم پیاده شوم.
(دكتر علي شريعتي)
اگر قادر نیستی خود را بالا ببری همانند سیب باش تا با افتادنت اندیشهای را بالا ببری
(دكتر علي شريعتي)
جهان را ما ، نه آنچنانکه واقعا هست می بینیم ، جهان را ما آنچنانکه ما واقعا هستیم ، می بینیم.
(دكتر علي شريعتي)
خداوندا
نمی دانی که انسان بودن و ماندن در این دنیا چه دشوار است چه زجری می کشد آنکس که انسان است و از احساس سرشار است.
(دكتر علي شريعتي)
مهربانی جاده ای است که هرچه پیش می روند ، خطرناک تر می گردد.
(دكتر علي شريعتي)
وقتی هیچ مشکلی سر راهم نبود میفهمم که راهمو اشتباه رفته ام.
(دكتر علي شريعتي)
خدایا دل مرا آنقدر صاف بگردان تا قبل از پایین آمدن دستم دعایم مستجاب گردد.
(دكتر علي شريعتي)
دستانم بوی گل میدادند مرا به جرم چیدن گل محکوم کردند. نگفتند که شاید گلی کاشته است.
(دكتر علي شريعتي)
پیروزی یکروزه به دست نمی آید ، اما اگر خود را پیروز بشماری ، یکباره از دست میرود.
(دكتر علي شريعتي)
انسان به میزانی که می اندیشد ، انسان است، به میزانی که می آفریند انسان است نه به میزانی که آفریده های دیگران را نشخوار می کند
(دكتر علي شريعتي)
وارد کردن علم و صنعت ، در اجتماع بی ایمان و بدون ایدوئولوژی مشخص ، همچون فرو کردن درخت های بزرگ و میوه دار است در زمین نامساعد در فصل نا مناسب
(دكتر علي شريعتي)
فلسفه زندگی انسان امروز در این جمله خلاصه می شود : فدا کردن آسایش زندگی برای ساختن وسایل آسایش زندگی
(دكتر علي شريعتي)
خدایا:عقیده مرا از دست عقده ام مصون بدار
(دكتر علي شريعتي)
ضعف و یأس ! هرگز! این دو فرزند نامشروع زوجی است که در آن ، پدر « کفر » است و مادر« خودخواهی »
(دكتر علي شريعتي)
چرا می آسایی ؟ تا بتوانم کار کنم! چرا کار می کنی؟ تا بتوانم بیاسایم. تولید برای مصرف و مصرف برای تولید .انسان امروز چه می کند ؟ این همه رنج و تلاش سرسام آور برای چیست؟ برای تهیه وسایل آسایش .آسایش زندگیش فدای ساختن ِ وسایل آسایش زندگی
(دكتر علي شريعتي)
آن هایی که رفتند کاری
چه بسیارند کسانی که همیشه حرف می زنند بی آنکه چیزی بگویند و چه کم اند کسانی که حرف نمی زنند اما بسیار می گویند.
(دكتر علي شريعتي)
حسین بیشتر از آب تشنه لبیک بود کاش بجای نشان دادن زخمهای تنش افکارش را نشانمان می دادند
(دكتر علي شريعتي)
برایتان دعا میکنم تا خدا از شما بگیرد هر آنچه که خدا را از شما میگیرد .
(دكتر علي شريعتي)
و پیش از اینکه بیندیشی که چه بگویی بیندیش که چه می گویم
(دكتر علي شريعتي)
اگر توانستی نفهمی می توانی خوشبخت باشی
(دكتر علي شريعتي)
آدم وقتی فقیر میشود خوبیهایش هم حقیر میشوند اما کسی که زر دارد یا زور دارد عیبهایش هم هنر دیده میشوند و چرندیاتش هم حرف حسابی بحساب می آیند
(دكتر علي شريعتي)
نمی دانم که در طرح بزرگ خدا من
چه نقشی دارم و چه سرنوشتی؟ ولی
این قدر مطمئنم که بی هیچ نیست.»
(دكتر علي شريعتي)
عشق زیر باران و با هم خیس شدن نیست.عشق این است که تو خیس شوی و معشوقت نه و او نفهمد که چرا هیچ وقت خیس نشد
(دكتر علي شريعتي)
هیچ گاه تنهایی و کتاب و قلم ، این سه روح و سه زندگی و سه دنیای مرا کسی از من نخواهد گرفت … دیگر چه می خواهم ؟ آزادی چهارمین بود که به آن نرسیدم و آن را از من گرفتند.
(دكتر علي شريعتي)
من ایمانم را
عشقم را
به زندگی کردن نیز نخواهم آلود
(دكتر علي شريعتي)
به آنکه اعتراض می کند که چرا دانشجویان دست می زنند و صلوات
نمی فرستند می گویم صلوات نفرستادن جوانان گناه تُست.
چرا که خودمیدانی صلوات را به چه صورتی درآورده ای و
برایش چه مصرف هائی درست کردی!
یکی اینکه تا شخصیت گنده ای وارد مجلس شده است، صلوات فرستاده ای،
مصرف دیگرش حرکت تابوت و جنازه است درمیان زندگان.
و مصارف دیگر، هوکردن یک سخنران،
پایین کشیدن یک منبری ومسخره کردن کسی.
این هاست مصارفی که تو برای صلوات ساخته ای.
این است که قشر دانشجو برای ابراز احساساتش نمی تواند صلوات را جدی بگیرد.
چون تو چنانش ساخته ای که بکار هوکردن و
مسخره کردن و تداعی انحطاط می خورد.
تو هرگز به "دست بوسیدن " اعتراض نکردی،
حالا به "دست زدن " اعتراض می کنی؟!
(دكتر علي شريعتي)
عید ما روزی است که آذوقه یک سال دهقانی مصرف یک روز اربابی نشود.
(دکتر علی شریعتی)
ديروز همسايه ام از گرسنگي مرد ، در عزايش گوسفند ها سر بريدند.
(دکتر علی شریعتی)
روزگاريست كه شيطان فرياد ميزند آدم پيدا كنيد ! سجده خواهم كرد.
(دکتر علی شریعتی)
زندگي نامه دكتر علي شريعتي
دکتر شریعتی در سال ۱۳۱۲ در خانواده ای مذهبی چشم به جهان گشود پدر او استاد محمد تقی شریعتی مردی پاک و پارسا و عالم به علوم .نقلی و عقلی و استاد دانشگاه مشهد بود علی پس از گذراندن دوران کودکی وارد دبستان شد و پس از شش سال وارد دانشسرای مقدماتی در مشهد شد. علاوه بر خواندن دروس دانشسرا در کلاسهای پدرش به کسب علم می پرداخت. معلم شهید پس از پایان تحصیلات در دانشسرا به آموزگاری پرداخت و کاری را شروع کرد که در تمامی دوران زندگی کوتاهش سخت به آن شوق داشت و با ایمانی خالص با تمامی وجود آنرا دنبال کرد.
شریعتی در سال ۱۳۳۴ به دانشکده ادبیات و علوم انسانی دانشگاه مشهد وارد گشت و رشته ادبیات فارسی را برگزید. در همین سال علی با یکی از همکلاسان خود بنام پوران شریعت رضوی ازدواج میکند. وجود تفکر خلاق باعث شد که معلم شهید در طول دوران تحصیل در دانشکده ادبیات به انتشار آثاری چون: ترجمه ابوذر غفاری ، ترجمه نیایش اثر الکسیس خ .کارل و یک رشته مقالههای تحقیقی در این زمینه همت گمارد.
معلم انقلاب در سال ۱۳۳۷پس از دریافت لیسانس در رشته ادبیات فارسی بعلت شاگرد اول شدنش برای ادامه تحصیل به فرانسه فرستاده شد. وی در آنجا به تحصیل علومی چون جامعه شناسی، مبانی علم تاریخ و تاریخ و فرهنگ اسلامی پرداخت و با اساتید بزرگی چون ماسینیون، گورویچ و ساتر و... آشنا شد و از علم آنان بهرههای بسیار برد.
دوران تحصیل شریعتی همزمان با جریان نهضت ملی ایران به رهبری مصدق بود که او نیز با قلم و بیان خود و نوشتههای محکم و مستدل از این حرکت دفاع مینمود. وی پس از سالها تحصیل با مدرک دکترا در رشتههای .جامعه شناسی و تاریخ ادیان به ایران بازگشت در همان دوران نیز فعالیتهای بسیاری در زمینههای سیاسی و مبارزاتی و اجتماعی داشت که به گوشهای از آن فعالیتها میپردازیم .
در سال ۱۹۵۹ میلادی به سازمان آزادیبخش الجزایر مىپیوندد و سخت به فعالیت مىپردازد. در سال ۱۹۶۰ میلادی مقالهای تحت عنوان "به کجا تکیه کنیم" را در یکی از نشریات فرانسه منتشر میکند. در سال ۱۹۶۱میلادی مقاله "شعر چیست؟" ساتر را ترجمه و در پاریس منتشر مینماید و در همان اول علت فعالیت در سازمان آزادیبخش الجزایر گرفتار میشود و در زندان پاریس با "گیوز" مصاحبهای میکند که در سال ۱۹۶۵ در توگو چاپ میشود.
در سال ۱۹۶۱ نیز مقالهای تحت عنوان "مرگ فرانتس فانون" را در پاریس منتشر میکند، همچنین در طول مبارزات مردم الجزایر برای آزادی دستگیر میشود و مورد ضرب و شتم پلیس فرانسه قرار میگیرد و روانهء بیمارستان میشود و سپس به زندان فرستاده .میشود. همچنین با مبارزان بزرگ ملتهای محروم نیز آشنا میشود وی در سال ۱۳۴۳ به ایران باز میگردد و در مرز ترکیه و ایران توقیف و به زندان قزل قلعه تحویل داده میشود و بعد از چند ماه آزاد و به خراسان زادگاهش میرود. در سال ۱۳۴۴ مدتی پس از بیکاری ، اداره فرهنگ مشهد ، استاد جامعه شناسی و فارغ التحصیل خدانشگاه سوربن را بعنوان دبیر انشاء کلاس چهارم دبستان در یکی از روستاهای مشهد استخدام میکند، و سپس در دبیرستان بتدریس میپردازد و بالاخره به عنوان استادیار تاریخ وارد دانشگاه مشهد میشود
در سال ۱۳۴۸ به حسینیه ارشاد دعوت میشود و بزودی مسئولیت امور فرهنگی حسینیه را بعهده گرفته و به تدریس جامعه شناسی مذهبی، .تاریخ شیعه و معارف اسلامی میپردازد در این محل است که دکتر شریعتی با قدرت و نیروی کم نظیر و با کنجکاوی و تجزیه و تحلیل تاریخ ، چهره های مقدس و شخصیتهای بزرگ اسلام را معرفی نمود. استحکام کلام ، بافت منطقی جملات با اتکاء بهخ پشتوانه فنی و عمیق فکریش هر شنونده ای را در کوتاهترین مدت سرا پا گوش میساخت و در نیم راه گفتار تحت تاثیر قرار میداد و سپس به هیجان می آورد
در سال۱۳۵۲، رژیم، حسینیهء ارشاد که پایگاه هدایت و ارشاد مردم بود را تعطیل نمود، و معلم مبارز را بمدت ۱۸ماه روانه زندان میکند و درخ خلوت و تنها ئی است که علی نگاهی به گذشته خویش میافکند و .استراتژی مبارزه را بار دیگر ورق زده و با خدای خویش خلوت میکند از این به بعد تا سال ۱۳۵۶ و هجرت ، دکتر زندگی سختی را پشت سرخ گذاشت . ساواک نقشه داشت که دکتر را به هر صورت ممکن از پا در آورد، ولی شریعتی که از این برنامه آگاه میشود ، آنرا لوث میکند. در این زمان استاد محمد تقی شریعتی را دستگیر و تحت فشار و شکنجه قرار داده بودند تا پسرش را تکذیب و محکوم کند. اما این مسلمان راستینخ سر باز زد، دکتر شریعتی در همان روزها و ساعات خود را در اختیار آنها میگذارد تا اگر خواستند، وی را از بین ببرند و پدر را رها کنند
در مهر ماه سال ۱۳۵۳ ساواک که غافلگیر شده بود و از محبوبیت علی آگاه او را بدست شکنجه روحی و جسمی سپرد، و میخواستند او را وادار به همکاری نموده و برایش شوی تلویزیونی درست کنند و پاسخ او که هیچگاه حقیقتی را به خاطر مصلحت ذبح شرعی نکرده است چنین بود " و اگر ".خفهام کنند سازش نخواهم کرد وحقیقت را قربانی مصلحت خویش نمیکنم دکتر در ۲۵ اردیبهشت ماه ۱۳۵۶ تهران را بسوی اروپا ترک گفت تا دورانی جدید را با مطالعه و مبارزه آغاز کند. سر انجام در روز یکشنبه ۲۹ خرداد ماه ۱۳۵۶ با قلبی عاشق ، اندیشه ای پاک ، ایمانی محکم، زبانی قاطع، قلمی توانا، روانی آگاه و سیمایی آرام بسوی آسمانها و آرامشی ابدی عروج کرد و عاشقان و دوستداران خود را در این فقدان .همیشه محسوس تنها گذاشت .
خدایش بیامرزد و راهش پر رهرو باد