مطالب ناب
اشعار کـوتاه و زیبای عبید زاکانی

ads ads ads

موزیک من




موزیک پلیر

قصیده شماره ۳۲ - در ستایش شاه شجاع مظفری و وصف بارگاه او گوید

خجسته بارگه پادشاه هفت اقلیم
مقر جاه و جلالست و جای ناز و نعیم
به شکل شمسهٔ او آفتاب با تمکین
به وضع رفعت او آسمان با تعظیم
فضای حضرت او دلگشا چو صحن چمن
هوای خرم او جان‌فزا چو بوی نسیم
بر آشیانهٔ او عقل و روح جسته مقام
بر آستانهٔ او فتح و نصر گشته مقیم
طوافگاه ملوک جهان حریم درش
چو قبله‌گاه جهانی مقام ابراهیم
رسید کنگره‌های بلند او جائی
که قاصر است از او وهم دوربین حکیم
شده چو عقل مجرد زنائبات ایمن
شده چو روح مقدس ز حادثات سلیم
نشسته خسرو روی زمین به کام در او
گرفته دست شراب و گشاده دست کریم
جلال دنیی و دین شیر حمله شاه جهان
که هست چاکر او آفتاب و ماه ندیم
صریر کلکش چون ابر بر جهان فایض
ضمیر پاکش بر خلق چون خدای کریم
خداش در همه حالی معین و ناصر باد
به حق احمد مرسل به حق نوح و کلیم

غزل شماره ۶



میکند سلسلهٔ زلف تو دیوانه مرا
میکشد نرگس مست تو به میخانه مرا
متحیر شده‌ام تا غم عشقت ناگاه
از کجا یافت در این گوشهٔ ویرانه مرا
هوس در بناگوش تو دارد دل من
قطرهٔ اشگ از آنست چو دردانه مرا
دولتی یابم اگر در نظر شمع رخت
کشته و سوخته یابند چو پروانه مرا
درد سر میدهد این واعظ و میپندارد
کالتفاتست بدان بیهده افسانه مرا
چاره آنست که دیوانگیی پیش آرم
تا فراموش کند واعظ فرزانه مرا
از می مهر تو تا مست شدم همچو عبید
نیست دیگر هوس ساغر و پیمانه مرا

غزل شماره ۸



کرد فارغ گل رویت ز گلستان ما را
کفر زلف تو برآورد ز ایمان ما را
تا خیال قد و بالای تو در دل بگذشت
خاطر آزاد شد از سرو خرامان ما را
ما که در عشق تو آشفته و شوریده شدیم
می‌کند حلقهٔ زلف تو پریشان ما را
تا به دامان وصالت نرسد دست امید
دست کوته نکند اشگ ز دامان ما را
در ره کعبهٔ وصل تو ز پا ننشینیم
گرچه در پا شکند خار مغیلان ما را
ای عبید از پی دل چند توان رفت آخر
کرد سودای تو بس بی سر و سامان ما را

غزل شماره ۲۹

نه به ز شیوهٔ مستان طریق ورائی هست
نه به ز کوی مغان گوشه‌ای و جائی هست
دلم به میکده زان میکشد که رندان را
کدورتی نه و با یکدیگر صفائی هست
ز کنج صومعه از بهر آن گریزانم
که در حوالی آن بوریا ریائی هست
گرت به دیر مغان ره دهند از آن مگذر
قدم بنه که در آن کوچه آشنائی هست
فراغ از دل درویش جو که مستغنی است
ز هرکجا که امیری و پادشاهی هست
به عیش کوش و مپندار همچو نااهلان
که عمر را عوض و وقت را قضائی هست

غزل شماره ۶۲



از دم جان بخش نی‌دل را صفائی میرسد
روح را از نالهٔ او مرحبائی میرسد
گوئیا دارد ز انعامش مسیحا بهره‌ای
کزدم او دردمندان را دوائی میرسد
یا مگر داود مهمان میکند ارواح را
کز زبان او به هر گوشی صلائی میرسد
آتشی در سینه دارد نی چو بادش میدمد
شعلهٔ او بر در هر آشنائی میرسد
بیدلان بر نغمهٔ او های و هوئی میزنند
بی‌نوایان را ز ساز او نوائی میرسد
نعره‌ای گر میزند شوریده‌ای در بیخودی
از پیش حالی به گوش ما صدائی میرسد
نالهٔ مسکین عبید است آن که ضایع میشود
ور نه آن نالیدن نی هم بجائی میرسد

ابزار وبمستر

ابزار وبمستر

codebazan

codebazan