مطالب ناب
اشعار

ads ads ads

موزیک من




موزیک پلیر

همیشه اسم زنی



همیـشه اسم زنی را بهانـه می کردم 
تـرا_قصیـده اگرنـه, ترانه می کردم 
بـه کوچه باغ ترنم ترا ترا ای عشق 
تـرا خطاب به نامـی زنانه مـی کـردم 
غـروب بود و غزل بود و غربت قایق 
مـن آن میـانه کنـارت کرانه می کردم 
حریف میـکده تعریز می شد_اما مـن 
بـه باغ چشم تو انگور دانه می کردم! 
چه ریخت در جگرم دست غیرت افروزت؟ 
که سیـل خـون به دل تازیـانه می کــردم 
بـه جنـگلی که خیال خدا پریشان بود 
هــزار شـاخه ترا آشیـانه مـی کردم 
نسیـم بوسه نبود_از پرنـده پرسیدم_ 
نوازش نفـست را جوانه مـی کـردم 
از اینکـه خواستنی تر کنم خیال ترا 
همیـشه اسم زنی را بهانه مـی کردم

جنون ره نشناس



چه می کشی به رخم ابر آسمانها را 
کـه بـرده چشم ترم آبروی دریا را 
چه دوستی ندانم که با دلم کردی؟ 
که جزتوبرهمه کس تنگ می کندجارا 
نفس گشاده چو موجم چه غم اگر بادی 
به ساحـلی نرساند سفینه ی مـا را 
به شهپری که از آن می پرد دل مشتاق 
به زیر سایه کشم آشیان عنقا را 
مجال ناله به مرغ سحر نخواهم داد 
شبی که وا کنم از سر خیال فردا را 
ز خویشتن به درم ای جنون ره نشناس 
چگونه فرق گذارم ز شهر,صحرا را 
از آن شکسته به زندان غربتی شیون 
کــه یوسفـت نخـرد نازهـر زلیــخا را 

ساده تر از نرگسم

با همــه آییـنگی,بــی نفسم کـرده اند 
رخ به رخ طوطیـان در قفـسم کرده انـد 
نام و نشـانم بهـل_هیــچ نه آبـم نه گل 
در گذر اهـل دل هیچ کسم کرده انــد 
دشت من آتش دم است,آه من از آدم است 
تا بچرد شعله ام خار و خسم کرده انـد 
تا بشکستی درست سخت نیارم به سست 
در سر راه نخست دسترسم کرده انــد 
گاه,گمــان آفرین گاه حضور یقیــن 
گاه نه آنم نــه ایـن بوالهوسم کرده اند 
ساده تراز نرگسم آه به سوسن قسم 
تا به معما رسم پیش و پسم کرده اند 
بی مدد دم زدن زنــده شود جـان من 
هم به سزای سخن بی نفسم کرده اند 
ای همه گلدسته ها,فیض دعــای شما 
خود به دو دست دعا ملتمسم کرده اند



انگور خرما طعم

ژرفای چشمانت تماشا دارد امّا! 
یک پنجره مشرف به دریا دارد امّا! 
لب می گزی تا من نگویم آن عسل رنگ 
انگورِ خرما طعمِ صحرا دارد امّا! 
من این ندانستم چرا آن گرمسیری 
تنهاییِ گیلانی ام رادارد امّا! 
یادآور شهریست از گُلگشت پاییز 
نسرین نگاهی سوسن آوا دارد امّا 
آه ازتبسّمهای خونرنگِ زمانه 
زخم مرا تنها شکوفا دارد امّا! 
از کوچه ی آیینه می آیی عروسک 
دنیا چه بازی های زیبا دارد امّا! 
((سعدی))، گلستانی اگر از واژه اش بود 
((شیون))، گُلی همزاد مینا دارد امّا 

دو آبدانه، همین



وزید صاعقه - از من چه مانـد! - خاکستر 
وکنده ای که همه چشم سوز واشک آور 
خــزان , کشیــد نخ بخیـه کتابـم را 
ورق ورق همـه برگم به باد رفت دگر 
گرفت شعله در آغوش قهر خویش مرا 
پرنده ها همه بـا من شـدنـد خاکستر 
پرنده های من آری_پرنده های جوان 
پـر از غـرور پـریدن پر از سرور سفر 
هنوز لانه ی شان بوی دور دستان داشت 
وآفتـاب زمستـان که مـیـزد آنجـا پـر 
چـه بودم آه درختی به کـوه لم داده 
برای صبـر زمستانی ام شکــوفه ظفـر 
شکست پشت و ندانستم از کجا خوردم 
مـرا که بـود هـزاران هـزار سیـنه سپر 
دریـغ و درد چه آسان به دست باد افتاد 
نشـان عاشـقی ما_دو قلب و یک خنجر 
تو در وجود من آوخ!_چه گریه میکردی 
امیــد زندگی ات بـود تــا دم آخــر 
ولی مـن,آه بهـارم گذشتـه بود دگر 
یکی دو هفتــه بیایــم مگر به کار تبر 
درخت من!_چه خلیلانه خرقه بر تن کرد 
خوشا شگفتـی شولای تار و پود شـرر 
دو آبـدانه,همیـن_بر مـزار من بارید 
نداشـت آمــدن پیــک نو بهار - ثمر

قحط شادابیست



آه ... اگر رگبار گیسوی تو دریا دم نبود 
یک کف از خاکِ کویرِ خاطرم، خرّم نبود 
چشم گلدانها به دیدار تو روشن مانده است 
بی تکلّف، خنده هایت از شکفتن، کم نبود 
ای بهار غنچه ساز ازخاک گیلانگردِ من 
هر چه می رویید بی تو، جز گُلِ ماتم نبود 
قحطِ شادابیست، اشکم را به چشم کم مگیر 
تشنگی می کُشت گُل ها را اگر شبنم نبود 
ابرِ اندوهت حجاب افتاد ورنه در نظر 
اینقدر آینده ی خورشیدیان، مبهم نبود 
خاک، خشکی می گرفت ازخون وخاکستر،اگر 
جرعه ای از عشق در آب و گِلِ آدم نبود 
دشت، نیلی بود و سبزه خونچکان آهو دوان 
در غزل ((شیون)) غزال واژه ای رامم نبود 



غزل حالی

من ازتوپُرشده ام درجهان خالی عشق 
چنانکه برکه ی آیینه، اززلالی عشق 
یقین گمشده ام! آه ... ای گمان زلال 
درآ درآینه ام از درِخیالی عشق 
رهین زُهره مگردان مرا که این چنگی 
ترانه سرکشد از کوزه ی سفالی عشق 
زمین زمزمه ام شوره زار شد از اشک 
که گشت چشمه ی جان، صرف تشنه سالی عشق 
نفس چو بیشه همه از تو پُر کنم آغوش 
اگر چو پونه زنی خیمه در حوالی عشق 
ادامه ی سفرِ کولیانه ی بادند 
وطن پذیر نشد، یک تن از اهالی عشق 
زُکامِ زُهدِ ریا، از تو نشنود بویی 
که تردماغ سرِ زلف توست حالی عشق! 
از آن به جنگل ابریم آسمان آواز 
که سبز از نمِ بارانِ ماست، شالی عشق 
زلال واژه تر از شعر ((شیونی)) ای شوخ! 
سروده است ترا شاعر شمالی عشق 

آشوب دل

عشق آمد و آفتابی ام کرد 
بااین همه ابر، آبی ام کرد 
ازمردم چشم او بپرسید 
بیمارِ که رختخوابی ام کرد؟ 
درمن همه موج بی تکان بود 
آشوبِ دل انقلابی ام کرد 
ازدشنه وزخم می سرودم 
چون کهنه سبو، شرابی ام کرد 
تُندابِ جنون به خونم آمیخت 
ازشورعطش، سرابی ام کرد 
هردم به شکستن دُرستی 
آباد ازاین خرابی ام کرد 
تابید به انجمادِ روحم 
صد آینه آفتابی ام کرد 

شاه ماهی

تو، قرص ماهی شکسته،دراشکم؛این برکه واره 
من ، تشنه ترشاهماهی! می نوشمت پاره پاره 
ازشورمرجانی آب تا نقره ی نان مهتاب 
هرپاره ازتو صدایی درمن، صدفگون اشاره 
تا من بتابم صدا را پاشیده ای واژه ها را 
برمخمل ابری شب،چون خُرده ریز ستاره 
می یابمت خانگی ترهمخانه ی چشم مادر 
پیراهنٍ شُسته ی گُل بر ریسمانٍ نظاره 
بذر بلورم دریغا درخاک دستانت، امّا 
باران چه خواهد سرودن دردفترٍسنگ خاره! 
ای عشقٍ هنگامه پیشه، دستی برآور چو تیشه 
زخمی! به سنگِ تنم زن، تا وارهم چون شراره 
دست من این شاخه ی تر،این سرکش نوبرآور 
بگذار خاطر نیارد، پاییز خود را دوباره 
گفتی:چه تعبیرت ازمن؟ گفتم که: درشعر ((شیون)) 
ازآن نخستین فراموش تا آخرین یاد واره!! 

می خزی در پس اوهام

ای دوست که ظرفیّت دریا داری 
تو به اندازه ی تنهایی من جا داری 
می شود از ستم ثانیه ها در تو گریخت 
غفلت قلّه فراموشی صحرا داری 
هرچه جاریست پُر از سرکشی سایه ی توست 
خلوت نخلی و از زمزمه خرما داری 
همه با اهل نظر چشم تو جز راست نگفت 
نفسی شُسته تر از آینه ی ما داری 
آسمانگیر تر از پنجره بودیم و گذشت 
مگرم باز به پرسیدن گُل واداری 
به دو چشمت که در آیینه ی آفاق خیال 
مثل پرواز دو گنجشک تماشا داری 
در منش ریز که چون جام، تمامی دهنم 
در سبوی نفست خلسه دوبالا داری 
می خزی در پسٍ اوهامِ همه کودکی ام 
هله خلخالِ مهِ خاطره در پا داری 
مدد از باطن آن پیر بگیرم که ستوده 
آنچه خوبان همه دارند تو تنها داری 

چگور

به زخمه ای که به زخمت زدم چگور شدی 
زبان زمزمه ی زندگان گور شدی 
فشردمت به خیال شبانه در آغوش 
چکیدی از غزلم چکه چکه نور شدی 
گرفت یاسِ تنت رعشه های دستم را 
برای سر زدن از کوچه ناصبور شدی 
از این گریوه مگر تنگه تنگه بگریزی 
غبار قافله ی گردبادِ دور شدی 
تراش بوسه گرفتی چو شبنم از لب عشق 
زلال جامه شدی نه خدا ... بلور شدی 
درآمدی به تماشای روشنایی خویش 
به چشم آینه ها غایب از حضور شدی 
تن تو این همه لاله نداشت وقت بهار 
گداخت جان تو از بوسه ام تنور شدی 
درآمدی به برم با دو چشم فانوسی 
چو گربه در شب شیدایی ام سمور شدی 
نمی شد از سرِ شیون هوای باغ به دور 
به دست برگ خزان برگه ی عبور شدی 

از من بنوش

بنشین که از بی ریایی این گوشه همتا ندارد 
این گوشه ی بی ریا را آغوش دنیا ندارد 
اینجا بلند آستانست بر آستینش نظر نیست 
تالار تنهاییِ من پایین و بالا ندارد 
چشمم رواق جبلّی ست آیینه زار تجلّی ست 
هر گوشه خواهی فرودآی ... اینجا و آنجا ندارد 
بنشین حریف گناهم بنشین به عیشی فراهم 
بنشین که در بازی عشق شیدادلم پا ندارد 
پیدا نشد هرچه کرد دیگر کجا را بگردم؟ 
آخر خیابان این شهر یک چشم گیرا ندارد 
با خودستیزم تو کردی مردم گریزم تو کردی 
تقصیرِ این کرده ها را چشم تو تنها ندارد 
گیسو گرفت ابروان بست در چنبرِ بازوان بست 
آری چنان پُر توان بست تدبیر کس وا ندارد 
اکنون تو هستی غزل هست آیینه ام در بغل هست 
این لانه ی از تو خالی ورنه ... تماشا ندارد 
مگذار اکنون بمیرد اندوه آینده گیرد 
فردای ما بر کف دست خطهای خوانا ندارد 
از تلخ و شور تمنّا یک کاسه کردم تنم را 
از من بنوش و بنوشان ... برکه بفرما ندارد 

از تو می گویند

در زمینِ بی زمانی ناکجا آبادی ام 
شهروند روستای هرچه بادابادی ام 
سوی بی سویی دوخلسه مانده تا ژرفای خواب 
پشت خلوت هاست آری پرسه ی اجدادی ام 
گندمی تو کشتزاران از تو سرشار طلاست 
جز به بوی تو نگردد آسیاب بادی ام 
حس نزدیکی آهو بوده ام با خون دشت 
در میان حلقه ی آب و علف بنهادی ام 
چشمهای مهربانی از نظر دورم نداشت 
ای بغل آیینه تن آغوش ها بگشادی ام 
چیست در رویای بادآوازِ شب هنگامِ عشق 
آبشار زلف تو بر شانه ی شمشادی ام 
سنگ بودم مُردگی می رفت تا خاکم کند 
با دمِ گُلسنگی ات دنیای دیگر دادی ام 
از پری زادانِ شعرآغاز روزِ خلقتی 
با خیالت دیوبندِ قلعه ی آزادی ام 
گوش دار اینک زمان از من نمکگیر صداست 
در صدف های تهی از شورِ دریا زادی ام 
بیستون مضمون شیرینی ندارد شوخ من 
موشکافِ حیرت آمد تیشه ی فرهادی ام 
تاب خوار جمعه ی جنجالی ام چون کوچه باغ 
روح تعطیلی است در رفتار کودکشادی ام 
پیش آتش بازی چشمت، زمستان قصه ایست 
از تو می گویند پیرانِ شبِ آبادی ام ... 

کافر مسلمان

سجّاده کردم سفره را در سجده بر نان پاره ای 
طاعت به جا آورده ام با کفرِ ایمان واره ای 
نام آورِ نان آمدم کافرمسلمان آمدم 
در گریه پنهان آمدم چون خنده ی بدکاره ای 
خیل ولایتخواه من طغیانگرِ گمراهِ من 
عیسی ادا رجّاله ای مریم نما پتیاره ای 
در اشک توفان تازِ من دریا به قُطر قطره ای 
در آهِ گردون گردِ من هفت آسمان سیّاره ای 
چندی شررخیز آمدم از شعله لبریز آمدم 
آتش برانگیز آمدم از حبسِ سنگِ خاره ای 
در محشرِ شیطانی ام شیطان خدای شیطنت 
در خلقتم آدم فریب حوّای گندمخواره ای 
زانو به زانوی زمان پهلو نشینم با زمین 
در من شناور لحظه ها چون بی ثمریخپاره ای 
تا در چرای سبزه ها آهو زبان فهمم شود 
بازآفریدم واژه را در دفتر جوباره ای 
با شبروان سر می کنم در خرقه وار بی سری 
از هاله ی آهِ سحر بر سر مرا دستاره ای 
در جُلجتای جان من هر دم اناالحق زن درخت 
بر نیل گُلبانگم روان نوزادِ بی گهواره ای 
از من تواضع چون سپر در یورش سرنیزه نیست 
بردار خونم سربدار سرکش تر از فوّاره ای 
شیون مبادا دم زنی با همدمان بی دردِ عشق 
پندارِ عاشق مردنت از زندگی انگاره ای 

تو ماه باش

مباش سبزه که در خوابِ تو چرا بکنند 
ترا که پوشش سبزی علف صدا بکنند 
یله به خاک تو پهلو زنند گلّه ی سیر 
به سایه سار خیال تو خوابها بکنند 
خدای را مشو از راه همنوایی عشق 
که در نیِ نَفَسَت بیدلان هوا بکنند 
ترا به گاوچرِ میل هر علفخواری 
همین به سایه ی تسلیم خود رضا بکنند 
تو اهل ریشه نئی خاک را زمین بگذار 
که این تکیده تنان ریشه نابجا بکنند 
کدام ریشه چه دشتی تو اهل پروازی 
مکن که با تو از این دست ناروا بکنند 
گیاه زنده دلی در زمین نمی روید 
بیا که سبز ترا در صدای ما بکنند 
درآ به چاه من ای ماه ماهِ نخشبی ام 
مکن که در شب گودالی ات فنا بکنند 
هنوز گمشده ام در غبار دلتنگی 
مکن که آینه ام را دوباره ها بکنند 
تو ماه باش و بتابان مرا که مهجوران 
پلنگ شیردلی در شبت رها بکنند 
ببال در نفس بامدادی شیون 
مباش سبزه که در خوابِ تو چرا بکنند... 

همه تن آبی ام

عزیزِ سیب های طالقانم دوستدارم کو 
میان کوچه های رشت جاپایِ نگارم کو 
بغل پرورده ی آلالِگانِ دُرفَک آغوشم 
یکی برفابگون نهری که جوشد از کنارم کو 
صبا با های هایم دیلمانی شروه ای دارد 
مبارک خوانیِ زرده ملیجه در بهارم کو 
همه تن آبی ام می آیم از رویای کوهستان 
پُرم از درّه ی آغوش زیتون رودبارم کو 
چه مایه عاشقی آموخت سروِهرزویل از من 
بهار سبز پوشان عطش را برگ و بارم کو 
مگر از باد منجیلم سرشتند اینکه در هردم 
دوان از دشت می پرسم دیارم کو دیارم کو 
اگر با خاک همدستم به دامان که آویزم 
وگر پا در رکاب باد می را نم غبارم کو 
عزیزان کشتگان عشق را باید سپاس آورد 
یکی مهتابگون شمع چراغی بر مزارم کو 

برای بردن تو

شب عروسی تو عشق را کفن کردند 
ترا به حجله ی خون سوگوار من کردند 
زِ چشمم آینه هایت مگر بیندازند 
کتان کهنه ی مهتابی ات به تن کردند 
شکوه نغمه ی من رنگ و بوی نوحه گرفت 
خجسته قُمری شعرِ مرا زغن کردند 
از اینکه خار عَطَشکامی ات نیازارد 
به پیشواز تو در هر قدم چمن کردند 
چه زود روح بیابان دمیده شد در تو 
به سبزه های تو تنجامه ی گَوَن کردند 
شبِ محاقِ تو حیرانیِ خدایان را 
ستاره ها همه انگشت در دهن کردند 
بَدَل به آهِ دِلم لاله های کوه شدند 
کنار برکه ی آیینه انجمن کردند 
هویّتِ غم خاک تو هرکجایی شد 
غریبه ها همه در خانه ات وطن کردند 
غزالِ غربتی ام تا غزل غریب شود 
برای بردن تو از طلا رسن کردند 
تراش داده ی شعر منی که شیون را 
به بیستون خیال تو کوهکن کردند 

از دم تکرار

هنوز در سفرِ گمشدن دیاری هست 
برای گوشه گرفتن کنار یاری هست 
چو موجِ خسته اگر پای از رکاب کشی 
به قدرِ یک دو سه پهلو زدن کناری هست 
همه هوایی کوهم مرا چه می بندید 
سزای صحبت دیوانگان دیاری هست 
سیاه شد نفس خانه از دمِ تکرار 
برای تازه شدن طرف جویباری هست 
اگرچه روزنه ای نیست شب پُر از سقف است 
پسِ نگاه ستاره امیدواری هست 
به بویِ بستن ابریشمی به شاخه ی باد 
به روستای ستاره مزارداری هست 
به پیش چشم تو با خویش می توان گفتن 
ملول کوچه ی آیینه ها غباری هست 
چو شعر شیونیان شمع تیره روزانی 
بسوز و شکوه مکن این چه روزگاری هست 

امسال بهارم



امسال بهارم همه پاییز دگر بود 
پاییز که خوبست غم انگیز دگر بود 
در هیچ دلی سوز مرا خوش ننشاندم 
این غمزده را با همه پرهیز دگر بود 
گُل بی تو دِماغ چمنی تازه نمی کرد 
انگار پسِ پنجره پاییز دگر بود 
چون باد من از غنچه دهانی نگذشتم 
بی پرده گُلِ بوسه ی تو چیز دگر بود 
بزمی نتوانست بگیرد عطش از من 
این جام تهی آمده لبریز دگر بود 
شورم همه شهناز و عراقم همه عشاق 
با باربدم ماتمِ شبدیزِ دگر بود 
غم بر سر پا بود و به میدان صبوری 
دستم به گریبان گلاویز دگر بود 
شمسم همه تنهایی و من رومی اندوه 
گیلانِ مصیبت زده تبریز دگر بود 

غمباد هزار ساله

باد آمد و برد واژه ها را از دفتر آبدیده ی ما 
دیگر به سکوت شب نپیچد بوی غزل از جریده ی ما 
فریاد سکوتمان بلندست در پچ پچ دیر ساله ی دشت 
اسطوره ی ضجه های تلخست تاریخ ستمکشیده ی ما 
آنسوی تبسّم صبوری پژواک شکستن دل ماست 
خشمی که هنوز پا فشرده است در مشت زبان بریده ی ما 
آشفتگی درون ما را دریا نکند به قصه باور 
آشوب جزیره های خونست جاری به خلیج دیده ی ما 
پای آبله آمد از ره دور چاووش نسیم گل دریغا 
پرورده ی سیمِ خار دارست آزادی نو رسیده ی ما 
اشکی به مزار ما نیفشاند با آنکه هوای گریه اش بود 
در حیرتم آسمان چه خواهد از جان به لب رسیده ی ما 
آنگونه بخواب بویناکیم کآلوده ی ماست جامه ی خاک 
ترسم تن لحظه ها بپوسد در سایه ی آرمیده ی ما 
تا قمری سوگوار جنگل در حسرت نوحه ای بموید 
غمباد هزار ساله گل کرد در حنجره ی سپیده ی ما 
مهتاب هنوز غصه میخورد از خواب دریچه که یک شب 
باد آمد و برد واژه ها را از دفتر آبدیده ی ما ... 

آری بلند آسمانا

تو بر بلندای خاکم اسطوره ای از جنونی 
شریان شط شفق را ما قبلِ تاریخِ خونی 
نقشت به دیوار تکرار بر شانه ات سنگ بسیار 
آنک پس پشت پندار سقف صدا را ستونی 
ای زنده همچون طبیعت پنهان به نُه توی تصویر 
در پرده نامت نماند اینسان که از خود برونی 
از تو نسیمی غزل گفت در سوره های اناالحق 
بردارِ این هولِ نزدیک فریاد دورِ قرونی 
باریکه ی صبر صبحی جاری تر از جوی پرواز 
تا از تو نوشد کبوتر همچون شفق لاله گونی 
ما را که با درد و داغیم عریان تر از کوچه باغیم 
گلمژده ای از ستاره در این شب بد شگونی 
از تو زمان در ترنّم از تو زمین پر تبسّم 
صورتگر ارغوانی خنیاگر ارغنونی 
شایسته ی تو نه مرگست مرگی زبان بسته خاموش 
آری به فتوای تاریخ زآنگونه مردن مصونی 
مرگ تو آئینه وارست تکرار تو بی شمارست 
تکرار خورشید شیرین در بیشه ی بیستونی 
مرگ تو میلاد مرد است در شیهه ی سرخ میدان 
چونانکه چون ریشه در برف برگاوری در سکونی 
بی توشه در فصل تردید روئیده ی خشم خویشی 
بالا بلندی مقاوم در ورطه ی چند و چونی 
بی مرز و خط ناپذیری چون روح پاک پرنده 
ما را ببال سحر آه تا ناکجا رهنمونی؟ 
ستواریت را ستودم با لهجه ی کوهی خویش 
زان پیشت از سینه آهی برخیزد از سرنگونی 
آتشفشانگونه فریاد تا کی خود از دل برآری 
اینک که با خشم خاموش سرمای سخت درونی 
بومی تر از مهر و ماهی بر گستراکی که ابریست 
آری بلند آسمانا ناید ز تو این زبونی 

در کنار دیگران

دیدگانت خار در دل دارد امّا دیدنی است 
زخم غربت دیدگان از چشم صحرا دیدنی است 
بی دهن چون غنچه می خندی به روی آفتاب 
فصل عطرافشانی باغ تماشا دیدنی است 
اشک ما هرگز نمی آید به چشم اهل خاک 
گریه ی دریا پسند ماهیان نادیدنی است 
پشت مژگان ترِ مهتاب می خواند خروس 
بامداد شسته از باران فردا دیدنی است 
رنگ نپذیری اگر از طیف بازیگاه نور 
دیدنی نادیدنی نادیدنی ها دیدنی است 
گونه ی گل آتشین شد چشم گلگشتی نماند 
چشم خوش بینی اگر می بود دنیا دیدنی است 
آه ... ای خون رهائی در رگ زنجیریان 
نعره ی مستانِ از عشق تو رسوا دیدنی است 
از دو سوی پل اگر یکروز روی آور شویم 
چشم بندیهای اشک شوق آنجا دیدنی است 
جلوه کن ای ماه در ایوان دلهای خراب 
هم از این آئینه آن روی دل آرا دیدنی است 
آب از تو پرتلاطم خاک از تو پر طنین 
از تو هر نقشی که می بندم به رویا دیدنی است 
پچ پچی با ساحل خاموش دارد از تو موج 
می رسی در مقدمت آشوب دریا دیدنی است 
من نه ققنوسم ولی گردِ سرت پرواز من 
با دو بال آتشین پروانه آسا دیدنی است 
جویباری از سرشک آورده ام نازی برم 
سرکشی هایت ولی ای سرو بالا دیدنی است 
خار حسرت می خورم از چشم خرما رنگ تو 
دست ما کوتاه و بر نخل تو خرما دیدنی است 
با کسی جز با غمش شیون نمی جوشد دلم 
در کنار دیگران تنهائی ما دیدنی است 

باغ گلدوزی

پرنده در قفس تار و پود می خواند 
به شاخه ی نخی گل سرود می خواند 
سرود دست نجیبی که در مه تصویر 
دو بال خسته اش از هم گشود می خواند 
شکاف سینه سپارد به بخیه ی سوزن 
بنفش و آبی و سرخ و کبود می خواند 
به درّه واره ی شب می زند پل آواز 
مرا به خلوت آنسوی رود می خواند 
کنون که در رگ من خون کوتوالی نیست 
مرا به شوق کدامین صعود می خواند؟ 
خروس بی محلست این سپیده ی کاذب 
پرنده آه ... چرا دیر و زود می خواند 
نه بال پرزدنی نی هوای پروازی 
همین کنار من از این حدود می خواند 
پرنده خسته تر از من بباغ گلدوزی 
دریچه را به فراز و فرود می خواند 
شراع زمزمه اش تیره چون پر زاغ است 
میان آتش سیگار و دود می خواند 
بهار پرده نشین خانه زاد پائیز است 
پرنده در قفس تار و پود می خواند 

از قول غزل

کهکشان سیرم و دارم سرِ پرواز دگر 
تا به خطی رسم از نقطه ی آغاز دگر 
کاهی از کوه نیاید که به جولانگهِ باد 
شده ام ریگ روان را علم افراز دگر 
شد گلو گیرِ قفس نغمه ام ای مرغ هوا 
به هوایی که شوم طعمه ی شهباز دگر 
به تماشای خود از آینه رو گردانم 
در نگر همّتم از چشم نظر باز دگر 
جز من ای عشق بلند آمده درگاه هنوز 
خاکبوس قدمت نیست سرانداز دگر 
خالی ام همچو نی از ناله دم گرم تو کو؟ 
تا به لب آیدم از پرده ی دل راز دگر 
جز به جبران زمینگیری خود چرخ نگشت 
آسمان دگری خواهم و پرواز دگر 
گر موافق خورَدَم زخمه به ساز ملکوت 
هم به شور آورمت باز به شهناز دگر 
نتراشیده سرآنگونه قلندر شده ام 
که به گیلانکده ام خواجه ی شیراز دگر 
شیون این مایه که دم می زنی از قول غزل 
به ردیفت نرسد قافیه پرداز دگر ... 

خطی سزاوار تاریخ

خواهم شدن پاره خطّی تا امتدادم بماند 
خطّی که در بی نهایت خود را به خطّی رساند 
خطّی که آبش گواراست در جاده ی شوسه ی کار 
خطّی که سوز عطش را در کارگرها نشاند 
خطّی که دنباله دارست منظومه ای بی مدارست 
خطّی که از خود شما را بیرون تواند کشاند 
خطّی که چون شهد گلهاست شیرین تر از طعم خرماست 
خطّی که چون شعرِ کندو زنبورش از بر تواند 
خطّی که نقش آفرین است جغرافیای زمین است 
خطّی که همواره خود را از اهل دنیا بداند 
خطّی ستیزنده راهی پوینده از تازه خواهی 
خطّی که بی انتهاتر از باد صحرا براند 
خطّی به گویائی غم پنهان بچشمان خاموش 
خطّی به خوانائی خون خطی که خود را بخواند 
خطّی که جادوی خاک است سحرِ سحرگاه تاک است 
خطّی که از جوش غیرت خون در رگ مادواند 
خطّی که مردم شکار است برنامه ی روزگار است 
خطّی که ما را بخواند خطّی که من را براند 
خطّی زلال آسمان رنگ پیدا به شفّافی اش سنگ 
خطّی که خیل کبوتر در آبی اش پر تکاند 
خطّی هوا خورده از صبر آبشخور چشمه ی ابر 
خطّی که بذرِ شکر را در غوره زاران فشاند 
خطّی بغایت صمیمی چون عاشقان قدیمی
خطّی سزاوار تاریخ چیزی که از من بماند

می رانمت چو مهتاب



زیبا ترین حضوری از عشق در من ای دوست 
عشقی که آتشم زد در ماه بهمن ای دوست 
راهم زدی و آهم در سینه ی شب افروخت 
گم شد ستاره من در روز روشن ای دوست 
یکدم نمی توانم بی صحبت تو دم رد 
افکندی ام چو قمری طوقی به گردن ای دوست 
جادوی آفتابی همخون دختر تاک 
پرکن پیاله ام را مردی بیفکن ای دوست 
از چله ی کمان قد کمانی ما 
تیری توان نشاندن بر چشم دشمن ای دوست 
می رانمت چو مهتاب بر موج آب دیده 
دارم در آرزویت دریا به دامن ای دوست 
نی پایبند شهرم نی گوشه گیر صحرا 
زین بیشتر چه خواهی از جان شیون ای دوست 

زن

گیلکی
شل ا بوسته رز ا وا خال دوستن
سر پور دردا وا دسمال دوستن
اگه چی زن بلای جان اما
اوتاق بی زن وا مال دوستن
---------------------------------------------------------------------------------------------------
برگردان فارسی
زن
شاخه کج شده درخت مو را باید به داربست تکیه داد
به سری که درد می کند باید دستمال بست
اگرچه زن بلای جان می باشد اما
خانه ای را که زن در آن نباشد باید تبدیل به طویله نمود

گیلان ، اوی گیلان



گیلکی


کو ستاره فان درم تی چومانه سویانده ؟
کوزیمینا سربنم عطرتی زانویانده ؟
می پاتان آپیله سوغات می پابراندگی
کویتا کوچا دوارم می کوچیکی بویا نده
بائید آی دس براران ئیپچه می لبلا بیگیرد
هه چینه ی کول ده بدا می شانه ، چانچویانده
ولانید جغدازنم پسکلا پوشان بموجم
بدامی خونا بجار ، آنقده زالویانده
کوی دانه آینه ر می دیل سفره واکونم
خورا زرخا نکونه توشکه خو ابرویانده
می چومان تیرپیری شه خورشید سورما چی وابو
بدا دونیا واویلان می چشم کم سویانده
گیلان – اوی گیلان ! می دردا نتانه چاره کودن
اگه دس نخسه حکیم تی گیله دارویا نده
شعر توم بجارا واش پوراکونه تاچکره
اگه قوت تی پلا «شیون»بازو یانده
---------------------------------------------------------------------------------------------------
برگردان فارسی
گیلان، آهای گیلان!
به کدام ستاره نظر اندازم که برق چشمان ترا نداشته باشد ؟
سر بر دامن کدامین زمین بگذارم که عطر زانوی تو از آن برنخیزد . ؟


آبله کف پایم سوغات ایام پا برهنگی من است . از کدامین کوچه بگذرم که بوی کودکیم را ندهد؟


بیایید ای دوستان دوران همبازی من ! کمی هم ناز مرا بکشید ، نگذارید شانه ام به چانچو کولی رایگان بدهد!


نگذارید من غمگنانه ، پس پشت خاطرها پرسه بزنم
نگذارید خونم را شالیزار به زالو بخوراند .


برای کدامین آینه ، سفره دلم را بگشایم که شادی را از او نگیرم و گره بر ابروانش نیندازم ؟




چشمانم سیاهی می رود پس سرمه خورشید چه شده است ؟
نگذارید دنیا برای چشمان کم سوی من پشت چشم نازک کند .


گیلان، آهای گیلان ! دردم را نمی تواند چاره بکند حکیمی
که از داروهای محلی تو دست نویس نسخه نداشته باشد .


علفهای هرز تا بالای قوزک پای شالیزار جوان شعر خواهد رسید
اگر برنج تو به بازوی شیون توانایی ندهد .


*چانچو = چوبی که بر دوش می گذارند و دوزنبیل از دو سر آن می آویزند تا باری را به سامان برسانند

دونیا راشه مانه



گیلکی


دونیا راشه مانه آدم رادوار
هیچکی پاسختا نکود اروزیگار
بآمو هرکس بشو خوخانه بنا
حاج حاجی ببوسته خولانه بنا
خوچوما گرده کوده آلوچه ر
بشو ، اما بنا باغا کوچه ر
دوسه روزی هی ویرشته هی بکفت
خاکابوسته بادامرا راد کفت
بشونه نام بنا نه م کی نیشانه
اوجیگائی کی عرب نی بیگانه
هیچکی ر دیل نوسوجانه روزیگار
تراقوربان ، تی هوا کارا بدار
عمر امی شین یخه دونیا آفتاب
ذره ذره کرا بوستاندره آب
---------------------------------------------------------------------------------------------------
برگردان فارسی
دنیا چون راهگذر است
دنیا چون راهگذر است و آدمی رهگذرش ،
هیچکس در این روزگار پاسخت نکرده است


هر کس که به دنیا آمد خانه اش را گذاشت و رفت
همانند پرستویی که لانه اش را گذاشته باشد


برای گوجه درختی چشمانش خیره بود
اما رفت و باغ را برای کوچه گذاشت .


دوسه روزی افتان و خیزان زندگی کرد
و آخرخاک شد و به همراه باد راهی شد .


رفت و نه نامی نه نشانی از خود گذاشت ،
رفت به جائی که عرب نی بیندازد


روزگار برای هیچکسی دل نسوزانده است
قربانت گردم هوای خودت را داشته باش


عمر مانند یخ است و دنیا آفتاب ،
یخی که ذره ذره در حال آب شدن است

بَمَرده ماراَ

گیلکی


اَمی سیبیل گوشه باد نوادان
هَچین زحمت تره زیاد نوادان
اَمی درساَ اَما دِ فوت آبیم
بمرده مارا َشیون یاد نوادان 
برگردان فارسی
مادر مرده


گوشه ی سبیل ما را باد نده
بی خودی به خودت زحمت زیاد نده
ما درس خودمان را حسابی آموخته ایم
به مادرمُرده شیون یاد نده.

اگه راس گی

گیلکی


لساَ شاخاناَ مِوَه چِن دری تو
بکفته داراَ مرگاَ دِن دری تو
اگه راس گی دکف مردانه میدان
دوسته شالاَ راکه زِن دری تو 
---------------------------------------------------------------------------------------------------
برگردان فارسی
اگر راست می گویی
میوه ی شاخه های شُل وتکیده را داری می چینی
مرگ درخت افتاده را داری می بینی
اگر راست می گویی مردانه داخل میدان شو
شغال کت بسته را با ترکه داری می زنی.

جور نایه هیچ

گیلکی


تَمَش دارو هَلاچین؟ جورنایه هیچ
شَل اسب و طلازین؟ جورنایه هیچ
سیاسوخته مره سورخی نچربه
پِسِ سر با عرقچین جورنایه هیچ
---------------------------------------------------------------------------------------------------
برگردان فارسی
جور در نمی آید


درخت خاردار و تاب بازی با هم جور در نمی آید
اسب چلاق و زین طلا باهم جور در نمی آید.
با سیه چرده سرخی نمی آید
سر کچل با عرقچین جور در نمی آید.

تی مرغه لانه

گیلکی


ج دوزد هر چی مانه رمّاله شینه
کی خرس ارثیه کفتاله شینه
ایسه تا زرد سگ تی خانه برپا
تی مرغه لانه در بست شاله شینه 
---------------------------------------------------------------------------------------------------
برگردان فارسی
لانه ی مرغ تو
از دزد هرچه می ماند مال رمّال است
ارثیه خرس مال کفتار است؛
سگ زرد تا نگهبان خانه ی توست
لانه ی مرغ تو در اختیار شغال است.


(در باور مردم سگ زرد برادر شغال می باشد)

کافر راسته



گیلکی


رو به قبله دوعا درمان چی کونه؟
بتمرگ و بعله قوربان چی کونه؟
کو واسی دکلایه درّه پورابه
فیلا چمچه مره آب دان چی کونه؟
آه ناره به ناله سودا بوکونه
ویشتایی بمرده دندان چی کونه؟
حلا خو هرچی بتر حرف حیساب
نوشت لنگا کوتا دامان چی کونه؟
کبچی لبچِه دینه گِه آق قزنا باخ
که خدا مردی اَ سامان چی کونه؟
موشت به پیشانی و دس به سفره یه
شکم گوشنه جا ایمان چی کونه؟
یکشی یا صدتا جیگاه توشکه زنه
خاش والیس خانه مهمان چی کونه؟
آهویا گِه بدو ... تازی یه گه: بتاز
جوجو وَروَر بایه میدان چی کونه؟
خودا خطّم نخانه کار نداری
فارِسه تازه به دوران چی کونه؟
بدا می در جِکا آجور دیچینید
واکوده کوره ره چشمان چی کونه؟
عزبی بختره پِئره بدا زن
خانه سر دامادِ فرمان چی کونه؟
وامرازِه معرکه گیری اَمه رِه
سر پیری گاز فورشاَن چی کونه؟
خاک بسر میدانا بی مردی بوکوشت
پوشت خیمه می ره افغان چی کونه؟
بی خودی شوئن دره آسمان می داد
کافر راسته موسلمان چی کونه؟
---------------------------------------------------------------------------------------------------
برگردان فارسی
راسته ی کافران


آدم در حال مرگ را دعا و درمان چه می کند؟
بتمرگ و بله قربان چه می کند؟


کوه باید فرو ریزد تا درّه پر شود
فیل را با چمچه آب دادن چه می کند؟


آه ندارد تا با ناله سودا کند
برای کسی که از گرسنگی مرده دندان چه می کند؟


حالا به هر چه بدترش حرف حساب
برای پای نوشت دامن پُرچین چه می کند؟


چانه در رفته به لب ور آمده می گویدآقارو
کدخدا منشی این جا چه می کند؟


مشت به پیشانی و دست به سفره است
پیش آدم گرسنه ایمان چه می کند؟


به آهو می گوید بدو به تازی می گوید بتاز
آدم مذبذب داخل میدان شود چه می کند؟


کار نداشته باشی خدا را هم بنده نیست
تازه به دوران رسیده چه می کند ؟


بگذار پشت دریچه ی من آجر بچینند؟
برای کور شفا یافته چشم چه می کند؟


عزبی بهتر است تا پدر به آدم زن بدهد
برای داماد سر خانه فرمان چه می کند؟


معرکه گیری شایسته ما نیست
سر پیری دندان درآوردن و جشن به پا کردن چه می کند؟


میدان بیچاره از حضور یک مرد خالی است
پشت خیمه داد و فغان برای من چه می کند؟


بی خودی داد من به آسمان می رود
در راسته ی کافران مسلمان چه می کند؟

او ... تو بمیری

گیلکی


حیفه پاره کونه تی ترنه یا چاقو بیمیری
انقدر وا بخوره تی سرا چانچو بیمیری
می سر کله واسی خُب دَوَدم تفنگ به دس
تی چوم سو ببره می چشم و ابرو بیمیری
وختی می تفنگ گوره دیپیچسته جنگلان
تونو تی دوزد برار بازو به بازو بیمیری
نه ... اَجور مردنا وا وطن فروشان بکونید
تو واسی سر بنی تی ارباب پهلو بیمیری
تو کی موفت موفت ره گردی هی کسم زنده نانی
ترا وا فوتورکانِن به کنده زانو بیمیری
پرتاپرت شعله مانستن بکونی نفت واسی
عینهو دودی اوتاقان چراغ سو بیمیری
عین او گیران فروشی کی خودا بنده نییه
تیر غیب حواله به پوشت ترازو بیمیری
تی لشا وا اِگادن ناخوش احوال دیهاتان
سنگین ورف میان بی دوا دارو بیمیری
اَی سفر دور دور پابراندانه ده شازده فر
نییه اَتو بیمیری تی جان گی او تو بیمیری
---------------------------------------------------------------------------------------------------
برگردان فارسی
آن ... تو بمیری


حیف است که چاقو شکم گنده ات را پاره کند و بمیری
آن قدر باید بر سرت چانچو* بخورد تا بمیری


سرو کله خودم را باید خوب ببندم و تفنگ به دست بگیرم
تا چشم و ابروی من روشنی چشم تو را بگیرد ازحسودی بمیری


وقتی که صدای تفنگ من در جنگل پیچید
تو و برادر دزدت بازو به بازوی هم بمیری


نه این جور مردن از آن وطن فروشان است
تو باید سر بگذاری پیش اربابت بمیری


تو که مفت می گردی و هیچ کس را هم زنده نمی دانی
ترا باید با فشار کنده زانو کرد تا بمیری


مثل شعله که از بی نفتی به پت پت می افتد
همچو روشنایی چراغ اتاقهای پر دود بمیری


مثل آن که گرانفروشی که خدا را بنده نیست
از غیب تیری حواله شود و پشت ترازو بمیری


جنازه ات را باید در روستاهای پرت و خراب انداخت
تا میان برف سنگین بدون دوا و درمان بمیری


این دفعه دیگر دور دور پابرهنه هاست شازده
این تو بمیری به جانت قسم آن تو بمیری نیست


چانچو= چوب محکم و مقاوم و اندک خمیده ای که بر دوش می گذارند و بر سر آن زنبیل می آویزند و بار می برند.

کج کوله داراَ



گیلکی


نییه هرگز تی دس تنگ خوداخواست
کو گالش آب دوبو شیراَ بزه ماست
ویری تی کوله درازکاَ بسابان
کج کوله داراَ آتش کونه راست
---------------------------------------------------------------------------------------------------
برگردان فارسی
درختی را که بخود پیچیده...


هرگز تنگ دستی تو خواسته ی خداوند نیست
آخر کدام گالش (روستائی کوه نشین گیلان که صادق است) از شیر آبکی ماست زده است.
حرکت کن و وسیله کوچک دروی خود جلا بده
زیرا درختی را که بخود پیچیده تنها آتش راست خواهد کرد.

بما نسته درم



گیلکی


ئی تا گه: وازکون بلتهَ اوشن تر
ئی تا گه: نه بنیش قایم تی جا سر
بمانسته درم حیران تی جان گی
کو لنگه سر نانم گرده اَمی در؟ 
---------------------------------------------------------------------------------------------------
برگردان فارسی
مانده ام


یکی می گوید از دروازه ی چون به آن طرف پرش کن
دیگری می گوید نه سرجایت محکم قرار بگیر
بجان تو مانده ام حیران
نمیدانم درِ (منزل) ما بروی کدام پاشنه میچرخد

دروغ کی خاش نییه



گیلکی


سلِ گوزگام خوایه کولی بگیره
ئی تا خال اسب مو چولی بگیره
تونم تانی ج تی سینه وازا ِکون
دروغ کی خاش نییه کولی بگیر 


برگردان فارسی
دروغ که استخوان نیست...


قورباغه ی مرداب می خواهد ماهی چابک بگیرد
وتار موئی از یال اسب پرنده شکار کند
تو هم می توانی قصه از خود سر کنی
دروغ که استخوان نیست که در گلویت گیر کند

دور آغاجانیبیم

گیلکی


دوتا نهال اَصحرا یادگاره
ئی تا دئر قد کشه ئی تا بی عاره
دور آغاجانیبیم بقول می مار
پسر شمشاده دختر توته داره
---------------------------------------------------------------------------------------------------
برگردان فارسی
از مطلب دور نشویم...


یادگار حیاط منزل ما دوتا نهال است
یکی دیر قد می کشد و آن دیگر بی عار است
از مطلب دور نشویم بقول مادرم
پسر شمشادست و دختر درخت توت (که زود رُشد میکند)

دور آغاجانیبیم

گیلکی


دوتا نهال اَصحرا یادگاره
ئی تا دئر قد کشه ئی تا بی عاره
دور آغاجانیبیم بقول می مار
پسر شمشاده دختر توته داره
---------------------------------------------------------------------------------------------------
برگردان فارسی
از مطلب دور نشویم...


یادگار حیاط منزل ما دوتا نهال است
یکی دیر قد می کشد و آن دیگر بی عار است
از مطلب دور نشویم بقول مادرم
پسر شمشادست و دختر درخت توت (که زود رُشد میکند)

ابزار وبمستر

ابزار وبمستر

codebazan

codebazan